در باب عاشیقلار…

در سنت فرهنگ و هنر آذری، دسته هنرمندانی وجود دارند معروف به «عاشیقلار».

یک «عاشیق» به اجبار نه عارف است و نه درویش، نه روشن‌فکر و نه اندیشمند. نه، عاشیق شخصی‌ست عادی مثل من و شما، با کسب و شغل و شادی فرزند و فامیل و تشویش پرداخت برگ برق و تلفن ماهانه‌اش… می‌گویند حتی که «عاشیق» نه چندان موسیقی‌دان است و نه چندان شاعر؛ اما موسیقی می‌نوازد و شعر می‌سازد.

مجسمه عاشیقلار ـ تبریز 1354

مجسمه عاشیقلار ـ تبریز ۱۳۵۴

در واقع، از نامش پیداست: «عاشیق» فقط عاشق است… و مثل هر عاشق، هر بار که وجودش لبریز می‌شود از شور و شوق، یا دل‌تنگ از دست روزگار، سازش را به دست گرفته و بدون حساب و کتاب قبلی، همین‌طور فی‌البداهه، حرف دلش را بی‌درنگ در قالب شعر برایتان می‌نوازد.

البته، منظور این عاشیق‌‌مآبانه‌های بازاری ‌نیست که امروزه، از ازبکستان و ترکمنستان گرفته تا ترکیه و آذربایجان شمالی، در مسیر سیل توریست‌ها دکان گشوده و در قبال یکی دو دلار اسکناس، جلوی دوربین حریص این و آن به رقص و خلسه در می‌آیند. نه، منظور آن عاشقان نادری‌ست که از قرن‌ها پیش با شرم و حیا، با جان و دل، کمر همت در ترویج زبان و فرهنگ هزاره‌‌ی خویش بسته‌اند.

پدر من عادت داشت عاشیق را با املای «آشیق» بنویسد و با اشاره به ریشه‌ی آن «ایشیق» (نور و روشنایی)، و نیز شاید با اشاره به واژه‌ی «شمن» (ساحر – پزشک – سخن‌گو – رابط مردم با خدایان دوران کهن)، با خنده بگوید: «پسر جان، این چراغ برق نیست، نوری‌ست که از ته غار گذشته‌ها می‌آید!»

بچه بودم. خنده‌ی خشن و دورگه‌ی پدر موهای تنم را سیخ می‌کرد.

شبیه این عاشیق آمده از دوران کهن را شاید بتوان در فرهنگ‌های دیگر نیز یافت، اما مترادف دقیق وی را در جایی نخواهیم دید. در سنت موسیقی جاز و بلوز، برآمده از مراسم رقص و آواز جشن و عزای برده‌های سیاه، گاه‌گاهی جازمن دست به تکنیک «امپروویزاسیون» زده و بین شروع و پایان یک تم استاندارد و از پیش نوشته شده‌، تم و پرده‌‌ی جدیدی اجرا می‌کند؛ این امر ولی به ندرت با بداهه‌سازی شعر آن آهنگ همراه است.

«تروبادور»های قرون وسطایی، هنرمندان دوره‌گردی بودند که شهر به شهر گشته و در قصر و کاخ و میدان، ماجراهای شوالیه‌های قهرمان را حکایت کرده و مدح این شاهزاده و آن ارباب را می‌خواندند.

عاشیق اما نه مداح ارباب است و نه شاعر شاهزاده؛ به پادارنده‌ی سنت و سخن‌گوی سرنوشت مردمی‌ست با زبان عامیانه‌ی آن مردم.

و به مثابه‌ی کوه و جنگل‌ و دشت‌های دشوار خاکش، خلق و خویی دارد نرم و خشن، سرکش و باوفا، دوست و رام‌نشدنی…

در تمام عمرم، من فقط یکبار یک عاشیق واقعی به چشم دیده‌ام. سال‌های سال‌پیش بود، داخل حیاط یک خانه‌ی قدیمی واقع در ته بن‌بستی در یکی از این کوچه‌های باریک و پیچ اندر پیچ تبریز. ایستاده بود زیر درخت سیب شکوفه‌زده‌ای، پای راستش بر لبه‌ی حوضچه‌ی هشت گوشه‌ای وسط حیاط. هیکلی داشت لاغر و دراز، بسیار قدبلند.

از زیر پاهایش، از بالای قد سه وجبی پنج شش ساله‌ام که تماشایش می‌کردم، به نظرم غولی می‌آمد عظیم‌الجثه، زیبا و هراسناک…

مثل عاشقی تن معشوقه‌اش را، وقتی سازش را به دست گرفت و روی سینه‌اش ‌فشرد، وقتی پلک چشم‌ها را بست و نوک انگشت‌ها را سُرانید روی تارهای تن وی، چنان سکوتی فرو افتاد بر زن و مرد و کودک و پیر حاضرکه نگو و مپرس؛ و یکباره، حیاط خانه تبدیل شد به صحن معبدی…

هنوزهم که هنوز، بعد از گذار سال‌ها، هر بار که پشت پلک‌های بسته‌ی خاطره‌هایم حرکت کند دست راستش را دیده و صدای خشن و دورگه‌ی او را باز می‌شنوم، موهای تنم سیخ می‌شوند ازعشق و هراس…

***

 

به نام پدر، پسر، و روح‌القدس…

in nomine Patris, Filii, et Spiritus Sancti

painting

«تلخ کنی دهان من، قند به دیگران دهی

نم ندهی به کشت من، آب به این و آن دهی.

جان منی و یار من، دولت پایدار من

باغ من و بهار من، باغ مرا خزان دهی.

عود که جود می‌کند، بهر تو دود می‌کند

شیر سجود می‌کند، چون به سگ استخوان دهی.

در دو جهان به ننگرد، آنکه بدو تو بنگری

خسر خسروان شود، گر به گدا تو نان دهی.

برگذرم ز نه فلک، گر گذری به کوی من

پای نهم بر آسمان، گر به سرم امان دهی.»

کشیش پیر عینکش را به چشم زد، کتاب قطورش را گشود و زیر باران ریز روز عید پاک، طوطی‌وار لیتورژی کهن دوهزار ساله‌اش را به لاتین آغاز کرد: این نومینه پاتریس، فیلی، ات اسپیریتوس سانکتی… خنده‌ام گرفت. تکنیک ریاکارانه‌ی حکومت بر ذهن مردمی که ۹۹ درصدش از درک زبان آن عاجز است: به نام پدر، پسر، و روح‌القدس…

به یاد پدرم افتادم که می‌گفت هر از ‌گاهی در این گوشه و آن گوشه‌ی دنیا، در واقع هر چند قرن فقط یکبار، افرادی یافت می‌شوند چنان تک و بی‌همتا، چنان ناب و جامع و کامل که به جز «شما» نمی‌توان خطابشان نمود؛

انسان‌هایی به مثابه‌ی خدایان زنده در میان ماها…

من که نه به بهشت آسمان اعتقاد دارم و نه به صاحب آن،  نه به تناسخ روح  و نه به رستاخیز تن

من که نه روز تولد خدا را می‌دانم و نه راز ساده‌ی گل سرخ را

من که هیچ‌وقت نه در بلخ بوده‌ام و نه در قونیه

من که غافلم از قافله، کاملا خارج از خط و در خطا…

گاه‌گاهی احساس می‌کنم که سرم گیج می‌رود، چشمم تار می‌بیند، چیزی شبیه یک رود، داغ و سیال، می‌دود در سر تا پای وجودم

و داخل قفس سینه‌ی ناچیزم، قلب پربهای مردی می‌تپد که هشت قرن پیش از این می‌زیست.

پس آنگاه، لبریز از شرم و شوق و هراس، با خود می‌گویم که شاید، شاید

روزی در مسیر سفرش از بلخ به قونیه که به اجبار می‌گذشت از تبریز، آن مسافر لحظه‌ای ایستاد سر کوچه‌ی صاحب جم

از آب چشمه‌ای که در آن بود و دیگر نیست، شاید اندکی نوشید

شاید دست خسته‌ای کشید بر پیشانی خسته‌اش

شاید قطره‌ای عرق لغزید از صورت غبارآلودش، افتاد بر خاک

و در حالی که نورِ نگاهِ مردِ ناشناسی نشسته بر کنار چشمه، شمس محمد از اهالی شهر، عبور می‌کرد از نگاهش

نفس عمیق و گرمی بیرون شد از دهان مسافر که سُر خورد در هوا، پرسه زد، غلتید، معلق ماند

و هشتصد سال بعد، ذره‌ای از آن نفس مانده بر جا، شاید دمید در آستین مادر من…

آری باری دوست گرامی،

گاه‌گاهی چشم نابینای من خواب چشمِان هشیارِ جهان را می‌بیند.

*اقتباس از متن «تبریز»، رمان ـ جستار چاپ‌نشده‌ای از قلی خیاط