زاده ی ۱۳۴۷ در آبیز، جنوب خراسان

از علیرضا آبیز تاکنون پنج  مجموعه شعر به عناوین نگه دار باید پیاده شویم (نارنج، ۱۳۷۷)، اسپاگتی با سس مکزیکی (ثالث، ۱۳۸۳)، از میز من صدای درختی می آید (نگاه، ۱۳۹۲)، کوهسنگی، پلاک ۱۳ ممیز ۱ (هندز مدیا، ۱۳۹۶)، خط سیاه، متروی لندن ( فانوس، ۱۳۹۶- برنده ی جایزه ی شاملو) منتشر شده است و مجموعه ی دوزبانه ی بزچوش Desert Monitor)) زیر چاپ است.

علیرضا آبیز

از جمله آثار ترجمه ی وی می توان به مجموعه شعرهایی از درک والکات، راینر ماریا ریلکه، جک کرواک و شماری دیگر از شاعران نامدار انگلیسی زبان اشاره کرد. ترجمه ی  وی از کتاب هنر معاصر آفریقا، اثر سیدنی لیتلفیلد کاسفیر، انتشارات فرهنگستان هنر (۱۳۸۶)، برنده ی جایزه ی کتاب فصل بهترین ترجمه در زمینه ی هنرهای تجسمی شد. او همچنین  آثار شمار قابل توجهی از شاعران فارسی زبان را به انگلیسی ترجمه و منتشر کرده و مقالات زیادی در زمینه ی نقد ادبی نوشته است. اثر پژوهشی اش با عنوان Censorship  of Literature in Post-Revolutionary Iran, Politics of Culture since 1979  بزودی به وسیله ی انتشارات بلومزبری در لندن منتشر می شود.

برخی شعرهای آبیز در نشریات و آنتالوژی های متعددی به زبان انگلیسی و آلمانی و عربی منتشر شده و در مکان های عمومی از جمله به مدت یک سال در متروی شهر اشتوتگارت به نمایش درآمده اند. آبیز در حال حاضر در لندن زندگی می کند و به کار تدریس، ترجمه و پژوهش اشتغال دارد. علیرضا آبیز با همکاری نگین کیانفر، مدرسه ی ایرانی هنر و ادبیات (ماها) را تأسیس کرده و ویدیوهایی با موضوع هنر و ادبیات ایران و جهان تولید می کنند و به رایگان در رسانه های اجتماعی عرضه می کنند. لینک تلگرام ماها در زیر آمده است: https://t.me/IranianArtLitSchool

علیرضا آبیز در رشته ی زبان و ادبیات انگلیسی در دانشگاه  فردوسی مشهد (لیسانس) و دانشگاه تهران  (فوق لیسانس) تحصیل کرده و از دانشگاه نیوکاسل انگلستان دکترا در رشته ی ادبیات خلاق شعر کسب کرده است.

حلزون

در ایستگاه تاتنهام کورت رود

ژنده پوش بر کلیدهای پیانو می کوبد

چهره اش در میان موی بلند پنهان است

بر مقوا نوشته: من پول نمی گیرم

لطفا مانع من نشوید

چند سکه بر روی پیانو ست

مامور می آید و از او می خواهد ننوازد

سکه ها را در جیب می ریزد و برمی خیزد

من نیز اسکناسی در دستش می نهم

می گویم: عالی بود! درود!

می گوید: می دانم.

بلندگوی ایستگاه اعلام می کند:

گدایی در ایستگاهها و قطارهای مترو ممنوع است

می گوید: من درخواست پول نکردم

اما ظاهرا پلیس در راه است تا از شر من خلاص شوند

می گویم: هیچ کس نمی تواند از شر تو خلاص شود

تو شاید آینده ی پسر من باشی

که به ناز می پرورمش

و با امید به هنرها می آرایمش

تو لابد در کودکی خوش اقبال بوده ای

که این همه آوای گوش نواز آموخته ای

اکنون تفاله ای هستی که اجتماع تو را تف کرده

گل سرخی که به مزبله افکنده

تو را دیده ام در تالارهای باشکوه

با سر و روی شسته در جامه ی پاکیزه

غرقِ سرور در میان همگنان

تاج سر ارکستر

در خلسه ی کف زدن های ممتد

اکنون اینجایی

بر پیانوی ایستگاه می کوبی

و تماشاچیان عکس می گیرند

ژنده پوشان که پیانو بنوازند

تماشاچیان عکس می گیرند

چون این صحنه از آنان دور است

تو را عجیب می یابند

تو عجیب نیستی

عجیب دنیایی ست که ژنده بر تو پوشانده

عجیب این کیسه خوابی ست که در پی خود می کشانی

چون حلزونی که خانه اش را

گلوی کبوتر

بر قایق کاغدی از اژه  گذشتی ای ادیسیوس جوان

قایق های نجات تو را از آب گرفتند

لزبوس تو را در دستبافت پنه لوپه پیچید

اسبان می تازند در صحرا

شن های نرم روان می شوند در سحرگاهان

خورشید ناگهان برمی آید چون نفرین

آوای نی می برد کودک بلخ را

حمله می کند افعی غربت بر من            بر جان عزیزم

بگیرم او را بیندازم در شیشه

و شیشه را پرت کنم میان این آبراه

باد ببرد شیشه را به ساحل فیجی

برگرداند به خلیج عدن

می گیرمش از آب در قونیه ی تلخ

بنوشان به من از شراب این تاکستان

بخوابان مرا در لحاف پنبه ای ابر

بگذران مرا از سیم های خاردار و دیوارهای بتون

از رودخانه ها و دریاها

جنگل ها و کوهستان ها

چه شوری ست در این بندرگاه!

و ناگاه باران بلبل فرو ریخت

و من از گلوی کبوتر گذشتم

حروف الفبا به زبان های گوناگون در پروازند

بدن ها در هم می روند

اندام ها، چشم ها، نگاه ها

روان ها و افکار

فرا می روند           فرو می روند

به چپ    به راست  

به جلو     به عقب               

به آینده   به گذشته

به هم نزدیک و از هم دور می شوند

در دیگ درهم جوش جهان می لولند

تا چون خمیری انسانی در تنور زمان پخته شوند

گل زرد کوچکی کنار جاده روییده ست

تاریکی از دره بالا می آید

آن سوی مرز چراغ ها روشن می شوند

ساعتِ سعد

ای پسرِ پدرت، ای شاعرِ سرگردان

بدان و آگاه باش که قمر در عقرب است و ساعتِ زُحَل است و نحسِ اکبر است

پس لب فروبند و دیده فروبند و دل فروبند

تا خورشید چون تشت خونینی از چاهِ مغرب برآید

قویی سپید از جانب شمال به هوا پرد

و مردمان چون برگ پاییزی بر زمین افتند

بهرام را ببین که پیچ و تاب می خورد و هردم سرخ تر می شود

و به یاد آر که دوزخ در این ساعت آفریده شد

و بشارت یافته ایم که طوفان فراخواهد رسید

و جنگ و خرابی ها که مقرر شده  خواهد آورد

پس ای پسرِ پدرت ای شاعرِ تبعیدی

بگو که جامه ی نو ندوزند

و خانه و سرای نروبند

و به کس دل نبندند

که جهان چون گوی گردانی از منجنیق رها شده است

و ما از کناره های زمین آویخته ایم

در ایستگاه تاتنهام کورت رود

مرد ژنده پوش بر کلیدهای پیانو می کوبد

*مریم رییس‌دانا نویسنده، شاعر، مترجم، منتقد ادبی و هنری دارای لیسانس ترجمه و ادبیات فرانسه از همکاران تحریریه شهروند در کالیفرنیاست.