«گردش­های عصر» یک داستان استعاری است؛ استعاره­ای یک پارچه، با واحدهای کوچکی از «نشانه­ ها» که داستان در خود دارد، آرام‌آرام شکل می­گیرد:

۱-«گم شدن عمویم را نمی‌توانستم باور کنم.»۱

گوینده‌ی اول شخص با بیان این جمله در ابتدای داستان، اولین حفره را در آن ایجاد می‌کند؛ حفره­ای که حواس خواننده را به آن جای خالی می‌کشد. این خالیِ حفره با پیدا شدن عموی روایتگر یا جای‌گزینی او می‌تواند پُر شود.

۲-«اما تا چند روز پس از به خاک سپردن او هم کسانی وقت و بی‌وقت سراغ ما می­آمدند.»۲

این کلام تکلیف خواننده را روشن می‌کند و بازگشت عموی روایتگر را که مرده است، منتفی می­داند. تنها راهی که جلوی پای داستان وجود دارد، جای‌گزینی برای ادامه­ی تنفس داستان است. از این به بعد داستان به سمت جابه‌جایی خواهد رفت. چگونه؟ این را خود متن به ما می‌گوید

حسین آتش پرور

حسین آتش پرور

:

۳-«…گفت که زن‌عمویم این روزها به کمک و محبت من نیاز دارد و نباید او را تنها بگذارم. گفت از این پس تنها تکیه‌گاه او در این دنیا من هستم».۳

در چند سطر قبل، دوست همسر عموی روایتگر، او را در آشپزخانه به کنار می‌کشد و حرفهای بالا (۳) را به او می‌گوید؛ و حالا روایتگر، آن را برای منِ خواننده نقل می‌کند.

این پاراگراف (۳) از اولین نشانه­های جای‌گزینی و رفتن داستان به سمت استعاره است.

۴-«عمویم این آخری­ها اغلب ساکت در گوشه­ای می­نشست. مدت­ها می‌شد که دیگر کتابی را دست او ندیده بودم. هر روز بعداز ظهر چند لحظه­ای جلو آینه‌ی قدی سرسرا می­ایستاد، با دقت تارهای بلند و سفید مویش را شانه می­کرد، کلاه خاکستری‌رنگش را برسر می‌گذاشت و از خانه بیرون می‌رفت. مردی بود با حرکاتی آرام که به تمیزی و آراستگی ظاهر خود اهمیت می­داد و حتا در این کار وسواس داشت؛ اما شب‌های آخر خسته و کوفته از پیاده ­رَوی‌های عصر به خانه برمی­گشت، آشکارا پریشان و بی‌حوصله می­نمود و کفش‌هایش خاک‌آلود بودند.»۴

داستان از عادت­ها و رفتار عموی روایتگر می‌گوید. رفتارهایی که برای شناخت ِجای‌گزینی، همانند‌سازی به ما کمک خواهد کرد.

۵-«از اداره مرخصی گرفته بودم. صبح در خانه می­ماندم و پای تلفن انتظار می­کشیدم، اما بعدازظهر از خانه بیرون می‌رفتم، ساعت چهار و این درست همان ساعتی بود که عمویم برای گردش بیرون می‌رفت. هر بار که از در خانه قدم توی کوچه می­گذاشتم، شهر با هزارتوی خیابان­ها، کوچه­ها و چهارراه­هایش در برابرم دهان می‌گشود. مردی پنجاه‌وشش‌ساله با پالتو سرمه­ای‌رنگ، کلاهی خاکستری و عینکی که شیشه­های آن چشم‌های نزدیک‌بینش را همچون دو لکه‌ی سیاه نشان می­داد، یک‌روز بعدازظهر از خانه بیرون رفته و هیچ ‌نشانی از خود به‌جا نگذاشته بود.»۵

این­ها اولین حرکت­ها و رفتارهای شبیه‌سازی و رفتن به سمت جای‌گزینی و همانند‌سازی است که روایتگر به آن تمایل پیدا می‌کند.

۶-«پالتویم را می­پوشیدم. مثل عمویم کلاهی را برای محافظت پیشانی و مغز سر از هوای سرد بر سرمی­گذاشتم. پیش از ترک خانه جلو آینه سرسرا درنگ می­کردم و نگاهی به سر و وضعم می­انداختم. انگار با تکرار کارهای عمویم سرنخی از ماجرای گم شدن او را به‌دست می‌آوردم.»۶

روایتگر قدم‌به‌قدم درست پا جای پای عمویش می­گذارد و آرام‌آرام می‌رود که جای او را بگیرد و به او تبدیل شود. در اصل داستان به سمت استعاره­ می‌رود. البته برای رسیدن به استعاره موقعیت، شرایط و سرزمین داستان باید آماده شود:

«هوا رو به تاریکی می‌رفت. دلم شور افتاد، چرا که در یک لحظه احساس کردم عمویم از کنارم گذشته است، شک نداشتم که عمویم بود. پالتو سرمه ­ای‌ رنگ و کلاهش را دیدم که در لابه‌لای جمعیت پیاده‌رو فرومی‌رفت و از من دور می­شد. شروع به دویدن کردم…می‌خواستم با فریاد عمویم را صدا بزنم، اما می­دانستم که در شلوغی پیاده‌رو صدایم به او نخواهد رسید. سر تقاطع خیابانی فرعی به او رسیدم و با دست سر شانه­ اش زدم. تا چندلحظه همچنان فکر می کردم عمویم است، ودر همان حال از رنگ چهره اش یکه خورده بودم. زرد بود. به آدمی می­مانست که ناگهان پیر و شکسته شده باشد. مرد عابر سرش را برگردانده بود و مات مات مرا نگاه می­کرد. نرمه‌سبیلی داشت و کلاهی خاکستری‌رنگ درست شبیه به عمویم. نفس‌نفس می‌زدم و زبانم در دهان نمی­گردید.»۷

با وجودی که روایتگر می­داند عمویش مرده است، اما از همان مسیری می‌رود که او می‌رفته است. کارهایی می‌کند که او انجام می­داده است؛ اما با تمام این حرف‌ها او استقلال و فردیت خود را دارد و در داستان می‌رود تا از پشت سر خود را به عمویش برساند، می­بیند که عمویش نیست. در این‌جا خودش به او تبدیل و جای عمویش را پر می‌کند.

۷- «شب وقتی به خانه رسیدم زن‌عمویم را دیدم که تنها در سرسرا کنار بخاری ایستاده است. چراغ مهمانخانه خاموش بود و حتا دوست زمان مدرسه­اش زودتر از شب‌های پیش رفته بود. دستش را روی شانه­ ام گذاشت. گریه نمی­کرد؛ اما چشم‌هایش نشان می­داد که گریه کرده است. با صدایی که به زحمت از توی گلویش بیرون می­آمد گفت فردا صبح زود باید برای شناسایی و تحویل جسد عمویم به یکی از بیمارستان­های پایین شهر برویم. جسد در سردخانه‌ی بیمارستان بود»۸

در قسمت قبل روایتگر خوشحال از این است که عمویش را پیدا کرده است، اما وقتی به او می‌رسد می‌بیند که عمویش نیست. به خانه می‌آید. زن‌عمو از پیدا شدن جسد عمویش در بیمارستان حرف می­زند. عموی روایتگر در داستان مرتب پیدا و ناپیدا می‌شود: هنگامی که ناپیداست، روایتگر بدون آن‌که حرفی زده باشد، در عمل، حرکت، رفتار و گفتار جای او را پر می‌کند. به زبان دیگر؛ روایتگر از طریق رسیدن به جسد در واقع به سمت مرگ و عمویش از طریق روایتگر، به زندگی باز می‌گردد.

۸-«شبی به خانه که آمدم، در سرسرا مردی را می‌دیدم که پشت به در نیمه‌باز مهمان­خانه نشسته بود…از دوستان قدیمی عمویم بود…سبیل پهن و سفیدش با شاربی کوتاه بالای لبش را تا زیر سوراخ­های گشاد و پرموی بینی می­پوشاند…کفش‌هایش خاک‌آلود بود.»۹

«من خودم در پارک­ها قدم می­زنم، بی­هدف سوار بر اتوبوس می‌شوم و تا آخر خط می­روم. آن‌جا پیاده می‌شوم و سوار اتوبوس دیگری می‌شوم. سرگرمی ارزان و مناسبی است.»۱۰

در روایت اول (۹) از دوست عمویش می‌گوید و در روایت دوم (۱۰) دوست عمویش مستقیمن خود را معرفی و از خودش حرف می­زند.

«مأمور بیمارستان گفت: دست کم پنج یا شش نفر از مشتری‌های آن مطب درست مشخصات ظاهری عموی شما را داشتند و دخترک منشی مطب با اصرار زیاد حاضر شد به یک‌یک آن‌ها تلفن بزند.»۱۱

در این قسمت به همانند‌سازی و جابه‌جایی یا استعاره داستان، به شکل ضعیفی اشاره می‌شود:

همانندی عموی روایتگر با دوستش و شباهت­های مشتری‌های دندان‌پزشک با او. عموی روایتگر در چند حرکت به دوستش و مشتری‌ها تبدیل می‌شود، اما در اصل مهم‌ترین جابه‌جایی یا استعاره‌ی کلی بین عمو و روایتگر داستان اتفاق می­افتد و دیگر جابه‌جایی­های جزئی، به کلیت این استعاره کمک می‌کنند.

 

 

graph-1

فردیت های داستان

دیگر وقت آن رسیده است که دوباره، به ترتیب اهمیت، نگاهی به فردیت های داستان بیندازیم و آن ها را دور هم جمع کنیم:

  • روایتگر
  • عموی روایتگر
  • همسر عمو
  • دوست عمو
  • دوست همسر عمو
  • پنج شش مشتری و منشی دندانپزشک

فردیت های این داستان هستند که روایتگر، عمو و همسرش، مهم ترین یا کلان فردیت های این داستان به حساب می آیند.

۹-«مراسم ختم و هفت را در خانه برگزار کردیم. در این مراسم هم کسانی آمدند که آن‌ها را نمی­شناختم اما از شباهت چهره ­ی بعضی­ها با خودم و عمویم سرگرم می­شدم.»۱۲

«در میان جماعتِ روز ختم آن پیرمرد دوست عمویم را هم دیدم.»۱۳ «لحظه ­ای نگاهم به کفش‌هایش افتاد (کفش‌های پیرمرد). کوچک و خاک‌آلود بود.»۱۴

«زن‌عمویم گفت که قصد فروش خانه را ندارد. از من خواست مثل همان روزهایی که عمویم زنده بود در آن خانه بمانم. گفت که هیچ‌چیز تغییر نکرده است. اتاق مطالعه‌ی عمویم با کتاب­های حقوقی و ادبی در قفسه‌هایش و آن قاب عکس همچنان به حال خود باقی است.»۱۵

«شب­هایی که بی­خواب می‌شوم به آن‌جا (اتاق مطالعه) سر می­زنم. چراغ حباب­دار روی میز را روشن می‌کنم. کتابی را از قفسه برمی­دارم»۱۶

«عینک عمویم کنار خرده­ریزهای دیگر او روی میز است. حالا به شئی می­ماند که سال‌ها بی­مصرف در گوشه­ای افتاده باشد. دسته­ هایش شوره‌زده و روی هم جفت نمی‌شوند. آن را برمی­دارم و با دسته ­های باز در برابر نور چراغ نگه‌می­دارم. شیشه ­ها نگاه گمشده­ای را چونان دو خط مفروض در هوا شکل می­دهند. بعدازظهرها از خانه بیرون می­روم. ساعت‌ها در خیابان­های شهر پرسه می­زنم. شب که خسته و کوفته به خانه برمی­گردم، زن‌عمویم منتظر من است. فنجانی چای برایم می‌ریزد.»۱۷

در این‌جا روایتگر داستان دیگر کاملن جایگزین عمویش شده است. همسر عمو درست همان رفتاری را با او دارد که با شوهرش داشته است و روایتگر حالا دیگر عمویش شده است. در اصل از همان هنگام که عمویش را دفن می‌کنند، او به‌طور کامل تبدیل به عمویش می‌شود:

جاها، مسیرها و خیابان­هایی را می‌رود که عمویش می‌رفته است؛ و عادت­های او را تکرار می‌کند. عینکش را برمی­دارد به کتابخانه­ اش می‌رود و شب‌ها وقتی به خانه می‌آید، همسر عمویش درست مثل همان وقتی‌که عمویش زنده بود، برای او چای می­ریزد. خودش می‌گوید: «گردش­های عصر دیگر برای من عادت شده است.»۱۸

«در این گردش­ها انگار که لباس‌های عاریه­ ی مرده­ای را به تن کرده ­ام.»۱۹

«کفش‌های من هم این روزها خاک‌آلود است. حوصله‌ی رفتن به پارک­ها را ندارم.»۲۰

«دوست دارم در پناه دیوارها، ساختمان­های بلند و در خیابان­های پر رفت‌وآمد خودم را پنهان کنم. دسته‌ای بلیت اتوبوس خریده­ام که همیشه در جیب بغلم تا خورده لای کیف می­گذارم. بی­هیچ ‌مقصد خاصی سوار اتوبوس می‌شوم.»۲۱

رفتار و کردار مشترک

با توجه به سطرهای قبل می‌شود رفتار مشترک یا شباهت­ها و جای‌گزینی، عادت­ها و حرکت­های دو فرد اصلی داستان (روایتگر- عمویش) را دید:

  • کفش‌های خاک‌آلود
  • راه رفتن بدون هیچ‌ مقصد خاص
  • داشتن بلیت اتوبوس در جیب

و…

۱۰- «این آخری­ها پرسان پرسان از روی نشانی میدانی که مستخدم بیمارستان داده بود به آن‌جا رفتم. روی نیمکتی نشستم که احتمال می­دادم عمویم به هنگام مرگ روی آن نشسته باشد. سوز سردی برگونه­ها و پیشانی­ام می‌خورد، اما احساس سرما نمی­کردم. رو به مغرب نشسته بودم و آسمان در برابر چشمانم رنگ‌به‌رنگ می­شد.»۲۲

«…چه راحت می‌توانم آن‌جا سرم را زمین بگذارم و همه‌چیز تمام شود. آن‌جا روی نیمکت چه راحت می‌شد مرد.»

«از جا برخاستم. با پاهایی کرخت و لرزان از میدان دور شدم. خودم را به خانه رساندم. پس از آن‌که لقمه غذایی خوردم. به اتاقم رفتم؛ و ساعتی بعد خوابی سنگین مرا از خود بی­خود کرد.»۲۳

در انتهای داستان روایتگر می‌رود و روی همان نیمکتی می­نشیند که در جلوی بیمارستان عمویش روی آن مرده است؛ اما او از این شکل مرگ عدول کرده و دور می‌شود. به خانه برمی‌گردد تا به خوابی عمیق فرورود.

در پایان، داستان به استعاره‌ی یک عصر تبدیل می‌شود. عصری که مرگ پاورچین در پاییز از خیابان به خانه­ ها سرک می‌کشد.

 graph-2

بردار ۳۶۰ درجه داستان از نظر فردیت­ها و جای‌گزینی، ساختاری بسته، دایره­ای و چرخشی پیدا می‌کند

.

استعاره

تمام گردش­های عصر، یک استعاره است؛ و آن بیشترین بار داستان را با خود حمل می‌کند. استعاره­ای کلی که از همان ابتدای داستان با اعلام خبر گم شدن عموی روایتگر شروع می‌شود. تا روایتگر اول شخص برود جای‌گزین او گردد:

یک جابه‌جایی کلی، آرام و هنرمندانه­ی سیصدوشصت درجه به جهت یکسان سازی. استعاره‌ی این داستان در حرکت فردیت­ها، عادت­ها و رفتار آن‌ها از طریق شبیه‌سازی و مشابهت ساخته می‌شود. در این ساخت، داستان از تشبیه فراروی می‌کند:

در تشبیه از نوعی همانند و شبیه‌سازی دو پدیده برای نشان دادن و مقایسه­ی بزرگی و عظمت چیزی یا شخصی یا صفتی استفاده می‌کنیم اما در استعاره از تشبیه عبور و فراروی می‌کنیم. در استعاره با ایجاز، کار، شکل هنری به خود می­گیرد و با جابه‌جایی، همانند‌سازی و یکسان‌سازی، ایجاد معنای استعاره می‌کنیم.

در این داستان افراد، هیچ ‌اسمی ندارند و بیشتر با حرکت، رفتار و عادت‌هایشان سروکار داریم و تنها با نام عمومی­شان شناخته می‌شوند: عمو، زن‌عمو، روایتگر داستان، دوست عمو، دوست زن‌عمو، مأمور بیمارستان، مشتری‌های دندان‌پزشکی و…

مکان­ها و زمان هم که تقریبن در صف اول داستان نیستند، تنها به‌نام کلی آن‌ها اکتفا می‌شود:

خانه، خیابان، میدان، بیمارستان، شهر و…

که تمام این‌ها به استعارگی داستان کمک می‌کند.

در این داستان روایتگر اول‌شخص جای عمویش را می­گیرد؛ درست همان کارهایی را انجام می­دهد که عمویش انجام می­داده است. در اصل یک مسیر و ادامه­ی تاریخی اسطوره­ای در این جابه‌جایی از همانندی داستان عبور می‌کند تا به یکسانی (استعاره) عمو و روایتگر برسیم.

     روایتگر داستان                   عموی روایتگر                 روایتگر داستان

مسیر استعاره داستان

در این جابه‌جایی، همانند‌سازی روایتگر با عمویش به یکسانی می‌رسیم.

رضا فرخفال/ تولد   ۱۳۲۸ اصفهان

نقدی بر سرزمین هرز/   فاریاب/ ۱۳۶۷

یک روز از زندگی ایوان دنیسوویچ/ رمان/ الکساندرسولژنیستین/ فاریاب / ۱۳۶۷

آه، استانبول / مجموعه داستان/انتشارات اسپرک/ ۱۳۶۸

عالیجناب کیشوت/ رمان/ گراهام گرین/ نشر نو/ ۱۳۶۹/چاپ دوم نشرکوچک / ۱۳۸۸

حدیث غربت سعدی/ مرکز / ۱۳۸۶

فارسی: این‌جا و اکنون/میج واشنگتن / ۲۰۱۳

[۱]ـ آه استانبول، رضا فرخفال، چاپ اول، ۱۳۶۸، «داستان گردش­های عصر»، ص ۱۰۵: سطر ۱

۲ـ ص ۱۰۵: سطر ۱۰-۱۱

۳ـ همان، ص ۱۱۳: سطرهای ۱۰-۱۱-۱۲-۱۳

۴ـ همان: ص ۱۱۲، پاراگراف دوم

۵ـ همان: ص ۱۱۳، پاراگراف آخر و اولِ ص ۱۱۴

۶ـ همان: ص ۱۲۱-۱۲۲: پاراگراف آخر و اول

۷- همان: ص ۱۲۳: سطر ۲۰ تا آخر و ص ۱۲۴: از سطر ۶ تا سطر ۱۵

۸- ص ۱۲۴-۱۲۵: سطرهای ۲۰-۲۴ و سطر ۱-۴

۹- ص ۱۱۸: پاراگراف دوم تا انتهای صفحه، ص ۱۱۹: سطر ۱-۳

۱۰ – ص ۱۲۰: سطر ۱۶-۱۹

۱۱ – ص ۱۲۸: سطر ۲۰-۲۴

۱۲- ص ۱۳۱: سطر ۲-۴

۱۳- ص ۱۳۱: سطر ۱۱

۱۴- ص ۱۳۱: سطر ۲۶-۱۷

۱۵- ص ۱۳۲: سطر ۸-۱۲

۱۶ـ ص ۱۳۲: سطر ۱۴-۱۶

۱۷ـ ص ۱۳۲-۱۳۳: سطر ۱۸-۲۴-۱-۳

۱۸ـ ص ۱۳۳: سطر ۱۱

۱۹ـ ص ۱۳۳: سطر ۱۶-۱۷

۲۰- ص ۱۳۳: سطر ۲۳-۲۴

۲۱- ص ۱۳۴: سطر ۱-۳

۲۲- ص ۱۳۵: سطر ۲۰-۲۴، ص ۱۳۶: سطر ۱

۲۳- ص ۱۳۶: سطر ۲۳ -۲۴، ص ۱۳۷: سطر ۱-۵