آن شگفتی پس یادهای من*/اورهان پاموک
واقعن مردم آنجا زندگی می کنند؟
فصل سوم، بخش هشتم
مولود در خیابان «قسمت» فروختن را بر هم صحبتی با سلیمان در خانه ی آکتاش ها ترجیح می داد.
وقتی با فرهاد بود هر چه به ذهنش می رسید مطرح می کرد، و فرهاد هم در جواب چیزهای خوشمزه و خردمندانه می گفت و کلی با هم می خندیدند.
اما غروب های تابستان که احساس تنهایی می کرد به منزل آکتاش ها می رفت. هر چند سلیمان و قورقوت هر چه او می گفت را به سخره می گرفتند و علیه خود او به کار می بردند، در نتیجه می کوشید تا جایی که میسر بود کمتر حرف بزند. خاله صفیه هم با تشر می گفت: «شما رذل ها دست از سر مولود عزیز من بردارین. راحتش بذارین.»
مولود می دانست که اگر می خواهد در این شهر به سلامت به سر ببرد، باید با عمو حسن و سلیمان و قورقوت سازش کند.
پسِ چهار سال زندگی در استانبول، آرزوی مولود راه اندازی کاسبی خودش بود، برای اینکه به کس دیگری وابسته نباشد، نه خویشاوند و نه هیچکس دیگر. می خواست با فرهاد این کار را بکند.
یک روز که با قطار رفته بودند “قسمت فروشی”، و توانسته بودند با مانور دادن از دست مامور کنترل بلیت بگریزند و بلیت ندهند، و در عین حال قسمت هم بفروشند، عصری که داشتند درآمد آن روزشان را می شمردند، فرهاد به مولود گفته بود: «اگر به خاطر تو نبود امکان نداشت من به این فکر بیفتم که این همه راه تا اینجا بیایم.»
در انبوه جماعتی که برای شرط بندی روی اسب ها آمده بودند، مولود و فرهاد توانسته بودند تمام دایره های رنگی شان را در فاصله بین سرکه چی و اسبریس ولی افندی در دو ساعت بفروشند، برای همین به ذهنشان خطور کرده بود که چه بسا فکر خوبی باشد که به جشن هایی که باشگاه ها برای شروع فصل فوتبال برگزار می کردند هم بروند، و حتی به نمایشگاه های ورزشی بسکتبال. به هر ابتکار تازه دیگری که می توانست برایشان پول ساز شود فکر که می کردند، یاد آرزوی دیرینه شان برای راه اندازی کار و کاسبی خودشان می افتادند، آرزوی گشایش رستورانی در بی اوغلو و یا دست کم قهوه خانه ای در همانجا.
هر وقت مولود با یک ایده ی تازه ی پول ساز می آمد، فرهاد می گفت: «در تو نوعی غریزه ی سرمایه داری طبیعی وجود دارد.»
و مولود از اینکه فرهاد به او به این دیده نگاه می کرد بر خود می بالید، هرچند یقین داشت سخن فرهاد به قصد تعارف نبود.
تابستان ۱۹۷۳ دومین سینمای تابستانی در توت تپه گشایش یافت، فیلم را روی دیوار یکی از همان ساختمان های شب ساخت نشان می دادند.
مولود هم گاه با جعبه ی قسمت به آنجا می رفت. او و سلیمان و فرهاد دنبال راهی بودند که بدون خرید بلیت وارد سینما شوند.
هر چند وقتی دریا افتتاح شد مولود هر روز می رفت سینما و حتی بلیت هم می خرید، هم به این دلیل که درآمدش خوب بود، و هم می توانست هر روز بر پرده ی بزرگ هنرپیشه محبوبش ترکان شورای را تماشا کند. اما طولی نکشید که مولود نسبت به این محل بی تفاوت شد، برای اینکه اغلب آن همسایگان او را خوب می شناختند و نمی توانستند در برابر حرف های او درباره قسمت و طالع وانمود کنند چیزهای مهمی می شنوند. این واقعه همزمان شده بود با گشایش مسجد بزرگ توت تپه در ماه نوامبر، مسجدی که با فرش های ماشینیاش درهای خود را به روی اهالی گشوده بود. پیرمردان همسایه به مولود تهمت زدند که با فروش قسمت دارد قمار را گسترش می دهد. این بود که مولود از فروش قسمت در محل دست کشید.
پیرمردان خداترسی که مشتریان همیشگی نماز خانه ی کوچک توت تپه بودند راهی مسجد بزرگ تازه ساز شدند، حالا دیگر هر پنج نوبت نمازشان را در آنجا می خواندند. و جماعت علاقمند و مومن که می خواستند در روز قیامت روسفید باشند با اشتیاق به نماز جمعه ها میشتافتند.
در واقع مسجد بامداد عید قربان سال ۱۹۷۴ گشایش یافت. مولود هم در حالی که شب پیش حمام کرده بود، و لباس های تمیزش را آماده کرده و پیرهن سفید مدرسه اش را اتو زده بود، بامدادان همراه پدر از خواب برخاست و روانه ی مسجد شد. حتی اطراف مسجد هم نیم ساعت مانده به آغاز مراسم از جمعیت پر بود، جماعت مانند زنبوران تپه را در محاصره گرفته بودند، به میزانی که مولود و پدر به سختی می توانستند راه بروند و جایی برای خویش دست و پا کنند. مصطفی آفندی اما می خواست این تجربه ی تاریخی را از دست ندهد، و برای همین می خواست در ردیف های جلو شاهد تجربه ی تاریخی گشایش مسجد باشد، به همین امید در حالی که او و مولود به دیگران تنه می زدند، این جمله را تکرار می کردند که : «ببخشید برادر ما پیامی داریم که باید به جلو برسانیم.»
مصطفی آفندی:
«در ردیف جلو نماز می خوندیم، حاج حمید وورال مردی که مسجد را ساخته است، تنها دو ردیف از ما جلوتر بود. این مرد و آدم های گوش به فرمانش که از دهشان آورده بودشان، جوری برخورد می کردند که انگار صاحب محله هستند. من اما خدا را برای وجود او شاکر بودم، و با خود می گفتم، خدا حفظش کنه! همهمه ای که از جمع برمی خاست و لذتی که از صدای های نمازگزاران در مسجد به وجود اومده بود، ما را متوجه حرمتی که برای یکدیگر باید قائل شویم می کرد. احساسی که از این لشکر آرام معتقدان که از تاریک روشن بامداد راه افتاده بودند تا خودشونو به مسجد برسانند در همه ی فضای مسجد احساس می شد، همین اوضاع روحانی در من احساس خوبی را برای خوندن قرآن دامن می زد، احساسی که در تمام هفته با من بود. برای همین با ادب تمام گفتم: «الله اکبر.» در همان هیجان بار دیگر گفتم: «الله اکبر». و امام مسجد گفت: «خدای عز وجل» و با لحنی که تاکید و تحکم داشت ادامه داد: «خدایا مراقب این ملت باش، همینطور این جماعت متدین حاضر در اینجا، و همه ی آنان که شبانه روز و در آفتاب و باران مشغول کار هستند. خداوند عزوجل همه ی کسانی را که از سرزمین عزیز آناتولی و دهات دور آنجا به اینجا آمده اند و در خیابان های این شهر دست فروشی می کنند تا نان شان را به دست آورند را در کنف حمایت خود قرار بده.»
و پس از مکث کوتاهی افزود: «یاری شان کن تا موفق شوند و گناهانشان را ببخشای.»
چشمانمان پر اشک شده بود وقتی امام گفت: «خداوند مهربان، دولت ما و گردانندگان کشور را مورد حمایت خاص خویش قرار بده، از ارتش قدرتمند ما پشتیبانی کن، و به ماموران صبور ما هم نظر عنایت بفرما.»
من ناخودآگاه همراه همه ی جماعت در مسجد گفتم: «آمین.»
مراسم که تمام شد، و مردان در مسجد عید قربان را به هم تبریک می گفتند، من ده لیره در جعبه ی اعانات انداختم و دست مولود را گرفتم و بردم تا دست حاج حمید وورال را ببوسه. عموی او حسن و فرزندانش سلیمان و قورقوت پیش از ما در صف دست بوسی بودند. مولود به پسر عموها و عمو حسنش عید را تبریک گفت و عمو حسن هم پنجاه لیره به او عیدی داد. علاوه بر ما گروه کثیری از کسان و وابستگان و علاقمندان و ارادتمندان حاج حمید هم بودند که در صف انتظار دست بوسی او ایستاده بودند، برای همین تا ما به دست بوسی حاجی برسیم نیم ساعتی تو صف موندیم. بعد از مسجد رفتیم منزل خاله صفیه در توت تپه که می دانستیم هم شیرینی های خوش مزه اش، هم ناهار عیدی در انتظارمان است. گرچه ناهار به مناسبت روز مبارکی بود ولی من نتونستم جلوی خودمو بگیرم و نگم «تنها من نیستم که تو این خونه سهم دارم. مولود هم داره.» حسن تظاهر به نشنیدن کرد.
بچه ها غذا که خوردند به باغچه رفتند تا بازی کنند، اونا می دونستند که پدر و عموشون باز هم حرف خونه را پیش خواهند کشید، هر چند اونا تونسته بودند دست کم تعطیلی عیدو بدون درگیری سر کنند.
حاج حمید اوورال:
سرانجام مسجد باعث شادی همگانی شد. همه ی اهالی رنجور و بخت برگشته ی توت تپه و کول تپه در صف ایستاده بودند تا دست مرا ببوسند. (گرچه خوب میشد اگر علوی ها هم آمده بودند) به هرکدامشان از دسته ی اسکناس تازه ای که از بانک گرفته بودیم یک اسکناس صد لیری عیدی برای عید قربان دادم، و در حالی که چشمانم پر اشک شده بود، خدای بزرگ را برای دست یابی به چنین روزی شکر می کردم. مرحوم پدرم در کوه های اطراف شهر رضا در سال های دهه ی ۱۹۳۰ سرگردان از دهی به ده دیگر بود تا خرت و پرت هایی را که از شهر خریده بود و بر خرش حمل می کرد بفروشد. درست وقتی می خواستم کار او را پی بگیرم جنگ دوم جهانی شروع شد و من به سربازی رفتم. ما را به تنگه ی داردانل بردند، گروه ما هرگز به جنگ نرفت، وظیفه مان مراقبت از تنگه و پاسگاه ارتش در آنجا بود. فرمانده ما از اهالی شهر سامسون بود، همو به من گفت: «حمید بازگشت تو به روستا به مفهوم فنا شدن توست، تو آدم خیلی روشنی هستی به استانبول بیا برایت کاری دست و پا خواهم کرد.» خدایش بیامرزد، باید از او متشکر باشم برای کاری که در یک بقالی به عنوان شاگرد بقال برایم بعد از جنگ پیدا کرد. بسیار پیش از این که بقالی های تازه پا بگیرند و بردن جنس به در خانه ها رونق پیدا کند، همان زمان که هنوز کسی از تحویل غذا و جنس در خانه ها چیزی نمی دانست، پیش از اینکه بقالی خودم را باز کنم، از نانوایی نان می خریدم و با خرم در محله های مختلف استانبول می فروختم. از جمله در محله های قاسم پاشا و دور و بر مدرسه راهنمایی پیال پاشا، و با فروش نان ها سود می کردم. سرانجام یک نانوایی کوچک در محله ی «کاغذ خانه» باز کردم. آن زمان در شهر کلی کار بود، در حالی که از تجربه زیاد هم خبری نبود. یعنی شما نمی توانستید به پیرمردان دهاتی اعتماد کنید. برای همین من شروع کردم به آوردن مردان جوان از ده خودمان به استانبول، از اقوام و خویشاوندان خودم شروع کردم، آنوقت ها در توت تپه چند آلونک بیشتر وجود نداشت. من این مردان جوان را توی همین آلونک ها اسکان می دادم، هم با احترام و ادب رفتار می کردند، و هم از من سپاسگزار بودند. از این داستان زمان زیادی نگذشته بود که ما در توت تپه زمین های بی صاحب را تصرف کردیم. خدا را شکر کاسبی هم داشت رونق می گرفت. برای این که این مردان مجرد بتوانند پنج نوبت نماز روزانه شان بخوانند، برایشان اتاقی به عنوان مسجد تدارک دیدیم، تا احساس آرامش کنند، و کارشان را به درستی انجام دهند، بعدها در سفر اولم به حج، به درگاه خداوند و پیامبر دعا کرده آرزوکردم که راه چاره ای پیدا شود که این معضل مهم به سرانجامی برسد. اول فکر کردم باید خودم این کار را به سامان برسانم، پولی کنار بگذارم و از نانوایی ها، و از کار ساختمان سازی و تعمیرات ساختمانی هم مصالحی که اضافه می آید را کنار بگذارم، و پیش شهردار بروم و از او زمین مسجد را بخواهم، و بعد به همسایه های پولدار مراجعه کنیم و کمک بخواهیم، برخی ها دست و دل باز بودند خدا رحمتشان کند، بعضی دیگر اما می گفتند، چه؟ در توت تپه؟ واقعن آنجا کسی زندگی می کند؟ همان وقت بود که به خودم قول دادم که بر بالای توت تپه مسجدی بسازم، آنقدر بلند که از خانه ی شهردار در محله ی نشان تاشی هم دیده شود. و همینطور از همه ی بلوک های ساختمانی محله ی تقسیم. تا به چشمان خودشان ساکنان توت تپه (تپه توت ها)، کول تپه (تپه خاکسترها) گل تپه (تپه گل ها) و خرمن تپه (تپه محصولات) را ببینند. از وقتی شالوده ی مسجد نهاده شد و دیوارها بالا آمدند، من همانجا ایستادم و هر روز مخصوصن هر جمعه به وقت نماز جماعت کمک جمع کردم. فقرا می گفتند: «بگذار پول دارها کمک کنند.»
و پول دارها می گفتند: «او سیمان از مغازه ی خودش می خرد.» و در نتیجه هیچکدام کمک نمی کردند. برای همین من مجبور شدم همه چیز را از جیب خودم خرج کنم. یعنی هر وقت ما دو یا سه ساختمان خوب می ساختیم و یا کار و ساخت و سازمان به سامان بود، و یا آهن از کاری می ماند، همه را برای مسجد می فرستادم. اما هنوز هم بداندیش ها می گفتند: «حاج حمید گنبد تو خیلی بزرگ و بلند پروازانه است، و وقتی که نگهدارنده ها نتوانند نگاهش دارند خدا او را بر سرت خراب خواهد کرد، آنوقت خواهی فهمید که چه آدم از خود راضی بوده ای؟» در جوابشان من زیر گنبد می ایستادم آنهم درست وقتی که پایه ها را می خواستند قرار بدهند، به امید خدا هرگز هم فرو نریختند، من برای همین شاکر خداوند هستم، تا بالاخره یک روز به بالای گنبد رفتم و فریاد زدم، سرم گیجه رفته بود و گویی دور خودم می چرخیدم، شده بودم مانند مورچه ای که روی توپ بزرگ غلطان گذاشته باشندش، از آن بالا آدم اول این دایره های دور و بر را می بیند، و بعد همه ی جهان را زیر پای خود حس می کند، از آن بالا نمی شود پایان گنبد را دید و آدم در خط مبهم میان مرگ و جهان در مه سرگردان می ماند. هنوز بودند معاندانی که به شهر می رفتند و باز می گشتند و مدعی می شدند، و می گفتند: «ما گنبد شما را نمی بینیم، کجاست؟» برای همین هم بود که من همه ی انرژیم را در مناره ها نهادم، سه سال گذشت، هنوز می گفتند: «تو خیال می کنی از سلاطین هستی که قصد داری دو مناره با سه بالکن بر پاکنی؟» هر بار که از پله های اصلی ساختمان بالا می رفتم می دیدم باز قدری بالاتر رفته ایم، و می دیدم که آدم در بلندای انتهایی گنبد همچنان دچار سرگیجه می شود و چشمانش سیاهی می رود. آنها هنوز هم به من می گفتند: «توت تپه روستایی است که مسجدی دارد با دو مناره و سه بالکونی برای هرکدام.» و من جواب می دادم، اگر توت تپه ده است، پس اجازه بدهید مسجد حاج حمید وورال بزرگترین مسجد در دهات ترکیه باشد. دیگر نمی دانستند چه بهانه ای بیاورند، یک سال دیگر هم گذشت، و حالا همه در خانه ی مرا می زنند و نان و نمک مرا می خورند، و اعتراف می کنند که مسجد باشکوه است. و در حالی که همه دارند رأی گدایی می کنند تا در انتخابات برنده شوند، می گویند: «توت تپه ده نیست، توت تپه پاره ای از استانبول است، ما شما را به بخشی از شهر ارتقا داده ایم، لذا بهتر است از رأی شما برخوردار باشیم.»
و یا: «حاج حمید به مردانت بگو به ما رای بدهند.» درست است آنها مردان من هستند، برای همین هم هست که هرگز به شما اعتماد نمی کنند، و به کسی رای می دهند که من بگویم به او رأی بدهند…
ادامه دارد
* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık
کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.