samsam-kashfi-book-3

 

اشاره:

صمصام کشفی، شاعر، مقاله نویس، مترجم و از همکاران پیشین شهروند و مسئول صفحه شعر نشریه ایرانیان واشنگتن هم اکنون، یکی از پرکاران اهل قلم خارج از کشور است. از او تاکنون چندین دفتر شعر (چاپی و اینترنتی)، مجموعه مقالات و سخنرانی هایش چاپ شده است. از جمله کتاب های شعر او می توان از “زیر ستاره سرخ”، “از سر دیوار”، “تابلوهای صمصام کشفی”، “رویای رویا”(داستانسرودها) و “خط می کشد بهار” نام برد. 

“زین قند پارسی ، نگاهی به تاریخ هزار ساله ی شعر پارسی” یکی از مقالات اوست،که بخش هایی از آن در شماره های پیشین شهروند بین سال های ۱۹۹۶تا۱۹۹۸چاپ شده است.

در پیوند با آمدن بهار و نوروز، مقدمه ی کتاب “خط می کشد بهار” را از زبان شاعر با چند شعر بهاریه اش تقدیمتان می کنیم.

 

من نیز به سهم خویش بهاری کرده ام

“بهاریه” در شعر فارسی یک سنت است. از رودکی که سرسلسله ی شاعران ماست تا نیما و شاعران پس از او، همه طبع خود را با بهار و نوروز همراه کرده اند. از این رو می توان گفت که ادبیات فارسی، به ویژه شعر، سرشار از “بهاریه” ها و یا “بهارانه”هاست.

بهار در شعر کهن فارسی و نیز در ترانه های ما اگر بیشتر به خاطر طراوت و خرمی ستوده می شود، در شعر امروز بار نمادین معنایی پیدا کرده است و هر شاعری در حال و هوای خود به قول منوچهری ی دامغانی بهاری کرده است:

من بروم نیز بهاری کنم

بر رخش از مدح نگاری کنم

بر سرش از در خماری کنم

بر تن اش از شعر شعاری کنم

وین همه را زود نثاری کنم

پیش امیرالامرا بختیار

و من که کوچکترین شاگرد دبستان شعر پارسی ام نیز به سهم خود بهاری کرده ام. یعنی تلاش کرده ام. آن چه پیش رو دارید بهاریه یا بهارانه های من است در کشاکش سالیان گذشته؛ از نخستین روزهایی که زبان به شعر گشودم تا به امروز. هر سال به فصل بهار بویژه به گاه نوروز، به قول منوچهری:

باز جهان خرم و خوش یافتیم

زی سمن و سوسن بشتافتیم

زلف پری رویان برتافتیم

دل ز غم هجران بشکافتیم

خوب تر از بوقلمون یافتیم

بوقلمونی ها در نوبهار

یک بار در پایانه ی داستانسرودی(بهاری کردن چهارم امشاسپندان، دفتر رویای رویا) که آن نیز موضوعی بهارانه دارد، چنین نوشته ام و بی جا نمی دانم تکرار آن را:

“و این حکایت نوروزی را از این رو برنوشتم تا شما به خواندن آن با من هم کلامی کنید که شاد بودن به گاه بهار هیچ نخواهد مگر دل خوش که از خزانی برگریز و زمستانی دراز درگذرد و بهاری شود. و بهاری نمی شود این دل، مگر آن که صاحبِ دل بهاری کند:

samsam-kashfi-book-1

بی ابر، فعلِ ابر بهاری کند همی

بی تیغ، کار تیغ مجرد کند همی

رأی موافق و نیت و اعتقاد او

عالم به سان خلد مخلد کند همی

کرداره ی سلیمترین با عدوی خویش

آن است که این سلیم مُسهّد کند همی

اقبال کار مرد به رأی مُسدّد است

او رای کارهای مسدّد کند همی (بخشی از یک قصیده ی بهاریه از منوچهری ی دامغانی)

ص.ک

 

باز هم از گل و بهار بگو

باز هم از گل و بهار بگو

تا خوش نشین خیال ام شود

گمان مبر

از کویر آمده

با تردی ی اندیشه غریب است!

نه!

کویری ام، سخت ام

ذهن ام اما سبز است.

دیشب

دوباره خواب ستاره و سنبل دیدم

صبح امروز

به سلام آفتاب رفتم

گل بانگِ نسترن و نسرین نیز

دور از هراسِ باد

در کوه پیپیده بود

و نسیم

رازِ سبزِ رویش را

در “گوش سرمابرده”ی بید

                       پچ پچ می کرد.

برگشتنا

به سراغِ تو آمدم

گفتم حواس تو جمع تر است

حتما

نشانی گل را

در گوشه یی به خانه ی ذهن ات سپرده ای.

آخرین بار که دیدم ات

به تماشای رنگین کمان رفته بودیم

و تو از گل نرگس گفتی

که بادش ربوده بود.

زان پس،

از بهار که می گذرم

دلم هوای گلِ نرگس

                       می کند

و هی خواب ستاره و سنبل می بینم.

نوروز ۷۴ تورنتو

بهاریه ۴

دوباره گاه، گاهِ من است

دوباره سر می زنم به سقفِ زمین

دوباره می شکافم و با دست و پا و بال

گوشه ی دامن آفتاب را

می کشم به سوی خود دوباره من

و نمی شوم خسته از این دوباره گی.

خسته که نمی شوم، هیچ

مست هم می شوم

             با بوی زنده گی.

با بوی زنده گی

             هر سال، همین وقت،

من مست می شوم.

وقتی که مست می شوم،

خسته می شوم از مردن.

خسته از مردن که می شوم،

از این ته زمین

هی نور نور می کنم و

هی سر و شاخ و شانه می زنم

                             به سقف زمین،

تا زنده می شوم.

زنده که می شوم،

برمی گردم و رو به آفتاب می ایستم دوباره من

تا آفتاب می شوم.

حالا

دوباره گاه، گاهِ من است

دوباره سر می زنم به سقفِ زمین.

۲۵ فوریه ۲۰۰۴ ـ جرمن تاون، مریلند

خاطره ی یک روز بهاری

گُله به گُله

جمع مردمی که یعنی از هیاهوی شهر خود را کشیده به در

در میان پارک باغ جنگلی

(هرچه می خواهید نام اش کنید)

اما:

درختانِ سرشکسته

سبزی ها زرد، خسته

زمین و زمان انگار آدمی که مدت هاست می گذرد از

                                             زمان حمام کردن اش

پلشت

خواب آلوده

خمار

و موج ناامیدی ی غافل از معجزت بهار

که ناگاه

یک برق

   یک تندر

                   رگبار

هی ببار هی ببار هی ببار

و نه

انگار می خواهد تلافی ی همه ی شوربختی های درخت و باغ را

                                                   یک باره، در کُنَد باران …

باز، برق

دوباره، تندر

و باریدنی از آن نوع

که خنک می کند دل داغمه بسته ی کویر را

شست و شوی پارک باغ جنگل

(هرچه قرار گذاشتید نام اش کنید)

جویبارهای باریک

نقره ی آب

هیمنه ی تیراژه

شوکتِ آسمان

خورشیدِ زرنگار

سربلندی ی درخت و شکوه علف

و چشمانِ آبی ی امید که می نگرد

             همه ی از شهر به در زده گان را

خاطره ی خوش یک روزِ تر

           در میان مردمی چشم به آسمان

۱۵ مارچ ۲۰۱۳

samsam-kashfi-book-2