یکشنبه سوم دسامبر ـ ۱۹۸۹ ـ آیواسیتی
Nico پرسید: برنامه دسامبرت چیست؟
گفتم: ۲۰ دسامبر برای مصاحبه و وضعیت اقامتمان در آمریکا باید به نبراسکا برویم. بعد شاید برویم لس آنجلس. و بعد می خواهم روی نمایشنامه بعدی ام کار کنم که در مورد “هویت” است. الهام گرفته از زندگی یکی از دوستان آمریکایی ام که مادرش ژاپنی است. و او در تنگنای هویت اسیر شده است. معلق بین دو فرهنگ، دو مملکت، دو نژاد. شخصیت اصلی نمایشنامه ام حس می کند که در هیچ کجا ریشه ندارد. متعلق به هیچ سرزمینی نیست و هیچ جا او را نمی پذیرند. بیان شرایطی است که من کاملاً خود را با آن همگون می دانم. بین دو دنیا قرار گرفتن و بین دو زبان در نوسان بودن….
گفت: می فهمم. مثل خود من که اهل لوگزامبورگم، اما در فرانسه زندگی می کنم و به زبان فرانسوی صحبت می کنم. بعد در مورد قصه ام از من پرسید. قصه ای که گفته بودم دارم رویش کار می کنم. دربارۀ یک حادثۀ حقیقی در اوائل انقلاب… دربارۀ دختر جوانی که مردی او را دزدیده بود. انگشت دست چپش را که می بایستی حلقۀ ازدواج در آن قرار گرفته باشد، از بن قطع کرده بود و با چاقو صورتش را مجروح ساخته بود تا او را برای ابد بردۀ جنسی خودش بشمارد. تجربه ام را از دیار آن زن برایش تعریف کردم. در آن بعد از ظهر گرم تابستان سال ۱۹۸۰ که منتظر نشسته بودم پشت در آپارتمانی که محل تجمع جمعیت ما، فعالان مبارز زن بود در یکی از کوچه های فرعی خیابان انقلاب، نزدیک تئاتر شهر…. روسری پلاستیکی تیره و روپوش ضخیم سرمه ای کلافه ام کرده بود. همینطور که در کوچه نشسته بودم، به پنجره طبقه دوم نگاه کردم تا شاید یکی از همرزمان سیاسی ام پنجره را باز کند. دیدم زن جوان و زیبایی در پنجرۀ روبرویی دارد به آرامی موهایش را شانه می کند. به نظر می رسید در تمام طول انتظار من در روی سکوی پشت در به من نگاه می کرده است و حرکات مرا زیر نظر داشته است.
زن جوان با لحنی بسیار خودمانی گفت: می آیی بالا؟ مدت زیادی است زیر آفتاب منتظر هستی!
ناگهان این فکر از ذهنم گذشت که آیا می توانم به او اعتماد کنم؟ تصمیمم را به سرعت گرفتم که اعتماد کنم. چه شرایط اعتمادآمیز باشد یا نباشد.
گفتم: بله
زن جوان کلید آپارتمانش را از بالا انداخت توی کف دستم. در ورودی را برایم باز کرد. از پله ها بالا رفتم. طبقه دوم دست راست. آپارتمان روبرویی در طرف چپ محل سازمان ما بود. با کلید در را باز کردم، دم در یک جفت کفش بزرگ مردانه دیدم و بوی کبره بسته یک جسم لش مردانه تمام آپارتمان را پر کرده بود. گویی آن بو در ذرات اشیاء خانه نفوذ کرده بود. اشیاء خانه به نوع ویژه ای نشاندهندۀ احاطه و سالاری مرد خانه بودند. زن مهربان بود. زیبا و جوان بود. صدایش شیاردار و ناهموار بود. گویی تارهای صوتی اش در اثر ضربه هایی نارسا شده بودند. در آپارتمان کوچک، روی تلویزیون تصویر یک مرد ارتشی در قاب عکسی فضا را در کنترل خودش درآورده بود. زن جوان به آشپزخانه رفت و برایم میوه آورد. میوه های ناب تابستانی. نتوانستم از بشقاب میوه چیزی بردارم. گویی بوی آن مرد در تمام ذرات بشقاب و تن میوه ها تنیده شده و حضوری ابدی دارد.
زن عمیقاً تنها بود. دوست داشت با کسی صحبت کند. نشست روبرویم روی صندلی. تعارف کرد که میوه بخورم. و شروع کرد به صحبت کردن. می دانست که من به زودی نشانه های مطرودیت او را از جامعه کشف خواهم کرد. گفت که از شمال ایران آمده و در یک حادثه رانندگی تارهای صوتی اش آسیب دیده است. صورتش زخم برداشته و انگشتش (که می بایست حلقۀ ازدواج در آن فرو رفته باشد) از بن بریده شده است. در تمام طول زمان قصه گویی اش می دانستم که داستانش حقیقی نیست. او قصه اش را تعریف می کرد و من حقیقت وحشتناک زندگیش را در ورای کلامش می دیدم. می دانستم که با تمام وجودش می خواهد اعتماد مرا جلب کند. می دانستم که انگشتش را آن مرد بریده است و صورتش را با چاقو خط انداخته است که تا ابد آن زن نشان کردۀ او باشد.
گفت: آن مرد که عکسش روی تلویزیون است، نامزد من است و من با او زندگی می کنم.
همینطور که این خاطره را برای Nico تعریف می کردم، و در تمامی خاطره غرق شده بودم، دیدم که ناگهان دست هایم شروع کردند به لرزیدن، پاهایم، تنم، شانه هایم و صدایم…. شاید هم مردمک چشم هایم…..
نه….. نمی خواستم Nico لرزش دست های مرا ببیند…..
از فضای آن آپارتمان کوچک در تهران که بیرون آمدم، دیدم Nico بی آنکه مژه بهم بزند، با چشم های گرد و ثابت به دهانم خیره شده است. چقدر دلم می خواست تصویر آن زن را در ذهنش ببینم و فضای آن آپارتمان را در کشوری کاملاً بیگانه که او فقط تصاویر اندکی از آن سرزمین را در ذهن دارد…..
سکوت کردم.
پرسید: چه چیزی در کفش ها دیده بودی و در بوی اتاق استشمام کرده بودی که فکر کردی بازتاب شخصیت آن مرد هستند؟
گفتم: چیزهای بسیار ریز که واژه آنها را نمی تواند تشریح کند. فقط حس درونی آدم حقیقت آن را کشف کرده است.
گفت: در مورد بو منهم یک حس مشابه داشته ام و این موضوع را می فهمم.
از جا برخاستم. رفتم به دستشویی تا از آن خاطره بگریزم. وقتی برگشتم ژاکلین را دیدم همراه با یک موزیسین برزیلی به نام “آرتورو”. او را بوسیدم و قدری با هم صحبت کردیم. بعد قهوه گرفتم و با Nico شروع کردم به نوشیدن قهوه.
Nico گفت: من معمولاً عادت ندارم که اینقدر زیاد قهوه بنوشم!
یکی از آهنگ های تریسی چپمن Tracy Chapman پخش شد که Fast car او را بسیار دوست می داشتم.
گفتم: از این خواننده خیلی خوشم می آید. هر دو سکوت کردیم و به موسیقی گوش دادیم تا موسیقی تمام شد. به ساعتم نگاه کردم. دیدم ساعت ۳۸/۶ دقیقه غروب است.
پرسید: باید اتوبوس بگیری؟
گفتم: مهم نیست. اتوبوسم پنج دقیقه دیگر حرکت می کند و فرصتی نیست. اتوبوس بعدی یکساعت دیگر می رسد.
گفت: منهم باید ساعت ۷ جایی باشم. باید قدری شراب و چای از کوآپ بخرم.
دوباره سکوت شد.
گفتم: هر وقت می خواهی، می توانی بروی. من همین جا می مانم و کتابم را می خوانم.
گفت: منهم می مانم.
گفت: اگر دوست داری می توانی با من بیایی به کوآپ.
گفتم: ترجیح می دهم همین جا بمانم.
کافه خلوت شده بود. بجز ما یکنفر دیگر در کافه بود. متصدی کافه در را قفل کرد.
گفتم: بهتر است برویم. من می روم به کافۀ Great western. یا می نشینم توی مال تا اتوبوس بعدی بیاید.
هر دو از کافه بیرون آمدیم. بیرون تاریک بود. اما هوا به طور ویژه ای مطبوع بود. صدای گنجشک ها در لابلای درختان بیرون از کافه مرا به یاد غروب های دزفول انداخت. قدری در سکوت قدم زدیم همانطور که به کافه “گریت وسترن” نزدیک می شدیم ناگهان Nicoپرسید: آدرست را به من می دهی؟ می خواهم برایت نامه بنویسم.
با تعجب نگاهش کردم. گفتم: حتماً!
من من کنان گفت: می دانی چرا در کافه این را نخواستم؟
گفتم: نه!
گفت: نتوانستم در روشنایی کافه این را ازت بخواهم!
آدرسم را برایش نوشتم. دستم می لرزید. واژه های انگلیسی کج و کوله می شدند. نشستم تا احاطه بیشتری بر حرکت انگشتانم داشته باشم. آدرسم را برایش نوشتم و دادم دستش.
گفتم: بهتر است دیگر خداحافظی کنیم. امیدوارم که سفر خوبی داشته باشی.
گفت: امیدوارم ترا به زودی ببینم.
(فکر کردم این یکی از جملات تشریفاتی و کلیشه ای است که همه به هم می گویند. درست مثل جمله خودم که گفته بودم: امیدوارم که سفر خوبی داشته باشی!)
بعد خداحافظی کردیم و هر کدام در دو راه مختلف حرکت کردیم!