Norsk Litteraturfestival
Juni 2017 Lillehammer
اصل ِقضیه شعر است
شعر اگر برای ما اصل ِقضیه نباشد به هیچ درد نمیخورد
شعر جوان ما اگر چه طعمۀ سانسور شده اما سانسور را هم طعمۀ خود کرده است. نوعی بیان مُعمائی و بازی های زبانی به میان آورده است که نه تنها دریافتِ خواننده را از شعر بالا می بَرد، بلکه او را با پیام هائی پنهانی روبرو می کند که تازگی و طراوت شاعرانۀ آنها را بیشتر می کند. حسّی ورای ترس و گریز. مصداقِ این سخنِ زیبای فیلسوف فرانسوی، گاستون باشلار، که :
“تصویر شاعرانه سانسور را از پا درمی آورد “.
شعر امروز زیر سرکوب و فشار، به طور غیر ارادی قوی تر شده است. از کودتای ۲۸ مرداد۱۳۳۲(سقوط مصدق ۱۹۵۳) تا به امروز، سخن شاعرانه ثقلی معمائی پیدا کرده است، رمزی و رویائی، به شدّت تاریک، که گاه هم فدای شدّتِ خود شده است. صراحتِ روبرو دیگر برای شعر بسترِ گسترده ای نیست. بر عکس، شعر است که در صراحتِ های روبرو چشم سومِ دنیا شده است.
رفتن به فستیوال ادبی نروژ(شهر زیبای لیلی هامر) هم امسال برای من امر صریحی بود. هوس نبود، قبول دعوت بود، ادب بود، اما به لیلی هامر که رسیدم دستورِ دل، و دعوتِ دل شد.
بزرگانی از شعر و ادب دنیا، و این چند نوبِلیست هم که سالی و سالیانی دعوتهای فستیوال نروژ را پذیرا بودهاند تصویری از آن را با خود برده و با خاطره هائی از آن زیستهاند. برای من اما، لیلی هامر ناگهان چیزی بیشتر از فستیوال، و بیشتر از خاطره شد. تن شد، بدن شد، زبان شد، از پوستم گذشت و با احشاءِ من درآمیخت. چیزی نمیخواستم و به آنچه نمیخواستم رسیده بودم. بذرِ پاشیدهام را کمی ابر بس بود، بس که دلخواه بود، صریح و شاداب بود، مبادی آداب بود. شهری بزرگ !
شهرهای بزرگ دنیا را هم من به یُمن شعر دیدهام. برای بسیاری از شهرهای ایران انگار شعر یُمنی نداشت، که ندیدمشان. لیلی هامر در ایران نبود، نروژ بود. در همه چیزش گذری گذرا داشتم. سطح کوچه خط افق میشد. همه کس همه چیز میدانست. انگشتهای دانا سوهای نگفته را میگفت، عابرِ کوچه بال و پری گسترده داشت، در فضائی هُمائی، همایونی، مهربان، صبور، منتظرِ تو.
برکه میگشتم انگار ایران بودم، دیدنی با من بود، شعر هم.
با دو شاعر فراری آشنا شده بودم، مهدی موسوی و فاطمه اختصاری. جالب بود، زندانی در ایران پناهنده در نروژ. برای من هر دو چهرۀ مطبوعی داشتند. با شعرهاشان . و غنیمت دیگریِ، که دیدارهای مرا با شاعر و منتقد نروژی Asbjorn QUERAS، می ساخت که خود آغازی برای دوستی ما شد.
نروژ تنها به شاعر ایرانی پناه نمیدهد، شعر فارسی نیز خود در زبان نروژی، و در جهان شعر، پناهی دارد:
اِرلینگ کیتِلسِن که کنفرانس من را در گالری-کافه استیف اداره میکرد، شاعری بزرگ و با هوش، که با من از حافظ و رومی صحبت به میان می آورد. مترجم من آن شب از برگردان اصطلاحات شعری من به نروژی، و او به فارسی، عاجز مانده بود. خوشبختانه حضور عباس شکری صحنه را نجات داد. ارلینگ کیتلسِن شب به هتل آمد و آنتولوژی کوچکی از پنج شاعر زبان فارسی به ترجمۀ خودش به من داد، با نام :
(Fra vinhus ag maské Rumi, Hafez ag andrepersiskediktere)
SOLUM FORLAG, Oslo 2014
که در آن شعرهای سهراب سپهری و هاتف را کنار هم می دیدی.
و آن سه تای دیگر هم حافظ و رومی و فرخی بودند، با این بیت معروف حافظ بر پیشانی کتاب، به خط نستعلیق، که خود راهی به سلیقه ی مترجم در انتخاب اشعار کتاب دارد:
گر ز مسجد به خرابات شدم عیب مکن
مجلس وعظ دراز است و زمان خواهد شد.
ورق می زدم و حسّی شاد در من بیدار شده بود: با لبخندِ من، زنم به لهجه ی سوئیسی اش گفت: تو که زبان نروژی نمی دانی چرا اینقدر تحسین می کنی؟
گفتم: اصلِ ِقضیه شعر است؛ شعر اگر برای ما اصل ِقضیه نباشد، به هیچ درد نمیخورد، و یا به دردِ هیچ می خورد.
فستیوال نروژ امسال نود مهمان در خود داشت، با سفرهاشان و هنرهاشان، و اینهمه را تدبیر ِتوانای ماریت بُرکنهاگن مدیر فستیوال سامان میداد.
از لیلی هامر تا اُسلو میانبُری از باغ بهشت میگذرد. در میان درخت و دریاچه. همین که فکرم رفت به کودکیهای خودم درکویر، و به مردمی فقیر؛ به زنم گفتم کاش ما هم به جای نفت آب میداشتیم. اینگر که کمی فرانسه میدانست و ما را از پیچ وخمِ بیشهها میبُرد، یک لحظه پایش را از روی گاز برداشت و خیلی جدّی گفت: ـ فکر میکنید ؟…
زنم به انگلیسی بهش گفت: ـ شوهرم آره، ولی من نه!
انگلیسی من اما برای ادامهی این بحث چندان خوب نبود، لذا برای اینکه سر قضیه را هم بیاورم گفتم:
ــ آره، گاهی فکر میکنم،
و کمی بعد:
- – گاهی فکر میکنم پس گاهی هستم
(Tantôt je pense donc tantôt je suis)
اینگِر گاز داد و غشغش خندید.
زیرنویسها :
NORSK LITTERATURFESTIVAL – MAY 2017 فستیوال ادبی نروژ
Lillehammer لیلی هامر
Gaston Bachelard گاستون باشلار
Erling Kittelsen اِرلینگ کیتِلسِن
Marit Borkenhagen ماریتا بُرکنهاگن
Café Stiffکافه استیف
Oslo اسلو
Inger اینگِر
پس از فرستادن متن، دیدم چند ایراد تایپی با شیطنت از چشمم دور مانده است:
…من همیشه شما را یکی از شاعران اندیشمند و به اصطلااح عاامه، باسواد ایران می دانم و…
…چرا یدالله رویایی چنان که باید زبان پارسی را پاس نمی دارد؟!
درود بر یدالله رویایی عزیز
نوجوان که بودم زمانی در تهران در میدان کندی سابق، تالار نقش، در یک برنامه شعر خوانی شمارا دیدم دریایی های شما آن روز ها گل کرده بود و شما خواندید: سکوت دسته گلی بود… من نزدیکتان نشسته بودم و مظفر رویایی عزیز که سی سال بعد از دوستان خانوادگی ما شد، با شیطنت و خنده بیشتر از شعر های دریایی توجهم را جلب می کرد. آن روز ها همین شعر هم برایم معما بود! امروزه اما لشکر بی شماری از جوانان و حتا پیران بی هیچ پشتوانه ادبی و ذوقی، کتاب های شعرشان را با شمارگانی ۵۰ نسخه ای چاپ می کنند و به هم هدیه می دهند! هیچ پیوندی میان مردم و این گروه شاعران که از بی راهه هایی که کسانی چون رضا براهنی و علی باباچاهی و حتی شاملوی بزرگ پیش روی شعر امروز ما گشوده اند، برقرار نیست! در کشور ما که زمانی با شعر و ادبیااتش شناخته می شد، امروزه بی ارزش ترین چیز شعر و کتاب شعر است . من این سخن شما را که بازی های زبانی سانسور را شکست داده است نمی توانم بپذیرم. اگر هنوز هم شعر امروز ما نیمه جانی دارد همان پیوندش با گذشته فرهنگی و ادبی این بوم و بر است به پشتواانه نام های درخشانی چون فردوسی و حافظ و سعدی و مولوی و.. وگرنه از این گونه فستیوال ها که شما هم با نگاهی شاعرانه از آن یاد می کنید، گوهری بر نیامده و بر نمی آید. رویایی عزیز! من همیشه شما را یکی از شاعران اندیشمند و به اصطلااح عاامه، باسواد ایران نمی دانم و همه شعر هایتان را خوانده و دیدگاه هایتان را هم دنبال می کنم. مدتی است که از مظفر بی خبرم اما هروقت دیده ام جویای حالتان هستم. سال پیش فرصتی دست داد چند روزی را در پاریس گذرااندم چقدر دلم می خوااست به دیدارتان بیایم اما نشانی نداشتم و نگران هم بودم که مبادا وقتتان را بگیرم. برایت تندرستی و شادکامی آرزومندم.
من بخشی از زیبایی ها و ظرافت های زبان فارسی را از نوشته های شما آموخته ام و نیز خااطره ای از شما ( در آن سال هایی که چپ زدگی باب بود،) مرا از در غلتیدن به گرداب سیاسست بازداشت. خااطره ی همسفری شما با نویسندگان شوروی به اروپا و… این که حتی اجاازه نداشتند مهمان شما بشوند و فقط باید جیره ی غذایی حزب را می خوردند!!! این خاطره تکان دهنده بود. ای کااش جوانان آن روز زودتر به این شناخت می رسیدتد تا ایران گرفتار شورش نمی شد و… به هر حال این ها را گفتم تا برسم به نکته ای که خود بهانه ای شد برای نوشتن این یادداشت.
نکته: چرا یدالله رویایی باید زباان پارسی را زیاد پاس نمی دارد؟! چرا نام خود را هم به تازی می نویسد؟ رؤیائی یا رویایی؟ پاینده باشید.
اسدالله شعبانی شاعر و نویسنده ی کودکان