فروزان

شید آشفته همراه فریدا و مرکوری به سوی فراز بهشت درختی روانه شد و جغدان را دید که در آن سو پرواز می کردند. در اوج آسمان بودند. نزدیک به چهل جغد به شکل نوک پیکانی در پرواز بودند. سکوت ترسناک و بال زنی های نیرومندشان شید را می ترساند. ترکه های بلند و باریکی در چنگال داشتند که سرشان به سان ستاره می درخشید. شید با ترس و وحشت نگاهشان می کرد. در میان پرندگان تنها جغدان بودند که به آتش دسترسی داشتند. صدها سال پیش آتش را از انسان ها دزدیده و در اعماق جنگل در جایی مخفی و فروزان نگاه داشته بودند. فریدا با خونسردی باور نکردنی گفت: “مرکوری به جنگل برو و خبر را پخش کن و به همه بگو مخفی شوند. تاکید کن که جنگی در کار نخواهد بود. شید تو هم برو به بهشت درختی و مطمئن شو که همه خفاشان آشیان هایشان را ترک کنند.”

شید واکنش نشان نداد.

فریدا پرسید: “فهمیدی چی گفتم؟”

“بله.”

“می دونی داره چه اتفاقی می افته؟”

شید سر تکان داد و پرواز کرد. از اینکه کاری به او محوله شده بود احساس خوبی داشت.

به بهشت درختی رسید و بلند هشدار داد:

“آشیانه ها را ترک کنید!”

شید در انجام درست وظیفه ای که بر عهده اش نهاده شده بود، همه ی توان خویش را به کار گرفته بود و می کوشید به آتشی که در چنگال جغدان بود فکر نکند. از بخش انتهایی بهشت درختی کارش را شروع کرد و همینطور بالا آمد و از میان پیچ و تاب ها و شاخه های درخت پرواز کرد تا یقین کند هیچ خفاشی بی خبر نمانده باشد:

“آشیانه ها را ترک کنید! همه بیرون!”

با خود اندیشید همه ی این مصیبت ها زیر سر اوست. تقصیر اوست. شیرین بختانه بیشتر خفاشان برای شکار بیرون بودند. تنها پیران و بیماران و ناتوانها مانده بودند. برای همین هم مجبور بود به برخی سقلمه بزند تا بیدار شوند و گاه کمکشان کند تا بیرون بروند و در همان هول و ولا برایشان توضیح بدهد که ماجرا چیست. وقتی پرواز کرد که پیش فریدا برود تنش پر دانه های براق و درشت عرق بود. در حالی که به سختی نفس می کشید به فریدا گفت: ” همه ی خفاشان بیرون هستند.”

فریدا گفت: “خوبه” و به آسمان و جغدان نگاه کرد که همچنان در اوج بودند و بر فراز سر آنان چرخ می زدند. یکی از جغدان از جمعشان جدا شد و به نرمی پایین آمد.

شید دید که او تنها جغدی است که آتش در چنگال ندارد.

فریدا به شید گفت: ” هم اکنون به جنگل برو و همراه خفاشان دیگر پنهان شو.”

“شما چکار می کنید؟”

“با جغدان حرف می زنم.”

شید دچار ترید شد، از یک سو دوست می داشت کنار فریدا بماند و به او کمک کند، برای اینکه گمان می کرد یک خفاش پیر در برابر این همه پرنده ی غول پیکر چکاری از دستش می توانست بر آید…

“شاید بهتر باشد من…”

فریدا پرخاش کنان گفت: “برو!” بی درنگ بال فراخ کرد و دندان های تیزش را تهدید کنان نشان داد.

شید رفت اما زیاد دور نشد. تا نزدیکترین درخت رفت. چنگالهایش را در پوست درخت فرو برد و وارونه آویزان شد. به فریدا و جغد غول پیکر که حال دیگر کنار او بر فراز بهشت درختی بود نگاه کرد. فریدا با جنباندن سر ادای احترام کرد و گفت: “بروتوس!”

جغد با لحن نامهربان و صدای بمی مانند غرش رعد گفت: “فریدا بال نقره ای!”

“بروتوس چرا سرباز و آتش همراه خود آوردی؟”

” تو که می دانی چرا؟ ما به دنبال خفاشی هستیم که خورشید را دیده است.”

شید حس کرد که سخنان جغد لرزه بر جانش می افکند. نفس در سینه حبس کرد و منتظر پاسخ فریدا ماند. و دید که فریدا در کنار جغد چقدر کوچک است.

“بروتوس شما حق ندارین شباهنگام، جنگ به ما تحمیل کنین این قانونه!”

شید متوجه شد که بال نقره ای های دیگری نیز همان دور و بر میان شاخ و برگهای درختان پنهان شده اند. برخی پشت برگها و برخی دیگر میان شاخه ها قوز کرده و یا خود را درپوست درختان نهان کرده بودند. گویی صدها چشم سیاه هراسان و مشتاق به مذاکره فریدا و بروتوس دوخته شده بود.

بروتوس گفت: ” قانون پیش از این نقض شده و ما در پی اجرای عدالت آمده ایم تا بار دیگر و برای آخرین بار تقاضا کنیم آن پسر را به ما تسلیم کنید.”

شید احساس کرد دارد از درون آب می شود.

فریدا جواب داد: “آن پسر نوزادی بیش نیست. و بد تربیت شده و یقین دارم شما می توانید این دیوانه بازی او را نادیده بگیرید”

“قانون استثناپذیر نیست.”

بت شیبا به سوی فریدا آمد و کنارش نشست و گفت: ” اجازه بده جغدان پسر رو ببرن. حق با بروتوس است. قانون نقض شده و پسرک باید تاوان کارش را بپردازد.”

شید حالا دیگر سنگینی نگاه دیگران را هم بر روی خود حس می کرد. و زیر نگاه داغشان آتش می گرفت، جوری که گویی زیر آفتاب سوزان قرار دارد. آیا از او خواهند خواست که تسلیم شود؟ درد جانکاهی در دل احساس کرد، چه برسرش خواهد آمد؟

بت شیبا ادامه داد: “فریدا، می دونی که حق با منه. قربانی کردن یک جان به احترام قانون و پاسداری از زندگی همه گان برای رعایت قانون یک اصل است. حال بگو پسرک کجاست؟”

شید شبکه آوایی پر امیدی فرستاد و طرحی روشن از چهره و شانه های  فرو افتاده ی مادرش را دید. مادر به سوی او برگشت و از میان انبوه شاخ و برگ نگاهشان در هم گره خورد. هرگز خود را این همه تنها و بی کس و کار حس نکرده بود.

به جغدان نگاه کرد. می دانست اگر تسلیم نشود آنان چه بر سر خفاشان خواهند آورد. خفاشانی که همیشه خیال می کردند او جوجه ی لاغر مردنی و مزاحمی است، حال می بایست به آن همه صفت بد بزدلی را هم بیفزایند. خطا کرده بود، و اکنون چه انتخابی می توانست داشته باشد؟ چشمانش را بست و نفس عمیقی کشید، و در حالیکه اعصابش به شدت خرد و خمیر بود آماده پرواز شد. آرواره هایش را سفت دور پاهای عقب اش گیراند، خود را پس کشید و در جان گرم و نرم آریل خزید.

مادر خشمگین زیر لب گفت: “بی کله گی نکن.”

شید حتی صدای فرود آمدن او را نشنیده بود.

گفت:” آتش دارن، اگه تسلیم نشوم، اونا…”

آریل گفت: “می تونن جای تو مرا ببرن.”

شید در محاصره ی سکوتی سرشار ترس سر جنباند و دانست که در وضعیت پر مخاطره ای قرار گرفته است. جغدان قربانی می خواستند، اما فکر اینکه قربانی مادر او باشد هولناکترین چیزی بود که می توانست رخ دهد. اینکه مادرش را برای همیشه چونان که پدرش را از دست داده بود از دست بدهد بدترین واقعه ای بود که می توانست در زندگی اش رخ دهد. خودش را در آغوش مادر انداخت و گفت:

“این کارو نکن.”

“نه.”

از فراز بهشت درختی این آوای جانبخش فریدا بود، بالهایش را  خفاش پیر از هم گشوده و از شدت خشم روی نوک پنجه های پشت بر پا خاسته و به بروتوس و بت شیبا دندان قروچه رفته و خطاب به بت شیبا گفت: ” عنان از کف نهادی. من تا دم مرگ رئیس بزرگان هستم نه تو، من صدای این دسته ی خفاشانم. حال به من گوش کن: “هیچکس حق دستگیری آن پسر و یا هیچ خفاش دیگری را ندارد.”

بعد رو به بروتوس گفت: “این حرف آخر من است.”

چشمان درشت جغد تنگ شدند و گفت:

“انتخابت عاقلانه نیست.”

و بال برهم کوفت و از بهشت درختی دور شد و خطاب به جغدان دیگر با  فریاد چیزی گفت که شید نفهمید، بروتوس اوج که گرفت وخطاب به فریدا گفت: ” تو پاسخت را دادی، این هم پاسخ ما!”

چهل جغد جیغ و داد کنان به بهشت درختی و در حالی که چوبهای آتش در چنگال داشتند یورش بردند. شید نگاهش به فریدا و بت شیبا افتاد که همزمان که جغدان چوبهای آتشین را به سوی بهشت درختی پرتاب می کردند، به سرعت از آنجا دور شدند.

آتش که به درخت اصابت کرد، شعله ها زبانه کشیدند. شید با امید اندکی اندیشید بهشت درختی نخواهد سوخت. یکبار صاعقه سوزانده بودش و دیگر بار نمی سوخت. اما بهشت درختی سوخت، شعله های سرکش آتش پوسته ی زره سان و سیاه درخت را در میان گرفتند. پیش از آنکه مادرش مجال کند مانع او شود، شید کوشید آتش به جان درخت افتاده را خاموش کند. برای همین پرید و به سوی شعله های آتش رفت و کوشید با بالهایش مانع از گرگرفتن بیشتر آتش شود. وقتی اما موفق شد به دور و بر نگاه کند دید که شعله های بسیار دیگر هم گرگرفته بودند و بخت خاموش کردن آن نبود.

در همان حال مادرش و دهها خفاش دیگر را دید که از نهانگاهایشان در جنگل بیرون آمده و به سوی آشیانه های در آتش خویش روان بودند.

فریادی به گوش رسید: “آتش را خاموش کنید! جلو آتش سوزی بیشتر را بگیرید!”

جغدها که منتظر این واکنش خفاشان بودند به آسانی با بالهایشان آنان را مانند قطره آبی از دور و بر بهشت درختی در شعله های فروزان آتش دور کردند.

۱-Brutus