اشاره: نوشته ی زیر متن سخنرانی لی لی نبوی در مراسم بزرگداشت سیمین دانشور است که از سوی شهروند در روز ۵ می ۲۰۱۲ در تورنتو برگزار شد.

” گریه نکن خواهرم، در خانه ات درختی خواهد رویید و درخت هایی در شهرت و بسیار درختان در سرزمینت و باد پیام هر درختی را به درخت دیگر خواهد رساند و درخت ها از باد خواهند پرسید در راه که می آمدی سحر را ندیدی”

لی لی نبوی

آخرین جمله کتاب سووشون که از طرف خانم دکتر سیمین دانشور به همسرش جلال آل احمد به جمله ی

“به یاد دوست که جلال زندگیم بود و در مرگش به سووشون نشسته ام”

تقدیم گردید.

***

سال ۱۳۴۹خورشیدی بود در سنی بسیار جوان؛ ۲۳ سالگی، دانشجوی دانشگاه و با سری پر سودا برای نخستین بار کتاب سَووشون، یا سیاوشون و یا به زبانی که عموم غیر شیرازی ها می گویند سو و شون خانم سیمین دانشور را که به دستم رسیده بود خواندم.

روزی بود که خیلی غمگین بودم و نمی دانم علت چه بود؟

عاشق شدن یا فارغ شدن. بی وفایی کردن یا بی وفایی دیدن؟

هرچه بود انقدرها ژرف و اثرگذار نبود که بعد از ۴۴ سال به خاطرم مانده باشد.

به جای سرزنش خود و سبب یابی، اطرافیان رو غضب کرده بودم، با کسی حرف نمی زدم و اعتصاب غذا داشتم و برای آنکه مشغول شوم شروع به خواندن کتاب سو وشون کردم.

اندک اندک حس کردم در فضایی گسترده می شوم و یارای بیرون آمدن از آن را ندارم. در آن خورشیدی بود که پس از زمان های بسیار سرمای اندیشه گرمی بخش بود. چنان در خلسه و جذبه این کتاب از زمان دور شدم که بی توقف ۱۸ساعت خواندم و پس از پایان کتاب، کتاب فکری خود را که جز بیهودگی و پوچی نبود بستم و مصمم شدم از این همه زیبایی فکر، صداقت و اصالت بهره ببرم. از آن زمان با به امروز همیشه در شرایط مشکل، قدرت و امید این بانو به من نیرو بخشیده.

سالیانی پیش دوستی پیشنهاد برنامه ای را به من داد. سخنی بر زندگی خانم سیمین  دانشور و یا خانم شهرنوش پارسی پور و اگر فروغ فرخزاد را نام می برد بی تردید مثلث اعتقادی من به گزینش برترین زنان نسل و جامعه خودم تکمیل می شد.

شاید از انتخاب این سه شخصیت در کنار هم تعجب کنید ولی آنچه در این سه شخصیت برایم با اهمیت است و ویژه گی مشترک آنهاست “شجاعت” است.

شجاعت زندگی کردن و مبارزه کردن برای آنچه به آن اعتقاد دارند   

سیمین دانشور

همه انسان ها و زنان بالقوه شجاع هستند ولی در شرایط فرهنگی گوناگون این توانایی به کارایی بدل نمی شود. یک گروه از انسان های جامعه که زنان هستند فرصت بالفعل درآوردن این نیرو را ندارند و متاسفانه به گونه ای دیگر و برای رسیدن به هدف که حق طبیعی آنها و هر انسانی است از گونه های غیر سازنده و منفی استفاده می کنند.

از این جهت نیاز به نمونه هایی داریم که نشان دهنده این باشند که کاربرد درست نیروی شجاعت؛ صداقت کامل را همراه دارد و صداقت، آرامش و سازندگی را در پی دارد و بر باور من که شاید مورد تایید شما هم نباشد سیمین دانشور یکی از برجسته ترین نمونه های این شجاعت، صداقت  و سازندگی است.

می دانم که در جمع مان بسیار از دوستان و استادان هستند که اطلاعات بسیار وسیع تری از من در این مورد دارند و از این که به کلامی از زندگی این بانو پرداختم تنها به سبب عشقی است که به او دارم و بسیار سپاسگزار خواهم شد که کاستی ها را بر من ببخشند.

زندگینامه سیمین دانشور از زبان نوشته هایش

در سال ۱۳۰۰ خورشیدی در شیراز، در خانواده ای توانگر و تحصیل کرده متولد شد. شیرازی خالص، خلص، از آن رو که پدر و مادرش هردو شیرازی بودند.

پدرش دکتر محمد علی دانشور پزشک و مادرش قمرالسلطنه حکمت از خانواده های اشرافی شیراز.

پدر پزشکی مردمی؛ مهربان که بخش عمده کارش کمک به طبقه محروم و برای شاگردان پشتیبانی استوار برای تامین ادامه تحصیل شان

دوران کودکی وی در رفاه می گذرد و در شرایطی بسیار متفاوت با زمان خود. اسب سوار و شناگر، و به دلیل داشتن پرستاری که با انگلیس ها کار کرده بود  با کودکان خانه با این زبان گفت وگو می کرد. در مدرسه مهرآیین که اکثر درس ها به زبان انگلیسی تحصیل می کند، به ضرورت سیستم آموزشی در این مدرسه که بهترین آموزگاران را دارد، انجیل را دوباره مرور می کند. تصویری از دوران کودکی او را در داستان سو وشون می بینیم.

از بعد از دبستان مطمئن است که نویسنده خواهد شد. و پدر با روشن نگری از او می پرسد که از کدام طبقه خواهی نوشت طبقه خودت و یا طبقه ی محروم و او بر این باور است که”در طبقه خودم چیزی جایی می لنگید و رفاه خودمان و فقر بیشتر بیماران پدرم همیشه در نظرم بود”

او می گوید”در آن روزها این را حس می کردم که این تفاوت میان ما و آنها باید دلیلی داشته باشد. باید اشکالی درکار باشد. در مدرسه هم می دانستم که فرهنگی که به ما می آموزند جایی در سرچشمه اش اشکالی است که بعدها در سال های آخر دبیرستان کم کم متوجه فرهنگ استعماری شدم که آن را مدیون پدرم هستم.”

اولین نوشته او که انشای مدرسه اش بود و در مجله محلی شهر چاپ شد عنوان “زمستان بی شباهت به زندگی ما نیست” را داشت. دبیرستان را با معدلی بالای نوزده و عنوان شاگرد نخست دبیرستان های ایران به پایان می برد.

درباره علت کشش خود به نویسندگی می گوید:

“احتمالا کتابخانه مفصل پدرم که بعدها فروختمش تا از پولش من و جلال عروسی کردیم بی ارتباط به این علاقه نبود. راستش دختر سیاه سوخته باهوشی بودم. درس ها را سر کلاس یاد می گرفتم و وقت آزادم را در کتابخانه می گذراندم. در من یک حالت ریزبینی و کنجکاوی و تصویر سازی وجود داشت، هنوزهم هست، به راحتی از هر چیز کوچکی می توانم تصویر عاشقانه بسازم. در کارهایم روایت نمی کنم تصویر سازی می کنم.”

هفت صندوق بزرگ کتاب های پدربزرگ و قصه های مادربزرگ عامل دیگری در این گرایش است.

بازهم می گوید: “با ولع می خواندم و می شنیدم. ذهنم پر از قصه بود اما نه غصه. و باید بگویم تاثیر دوران کودکیم در تمام نوشته هایم جلوه گر است. دده سیاه قصه اولی شهری چون بهشت همان دده سیاه خودمان بود و دکتر عبدالله خان سووشون نیز پدرم بود”

در سنین کم دبستان داستان رستم و سهراب را حفظ داشت و علاقه بسیار وی به فردوسی. بسیاری از غزلیات حافظ را نیز از حفظ داشت و در طول زندگی نیز حافظ وار فکر می کرد و همیشه با مدد از حافظ که می گوید:

“اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد/من و ساقی بهم سازیم و بنیادش بر اندازیم”

در تمام زندگیش و در تمام مشکلات خم به ابرو نیاورد و غم و غصه نتوانست او را از پای درآورد و همیشه یک کوه استوار بود.

از دوران بچگی به نقاشی عادت داشت، از آن رو که مادرش بانوی هنرمندی بود و در منزل آتلیه نقاشی داشت، بچه ها را به باغ و صحرا می برد و نقاشی می کرد. بچه به دیدن نقاشی و نقاشی کردن عادت داشتند. او مدتی مدیر هنرستان هنرهای زیبای شیراز بود.

طبع شیرازی او و نحوه زندگی و ارتباط با طبیعت اثر فراوانی در سیمین داشت. تمام جمعه ها را به باغ وسیع مادربزرگ معروف به “باغ ناری می رفتند و از شکفتن غنچه انار عین گل آتش و شعله آتش تا به میوه رسد شاهد این شکفتگی و پختگی بود. این تفاوت می کند که کسی هر هفته به باغ و صحرا رود یا مثلن توی خانه بنشیند و به تلویزیون قراضه خیره شود یا اسیر رادیو باشد و از جمعه های خلوت متروک یاد کند. گرامافون بوقی سگ نشان و صفحات قمرالملوک وزیری و بدیع زاده و پروانه هم همیشه بار الاغ و همراهشان بود و شبانگاه با آوای آن هلال ماه را می دیدند و به رویا می رفتند.”

سیمین در مورد مادرش می گوید:”زنی بود بسیار ظریف، دقیق، شیفته و آشفته، شاید کمی از او به ارث برده ام”

و باز می گوید:”با آنهمه که درطبیعت گذرانده ام هنری نکرده ام که وجد و سرور ذاتی من باشد، خوشبین هستم و وقتی همه ناامید هستند من امیدوارم، کمتر تن به اندوه می سپارم، هنری نکرده‌ام که آنقدر به طبیعت عشق می ورزم و راز شعری را که در طبیعت جاری است به جان و دل کشف می کنم”

با این همه امید و خوش بینی او نیز به قول خودش سیلی های بسیاری از روزگار خورده، چنین نبوده که روزگار از بغل گوشش رد شده باشد. زندگی از روبرو به او برخورد کرده است و بارها و بارها به او سیلی های سختی زده، اما هر وقت افتاده است خودش به پا خاسته و از نو شروع کرده است. بارها پاک باخته شده و از صفر شروع کرده که معتقد است زندگی همین است و این نشانه همان شجاعتی است که شاخص شخصیت اوست.

مرگ ناگهانی پدر موقع امتحانات دانشکده ادبیات که به او نمی گویند و او در روزنامه می خواند. سیزده سال بستری شدن مادر و سه سال فلج مادر قبل از مرگ، خودکشی خواهرش در کرمانشاه و مرگ یار و همسرش در اسالم و در آغوش او، سیلی های است که خورده و ترجیح می دهد که جز عنوان کردن آنها حرفی بیشتر درباره شان نزند.

بعد از گرفتن دیپلم به تهران آمد و به برادرش که باستانشناسی و خواهرش که پزشکی می خواند پیوست و به دانشکده ادبیات دانشگاه تهران رفت. در تهران شبانه روزی امریکایی زندگی می کرد.

خودش می گوید: “بازهم سروکارم با زبان انگلیسی بود و انجیل و در دانشکده ادبیات قرآن را تمام و کمال زیرنظر آقای حکمت خواندم و تفسیر میبدی را هم زیر نظر ایشان مرور کردم و با تفسیر عرفانی خواجه عبدالله انصاری آشنا گشتم”

ولی هیچگاه مذهبی نشد و از داستانهای “انیس و کیدالمجانین” آن را در می یابیم.

پس از گرفتن لیسانس و فوق لیسانس در سال ۱۳۲۸ دکترای خود را در رشته ادبیات با رساله ای به نام علم الجمال و جمال در ادبیات فارسی تا قرن هفتم هجری دریافت می دارد.

با مرگ پدر که در سال های اولیه تحصیل در دانشگاه اتفاق می افتد و مشکلات مالی فراوان ناچار از کار کردن می شود.

او می گوید:”با وجود آنکه پدرم خوب پول در می آورد وقتی مرد فقط هشتاد تومان پول در صندوقش بود، همه پولش را می بخشید. یک لیست بلند بالای مستمری بگیر و شش اولاد که همه بایستی تحصیل نمایند. شبانه روزی امریکایی گران بود و تا مساله انحصار وراثت حل شود و مادرم ملکی بفروشد و در هچل نفره و ترمه فروختن بیافتد تصمیم گرفتم پیش دکتر صدیق اعلم که رئیس اداره تبلیغات بود بروم و تقاضای کار نمایم. سخنرانی ام خوب بود و همیشه حرفی برای گفتن داشتم. ذاتا وراج بودم – حالا دارم سکوت را یاد می گیرم- ضمنا لهجه ی شیرازیم جلب توجه می کرد. اهل ترس و اینجور حرفها نبودم و با تسلط به زبان انگلیسی و با توجه به شرایط زمان جنگ و وجود خبرنگاران خارجی توانستم در اداره تبلیغات خارجی به کار مشغول شوم”

در همین زمان برای رادیو تهران مقاله می نوشت، در روزنامه ایران مقاله های کوچکی چاپ می کرد.

انتقادی از داستان های مستعان نوشت که بسیار جلب توجه کرد و مقاله شدید اللحنی هم نسبت به کتاب “فتنه دشتی” به چاپ رساند. آیا می توانید حدس بزنید در آن روزگار از دشتی انتقاد کردن چه شجاعتی می خواهد؟

به هر رو با مرگ پدر و مهاجرت مادر به تهران منزل آنها محفل هنرمندان، نقاشان،  و نویسندگان پیر و جوان می شود که او را تشویق به نویسندگی و چاپ نوشته هایش می کنند. در همین سال ها اولین مجموعه داستان های او به نام آتش خاموش به چاپ رسید.

او می گوید:”با خواندن آثار دیگران از جمله هدایت، چوبک و آل احمد به خامی کار خود پی بردم ولی از آنجا که پررو بودم، به خودم می گفتم هر نویسنده که شروع کرد نباید شاهکار بیافریند. تا آنموقع هیچ زنی داستان کوتاه ننوشته بود. با خود گفتم بگذار اولی باشم. چرا باید صبر کنم تا آخری شوم.”

و این زمانی است که او حدودا بیست و دو سال دارد. با چاپ داستان آتش خاموش خیلی هیاهو به پا شد  و البته با کوهی انتقاد. ولی انتقادها تاثیری در او نداشت و چون همیشه نگاهی مثبت به زندگی داشت، به سادگی امیدش را از دست نمی داد.

او در این باره می گوید:”نه اصلا برای من اهمیتی نداشت. مگر چند نفر انتقاد ها را می خواندند و تازه همین چند نفر هم بعد از چند روز فراموش می کردند اما اثر می ماند. انتقاد دیگران دلیلی بر ناامیدی من نیست. اصولا اهمیتی به انتقادها نمی دهم. اگر حرفشان حساب باشد پند می گیرم و اگر غرض آلود بود شانه هایم را بالا می اندازم. چرا که از قدرت و ضعف هایم آگاه هستم و می دانم کجای دنیا قرار دارم.”

علاقه بسیاری به روانشناسی و جامعه شناسی داشت که با استفاده از بورس تحصیلی برای کسب فوق تخصص به دانشگاه استانفورد در امریکا رفت و ضمن تحصیل در رشته زیباشناسی از این  دو رشته بهره بسیارگرفت و در آثار بعدی او ردپای آن را می توان یافت.

سفر او به امریکا پس از ازدواج با آل احمد انجام گرفت. دوره جدید زندگیش با ازدواج با آل احمد بزرگ مرد ادبیات ایران آغاز گردید. جواب او به پرسش درباره چرائی ازدواج با جلال با شعری از حافظ است.

“عشق از این بسیار کرده است و می کند/ خرقه با زنار کرده است و می کند

عشق به جلال به کنار، از نظر طرز تفکر جلال همانی بود که من در جستجویش بودم. اولین جاذبه ی جلال این بود که با ازدواج با او از طبقه خودم جدا می شدم. جلال و من همدیگر را در سفری از شیراز به تهران در بهار ۱۳۲۷ یافتیم و با وجودی که در همان برخورد اول درباره ی وجود معادن، لب لعل و کان شیراز در زمان ما شک کرد و گفت تمام این گونه معادن در زمان همان مرحوم خواجه ی شیراز استخراج شده است باز بهم دل بستیم.”

سیمین فقر را در مطب پدرش می دید و جهالت پیرامونش را لمس می کرد. تفاوتی که میان او و خدمتکار خانه وجود داشت را متوجه می شد. می دانست تا وقتی وابسته به طبقه خودش است طبعا از منافع همان طبقه دفاع خواهد کرد و به همین دلیل از ازدواج با هم طبقه اش دوری می کرد. می خواست گونه ی دیگری از زندگی را بیازماید. با جلال که از خانه پدرش با قهر بیرون آمده بود و از مال دنیا هیچ نداشت و ناچار بود به اتفاق کار کنند و نان خودشان را درآورند می خواست این دیگرگونی را بیابد. می خواست به دلخواهش زندگی را بسازد نه وارد یک زندگی پیش ساخته شود و بیهودگی زندگی اشرافی را برگزیند.

زندگیشان با تفاهم کامل بود و به قول خودش “جلال و من بدون بچه با تفاهم کامل بیست و یکسال  با هم بودیم” آنها با همه اختلاف طبقاتی که داشتند هیچگاه مشکلی میانشان روی نمی داد.

  او می گوید:”برای انکه بتوانم با فقرا همدردی کنم بایستی مزه فقر را می چشیدم. از سادگی و زندگی مختصر خوشم می آمد و می آید. از این که خانه بازار شامی باشد از عتیقه و کریستال و بلور بیزارم. همه این چیزها را درخانه پدرم داشتم و می دانستم وقتی یکی از آنها می شکست چه عزای عمومی به پا می شد. حالا هم زندگیم ساده است. از پوشیدن لباس های پر زرق و برق و آرایش غلیظ خوشم نمی آید. گاهی موقع مهمانی رفتن از منزلمان که در تجریش بود جلال می گفت آنقدر بمال که به پل رومی برسد ولی من فقط به همان ماتیک کم رنگم راضی بودم.”

او معتقد بود:”افتخار زن به عظمت فکر اوست نه به چین پیراهنش”

در آغاز زندگی با فقر شدیدی روبرو بودند و حتی به قول خودش:          “خوشبختانه نقره ها و ترمه های جهیزیه ام در بانک کارگشایی به حراج رفت”

قرار بود قبل از ازدواج به آمریکا برود که با جلال آشنا شد و بلافاصله پس از ازدواج رفت و جلال هم به مبارزات سیاسی اش ادامه داد. وقتی به ایران بازگشت به خانه ای که هزینه شیروانی و به پایان رساندن آن به کمک پدر جلال که حالا آشتی کرده بود مقدور شد، رفت. آن روز روز سقوط حکومت مصدق بود.

از این زمان زندان رفتن های جلال شروع شد. و هر بار سیمین بود که به دنبال رهایی او تلاشی را آغاز می کرد.  و همیشه مصمم، امیدوار، پی گیر و عاشقانه و مثل همیشه با شجاعت فطری موفق می شد.

در تمام سال های زندگیش شاهد آزمون ها، کوشش ها، فداکاری ها، همدردی ها، و سرخوردگی های جلال بود و به او حق می داد که زودرنج و کم تحمل شده باشد و به قول خودش بچه ای هم نداشت که بردباری را یک صفت خواهی نخواهی برای او بسازد. جلال در سفر و خضر غالبا ریاضت کشی می کرد. اصلا از زندگی مرفه می ترسید مبادا چنین زندگی ای بی مصرفش کند.

سیمین در مورد جلال این طور می گوید:”جلال در روزهایی در بست کامل جسمی و روحی قرار می گرفت. هیچکس را به خود راه نمی داد. غمگین و غمگین تر می شد. اگر بهانه به دستش می دادی بهانه جو هم می شد. خشم می گرفت و به مشت عصب تبدیل می گردید. در چنین روزهایی از همه چیز حتی من دلزده می شد. ممکن بود ساعت ها در تبلیغ عشق آزاد و نفی زندگی خانوادگی داد سخن دهد و یا به عکس تعدد زوجات را تصویب کند و از بهشت مرد مسلمان و صیغه ها و عقدی ها و حور و قلمانش یاد کند. و وای بر تو که ولخند هستی اگر زیر خنده بزنی دیگر حسابت با کرام الکاتبین است. حال اگر رندی می کردی و چندتا از رفقایش را دعوت می نمودی باید می گفتی وای بر دیدار کنندگان. چه، آنها جهنم غضب جلال را می دیدند.”

زنی چون او با آرامش بسیار که مبارزه اش هم همراه با آرامش است عاشق جلال است که احتیاط در قاموسش وجود ندارد و نمی نشیند تا حادثه بر او فرود آید بلکه خودش به پیشواز حادثه و خطر می رود.

سیمین می گوید:”جلال سختی و مشکل را دوست تر داشت تا سهولت و آسانی را. حادثه آزمایی و خطر را دوست تر داشت تا یکنواختی و تداوم. درحرکات و گفتار و شتابزدگی اش نیز نشانه این حادثه جویی و مشکل طلبی بود.”

و می افزاید:”اگر مثلا گردشی می رویم معمولا گذارمان از جاده های پر سنگلاخ و احتمالا تاریک است. قدم هایش آنقدر بلند و شتابزده است که برای رسیدن به او باید بدوم. اما خودم چقدر جاده های پاک و روشن و جوی های پر آب  زلال و درخت های سبز و بلند را دوست دارم. اگر با ماشین بجایی می رویم بی آنکه دیر کرده باشیم یا کسی منتظرمان باشد پا روی گاز می گذارد و به سرعت از لابلای ماشین ها با فاصله های کمتر از یک وجب ماشین را می برد. نمی دانم از چه چیز به چه چیز می خواهد برسد و یا از چه چیز به چه چیز فرار می کند؟ در این گونه مواقع چشم هایم را می بندم و پایم همواره روی یک ترمز خیالی است. فایده ندارد بگویی احتیاط کن، چرا که قرن بیستم است قرن سرعت است به علاوه زنی گفته اند و مردی. طبیعی است که زن آرامش طلب و و پذیرا و بردبار باشد و مرد نباشد.”

آیا گفته هایش زری و یوسف را در داستان سوو شون به یادتان نمی آورد؟

 همیشه آرزوی داشتن فرزند را داشت و می گوید:”یکی دیگر از سیلی های روزگار به من همین بدون بچه ماندن ما بود. وقتی مردم عادی را می بینم که بچه های طاق و جفت دارند و حتی زیادی دارند و بچه ها را کتک می زنند  به آنها ظلم و نفرین می کنند دلم فشرده می شود. خوب چه می شود کرد. برای جایگزینی این غبن علاقه ام را متوجه بچه های مردم کردم که درسشان می دادم.”

ولی او و جلال چنان بهم پیوسته اند که این کمبود نمی تواند لطمه ای به روابطشان زند. او معتقد است:”کسی که با جلال باشد هرگز تنها نیست، در سالیانی که باهم بودیم من همواره از خویشان و دوستان دورتر و دورتر می شدم و به او نزدیکتر و  نزدیکتر. او مرا بس بود وقتی دوستان و خویشان برایم دلسوزی می کردند که اجاقمان کور مانده، ته دلم به آنها می خندیدم چرا که اجاقی روشن تر از اجاق من نبود.”

سیمین همیشه مادری بزرگ بود و رابطه او با شاگردانش که مثل فرزندانش آنها را دوست داشت رابطه ای زیبا بود. این حس را در داستان های تیله شکسته، مار و مرد، یک سر و دوبالین، و درد همه جا هست و مهمتر از همه در روح و رفتار زری شخصیت کتاب سوو شون به وضوح می توان یافت.

به سبب مشکلات زندگی، برای گذراندن آن دست به ترجمه زد او که استعداد بسیار برای نوشتن و توانایی تصویر سازی و پروراندن شخصیت، زنجیر کردن قهرمانان در حوادث و فضاسازی را داشت و ذهنش پر از قصه بود نه غصه، بگذریم که بعدها پر از قصه بود و هم غصه، بایستی بیشتر می نشست و داستان سرایی می کرد، ولی گذراندن زندگی احتیاج به درآمد داشت  و این کار با ترجمه انجام می گرفت.

 از ترجمه های معروف او می توانیم: بنال وطن از الن پینتون، باغ آلبالو از انتوان چخوف، سرباز شکلاتی از برنادشاو، بئاتریس از شیتزلر، کمدی انسانی از سارویان را نام ببریم و درکنار آن ها مجموعه ای به نام همراه آفتاب و ماه عسل آفتابی که از داستان های ملل است نیز از زمره ی ترجمه های ایشان است.  مقالات زیادی از ایشان درکیهان، مجله مهرگان و کتب ماه منتشر شده است.

مدتی عضو هیئت نویسندگان مجله علم و زندگی و مدیر مجله نقش و نگار نیز بوده است. آثار داستانی او غیر از داستان جاودان “سو وشون” که از جمله چند داستان بزرگ ادبیات معاصر ایران است؛ می توان به آتش خاموش، شهری چون بهشت، به کی سلام کنم، جزیره سرگردانی، ساربان سرگردان و کوه سرگردان اشاره نمود. که البته داستان کوه سرگردان در سال ۱۳۸۶ قبل از بیماری ایشان به پایان رسید ولی در پاییز همان سال ناشر پی می برد که این نوشته ناپدید گشته است که موضوع داستان و حساسیت وزارت اطلاعات و ارشاد اسلامی نسبت به این نوشته و کوتاهی و محافظه کاری ناشر، ادبیات ایران را از این نوشته محروم کرد.

از آثار غیر داستانی ایشان نوشته های، غروب جلال، شاهکارهای فرش ایران در دو جلد، ذن بودیسم، و مبانی استتیک است.

سیمین هیچگاه عضو هیچ حزب و جریان سیاسی نشد، از آن رو که می خواست دنیا را با یک نظر وسیع و همه جانبه ببیند. از بودن در  یک جبهه خرسند نمی شد. آشنایی او با جلال پس از انشعاب جلال از حزب توده پیش آمد. در نامه هایش از آمریکا مخالفت خود را با عضویت جلال در حزب زحمتکشان ابراز می داشت.

او هیچ زمان پیشنهاد شرکت در هیچ حزبی را نپذیرفت و هم چنین پیشنهاد هیچ شغلی را درحکومت برای ریاست قبول نکرد. به قول دوستانش به شوخی می گفت: “رییس آشپزخانه خانه‌اش  بودن کافی است” شاید می دانست که حاکم بر دل های بسیاری است و پیش آهنگ  نسل های بسیار خواهد بود.

او همیشه نظرش را صریح می گفت. او و جلال برداشت های مختلف از یک موضوع ویژه داشتند. ولی دیدگاه هایشان به هم نزدیک بود. برداشت هر کس از زندگی با دیگری فرق می کند و این به علت توانایی های ذهنی، تربیت فرهنگی و محیط خانوادگی و اجتماعی هر کس است. دیدگاه های اجتماعی و یا شاید سیاست فرهنگی و سیاسی او و جلال به طور کلی بسیار بهم نزدیک بود و یا شاید یکی بود ولی طرز برخورد و ارائه نظر و عمل آنها با هم بسیار تفاوت داشت.

جلال تند و تیز بود و سیمین در آرزوی اعتدال. جلال به حزب می پیوست و او هیچگاه این روش را نمی پذیرفت و هیچ زمان چنین نکرد. شاید به سبب داشتن شخصیتی بسیار مستقل بود.

او موضع سیاسی خود را درکردار و گفتار و نوشته هایش نشان می داد. سرکلاس هایش در دانشگاه رویدادهای هنری و اجتماعی را از نظر زیبایی شناسی تحلیل و تفسیر می کرد، و البته با نگاه سیاسی و موضع سیاسی خود و نه موضع سیاسی حزبی.  اصراری برای آنکه شاگردانش عین الگوهای او را داشته باشند نداشت. او انسانی آزاده بود و هیچگاه دیکتاتورگونه فکر و عمل نمی کرد و تحمیل عقیده نمی کرد.

داستان سووشون نشانه ای از نگرش وسیع او به جریانات سیاسی و اجتماعی پیرامونش است و نحوه برخورد روشن و صریح او  با این گونه مسائل که  در شخصیت زری و یوسف نشان داده می شود.

در طول سال های کار در دانشگاه بارها به ساواک فرا خوانده شد. از طرف رئیس وقت ساواک به آقای دکتر نگهبان که رئیس دانشکده ادبیات در آن زمان بود نامه ای فرستاده می شود که سیمین دانشور صلاحیت تدریس ندارد و باید کنار گذاشته شود. دکتر نگهبان نامه را به او نشان می دهد ولی دست به ترکیب شغلی او نمی زند و حتی زمانی که دانشگاه در جستجوی سرپرستی برای  گروه علمی و تحقیقی باستان شناسی و تاریخ هنر است دکتر نگهبان نخستین رای را به او می دهد.

سیمین و جلال درکار نویسندگی به یکدیگر کمک می کردند. عقاید خود را از یک موضع واحد و یک رویداد اجتماعی بیان می داشتند ولی جلال بعد سیاسی آن را می گفت و سیمین بعد انسانی و اجتماعی آن را.

نوشته هایشان را بهم نشان می دادند اما سیمین نمی گذاشت جلال دست در نوشته هایش ببرد. به حد کافی از سبک جلال تقلید می شد، او نمی خواست مقلد جلال باشد.

همیشه سیمین دانشور ماند و هیچگاه سیمین آل احمد نشد. آنها آن اندازه متمدن بودند که  شنونده ی عقاید یکدیگر و دیگران باشند و نه آن که الزامن آن را بپذیرند.

۲۱ سال زندگی کردند. مرگ جلال خیلی ناگهانی و سریع و به سبب ایست قلبی اتقاق افتاد. چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۴۸، در آغاز سردی فصل و شروع پاییز رفت و سیمین را تنها گذاشت و شاید این نیز جالب است که سیمین در ۱۸ اسفند ۱۳۹۰، در اغاز گرمی فصل و شروع بهار به او پیوست.

او در مورد این اتفاق می گوید:”به جلال نگاه کردم، دیدم چشم به پنجره دوخته، چشم هایش به پنجره خیره شده، انگار باران و تاریکی بر درختان را می کاود تا نگاهش به دریا رسد. تبسمی بر لبش بود، آرام و آسوده. انگار از همه چیز سردرآورده. انگار پرده را از دو سو کشیده اند و اسرار را نشانش داده اند و حال تبسم می کند و گویا می گوید، کلاه سرهمه تان گذاشتم و رفتم. بدترین کاری که به عمرش با من کرد همین بود”

بازهم می گوید:”زیبا مرد، همانطور که زیبا زندگی کرد. شتابزده مرد عین فرو مردن یک چراغ و در میان مردم معمولی که دوستشان داشت و سنگشان را به سینه می زد و در کنار خودم. حال می فهمم که چرا در این همه سال که باهم بودیم آن همه شتاب داشت. می دانست که فرصت کوتاه است، پس شتاب داشت که بخواند و بیاموزد، لمس کند و تجربه کند، بسازد و ثبت کند و جان هر لحظه را پر و پیمان بنوشد. لحظه ها را با حواس باز خوش آمد بگوید و حول و حوش خود را با هوشیاری و کنجکاوی و تفکری که هیچگاه گرد زنگار نگرفت – چرا که با وسواس همواره گردگیری اش می کرد و آینه وار صیقلش می داد- ارزیابی کند. جلال در راه بود و با عشق می رفت، چرتکه نمی انداخت و اصالت داشت”.

پس از مرگ جلال خلاء بزرگی در زندگی او ایجاد می شود. ولی او کسی نیست که از پای بنشیند. به یاد گفته جلال می افتد که همیشه می گفت:”عهد و عیال روزگار به آدم سیلی می زند. سیلی را که خوردی یا گیج می شوی و خلاص و می افتی. هیچکس نیست دست ترا نخواهد گرفت باید دست بگذاری سر زانویت و بگویی یا‌علی و خودت بلند شوی که شاید نتوانی. اما از سیلی  روزگار هوشیار هم می شود شد تو سعی کن هوشیار شوی”

حالا جلال مرده بود و سیمین تصمیم داشت از این سیلی بزرگ نیز به دلخواه جلال هوشیار شود؛ چه، که استعدادش را هم داشت. اما چطور؟ کاش، کاش جلال بود و می گفت چطور، اما او دریافت تنها راه هوشیاری در راه بودن، و ادامه راه درست او بود. به علاوه مگر راهی غیر از این برایش وجود داشت؟ و این طور شد که تصمیم گرفت بشود سنگ صبور این مصیبت عام.

در آخرین لحظه با جلال وداع کرد. همانطور مصمم، نه شیون کرد نه زاری، بوسیدش، بوسیدش و با خود گفت در این دنیا کمتر زنی اقبال مرا داشت که جفت مناسب خودش را پیدا کند.

درست می گفت، مثل دو پرنده مهاجر که یکدیگر را یافته و در یک قفس با هم همنوا شده باشند و این قفس را برای هم تحمل پذیر کرده باشند.

جواب او به سیلی روزگار ادامه زندگی با سازندگی فرهنگی و اجتماعی بود. در دانشگاه به عنوان استاد تمام وقت به کار تدریس پرداخت. یک موضوع درس را هر سال تحصیلی به نوعی جدید و با شرایط زمان به شاگردانش ارائه می کرد. و البته لازمه چنین کاری مطالعه  بسیار بود که او به این کار عادت داشت. خوشا به حال شاگردانش. او به دیدن خانواده های زندانیان سیاسی می رفت و چون عضوی از خانواده آنها در رفع مشکلات کمک می کرد. عضو فعال فرهنگستان بود و بسیاران واژه نو و پارسی را جایگزین لغت های عربی و یا دیگر زبان ها که به زبان پارسی ره یافته بودند کرد.

او تنها بود از این رو دختر خواهرش لیلی ریاحی را به فرزندی پذیرفت که او جوانی و شادی را به خانه اش آورد.

به یاد کتاب سوو شون می افتم و بی تردید زری و یوسف را  همان سیمین و جلال می دانم.

سیمین دانشور انسان به دنیا آمد از نظر طبیعت زن به دنیا آمد  و  چون انسانی واقعی بود  هیچگاه و هیچگاه جایگاه درست خود را با تفسیرهای نادرست تغییر نداد.

زن بود، زن زندگی کرد، با تمام ویژه گی های طبیعی یک زن، نه خواست مرد باشد، نه خواست ادای آنها را درآورد و نه خواست پا جای پای آنها گذارد. از آن رو که قدم هایش در جایگاه خودش بسیار محکم بود.

با تمام باور و صداقتش به خلقتش و به اصل برتر انسان بودن – نه مرد بودن و زن بودن-  ولی با تمام توان سدی را اجتماع به نادرست برای این گروه از انسان ها ایجاد می کند شکست و نشان داد، در عین حفظ هویت زنانه می توان، می توان همانند انسانی آزاده و مستقل بی‌ تکیه بر جنسیت یا طبقه خاص اجتماعی فکر کرد و عمل کرد ولی لازمه آن تنها “شجاعت” و صداقت با خود که او بسیار داشت

او که نام خود را به عنوان اولین بانوی داستان نویس در تاریخ ادبیات مان به ثبت رسانده بود اندک روزی به بهار و نوروز امسال در تاریخ ۱۸ اسفند ۱۳۹۰ از میان ما رفت.

یادش گرامی