«گردشهای عصر» یک داستان استعاری است؛ استعارهای یک پارچه، با واحدهای کوچکی از «نشانه ها» که داستان در خود دارد، آرامآرام شکل میگیرد:
۱-«گم شدن عمویم را نمیتوانستم باور کنم.»۱
گویندهی اول شخص با بیان این جمله در ابتدای داستان، اولین حفره را در آن ایجاد میکند؛ حفرهای که حواس خواننده را به آن جای خالی میکشد. این خالیِ حفره با پیدا شدن عموی روایتگر یا جایگزینی او میتواند پُر شود.
۲-«اما تا چند روز پس از به خاک سپردن او هم کسانی وقت و بیوقت سراغ ما میآمدند.»۲
این کلام تکلیف خواننده را روشن میکند و بازگشت عموی روایتگر را که مرده است، منتفی میداند. تنها راهی که جلوی پای داستان وجود دارد، جایگزینی برای ادامهی تنفس داستان است. از این به بعد داستان به سمت جابهجایی خواهد رفت. چگونه؟ این را خود متن به ما میگوید
:
۳-«…گفت که زنعمویم این روزها به کمک و محبت من نیاز دارد و نباید او را تنها بگذارم. گفت از این پس تنها تکیهگاه او در این دنیا من هستم».۳
در چند سطر قبل، دوست همسر عموی روایتگر، او را در آشپزخانه به کنار میکشد و حرفهای بالا (۳) را به او میگوید؛ و حالا روایتگر، آن را برای منِ خواننده نقل میکند.
این پاراگراف (۳) از اولین نشانههای جایگزینی و رفتن داستان به سمت استعاره است.
۴-«عمویم این آخریها اغلب ساکت در گوشهای مینشست. مدتها میشد که دیگر کتابی را دست او ندیده بودم. هر روز بعداز ظهر چند لحظهای جلو آینهی قدی سرسرا میایستاد، با دقت تارهای بلند و سفید مویش را شانه میکرد، کلاه خاکستریرنگش را برسر میگذاشت و از خانه بیرون میرفت. مردی بود با حرکاتی آرام که به تمیزی و آراستگی ظاهر خود اهمیت میداد و حتا در این کار وسواس داشت؛ اما شبهای آخر خسته و کوفته از پیاده رَویهای عصر به خانه برمیگشت، آشکارا پریشان و بیحوصله مینمود و کفشهایش خاکآلود بودند.»۴
داستان از عادتها و رفتار عموی روایتگر میگوید. رفتارهایی که برای شناخت ِجایگزینی، همانندسازی به ما کمک خواهد کرد.
۵-«از اداره مرخصی گرفته بودم. صبح در خانه میماندم و پای تلفن انتظار میکشیدم، اما بعدازظهر از خانه بیرون میرفتم، ساعت چهار و این درست همان ساعتی بود که عمویم برای گردش بیرون میرفت. هر بار که از در خانه قدم توی کوچه میگذاشتم، شهر با هزارتوی خیابانها، کوچهها و چهارراههایش در برابرم دهان میگشود. مردی پنجاهوششساله با پالتو سرمهایرنگ، کلاهی خاکستری و عینکی که شیشههای آن چشمهای نزدیکبینش را همچون دو لکهی سیاه نشان میداد، یکروز بعدازظهر از خانه بیرون رفته و هیچ نشانی از خود بهجا نگذاشته بود.»۵
اینها اولین حرکتها و رفتارهای شبیهسازی و رفتن به سمت جایگزینی و همانندسازی است که روایتگر به آن تمایل پیدا میکند.
۶-«پالتویم را میپوشیدم. مثل عمویم کلاهی را برای محافظت پیشانی و مغز سر از هوای سرد بر سرمیگذاشتم. پیش از ترک خانه جلو آینه سرسرا درنگ میکردم و نگاهی به سر و وضعم میانداختم. انگار با تکرار کارهای عمویم سرنخی از ماجرای گم شدن او را بهدست میآوردم.»۶
روایتگر قدمبهقدم درست پا جای پای عمویش میگذارد و آرامآرام میرود که جای او را بگیرد و به او تبدیل شود. در اصل داستان به سمت استعاره میرود. البته برای رسیدن به استعاره موقعیت، شرایط و سرزمین داستان باید آماده شود:
«هوا رو به تاریکی میرفت. دلم شور افتاد، چرا که در یک لحظه احساس کردم عمویم از کنارم گذشته است، شک نداشتم که عمویم بود. پالتو سرمه ای رنگ و کلاهش را دیدم که در لابهلای جمعیت پیادهرو فرومیرفت و از من دور میشد. شروع به دویدن کردم…میخواستم با فریاد عمویم را صدا بزنم، اما میدانستم که در شلوغی پیادهرو صدایم به او نخواهد رسید. سر تقاطع خیابانی فرعی به او رسیدم و با دست سر شانه اش زدم. تا چندلحظه همچنان فکر می کردم عمویم است، ودر همان حال از رنگ چهره اش یکه خورده بودم. زرد بود. به آدمی میمانست که ناگهان پیر و شکسته شده باشد. مرد عابر سرش را برگردانده بود و مات مات مرا نگاه میکرد. نرمهسبیلی داشت و کلاهی خاکستریرنگ درست شبیه به عمویم. نفسنفس میزدم و زبانم در دهان نمیگردید.»۷
با وجودی که روایتگر میداند عمویش مرده است، اما از همان مسیری میرود که او میرفته است. کارهایی میکند که او انجام میداده است؛ اما با تمام این حرفها او استقلال و فردیت خود را دارد و در داستان میرود تا از پشت سر خود را به عمویش برساند، میبیند که عمویش نیست. در اینجا خودش به او تبدیل و جای عمویش را پر میکند.
۷- «شب وقتی به خانه رسیدم زنعمویم را دیدم که تنها در سرسرا کنار بخاری ایستاده است. چراغ مهمانخانه خاموش بود و حتا دوست زمان مدرسهاش زودتر از شبهای پیش رفته بود. دستش را روی شانه ام گذاشت. گریه نمیکرد؛ اما چشمهایش نشان میداد که گریه کرده است. با صدایی که به زحمت از توی گلویش بیرون میآمد گفت فردا صبح زود باید برای شناسایی و تحویل جسد عمویم به یکی از بیمارستانهای پایین شهر برویم. جسد در سردخانهی بیمارستان بود»۸
در قسمت قبل روایتگر خوشحال از این است که عمویش را پیدا کرده است، اما وقتی به او میرسد میبیند که عمویش نیست. به خانه میآید. زنعمو از پیدا شدن جسد عمویش در بیمارستان حرف میزند. عموی روایتگر در داستان مرتب پیدا و ناپیدا میشود: هنگامی که ناپیداست، روایتگر بدون آنکه حرفی زده باشد، در عمل، حرکت، رفتار و گفتار جای او را پر میکند. به زبان دیگر؛ روایتگر از طریق رسیدن به جسد در واقع به سمت مرگ و عمویش از طریق روایتگر، به زندگی باز میگردد.
۸-«شبی به خانه که آمدم، در سرسرا مردی را میدیدم که پشت به در نیمهباز مهمانخانه نشسته بود…از دوستان قدیمی عمویم بود…سبیل پهن و سفیدش با شاربی کوتاه بالای لبش را تا زیر سوراخهای گشاد و پرموی بینی میپوشاند…کفشهایش خاکآلود بود.»۹
«من خودم در پارکها قدم میزنم، بیهدف سوار بر اتوبوس میشوم و تا آخر خط میروم. آنجا پیاده میشوم و سوار اتوبوس دیگری میشوم. سرگرمی ارزان و مناسبی است.»۱۰
در روایت اول (۹) از دوست عمویش میگوید و در روایت دوم (۱۰) دوست عمویش مستقیمن خود را معرفی و از خودش حرف میزند.
«مأمور بیمارستان گفت: دست کم پنج یا شش نفر از مشتریهای آن مطب درست مشخصات ظاهری عموی شما را داشتند و دخترک منشی مطب با اصرار زیاد حاضر شد به یکیک آنها تلفن بزند.»۱۱
در این قسمت به همانندسازی و جابهجایی یا استعاره داستان، به شکل ضعیفی اشاره میشود:
همانندی عموی روایتگر با دوستش و شباهتهای مشتریهای دندانپزشک با او. عموی روایتگر در چند حرکت به دوستش و مشتریها تبدیل میشود، اما در اصل مهمترین جابهجایی یا استعارهی کلی بین عمو و روایتگر داستان اتفاق میافتد و دیگر جابهجاییهای جزئی، به کلیت این استعاره کمک میکنند.
|
|
فردیت های داستان
دیگر وقت آن رسیده است که دوباره، به ترتیب اهمیت، نگاهی به فردیت های داستان بیندازیم و آن ها را دور هم جمع کنیم:
- روایتگر
- عموی روایتگر
- همسر عمو
- دوست عمو
- دوست همسر عمو
- پنج شش مشتری و منشی دندانپزشک
فردیت های این داستان هستند که روایتگر، عمو و همسرش، مهم ترین یا کلان فردیت های این داستان به حساب می آیند.
۹-«مراسم ختم و هفت را در خانه برگزار کردیم. در این مراسم هم کسانی آمدند که آنها را نمیشناختم اما از شباهت چهره ی بعضیها با خودم و عمویم سرگرم میشدم.»۱۲
«در میان جماعتِ روز ختم آن پیرمرد دوست عمویم را هم دیدم.»۱۳ «لحظه ای نگاهم به کفشهایش افتاد (کفشهای پیرمرد). کوچک و خاکآلود بود.»۱۴
«زنعمویم گفت که قصد فروش خانه را ندارد. از من خواست مثل همان روزهایی که عمویم زنده بود در آن خانه بمانم. گفت که هیچچیز تغییر نکرده است. اتاق مطالعهی عمویم با کتابهای حقوقی و ادبی در قفسههایش و آن قاب عکس همچنان به حال خود باقی است.»۱۵
«شبهایی که بیخواب میشوم به آنجا (اتاق مطالعه) سر میزنم. چراغ حبابدار روی میز را روشن میکنم. کتابی را از قفسه برمیدارم»۱۶
«عینک عمویم کنار خردهریزهای دیگر او روی میز است. حالا به شئی میماند که سالها بیمصرف در گوشهای افتاده باشد. دسته هایش شورهزده و روی هم جفت نمیشوند. آن را برمیدارم و با دسته های باز در برابر نور چراغ نگهمیدارم. شیشه ها نگاه گمشدهای را چونان دو خط مفروض در هوا شکل میدهند. بعدازظهرها از خانه بیرون میروم. ساعتها در خیابانهای شهر پرسه میزنم. شب که خسته و کوفته به خانه برمیگردم، زنعمویم منتظر من است. فنجانی چای برایم میریزد.»۱۷
در اینجا روایتگر داستان دیگر کاملن جایگزین عمویش شده است. همسر عمو درست همان رفتاری را با او دارد که با شوهرش داشته است و روایتگر حالا دیگر عمویش شده است. در اصل از همان هنگام که عمویش را دفن میکنند، او بهطور کامل تبدیل به عمویش میشود:
جاها، مسیرها و خیابانهایی را میرود که عمویش میرفته است؛ و عادتهای او را تکرار میکند. عینکش را برمیدارد به کتابخانه اش میرود و شبها وقتی به خانه میآید، همسر عمویش درست مثل همان وقتیکه عمویش زنده بود، برای او چای میریزد. خودش میگوید: «گردشهای عصر دیگر برای من عادت شده است.»۱۸
«در این گردشها انگار که لباسهای عاریه ی مردهای را به تن کرده ام.»۱۹
«کفشهای من هم این روزها خاکآلود است. حوصلهی رفتن به پارکها را ندارم.»۲۰
«دوست دارم در پناه دیوارها، ساختمانهای بلند و در خیابانهای پر رفتوآمد خودم را پنهان کنم. دستهای بلیت اتوبوس خریدهام که همیشه در جیب بغلم تا خورده لای کیف میگذارم. بیهیچ مقصد خاصی سوار اتوبوس میشوم.»۲۱
رفتار و کردار مشترک
با توجه به سطرهای قبل میشود رفتار مشترک یا شباهتها و جایگزینی، عادتها و حرکتهای دو فرد اصلی داستان (روایتگر- عمویش) را دید:
- کفشهای خاکآلود
- راه رفتن بدون هیچ مقصد خاص
- داشتن بلیت اتوبوس در جیب
و…
۱۰- «این آخریها پرسان پرسان از روی نشانی میدانی که مستخدم بیمارستان داده بود به آنجا رفتم. روی نیمکتی نشستم که احتمال میدادم عمویم به هنگام مرگ روی آن نشسته باشد. سوز سردی برگونهها و پیشانیام میخورد، اما احساس سرما نمیکردم. رو به مغرب نشسته بودم و آسمان در برابر چشمانم رنگبهرنگ میشد.»۲۲
«…چه راحت میتوانم آنجا سرم را زمین بگذارم و همهچیز تمام شود. آنجا روی نیمکت چه راحت میشد مرد.»
«از جا برخاستم. با پاهایی کرخت و لرزان از میدان دور شدم. خودم را به خانه رساندم. پس از آنکه لقمه غذایی خوردم. به اتاقم رفتم؛ و ساعتی بعد خوابی سنگین مرا از خود بیخود کرد.»۲۳
در انتهای داستان روایتگر میرود و روی همان نیمکتی مینشیند که در جلوی بیمارستان عمویش روی آن مرده است؛ اما او از این شکل مرگ عدول کرده و دور میشود. به خانه برمیگردد تا به خوابی عمیق فرورود.
در پایان، داستان به استعارهی یک عصر تبدیل میشود. عصری که مرگ پاورچین در پاییز از خیابان به خانه ها سرک میکشد.
بردار ۳۶۰ درجه داستان از نظر فردیتها و جایگزینی، ساختاری بسته، دایرهای و چرخشی پیدا میکند
.
استعاره
تمام گردشهای عصر، یک استعاره است؛ و آن بیشترین بار داستان را با خود حمل میکند. استعارهای کلی که از همان ابتدای داستان با اعلام خبر گم شدن عموی روایتگر شروع میشود. تا روایتگر اول شخص برود جایگزین او گردد:
یک جابهجایی کلی، آرام و هنرمندانهی سیصدوشصت درجه به جهت یکسان سازی. استعارهی این داستان در حرکت فردیتها، عادتها و رفتار آنها از طریق شبیهسازی و مشابهت ساخته میشود. در این ساخت، داستان از تشبیه فراروی میکند:
در تشبیه از نوعی همانند و شبیهسازی دو پدیده برای نشان دادن و مقایسهی بزرگی و عظمت چیزی یا شخصی یا صفتی استفاده میکنیم اما در استعاره از تشبیه عبور و فراروی میکنیم. در استعاره با ایجاز، کار، شکل هنری به خود میگیرد و با جابهجایی، همانندسازی و یکسانسازی، ایجاد معنای استعاره میکنیم.
در این داستان افراد، هیچ اسمی ندارند و بیشتر با حرکت، رفتار و عادتهایشان سروکار داریم و تنها با نام عمومیشان شناخته میشوند: عمو، زنعمو، روایتگر داستان، دوست عمو، دوست زنعمو، مأمور بیمارستان، مشتریهای دندانپزشکی و…
مکانها و زمان هم که تقریبن در صف اول داستان نیستند، تنها بهنام کلی آنها اکتفا میشود:
خانه، خیابان، میدان، بیمارستان، شهر و…
که تمام اینها به استعارگی داستان کمک میکند.
در این داستان روایتگر اولشخص جای عمویش را میگیرد؛ درست همان کارهایی را انجام میدهد که عمویش انجام میداده است. در اصل یک مسیر و ادامهی تاریخی اسطورهای در این جابهجایی از همانندی داستان عبور میکند تا به یکسانی (استعاره) عمو و روایتگر برسیم.
روایتگر داستان عموی روایتگر روایتگر داستان
مسیر استعاره داستان
در این جابهجایی، همانندسازی روایتگر با عمویش به یکسانی میرسیم.
رضا فرخفال/ تولد ۱۳۲۸ اصفهان
نقدی بر سرزمین هرز/ فاریاب/ ۱۳۶۷
یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ/ رمان/ الکساندرسولژنیستین/ فاریاب / ۱۳۶۷
آه، استانبول / مجموعه داستان/انتشارات اسپرک/ ۱۳۶۸
عالیجناب کیشوت/ رمان/ گراهام گرین/ نشر نو/ ۱۳۶۹/چاپ دوم نشرکوچک / ۱۳۸۸
حدیث غربت سعدی/ مرکز / ۱۳۸۶
فارسی: اینجا و اکنون/میج واشنگتن / ۲۰۱۳
[۱]ـ آه استانبول، رضا فرخفال، چاپ اول، ۱۳۶۸، «داستان گردشهای عصر»، ص ۱۰۵: سطر ۱
۲ـ ص ۱۰۵: سطر ۱۰-۱۱
۳ـ همان، ص ۱۱۳: سطرهای ۱۰-۱۱-۱۲-۱۳
۴ـ همان: ص ۱۱۲، پاراگراف دوم
۵ـ همان: ص ۱۱۳، پاراگراف آخر و اولِ ص ۱۱۴
۶ـ همان: ص ۱۲۱-۱۲۲: پاراگراف آخر و اول
۷- همان: ص ۱۲۳: سطر ۲۰ تا آخر و ص ۱۲۴: از سطر ۶ تا سطر ۱۵
۸- ص ۱۲۴-۱۲۵: سطرهای ۲۰-۲۴ و سطر ۱-۴
۹- ص ۱۱۸: پاراگراف دوم تا انتهای صفحه، ص ۱۱۹: سطر ۱-۳
۱۰ – ص ۱۲۰: سطر ۱۶-۱۹
۱۱ – ص ۱۲۸: سطر ۲۰-۲۴
۱۲- ص ۱۳۱: سطر ۲-۴
۱۳- ص ۱۳۱: سطر ۱۱
۱۴- ص ۱۳۱: سطر ۲۶-۱۷
۱۵- ص ۱۳۲: سطر ۸-۱۲
۱۶ـ ص ۱۳۲: سطر ۱۴-۱۶
۱۷ـ ص ۱۳۲-۱۳۳: سطر ۱۸-۲۴-۱-۳
۱۸ـ ص ۱۳۳: سطر ۱۱
۱۹ـ ص ۱۳۳: سطر ۱۶-۱۷
۲۰- ص ۱۳۳: سطر ۲۳-۲۴
۲۱- ص ۱۳۴: سطر ۱-۳
۲۲- ص ۱۳۵: سطر ۲۰-۲۴، ص ۱۳۶: سطر ۱
۲۳- ص ۱۳۶: سطر ۲۳ -۲۴، ص ۱۳۷: سطر ۱-۵