وقتی آموزگار پیر وارد کلاس شد، شاگردی که در میان میز و نیمکتهای خالی به تنهایی خوابیده بود، گفت: «برپا!»
و همانطور خوابیده پس از لحظهای گفت: «برجا!»
آموزگار پیر دفتر حضور و غیاب را پشت پنجرهی چوبی کلاس گذاشت و عینک مشکی ذرهبینیاش را به چشمهایش زد و گفت «آبنوسی!»
شاگرد تنهای کلاس با صدای بلند گفت: «غایب!»
«علی براتیانی!»
«حاضر!»
«جلالالدولهای!»
«آقا! از جلالالدولهای تا آخر همه غایبن.»
آموزگار پیر همانطورکه سرش روی دفتر حضور و غیاب پایین بود پرسید: «کجا رفته ان؟!» صدایش خشک و کشدار بود. علی براتیانی، شاگرد تنها، خمیازهای کشید و گفت: «کسی نمیدونه!»
آموزگار پیر دفتر را بست و کنار تخته سیاه ایستاد. روی تخته وسط آن نوشت: «درس امروز»
بیرون، در حیاط مدرسه هیچ شاگردی نبود که کنار میلهی پرچمی که از چوب درخت گز تراشیده بودند، بایستد و بگوید: «ما همه میدانیم که معلم پدر دوم ماست و مدرسه خانهی دوم ما!»
علی براتیانی، شاگرد تنهای کلاس، از لای میز و نیمکتها بیرون آمد و روی نیمکت جلو کلاس سراپا گوش نشست. آموزگار همانطور که گچ سفید را در دستهایش میچرخاند به طرف پنجره رفت و آسمان را از لای ترکهای شیشه نگاه کرد، بعد رو به علی براتیانی کرد و گفت: «فکر نمیکنم امروز بارون بیاد!»
علی براتیانی در دفتر مشقش که بالای آن نوشته بود: درس امروز، سر سطر نوشت: «فکر نمیکنم امروز بارون بیاد!»
آموزگار پیر دوباره پای تختهسیاه رفت و زیر «درس امروز» نوشت: «نمیدونم چه مرگمه!»
علی براتیانی در دفتر مشقش نوشت: «نمیدونم چه مرگمه!»
آموزگار پیر پس از اندکی تأمل سرانجام رو به علی براتیانی، شاگرد تنهای کلاس، کرد و پرسید: «کلاس چندمی؟!»
آموزگار پیر گفت: «فکر میکنم امروز دوشنبه باشه، فکر نمیکنم امروز بارون بیاد!»
بعد به کنار پنجره رفت و از لای ترکهای شیشه، آسمان را نگاه کرد و گفت: «دوشنبهها روز مناسبی برای بارون نیس!»
آسمان دودی رنگ بود، از لای ترکهای شیشه میشد درخت تاق تشنهای را دید که وسط حیاط در برابر باد صبحگاهی تعظیم میکرد و کمی دورتر از درخت تاق، با کمی دقت میشد پسرکی را دید که دست در جیب قبای بلندش کرده بود و یک سوت پاسبانی بر دهان داشت و یکسره آن را به صدا درمی آورد. در کنار پسرک میشد سبدی را دید که پر از کاغذپارههای مشق شاگردان بود و کمی آن طرفتر، جایی که دیوارهای مدرسه شروع میشد، میشد چرخش بادبادکی را هم در آسمان دودیرنگ دید که صدای گریهی کودکی از کوچههای دورتر آن را تعقیب میکرد. آموزگار پیر به طرف تختهسیاه برگشت و با گچ سفید نوشت: «حرفی برای گفتن پیدا نمیشه!»
علی براتیانی، شاگرد تنهای کلاس، در دفتر مشقش نوشت:
«حرفی برای گفتن پیدا نمیشه!»
از راهروی مدرسه، صدای پای ناظم اخمو به گوش نمیرسید. صدای خندههای چاکرمنشانهی رئیس هم شنیده نمیشد – آموزگار پیر به یاد داشت که همیشه خندههای رئیس را چاکرمنشانه وصف کرده بود- از آن گذشته، از داخل راهرو و از فضای کلاسهای دیگر نه آوای «آب- بابا- آب» شاگردی شنیده میشد نه صدای «کره خر! ساکت بنشین» معلمی. آموزگار پیر به در بسته کلاس نگاه کرد. یادش بود که در را خودش بلافاصله پس از ورود به کلاس بسته بود. به طرف پنجره رفت. علی براتیانی، شاگرد تنهای کلاس، مداد را روی دفتر مشقش گذاشت و زیرلب بهگونهای که فقط خودش میفهمید شروع کرد به خواندن آهنگ «لالالالا گل پونه…»
آموزگار پیر بار دیگر از ترکهای شیشه، حیاط را نگریست؛ آسمان دودیرنگ بود. پسرک همچنان مشت در جیب، رو به کلاس سوت میزد و همان صدای گریهی کودک از کوچههای دوردست، بادبادک را در هوا تعقیب میکرد. علاوه بر این، درخت تاق تشنه، شاخه از تعظیم باد صبحگاهی هنوز برنداشته بود. آموزگار پیر برگشت، کنار تختهسیاه ایستاد، خواست چیزی روی تخته بنویسد اما باز پرسید:
«کلاس چندمی؟!»
علی براتیانی روی دفتر مشقش بلافاصله نوشت: «کلاس چندمی؟!»
سکوت دیوانهکنندهای فضای کلاس را پوشانده بود. آموزگار پیر عقیده داشت این سکوت هماکنون بر تمام فضای مدرسه مستولی است. ناگهان با خشم لجامگسیختهای فریاد کشید: «اینجا کجاس؟!»
علی براتیانی بیآنکه سکوتش را بشکند روی دفتر مشقش نوشت: «اینجا کجاس؟!»
آموزگار پیر اندیشید سؤالش مبهم بوده است، در توضیح سؤال فریاد کشید: «منظورم اینه که اینجا مدرسه اس یا جای دیگه؟!»
علی براتیانی در دفتر مشقش در توضیح سؤالش نوشت: «منظورم اینه که اینجا مدرسه اس یا جای دیگه؟!»
آموزگار پیر مستأصل شده بود، دوباره به طرف دفتر حضور و غیاب رفت، آن را گشود و شروع کرد به خواندن اسامی شاگردان: «آبنوسی؟!»
علی براتیانی مداد را روی دفتر مشقش گذاشت، گفت: «غایب!»
«علی براتیانی؟!»
علی براتیانی گفت: «حاضر!»
«جلالالدولهای؟»
علی براتیانی به آرامیگفت: «از اینجا تا آخر همه غایبن آقا!»
آموزگار پیر دوباره پرسید: «کجا رفتهن؟!»
علی براتیانی به آرامیگفت: «کسی نمیدونه آقا!»
آموزگار پیر دفتر حضور وغیاب را بست و کنار تختهسیاه رفت. با تختهپاککنی که شاگردان کلاس از کلاه پدر یکی از همکلاسیهایشان ساخته بودند، تختهسیاه را پاک کرد. علی براتیانی، شاگرد تنهای کلاس، بلافاصله مدادپاککن را از جیبش درآورد و تمام آنچه که تا کنون بر دفتر مشقش نوشته بود به آرامی پاک کرد. هیچ صدایی هنوز از هیچجای مدرسه به گوش نمیرسید. آموزگار پیر اندیشید: صبح مثل همیشه با صدای زنگ ساعت شماطهدار خودش بلند شده است تا اینجا که هیچ اشتباهی در کار نبوده است. بعد از نرمش صبحگاهی و صرف صبحانه مثل هرروز از همان مسیر همیشگی آمده است. چشمهای او هم که اشتباه نمیکنند. اگر او اشتباه بکند، علی براتیانی که اشتباه نمیکند. گذشته از آن اگر اینجا مدرسه نیست، پس آن میلهی پرچم چیست؟ ناگهان فریاد کشید: «اینجا مدرسهاس!»
علی براتیانی در دفتر مشقش نوشت: «اینجا مدرسه اس!»
آموزگار پیر داد کشید: «اگر مدرسه نیس، پس آن میلهی پرچم چیست؟!»
علی براتیانی روی دفتر مشقش نوشت: «اگر مدرسه نیست، پس آن میلهی پرچم چیست؟!»
صدایی نمیآمد. سکوت بود. سکوتی مدهوشکننده و استیصالآمیز. آموزگار پیر به طرف پنجرهی کلاس برگشت. از لای ترکهای شیشه یک بار دیگر بیرون را نگاه کرد: آسمان باز هم دودیرنگ بود اما بادبادک در تاق تشنهی حیاط متوقف شده بود. پسرک هم سوتش را به گردنش آویخته و کنار سبد نشسته بود، کاغذپارههای مشق را از آن برمیداشت و یکایک در هوا رها میکرد. صدای گریهی کودک از کوچههای دوردست، قطع شده بود. آموزگار پیر برگشت. مستأصل شده بود. روی تختهسیاه نوشت: «حرفی برای گفتن پیدا نمیشه! نمیدونم چه مرگمه!»
علی براتیانی دیگر نمینوشت، سرش را روی دفتر مشقش گذاشته و در خوابی ژرف فرورفته بود. آموزگار پیر، مستأصل در عرض کلاس درس قدم میزد. پس از لحظاتی طولانی که بنا به گفتههای سابق خود او، لحظاتی کشنده و دردناک بودند، دوباره به طرف پنجره برگشت. از لای ترکهای شیشه بیرون را نگاه کرد: آسمان هنوز هم دودی رنگ بود. تاق تشنه بادبادک را در هوا رها کرده بود. پرچم بر فراز میلهی چوبی تاب میخورد و پسرک سوتزن هم ناپدید شده بود. جای پسرک کاغذپارههای مشق شاگردان در هوا بهجا مانده بود.
آموزگار پیر به طرف تختهسیاه برگشت. صدای خروپف آرام علی براتیانی، شاگرد تنهای کلاس، فضای ساکت کلاس را بهنحو تکاندهندهای وهمآمیز کرده بود. آموزگار پیر وحشت کرد، در را گشود و با شتاب از راهرو گذشت، وارد حیاط شد. هنگامی که میخواست از در مدرسه بیرون برود، مستخدمهی مدرسه که چادرش را باد به اهتزاز درآورده بود وارد مدرسه شد و با دیدن آموزگار پیر گفت: «جمعهها که مدرسه تعطیله، آقا!»
آموزگار پیر هاجو واج گفت: «مگه امروز دوشنبه نیست؟!»
مستخدمه گفت: «امروز جمعه است!»
آموزگار پیر گفت: «پس چرا علی براتیانی آمده بود؟!»
مستخدمه هاجو واج در چهرهی آموزگار پیر نگریست و گفت: «علی براتیانی که دو هفتهی پیش عمرش رو داد به شما!»
آموزگار پیر وحشتزده در حالیکه عقبعقب خودش را به کوچه میانداخت، گفت: «…».۱
شیراز- فروردین ۱۳۶۶
[۱]– از مجموعه داستان: باغ اناری، محمد شریفی، چاپ اول، ۱۳۷۱، نشر گردون، ۱۳۲ صفحه، ۱۲۰ تومان.