دیشب هر پنج تایشان را خفه کردم. با دستهساک پلاستیکیام خفهشان کردم. یک هفته بود نقشهاش را میکشیدم. ساک را زیر بالشم قایم کرده بودم. چند بار، از اول هفته، چند بار، دستهاش را امتحان کرده بودم. الیافش خوب سفت بود. با خودم فکر کرده بودم بعد از جشن. بعد از جشن که همه سرشان گرم است. فکر کرده بودم نصفهشب. نصفه شب که همه از خستگی خوابشان سنگین شده. فکر کرده بودم، میروم مینشینم روی شکمشان، دستهساک را میسرانم زیر گردنشان، و بعد از جلو دسته را گره میزنم و فشار میدهم. بی سر و صدا. و این کارها را کرده بودم.
یک هفته بود به بهجت اخطار کرده بودم. گفته بودم دیگر خسته شدهام از دستش. گفته بودم دیگر حق ندارد میز مرا زیر تختش قایم کند. گفته بودم، خوب میداند چقدر به میزم حساسم. هر روز میز را میگذاشتم وسط اتاق و برای هر پنج تایشان سخنرانی میکردم. بهجت، هر روز میز مرا زیر تختش قایم میکرد و مرا هر روز به دردسر می انداخت. این میز کوچک بین تخت من و تخت بهجت بود، خیلی راحت زیر تخت جا میشد
بهجت میز را زیر تخت میلغزاند و میخندید. توی روی من می ایستاد و می خندید.
من میگفتم:”بهجت نخند، لثههایت را نشان نده، تو یک دندان بیشتر نداری، نخند، تفهایت را روی من نریز. بهجت، با آن تک دندانت روی اعصابم راه نرو…”
بهجت لبهایش را تا ته باز میکرد و با انگشت به دندانش اشاره میکرد و میگفت:”میخوام روکش طلا کنمش، میخوام دندون طلا داشته باشم…”
میگفتم:”بدبخت، دیوانه، تو دیوانهای، برای چه میخواهی دندان طلا داشته باشی؟ شصت سالت است، کسی به تو نگاه نمیکند…”
بهجت میخندید و میگفت:”میخوام ازم ارث بمونه، همین یه دندون طلا ازم ارث بمونه…طلا خوبه، زیر خاکا می مونه…”
میگفتم:”دیوانه، تو که میراثخوار نداری، بچهات را کشتهای، به این خانمها بگو که بچهات را کشتهای، بگو توی تشت آب گذاشتی بچه شش ماههات را، بگو.”
بهجت میگفت:”تو تشت لرزید، بعد کبوووود شد، کبوووود شد…”
میگفتم:”بهجت، تفهایت را جمع کن.”
میگفت:”یه کله بود، پا نداشت، دست نداشت، بابا نداشت، یه کله بود… هیچی نداشت… یه کله پر مو، موهاش بووور بود، بووور بود…”
میگفتم:”گور بابای پا و دست و بابایش، گور بابای موهایش، میزم را بده بهجت…”
میگفت:”طلا خوبه، زیر خاکا میمونه…، خدا طلا درست کرده که بمونه…من دندون طلا میخوام…”
داد میزدم:”به تو دیوانه اخطار میکنم میز مرا بدهی…”
زهره جیغ میزد:”پولهااام…”، صورتش را میخراشید. با دست چپ دست راست را میخراشید، با دست راست، دست چپ را میخراشید.
میگفتم:”زهره، دیوانه، خودت را اینطور نزن، باز دستهایت را به تخت میبندند. اینکارها را نکن، آن آقای محترم اگر دلش میخواست، با تو ازدواج میکرد، آن آقای محترم اگر دلش میخواست به تو تجاوز میکرد، ولی دلش نخواست، دلش پولهایت را خواست، تو خودت پسانداز خیاطیات را به او دادی، تقصیر من چیست که باید تو دیوانه را تحمل کنم؟ تو خودت قرص خوردی دیوانه، تو چهل و پنج سال داشتی، خودت باید عقلت میرسید کسی به تو تجاوز نمیکند، تازه زخمهایت خوب شده، بدبخت، باز میآیند ناخنهایت را کوتاه میکنند، جیغ نزن زهره، با آن ناخنهایت، خرت خرت روی زخمهایت پنجول نکش…”
زهره جیغ میزد:”پولهههام”. بهجت میگفت:”زهره پنجوووول میکشه…” من داد میزدم:”تففف نریز” و به طرف بهجت حمله میبردم، اما رعنا میپرید و از پشت دستهایم را میگرفت. میگفتم:”رعنا دستهایم را ول کن، میزم را بده. رعنا با آن هیکل دراز و لاغر و قناسش میدوید و میرفت میز را از زیر تخت بیرون میآورد، اما به من نمیداد، خودش روی میز ضرب میگرفت، ابروهایش را بالا میانداخت و به فروغالزمان اشاره میکرد و میگفت:”فروغ، قر…” فروغالزمان از تخت میآمد پایین. ملافه را میپیچید دور باسن گندهاش و با ضرب رعنا قر میداد. رعنا میخواند: من زن بقال نمیشم. همه آن دیوانهها دم میگرفتند: چرا نمیشی؟ رعنا میخواند: کاری که بقال میکنه، با کیل و مثقال میکنه. دیوانهها میگفتند: وااای، وااای! رعنا میخواند: من زن سرهنگ نمیشم. دیوانهها میگفتند: چرا نمیشی؟ رعنا میخواند:کاری که سرهنگ میکنه، با توپ و با جنگ میکنه دیوانهها میخواندند: وااای، وااای. رعنا میخواند: من زن ملا نمیشم. دیوانهها میپرسیدند: چرا نمیشی؟ رعنا ضرب میگرفت: کاری که ملا میکنه، با قلهو ولا میکنه. فریاد میزدم: رعنا! دیوانه، این کارها را نکن، خجالت بکش، صدایت را میشنوند، اباطیلت را میشنوند، میآیند میز را میبرند، بعد من چطور سخنرانی کنم برای شما دیوانهها؟ تو دیوانهای، از سن و سالت خجالت بکش، پنجاه و هشت سال داری، مگر زمان و مکان را نمیشناسی؟رقاصخانهها را گل گرفتهاند، نمیفهمی اینجا کجاست، نمیفهمی الان کی است؟ البته که نمیفهمی، شیرههای مادرت مغزت را فاسد کرده، عوض شیره جانش، شیره پنج قرانی به تو میداده، تو دیوانهای تو چه میدانی فضا چیست، مکان چیست، زمان چیست، تو ُبعد چه میدانی چیست؟
من محکم میزم را چسبیده بودم و این حرفها را میزدم، اما فروغ با آن هیکل گندهاش میرفت روی میز و دوباره قر میداد و میگفت:زری به پری گفت، چی گفت؟ من زن سرهنگ نمیشم…
من رو به رعنا فریاد میزدم ببین رعنا، تو این فروغ بیچاره بی عقل را به این کارها وادار کردی، این که زن سرهنگ نبوده، زن سرتیپ بوده، با عشق، خودش بند پوتینهای سرتیپ را میبسته، موهایش را شانه میکرده، چهل سال بی بچه، سرتیپ عنین را دوست میداشته، خانم بوده، بعد وقتی سرتیپ را تیرباران میکنند، و گلولههایش را برایش میبرند، با غرور آنها را گرفته و برای خودش گردنبند درست کرده، الان هم اگر چند تا گلوله به او بدهی قشنگترین گردنبندها را درست میکند، هنرمند است ولی کسی گردنبندهایش را نمیخرد. خانم است ولی تو وادارش کردهای اینطور قر بدهد، این دیوانه بازیها را بکند، چرا همهتان میخواهید آزارم بدهید؟
روح انگیز از توی مستراح جیغ میزد و فریاد مرا خفه میکرد: بی دینها، نجسها،… ساکت شین، یکی بیاد منو بشوره. من میزم را ول میکردم و میرفتم به در مستراح میکوبیدم. میگفتم: روح انگیز، بیا بیرون، تو از صبح داری خودت را آب میکشی، دیوانه، بیا بیرون، این کارها را نکن. روح انگیز میآمد بیرون. لخت و عور. هر وقت میرفت مستراح همه لباسهایش را در میآورد بعد بیرون میآمد. میایستاد جلوی من گریه میکرد: بیا منو بشور، خودتو هم آب بکش، همه جا رو هم آب بکش.
میگفتم: من دیروز از انبار ضدعفونی کننده کش رفتهام، و همه مستراح را ضدعفونی کردهام، تمام پیراهنم ریش ریش شده از ضدعفونی کننده. روحانگیز میگفت: نه، با آب، آب بکش، منو آب بکش، خودت را هم آب بکش بعد گریه میکرد: باید مرا بشوری.
میگفتم: روح انگیز، دیوانه، بدبخت، چرا وقتی تو مزاجت کار میکند من باید تو را بشویم؟ گریه میکرد: نکرده، هنوز کار نکرده… میگفتم: پس چه را بشویم؟ چه چیز را آب بکشم؟ میگفت: میترسم نجس شده باشم، برو، برو آب بکش، وگرنه همین جا، وسط اتاق… میگفتم: باشد این بار هم آب میکشم به شرطی میز را از اینها بگیری و به من بدهی.
بعد میرفتم و او را میشستم. خوب آبش میکشیدم. همانطور که او را میشستم میگفتم: ببین روح انگیز، داری پاک پاک میشوی، بعد باید لباست را بپوشی، میفهمی دیوانه؟ آخر من چه تقصیری دارم که تو دیوانهای؟ شش سال تو عقد بودهای، بعد جنازه پسر عمویت را تکه تکه شده از انفجار مین آوردهاند؟ من چه تقصیر دارم که خیانت کرده بودی به او و همانطور باکره حامله شده بودی و بابایت که صبح برای نماز لگت زد که بیدار شوی بچه را انداختی؟ من چه تقصیر دارم که تو بی عقلی و فکر میکنی چون خیانت کرده بودی پسر عمویت تکه تکه شد؟
با روح انگیز از مستراح میآمدیم بیرون. روح انگیز میرفت میزم را با گریه از فروغ میگرفت. فروغ قر میداد و رعنا ضرب میگرفت و زهره جیغ میزد و بهجت میخندید و روح انگیز گریه می کرد.
و هر روز همین بساط بود و من خسته شده بودم از دست همهشان. برای همین بود که بعد از یک هفته فکر کردن تصمیم گرفتم هر پنج تایشان را خفه کنم. و دیروز بعد از اینکه میزم را گرفتم، نقاشیهایی را که از توی ساک پلاستیکیام بیرون آوردم زیر پیراهنم قایم کردم و رفتم روی میز ایستادم تا برایشان سخنرانی کنم. اول تهدیدشان کردم و گفتم: ببینید دیوانهها، اگر امروز نخواهید به حرفهایم گوش کنید صدایشان میکنم تا بیایند بهتان شوک بدهند. حتی به خودم. میفهمید بدبختها؟ امشب شب جشن است. خانم سرپرست بعد از ظهر میآید بهمان سر میزند، اگر ساکت نشوید میگویم بهتان شوک بدهد، حتی به خودم، آنوقت دیگر نمیتوانید بروید جشن، فهمیدید؟ اگر الان صدایشان بزنم و بیایند بهمان شوک بدهند دیگر نمیتوانم چیزی که میخواهم نشانتان بدهم، شما هم نمیتوانید آن را ببینید، فهمیدید دیوانهها؟ پس ساکت و آرام باشید و بیایید نزدیک تا ببینید چه میخواهم نشانتان بدهم.
بعد یک نقاشی را از زیر پیراهنم بیرون آوردم. چشمهای هر پنج تایشان از تعجب گشاد شد و کم کم جلو آمدند. من نقاشی را بالا گرفتم و گفتم: آی دخترها، خانمها، پیر زنها، این آقا را تماشا کنید، او یک هنرمند است، یک مرد بزرگ است.
روح انگیز لخت و عور آمد کنار میز ایستاد و سرش را بالا سمت نقاشی گرفت. بهجت هم با آن لثههای صورتیش آمد. رعنا و فروغالزمان و زهره هم آمدند. بدبختها همهشان کچل بودند. سرهایشان را از ته زده بودند، پستانبند هم نداشتند. فقط یک پیراهن و یک تنبان.
گفتم: این آقا را نگاه کنید، این اسمش پیکاسو است همهتان با هم بگویید: پی، کا، سو، اول پ؛ زهره جیغ زد: پووول. بهجت خندید: پ…پ… پنجووول. فروغ گفت: پووتین. رعنا گفت: پستانبند روح انگیز جیغ زد: پاااک بعد گریه کرد.
من گفتم: نه نشد. ابلهها، نه، درست بگویید پیکاسو… همهشان گفتند: پی پا پو. من گفتم: بدبختها، شما همه دیوانهاید، بیسوادید، جاهلید، ناقصید، من میخواهم شما را آدم کنم، من دانشگاه رفتهام، با سوادم، نقاشی خواندهام… شما نمیدانید این مرد چقدر بزرگ است، هنرمند است…، هنر آدمها را کامل میکند.
روح انگیز جلو آمد و روی نقاشی تف کرد و گفت: مرتیکه کافر، نجس.
گفتم: روح انگیز، جاهل، نادان، چرا تف میکنی؟ تو مغز نداری، تو شعور نداری. از عقل ناقصی،… ببین تو لخت و عور ایستادهای اینجا، با آن هیکل مهیبت، با آن پوست شل و ولت، الهی نیروی جاذبه زمین همین الان هیکلت را تخت بکوبد زمین تا از شرت خلاص شوم.
نقاشی دیگر را از زیر پیراهنم بیرون آوردم و جلوی چشمهایشان گرفتم. گفتم: ببینید شماها اینها هستید، باید اینها باشید، ببینید، پیکاسو، این مرد، شماها را، روی سطح کشیده، قشنگ کشیده، کشیده که همیشه باشید، اینها دوشیزگان آوینیون هستند، فهمیدید؟، اینها شما هستید.
همهشان به نقاشی خیره شدند. هر پنج تا. از روی میز آمدم پایین و نقاشی را گذاشتم روی میز. هر پنج تا روی میز خم شدند و خیره شدند به نقاشی. انگار دارند توی آب عکس خودشان را میبینند. آنها نگاه میکردند و من دورشان میچرخیدم و سرهای کچلشان را ناز میکردم و میگفتم: ببینید، شما اینجایید؛ توی نقاشی. مو دارید، گوشت و پوستتان به زمین کشیده نمیشود، همیشه صاف روی سطح می ماند، من شما را دوست دارم، دوست دارم قشنگ باشید، همیشه، همانطوری باشید… میبینید خودتان را؟ میبینید چه خوب هستید؟ هر پنج تا گفتند: ما هستیم، اینجا هستیم.
بعد گفتم: دوست دارید همیشه اینجا باشید؟. هر پنج تا گفتند: دوست داریم. رعنا آدامس داشت با آدامسِ رعنا نقاشی را زدیم به دیوار. درست توی چشم.
بعد از ظهر خانم سرپرست آمد به اتاق ما، دو تا پرستارها هم همراهش بودند. ما روی تختهایمان ایستاده بودیم و به نقاشی نگاه میکردیم. همه ساکت بودند. خانم سرپرست گفت: دخترا ! دخترای خوب، این چه وضعشه؟ بشینین رو تختاتون باریکلا. هر پنج تایشان نشستند و همانطور به نقاشی خیره بودند. ولی من ایستاده بودم هنوز. پرستارها که قرصها را میدادند، خانم سرپرست نگاه پنج تا را دنبال کرد: ای وای! این دیگه چیه؟ کی اینجا زده؟ زود ورش دارین پرستارها دویدند که نقاشی را بردارند. هر پنج تا شروع کردند به جیغ زدن. نعره زدن، زوزه کشیدن. خانم سرپرست صدایش را بلند کرد و گفت: دخترای خوب، دخترای خوب، بسه دیگه، خوب باشین، ساکت شین، امشب جشنه، بهتون آبمیوه و شیرینی میدیم، جیغ نزنین، خب؟ با هم میریم تو سالن، رو صندلی میشینیم، خب؟ فرشته میخواد آواز بخونه… همتون باید ساکت باشین
رعنا زوزه کشید: فرشته که کوره، خره، صدا نداره… من بخونم، من بخونم….خانم سرپرست گفت: ساکت رعنا، همه ساکت، هر پنج تا داشتند جیغ میزدند. من هنوز روی تخت ایستاده بودم. گفتم: خانم سرپرست، خانم مدیر محترم، ما که مو نداریم، ما که پستانبند نداریم، این هندوانههایمان، این کدو تنبلها را چه کنیم که این ور و آن ور میروند؟ این بهجت با این یک دندانش، این زهره با زخم و زگیلهایش، خوب نیست، زشت است جلوی مهمانهایتان، آبرویتان میرود، اینها دائم جیغ میزنند، اینها دیوانه هستند خانم سرپرست. لااقل نقاشی را بدهید که ساکت شوند.
سرپرست گفت: بیا پایین پری، دختر خوبی باش، همه چی براتون میخریم، عصر روپوش و روسری میآریم. وقتی کاردستیها و تابلوهای دخترای کلاس ملیلهدوزی رو فروختیم همه چی براتون میخریم، خب؟ امشب آدمای خوب و مهربون میان اینجا، پول میدن براتون سیب میخریم من گفتم: خانم سرپرست، این بهجت یک دندان بیشتر ندارد، خودتان فکر کنید چطور سیب بخورد؟
خانم سرپرست و پرستارها دیگر چیزی نگفتند، نقاشی را برداشتند و با خودشان بردند و در را بستند.
همه جیغ میکشیدند. روح انگیز دوباره رفت توی مستراح و در را از روی خودش بست. قرصها کمی دیگر اثر میکرد. من همه اینها را میدانستم. این دیوانهها نمیدانستند. من قرصم را زیر زبانم قایم کرده بودم بعد تفش کردم بیرون. میدانستم اثر قرصها تا وسطهای جشن میماند. میدانستم هر پنج تا مسحور آن نقاشی شده بودند و دیگر نمیشد آرامشان کرد. میدانستم شب شوک میدهند.
عصر برایمان روپوش و روسری آوردند. زوزههای آرام میکشیدیم که این رنگها را دوست نداریم. پرستارها ما را بردند سالن. ما را روی صندلی نشاندند و دو تا پرستار را مراقبمان گذاشتند. سالن بزرگ و پر نور بود. شلوغ بود، همه نگاهمان میکردند. جلوی رویمان یک سن بزرگ بود. من میدانستم به آنجا سن میگویند. آن دیوانهها نمیدانستند. یک نفر ایستاده بود و میکرفن دستش بود. من میدانستم که آن میکرفن است. آن دیوانهها نمیدانستند. توی دانشگاه من میکرفن دستم گرفته بودم و سخنرانی میکردم که آمدند مرا گرفتند و بیرونم کردند. قبل از اینکه اینجا کار پیدا کنم، قبل از این که اینجا نظافتچی بشوم.
فرشته آواز خواند داد می زد: تو را من چشم در راهم… دستهایش را سمت مهمانها دراز میکرد. رعنا بلند شد داد زد: فرشته تو کوری، آواز نخون. چند بار جیغ زد پرستارها بردندش. من لبخند زدم. کسی که میکرفن دستش بود گفت: حالا دختر خوبمون ترانه، که فقط یه انگشت داره میآد و تابلوی زیباشو نشون میده یک کله با یک انگشت را روی صندلی چرخدار آوردند. میکرفن به دست گفت: ببینین، این تابلو چقدر زیباست، همش ُگله، رنگ نیلوفری، همش آبی و کبود، ببینیم کی میتونه قیمت رو این تابلو بذاره؟ ترانه جون خودت بگو.
کله و یک انگشت، ماتیک زده، با خجالت گفت: نمیدونم. بهجت بلند شد جیغ زد: ننه تو رو نکشته، باهاس میکشت، خدا چرا تو رو نکشت؟ تو که طلا نیستی، گلات طلایی نیست، گلات کبووود شده. هی گفت: کبووود. پرستارها بردندش. من لبخند زدم. میکرفن به دست گفت: قیمت پایه رو پنج ملیون میذاریم. فروغ جیغ زد: پوتین، یه پوتین بدین پام کنم. پرستارها بیرونش بردند. من لبخند زدم. یکی از میهمانها دستش را بلند کرد: من پنج میلیون و پانصد می خرم.
میکرفن به دست گفت: شما خییر مهربان بیایین بالای سن خودتونو معرفی کنین: مرد رفت بالای سن. اسمش را گفت، همه کف زدند. رعنا گفت: بابا یکی واسه ما پستانبند بخره. او را هم بردند. من لبخند زدم. میکرفن به دست گفت: اینطور که سرپرست اینجا به من گفته، مخارج ماهانه اینجا هفت صد میلیون تومنه، پولدارای شهر، هفتصد میلیون… زهره جیغ زد: پولهاااام، پولااام… پرستارها او را هم بردند. من لبخند زدم.
میکرفن به دست گفت: و حالا یک نقاشی دیگه از یکی دیگه از دخترای خوبمون… بعد نقاشی پیکاسو را آورد بالا. همه کف زدند. من باید جیغ میزدم پیکاسو پیکاسو. جیغ نزدم. به پرستار گفتم: میخوام برم بیرون. پرستار مرا برد بیرون. توی راهروی عقبی داشتند هر پنج تایشان را میبردند اتاق شوک. من یواش توی گوش بهجت گفتم: پیکاسو. بهجت خندید. هر پنج تا جیغ زدند پیکاسو. من خیلی آرام به بهجت گفتم: تفهایت را نریز. همانطور که با پرستارم از جلوی همهشان می گذشتم گفتم: دیوانهها، خیلی کارهای بدی کردید جلوی آن همه آدم محترم. همه کارخانهدار بودند، بی تمدنها، جاهلها، شما اصلا میدانید کارخانه چیست؟ کارخانه از تمدن به وجود آمده، تمدن از کارخانه… رعنا توی سرم زد و گفت: خفهخون. من گفتم: دیوانه، توی سرم نزن حساسیت دارم به سرم. پرستارها آنها را هل میدهند به اتاق شوک. من داد زدم: بدبختها، شماها ناقصید، زنهای افریقایی از شما خوشگلترند، عاقلترند، دماغ رعنا کج است، چشمهای روح انگیز لوچ است. زهره زگیل دارد، بهجت یک دندان دارد پرستار مرا به اتاق برد. من پرسیدم: من مودب بودم؟ دیدی جیغ نزدم؟ پرستارگفت: آره پری تو خوب بودی، باریکلا. مودبانه گفتم: پس میشود نقاشیام را بدهید. نقاشی زنها را؟ پرستار گفت: باشه برو تو اتاقت بخواب برات میآرم. کمی بعد نقاشی را آورد. من با آدامس رعنا به دیوار چسباندمش. و منتظر ماندم تا پنج تایشان را از اتاق شوک بیاورند. وقتی آنها را آوردند. چیزی نمیفهمیدند. کمی صبر کردم و وقتی چراغهای راهرو خاموش شد، یکی یکی رفتم روی تختهایشان، روی شکمشان، دسته ساکم را سراندم زیر گردنشان، و یک، یکی خفهشان کردم. بیسر و صدا.
حالا صبح است. جنازههای ناقص را بردهاند. من به دیوار روبرو، به نقاشی دوشیزگان آوینیون خیره شدهام. کاملا خیره. چیز دیگری نمیبینم جز روح انگیز و زهره و رعنا و فروغالزمان و بهجت. چقدر شبیه هستند. این یکی که نشسته فروغ است، آن وسطی که دستهایش را بالا گرفته رعناست، آن که نیمرخ است زهرهست و آن عقبی بهجت. همانجور بیُبعد و مسطح اینجا هستند. آنها همیشه اینجا خواهند ماند. زیبا و جاودانه.