همان شب یک موجود فضایی بر من ظاهر شد و با صدایی تقریباً گرفته گفت که اگر آرزویی داری بگو تا برآورده کنم. من توی خرپشتک داشتم کتاب ها را مرتب می کردم که او آن بالا ظاهر شد. یعنی اول صدای پاهاش را شنیدم و بعد که در را باز کردم او خودش یا سرش را خم کرد و خیلی عادی نگاهم کرد. راستش ترسیدم و چیزی نمانده بود که داد بزنم. از آن بالا می توانستم زنم را ببینم که یکبری روی تخت نشسته بود و برگه های امتحانیش را تصحیح می کرد. منتظر بودم اتفاق دیگری بیفتد. مثلاً بمیرم. شاید مرگ در لباس یک موجود فضایی ظاهر می شد. کسی چه می داند، اما موجود فضایی یا موجودی که بالای خرپشتک بود حداقل مرگ نبود چون با همان صدای نارسا گفت: بهتر است عجله کنی. من هر صد سال یکبار از اینجا می گذرم و هر انسانی که توان دیدن مرا داشته باشد می تواند آرزویی بکند.
این طور بود که قانع شدم.
گفتم: هر آرزویی؟
گفت: هر آرزویی.
گفتم: خب باید کمی به من وقت بدهی تا با زنم مشورت کنم.
سر تکان داد که این کار خلاف قوانین است و تنها اولین شاهد می تواند آرزو بکند.
گفتم: قرار است تمام این محل و باغ هایش را خراب کنند.
گفت: خب.
گفتم: نه صبر کن! یکی بهتر سراغ دارم.
گفت: چه؟
گفتم: می شود در گوشت بگویم.
موجود فضایی با نوری که در شکمش ذق ذق می کرد چشمکی زد و بلافاصله در تاریکی آسمان غیب شد.
صبح که از خواب بیدار شدم هنوز توی خرپشتک بودم. ماجرا را برای زنم تعریف کردم و به او گفتم که فکر می کنم خوابی کیهانی دیده ام. خوابی که در آن با یک موجود فضایی ملاقات کرده ام.
او هنوز کنار کوه برگه های امتحانی سعی می کرد راهی به بالا بیابد.
گفت: چه شکلی بود
.
گفتم: راستش نمی تونم توصیفش کنم درست یادم نمانده، اما یادمه با صدایی خرخری از من خواست آرزویی کنم.
گفت: چی آرزو کردی؟
گفتم: چی آرزو کردم؟ معلومه. گفتم می شه دیگه عمامه به سرها را نبینیم.
دست از کوه پیمایی کشید.
– کدام عمامه به سرها؟
آدم فضایی هیچ متعجبش نکرده بود گویی هر شب ده تا از این ها روی خرپشتک به این و آن حاجت می دهند.
گفتم: کدام عمامه به سرها؟ مگر چند نوع عمامه به سر داریم. آخوندها را می گویم.
گفت: خوب نیست این طور درباره ی بدبخت ها حرف می زنی.
گفتم: بدبخت؟
گفت: این خرپشتک آخر مریضت می کنه.
گفتم: صبح بخیر! و دویدم تا برسم به سرویس اداره. یزدانی همین که دیدم دست بلند کرد تا کنارش بنشینم.
ننشسته گفت: مشتلق!
کله اش را تقریباً توی گوشم کرد و گفت: می گن رئیس رفتنی شده.
گفتم: مبارک است. بالاخره گورش را گم می کند.
دمغ گفت: رفته ریاست جمهوری. نان خیلی ها دمر افتاده توی روغن.
و به راننده اشاره کرد.
گفتم: خب که چی؟
گفت: حمار! رئیس اداره ت بوده. حتم می برتمون اونجا. آدمن یعنی بهترن از باقی شون.
و باز به راننده ی بخت برگشته اشاره کرد.
گفتم: همه شان یک پخ اند. دست آخر باید فرمان های رهبری را ماچ کنند.
گفت: رهبر؟
خندید و کوبید روی رانم: جان من شاپور گفتی چی؟ رهبر.
و دست سنگینش را باز کوبید همانجا.
گفتم: بخند. خنده دار هم هست.
تا به اداره برسیم همینطور یکی رهبر می گفت و یکی می کوفت به پای راست من. انگار منتظر باشد من یک پایم را برچینم. برایش جالب بود که چطور می شود مملکتی رهبر داشته باشد. این مردم چه شان می شود. نمی دانم. یاد آن مثل معروف افتادم. تنها جایی در پاریس که نمی توان ایفل را دید در خود ایفل است. این هم از این. وضعیت صبحی که شبش را در خرپشتک سپری کرده باشی بهتر از این نمی شود. وارد اداره که شدم وضع از این هم خراب تر شد. قاب عکس رهبر نبود. یعنی بود. بدون عمامه. یک رهبر بدون عمامه! فکرش هم آدم را متلاشی می کند.
گفتم: این کار کیست؟ تقریباً داد زدم.
یزدانی نمی دانم از کجا پیدایش شد نگاهی گذرا به قاب انداخت و گفت: چی کار کیست؟
با دستی لرزان قاب را نشانش دادم.
گفت: یعنی عکاسش؟
یخه اش را گرفتم.
گفتم: عکاس چیست مردک! می آیند چوب توی کونمان می کنند. بردار این را.» و رفتم روی میز.
یزدانی به پاچه ام آویزان شد و گفت: چکار می کنی شاپور! بدبخت آن چوب را توی آستینت می کنند. بیا پایین با عکس رئیس جمهور چکار داری.
گفتم: رئیس جمهور؟
گفت: چی پس حمار! اختلاط مشاعر شدی.
روی میز ماندم و خوب زوایای اتاق را دیدم که نکند دوربینی چیزی باشد برای این شوخی های خاکشیری اول صبح.
گفت: بیا پایین بهت می گم. با کفش نرو روی زونکن ها.
این بار صدایش تندتر بود.
گفتم: کار کیست رمضانعلی؟
هیچ یادم نبود نباید رمضانش را می گفتم. دست خودم نبود.
رمضانعلی یزدانی شاعر شوریده ی اداره ی مان خودکار سرخش را توی جورابم فرو کرد و گفت: دردت چیه؟
بالاخره یک پایم را برچیدم و از تیررس خودکار سرخ توی هوا گرفتم. پس هاچین و واچین همان درد بود که سرانجام از راه می رسید.
رمضانعلی به زنم زنگ زد. هر چه می شد به او زنگ می زد. شنیدم پوران پشت تلفن به او گفت که امروز کمی ناخوش است و شما به دل نگیرید. صبح هم حرف های عجیب می زده. شما به دل نگیرید. دیشب توی خرپشتک خوابیده ناخوش شده. شما به دل نگیرید. ترجیع بندش همین بود. یزدانی هم قول داد که حالم را خوب کند و مرا از روی میز پایین بیاورد.
پوران گفت: رفته روی میز مگر؟
یزدانی گفت: چیزی نیست همه ی ما گاهی دچار این مشکلات می شویم. شما به دل نگیرید.
گفتم: بدبخت لوده! من خوبم تو چه مرگت است که رهبر بدون عمامه را زدی بالای سرت؟
یزدانی گفت: از بس چرت و پرت خوانده ای قاطی کرده ای. رهبر کدام است. می دانستم آن کتاب تاریخ چین کار دستت می دهد.
گفتم: این را کسی هم دیده؟
یزدانی سرش را خاراند گفت: پول می خوای؟
گفتم: پول چه حیوونیه! بگذار بیارمش پایین.
گفت: رئیس جمهور محبوب رو؟
گفتم: رئیس جمهور چیه؟ این بابا یه بار رئیس جمهور بوده اونم مطمئنم عمامه داشته.
گفت: بیا بنشین گل گاو زبان دم کنم.
گفتم: تا این قاب اینجاست من تکون نمی خورم.
رمضانعلی هر چه کرد کوتاه نیامدم. باز به زنم تلفن کرد. زنم هم به شربت، دوست دکترمان، که استاد رام کردن روان های ناآرام بود زنگ زد. شربت هم به من زنگ زد و پشت گوشی هر چه کرد تا مرا متقاعد کند که رهبر را رئیس جمهور جا بزند توی کتم نرفت. دست آخر از من خواست به شربتکده اش بروم.
آنجا بود که اولین سئوال فلسفی اش را پرسید: از کی تا به حال رئیس جمهور را با عمامه می بینی؟
گفتم: شما دیگر نگو شربت جان. تو خودت درد کشیده ای. چه شده که عمامه را نمی بینی.
شربت، به وضوح عقب نشست و غبغبش به سرعت به رنگ سرخ متمایل شد. حالا که فکرش را می کنم می بینم او تمام تلاشش را کرد تا با آن غبغب سرخ هیپنوتیزمم کند. قانعم کند که رهبری وجود ندارد و اصولاً این بخشی از ناخودآگاه است که همیشه رهبری تولید می کند. این ها را به پوران گفت. نسخه ای هم داد دستش و گفتش که مورد حادی نیست و باید مراقبت شود تا این عمامه از چشمش بیفتد.
چطور می شد عمامه از چشمم بیفتد. این هم شد حرف.
وقتی به خانه برگشتیم به خرپشتک رفتم تا به کتاب ها آب بدهم. میان عطف کتاب ها عدس کاشته بودم تا وقتی که سبز می شدند خوب پشتک بزنند. بعد همانطور که به وقایع عجیب امروز فکر می کردم ناگهان به یاد موجود فضایی افتادم. هیچ به یاد او نبودم. آیا موجود فضایی -یا هر جانور دیگری که بود- واقعاً دست به کار شده بود؟
– یعنی عمامه ها راستی راستی محو شده بودند؟
پوران با تعجب در برابر پرسش من گفت که در تمام کشور فقط مقدار ناچیزی آخوند وجود دارد که هیچ نقشی در سرنوشت کشور نداشتند و به کارهای متفرقه مشغولند.
توصیف حالتی که دچارش شدم دشوار است. چیزی همچون صرع به ضربی از شعف کله پایم کرد و از پله ها سقوط کردم و همه گی به این نتیجه ی مقبول رسیدند که خوشبختانه تمام این هذیان ها از سر ناخوشی ست.
وقتی به هوش آمدم شربت بالای سرم بود و درجه ام را می گرفت.
– در چه حالی؟
گفتم: بر سر عمامه به سرها چه آمده؟
شربت مرا مستحق لااقل ده روز مرخصی استعلاجی دانست و به پوران اطمینان داد که بعد این دهه ی مبارک، درمان خواهم شد.
اما به این ساده گی ها هم نبود. چون همان شب از لای در نیمه باز رهبر را دیدم که راستی راستی بدون عمامه با کت و شلوار داشت توی تلویزیون سخترانی می کرد. چشمانم را ریز کردم و عبارت رئیس جمهور منتخب مردم را خواندم. رهبر، تمام حرف هایش درست مانند سابق بود. هیچ تغییری نکرده بود جز همان عبارت کذایی و آن کت و شلوار پلوخوری.
دویدم توی اتاق و گفتم دیدی پوران خودش بود بدون دستار.
پوران که مشغول تصحیح بود از جا جست و خودکار سرخ تصحیح را توی پایم فرو کرد و گذاشت خوب سرخ شوم. البته به این هم راضی نشد. فردایش مرخصی گرفت و توی خانه ماند تا مراقبم باشد. تمام وسایل صوتی و تصویری را هم جمع کرد انداخت توی انبار. بعد یک ویلچر آورد و مرا نشاند رویش.
گفتم: کجا می بری ام؟
گفت: ساحل.
گفتم: ما که ماشین نداریم دریا برویم.
همانطور که دستانم را به صندلی چرخدار نوارپیچ می کرد گفت: ماشین نمی خواهد نزدیک است.
از دور صدای مرغ دریایی می شنیدم. ترسیدم از این یکی حرفی بزنم. همان عمامه ها برای یکصد سال آینده کافی بود.
پوران گفت: می بینی مرغ دریایی اند.
گفتم: تهران و مرغ دریایی؟ پوران چت شده؟
پوران گفت: رئیس جمهور این دریاچه را ساخته برای مردم. خیلی جای مناسبی شده. نه؟
منظورش را از مناسب نفهمیدم. کنار ساحل همه بستنی می خوردند و با چادر و ملافه عکس یادگاری از هم می گرفتند. همه چیز بر وفق مراد بود. حتی مرغ های دریایی هم می خندیدند.
گفتم: تمام این ها پلاستیکی است پوران نه؟
پوران چرخید و دستانم را محکم تر کرد. می ترسید به سرم بزند یکهو همه چیز را جرو واجر کنم. اگر پرده نقالی بود حتم این کار را می کردم. اما از بخت بد بلافاصله به پرده ای واقعی برخوردم. پرده ای که واضح نبود یا لااقل من واضح نمی دیدمش؛ همانطور که رنگ دریاچه ی مصنوعی را سرخ می دیدم.
گفتم: پوران چشمانم نمی بیند. آن جا؟ چیست روی بیلبورد؟
گفت: دعوت به مراسم جشن خانه ی هنرمندان است.
پنج مرد عمامه به سر راستی راستی رو به دوربین و همه ی این دنیای گه تمام قد و موجز لبخند می زدند و دست تکان می دادند.
گفتم: یعنی چی که هنرمندند؟
گفت: شاپور؟ یعنی واقعاً….
حرفش را خورد. بعد دوباره بالا آورد.
-یعنی واقعاً نمی شناسی یا اذیت می کنی مرا؟
می شناختم. زبانم بند آمده بود. با دست بسته نمی شد خوب خودزنی کرد. آن پنج رذل عمامه به سر، پنج هنرمند مشهور بودند. فیلمساز و نویسنده و بازیگر و نقاش و شاعر. مجلس خودمانی بود.
در راه برگشت پوران همان طور که فین فین می کرد گفت که باید برود از دکتر شربت، داروی دیگری بگیرد چون غیرعادی است که آدم معمولی ترین چیزها را هم غیرعادی ببیند.
منظورش عمامه ی هنرمندان بود.
وقتی رفت خزیدم پای تلفن. شماره ی یکی از دوستانم که نقاش بود را پیدا کردم. باید به کسی زنگ می زدم. مطمئن بودم که این یکی پیشتر نقاش بود و حالا نگرانش شده بودم.
گفتم: رضا خوبی؟
گفت: خیره این وقت روز.
گفتم: خواب بودی؟
گفت: نه بفرما!
گفتم: عمامه سرته.
صدایم به طور قطع می لرزید.
گفت: گفتم یه چیزی شده، حالت خوب نیست؟
نفس راحتی کشیدم اما پیش از اینکه حرف دیگری بزنم گفت انتظار داشتی کراوات می زدم؟
قطع کردم.
زنگ زدم به پوران گفتم: هنرمند بدون عمامه هم داریم؟
گفت: شاپور دست به تلفن و کبریت نزن تا بیام.
گفتم: جواب منو بده وگرنه خرپشتک رو آتش می زنم.
گفت: هنرمند بدون عمامه چه دردیه. مگه غیر از این اش هم بوده اصلاً تو چت شده خروسک قندی من!
نفسم برید. صدایش پرید. خروسی قندی در سرم سه بار اذان گفت. سرم قلکی بود که از شکاف باریکش خروس شیرین را می دیدم که هیچ تاجی به سر نداشت. اگر آدم فضایی ظاهر می شد بی فوت وقت به او می گفتم که مرا برگرداند به همان وضعیت اول. اما برای این کار باید صد سال دیگر صبر می کردم. هیچ امکانش نبود.
زدم بیرون. بدون ویلچر. صد سال قبل چه آرزویی داشته اند این مردم.
رفتم اداره. پای دیوار اداره شاشیدم. شاشم زرد بود. واقعاً زرد بود. به عابری گفتم آقا این شاش زرد است؟
حراست فیزیکی اداره از پشت رسید. من از توی شاش ها می دیدمش که برق می زد. دیدم بلند شد و لگد محکمی خواباند توی گوشم. چطور کاراته بلد شده بود؟ دیگر همه چیز امکان پذیر بود. افتادم روی زمین. مردم سکه می ریختند. هنوز زنده بودم. سکه ها بدون عمامه بودند. سکه ها صدای مرغ دریایی می دادند در خیسی زیر پایم برق می زدند هزار تا می شدند در ساحل ادرار.
– پوران این ها همه پلاستیکی اند. تمام این صورت ها. همه ی این ها که به سنگسار سکه مرگ مرا می خواهند چیزی جز مشما نیستند جان تو!
به هوش که آمدم یزدانی بالای سرم بود.
گفتم: رمضانعلی تویی. تو هم مرده ای پس؟
بعد مدتی استغفار به درگاه کجا نمی دانم سرش را تکان داد و گفت: متاسفم واقعاً.
گفتم: بابت؟
گفت: چیزهای زیادی درباره ات می گویند.
گفتم: مثلاً؟
گفت: خب می دانی درست نیست که…
گفتم: بگو رمضان، بگو جان بکن.
گفت: می گویند مشاعرت را از دست داده ای.
گفتم: مشاعر؟ بابت اینکه رهبر عمامه ندارد. شاید اما حداقل مطمئنم یک زمانی داشت. نداشت؟
و با نومیدی به او خیره شدم.
گفت: شاپور!
حرفش ناتمام ماند یا که چیزی نداشت بگوید. مرا توی برانکارد گذاشتند. دو نفر از پرستاران شربت بودند. محترمانه از من خواستند که تکان نخورم. نمی توانستم. می خواستم رمضان را خوب ببینم به گمانم پلاستیکی بود چون عقب عقب مثل عروسکی کوکی به درون اداره رفت. مردم تمام سکه ها را برداشتند. بوسیدند. صلوات فرستادند. پیرمردی کور میان جمعیت خاج کشید. آمبولانس بدون هیچ آژیری از میان جمعیت راه باز کرد. بدون هیچ آژیری از مردم دور می شدم. همه چیز به رویا می مانست. دو پرستار هیچ حرفی نزدند. هیچ اشاره ای هم به عمامه نکردند. مستقیم مرا بردند به شربت خانه ی دکتر شهدها و یک ملاقه شربت توی حلقم ریختند. طعم چرب پلاستیک می داد. بالا دادم.
یک نفر تازه خودش را دار زده بود گفتند زنده شده، تکلیف چیست؟
گفت: دارش بزنید.
و چشمانم را خوب باز کرد. مانند گاوی عریان که برای دعای باران ذبح کنند و بخواهند خوب برق کارد در خاطرش بماند سیب آدمم را به دو انگشت فشار داد. صدایم درد می گرفت.
-شربت! پوران کجاست؟
هیچکس چیزی نگفت تا که به هوش آمدم و دیدم در اتاقی تاریک هستم. آنجا مرد دیگری هم بود. مردی که گلویش را باندپیچی کرده بودند. وقتی حرف می زد مثل رادیویی نیم سوز خرخر می کرد نمی شد فهمید چه می گوید. کمکش کردم چون ممکن بود از پا درآید.
گفتم: تو هم در عطف کتابت عدس کاشته ای؟
چیزی روی بالشتش نوشت داد دستم.
لابه لای هزار خط دیگر به خطی سرخ نوشته بود: من هم نمی بینم. عمامه ها را. می گویند سندروم باژگونی عمامه است. بیماری نادری ست در این عصر. نمی توانم حرف بزنم تارهای صوتی ام را از دست داده ام زیرا هر روز دارم می زنند.
دوست تو
شاپور
و اثر انگشت پای بالشتک نقالی.
در تاریکی مثل ویرگولی از متن جسته روی تخت خمیده بود.
تلویزیونی که در تاریکی میان من و او بود والیبال نشان می داد.
یک آدم بدون عمامه در جمع والیبالیست های عمامه دار سخنرانی می کرد.
بلند زدم زیر خنده: والیبالیست های عمامه دار!
و همانطور به این تصویر خندیدم آنقدر که پرستار بخش مجبور شد به شربتی آرام بخش منقلبم کند. و بعد ناگهان خوابم برد و دیگر هرگز بیدار نشدم.