نزدیک به صد سال پیش در یک منطقه ی مرزی به نام “جلسیون” بین محلات در حال جنگ کوشکک و مصلای جهرم کودکی متولد می شود که او را عوض نام می نهند. ممکن است بپرسید چرا عوض؟ خدمتتان عریضه نگار شوم که نام عوض را روی کودکانی می گذاشتند که قبل از تولد، پدر یا برادرشان را از دست داده بودند. عوض دوران کودکی بسیار سختی را می گذراند و از همان کودکی به پوچی زندگی و ناتوانی ذاتی بشر در چیرگی بر امیال نفسانی پی می برد:

«هفت هشت ساله بودم و شاگرد ملکین دوزی. یه روز یه آقای محترم و با وقار در حالی که دستش گذاشته بود روی پایین تنه اش وارد دکان پینه دوزی شد و با لحن یک آدم مستاصل گفت، دوپینه(۱) خونه کوجاست؟ ترکیدم! پُکیدم!»

old-man

تصورش را بکنید یک بچه ی بی اندازه باهوش و نکته سنج که از شش سالگی برای گذران زندگی خود و خانواده اش مجبور به انجام کارهای توان فرسا و ارتباط با اقشار گوناگون جامعه است.  او چه  زود پی می برد که در دنیایی دیوانه زندگی می کنیم که بنیادش بر هر دم بیل استوار است و گشت و گذارمان قاعده و قانونی نمی شناسد. در جهرم آن زمان توی سر سگ می زدی درویش و معرکه گیر و شعبده باز پیدا می شد و اغلب شان از شهرهای دیگر می آمدند. آخوند و ملا هم که فت و فراوان بودند و بازار روضه و احیاء و عزاداری داغ بود. بچه ها علاقه ی عجیبی به معرکه ی درویش و روضه ی آخوند داشتند. معرکه گیرها تا دلتان بخواهد کلک جور می کردند و قصه های دروغ ولی بی اندازه خوشمزه به هم می بافتند.

و اما بشنوید از مجلس آخوند که بچه ها با چای و شربت و بعضی وقت ها پلو شکمی از عزا درمی آوردند.  عوض در تمام این برنامه شرکت می کرد و بیش از همه از تعزیه و نقالی خوشش می آمد، بویژه داستان های شاهنامه و اغراق هایی که نقال ها به آن ها اضافه می کردند:

«رستم یه پا می گذاشت روی این کوه و یه پا روی اون کوه و سر دو پا می نشست. جهرم هم خلاش بود….»

عشق به فردوسی و شاهنامه باعث شد که عوض پیش خود سواد یاد بگیرد، آنهم در دوره ای که در تمام محلات کوشکک و مصلی (به غیر از آخوندها) تعداد باسواد از تعداد انگشتان دست کمتر بود. او از خیام و حافظ زیستن در لحظه را یاد گرفت و از عبید زاکانی و اشرف الدین گیلانی طنز و ریشخند. یادم می آید کلاس چهارم یا پنجم ابتدایی بودم. زنی در همسایگی زندگی می کرد نهایت مهربان و دلسوز نسبت به همه. او بچه ها را دوست را می داشت و به همه نقل و نبات می داد و برایشان قصه های جوراجور می گفت. به همین دلیل بچه ها به او«ننو» (متشکل ازکله ی ننه به معنی مادر و پسوند واو که در زبان جهرمی فراوان به کار برده می شود). یک روز رفتم خانه ی ننو. او یک کتاب خطی نسیم شمال اثر اشرف الدین گیلانی را از داخل یک بقچه بیرون آورد و به من گفت:

ننه این کتاب توی شش محل پایین دس به دس می گرده. من از عوض قرض کرده ام و سه روز دیگه باید بهش پس بدهم. دربه در به دنبال یه ملا می گشتم که برام بخوونه. خوب شد که اومدی.»

من شروع کردم به خواندن کتاب بدون آنکه معنی بسیاری از اشعار را بدانم. این ننو بود که اشعار را برای من معنی می کرد. آن روز ننو قصه ی یکی از شیرین کاری های عمو عوض را برایم تعریف کرد. این قصه را چندی بعد از زبان داییم نبی کاظمی و عمویم شادروان نصرالله نجاتی شنیدم:

«عوض حسابی به پیسی می افته. بی کاری و بی پولی اونه به گشنگی می کشونه. ننه عابدین که نزدیک هفتاد سال از عمرش می گذره، تا دلت بخواد حرص مال دنیا می زنه و مرتباً دوزاری می زاره روی دوزاری. عوض از راه ناچاری می ره خونه ننه عابدین و ریش و قیچی پیشش گرو می گذاره که اگه ده تا دوزاری بهش قرض بده بعد از دو ماه باز ده تا دوزاری بهش پس می ده. ننه عابدین اول به دوازده تا امام و چارده معصوم و بعد به جون عوض و عابدین قسم می خوره که یه صناری در بساط نداره. عوض خنده بلندی می کند و می گوید: «ننه عابدین یادت باشه که قسم خورده ای که پول و پله ای در بساط نداری. حالا اگه پول و پله ای توی بساط ات پیدا شده مال من؟» ننه عابدین قاطعانه جواب میده: «مال تو. خوش و حلالت.» ازآن روز به بعد عوض مرتباً به پشت بام می رود و زاغ سیاه ننه عابدین را چوب می زند. یک روز ظهر ننه عابدین را می بیند که چهار طرف را می پاید و وقتی یقین پیدا می کند که از در و همسایه خبری نیست،  به طرف باغچه می رود سنگی را ازکف باغچه برمی دارد و زیر سنگ را چال می کند. یک قوطی حلبی بیرون می آورد پر از پول نقره. او محتویات قوطی را به دقت می شمارد. چند سکه  ی دوزاری رویشان می ریزد و دوباره قوطی را مثل اول چال می کند.. روز بعد که ننه عابدین برای خرید صبح از خانه بیرون می رود، عوض فرز و چالاک، مثل عیارهای دوره ی قدیم، ازپشت بام می پره پایین، تمام پول ها رو برمی داره و به جاشون ریگ بیابون می ریزه و همه چی را به حال اولش برمی گردونه و برمی گرده خونه. صبا چاشت ننه عابدین سر و پای پتی در خونه عوض حاضر میشه و داد و قال راه می اندازه. خونه عوض پر میشه از در و همسایه. ننه عابدین هی به سر و سینه می کوبه و میگه:

«کار کار عوض جونمرگ شده اش. پول هامو ورداشته ریگ جاشون ریخته.»

عوض قری می دهد و می گوید:

«ننه عابدین خیالاتی شده ای. پریروز به جون من و عابدین و به پیر و پیغمبر قسم خوردی که یه پول سیا نداری.»

«ننه من دروغ گفتم»

«ازکجا که حالا دروغ نگی؟»

ننه عابدین دوپنجی می زنه توی سرش و می گوید:

«خدا از سر تقصیر من بگذره که من قسم دروغ خوردم تا از شر تو راحت بشم.»

«ننه عابدین ازکتاب قمبل المومنین روایته که هرکه دروغ بگه جن ها تارومارش می کنن. بدبخت بینوا قسم دروغت زده به کمرت و جن ها پول هات ورداشتن ریگ جاش ریخته ان»

عوض بعد رو می کند به جمعیت و می گوید:

«بیچاره ننه عابدین جن رفته توی جسم اش. حواستون باشه که بادش به هرکه بخوره اونم جنی میشه»

جماعت مثل ابر بهاری پراکنده می شود. دیارالبشری نمی ماند غیر از عوض و ننه عابدین که نومیدانه از عوض می پرسد:

«حالا چه خاکی تو سر خودم بریزم»

عوض قاه قاه می خندد و می گوید:

«خاک کاهو»(۲)

ننه عابدین با تته پته می گوید:

«عوض چطور دلت  می آد پول منو بخوری؟ مال من مار بخوره قی می کنه.»

عوض قاه قاه می خندد و می گوید:

«ننه عابدین مار قی می کنه و عوض کیف می کنه.»

«حالا تو میگی من چه بکنم؟»

«هیچ کاری نکن ننه عابدین فقط صبر کن. از این به بعد نه خونه ی من بیا و نه پا پیچم بشو. هر وقت وضعم خوب شد، پولات رو پس می دم والا برو هر کاری دلت خواس بکن. دمت به هیچ جا بند نیس.»

ننه عابدین از خانه ی عوض می رود و سعی می کند صبوری پیشه کند ولی دلش طاقت نمی آورد. هفته ای یک بارسر راه جلو عوض سبز می شود و با صدای بلند سلام می کند:

«عوض آقا سلام علیکم»

«سلام و درد باریک! میگه نگفتم پاپیچم نشو؟»

«ننه من که نیومده ام پاپیچت بشم. من اومده ام سلام بکنم. سلام هم که سلامتیه.»

«ننه عابدین برو دیگه این طرفا پیدات نشه. برو پشت سرت هم نگاه نکن!»

«چشم عوض آقا!»

سه ماه بعد عوض پول ننه عابدین را تمام وکمال پس داد و سه تا سکه ی نقره هر روش گذاشت.

پس از پایان این قصه، ننو این قدر از شوخی ها و شیرین کاری های عوض صحبت کرد. من کلی خندیدم و در عالم بچگی از صمیم قلب آرزو کردم که روزی روزگاری عمو عوض را از نزدیک ببینم. این آرزو چه زود برآورده شد.

 بازگردیم به ویژگی های فیلسوف پابرهنه ی خودمان عوض که بی پروا، همه چیز و همه کس حتی خودش را دست می انداخت و مرتباً برای خودش دشمن می تراشید. دشمنانش به او لقب «عوض مُلو» دادند. جهرمی ها به گوشه ی کوزه، قوری و برآمدگی های شبیه آن «مُل» می گویند و مانند شیرازی ها به دنبال هر اسمی یک واو اضافه می کنند. ملو در اینجا به معنی آدم دلقک، لوده و مسخره است. عوض هیچوقت در زندگی از این لقب خوشش نیامد. خرد ساده منشانه عوض و سخنان حکیمانه اش که با طنز و مردم داری همراه بود باعث شد که قاطبه ی مردم جهرم از او به نام «استاد عوض ارزانی» یاد کنند. بروبچه های بی شیله پیله ی خودی از لقب «استاد عوض» بیشتر خوششان می آمد ولی از آنجا که خلق جهرم در خلاصه کردن اسامی و عناوین ید طولایی دارند، خیلی ساده او را «اساوز» نامیدند و او هم این عنوان را با جان و دل پذیرفت.

نخستین باری که اساوز ارزانی را دیدم در مجلس عروسی پسردایی مادرم علی صبوری بود. در آن دور و زمانه، برخلاف امر، بچه ها بیهوده زار می زدند که بزرگترها را در مجالس مهم همراهی کنند. اعتقاد عمومی برآن بود که بچه باید برود بیرون و خاک بازی کند. پدرم قبول کرد که مرا با خود به مجلس عروسی ببرد به شرطی که قول بدهم بچه ی مؤدبی باشم و فقط بنشینم و حرف بزرگترها را گوش کنم: «باید از چشم کور، از گوش کر و از زبون لال باشی».

پدرم می خواست ادب و متانت به من یاد بدهد ولی در آن مجلس از این حرف ها خبری نبود. در صدر مجلس آقایی نشسته بود با موهای سیاه نسبتاً پرپشت که فرق آن را بازکرده بود. او پشت سرهم مشت دست راستش را گره می کرد و به پشت چهار تا انگشتش تف می زد و انگشتان دست راست را به کف دست چپ می زد و برای مدعوین محترم حواله می فرستاد و به دنبال هر حواله شعری می خواند که ترجیع بند آن چنین بود:

ـ «یه اشرفی و دو مفرش»

من نه معنی شعرش می دانستم و نه ترجیع بند آن. تنها می دیدم و می شنیدم که مهمانان محترم از خنده روده بر شده بودند، حتی پدر من که به ندرت می خندید. من هم از خنده ی دیگران از ته دل می خندیدم. پس از پایان مهمانی زمانی که به خانه برمی گشتیم از پدر پرسیدم:

«این آقا کی بود اینقدر مسخره بازی درمی آورد؟»

«این اساوز ارزانی بود داشت آدم های پتنگی (۳) را مسخره می کرد.»

افسوس خوردم که چرا زودتر او را نشناختم که هر طور شده بود بروم جلو و سلامی بکنم. بعدها بارها او را دیدم که سوار بر دوچرخه ای قراضه بود و بچه ها سلامش می کردند و اسم خود یا دوستشان را می گفتند و از او می خواستند که قافیه برایش بپردازد:

«اساوز این بهمنه»

«کلاهش مال منه»

«اساوز این نوازه»

«ریش باباش درازه»

«اساوز این حسینه»

«سولاخش سره پایینه»‌

بارها اتفاق افتاد که بچه ها عقل شان را ریختند روی هم و اسمی را پیدا کردند که اساوز نتواند شعر رویش بیندازد. یک بار بچه ها از اسم میثن (دراصل میثم) کمک گرفتند و حتم کردند که اساوز برای میثن چیزی ندارد بگوید.

«اساوز این میثنه»

«سال دیگه ننه شون اوسنه»

کلاس چهارم یا پنجم ابتدایی بودم و داشتم با دوستم یونس از مدرسه برمی گشتم. اساوز با دوچرخه از روبرو می آمد. شیطنتم گل کرد و به تصور اینکه اساوز را گیر خواهم انداخت گفتم:

«اساوز این یونسه»

اساوز رو کرد به یونس و گفت:

«جناب یونس بیا که کلاهم شده پر چُس»

عقیده ی عمومی در جهرم بر این بود که هرکس هفت جلد شاهنامه را بخواند یاغی می شود. اساوز کتاب شاهنامه را از اول تا به آخر خوانده و بسیاری از اشعار آن را از بر داشت. او به فردوسی و شاهنامه عشق می ورزید و اسامی شاهنامه ای را برای فرزندان خود انتخاب کرده بود: ایرج، بهمن،…. در توجیه این که چرا اساوز یاغی نشده، برخی چنین استدلال می کردند:

«اساوز فقط چهارجلد شاهنومه خوانده، به جای اینکه یاغی بشه شده شاعر جفنگ گو.»

متاسفانه درآن روزگاران (و حتی امروز هم) مردم شهر ما فرق طنز و جفنگ را نمی دانستند. اساوز طنزپردازی بود مردمی که استادانه احساسات ژرف ضد خرافی و عشق به مردم بی مال و منال را به کار می گرفت و در حالی که با یک دست ویران می کرد با دست دیگر می ساخت. در محله ی جیذر جهرم مالک گردن کلفتی زندگی می کرد به نام «ملابزرگ» که لباس آخوندی نیز به تن داشت. او از یک طرف تا سرحد مرگ از رعیت ها و عمله هایش کار می کشید و از طرف دیگر تا دلتان بخواهد خمس و زکات و صدقات و مبرات و رد مظالم جمع می آورد. او چنان ترس و هیبتی در دل ها افکنده بود که هر زمان در جمعی حاضر می شد پیر و جوان، عارف و عامی ماست ها را کیسه می کردند و نفس ها را در سینه حبس. اساوز برای ملابزرگ تره هم خورد نمی کرد و هر زمان که سر و کله اش از دور پیدا می شد با صدای بلند می خواند:

یه چی از دور می آد مثال گرگه

وقتی پیدا میشه آقای ملابزرگه

ملابزرگ می شنید ولی به روی مبارک نمی آورد.

از هیچ کس نشنیدم که اساوز به عمرش نماز خوانده یا روزه گرفته باشد. با وجود این او گاه و بیگاه با حضور در مسجد وحشت در دل آخوندها، بچه آخوند، حاجی بازاری ها، قاری خوانان، نوحه سرایان و پامنبری ها می انداخت. اساوز دشمن حاج میرزا خلایی بود که می گفتند از راه فروش کود مروز (کود انسانی) وکلاه برداری صاحب چندین باغ شده و هنوز هم دله دزدی می کند. حاج میرزا بدجوری جانماز آب می کشید و خشکه مقدسی می کرد. او هر جا که می نشست و بلند می شد از سفر مکه ی خودش می گفت وگرچه اصلا سواد نداشت، از ما بچه ها راجع به مقدمات و مقارنات نماز و مسایل فقهی می پرسید و دست پشت دست می زد که در مدرسه هیچ چیز به ما یاد نداده اند. اساوز می رفت مسجد کوشکک بغل دست حاجی رضا می نشست و وقتی که واعظ به صحرای کربلا می زد و میرزا با صدای بلند، که نه به گریه شبیه بود و نه خنده، های های می گریست، اساوز با صدایی رسا و خنده دارکه هرکسی از جمله آخوند بالای منبر می شنود، خطاب به حاج میرزا می گفت:

«پاشو! پاشو! که اگه این گریه بود حالا دیوال مسجد هم خیس خورده بود.» همه به خنده می افتادند. مجلس عزاداری به مسجد شادی تبدیل می شد. اساوز زود فلنگ را می بست.

شنیدم که یک روز اساوز با یک شیشه ی تنقیه ی دراز وارد مجلس ختم یکی از اعیان شهر می شود و شروع می کند به داخل شیشه نگاه کردن:

«دوربین از این بهتر پیدا نمیشه. الان براتون دو طفل مسلم رو توی شهرکوفه پیدا می کنم.»

صدای خنده از هر طرف بلند می شود. حتی صاحب عزا می خندد.

نیک به یاد می آورم که در محله ما بر سر انتخابات دو دستگی پیدا شد. مجتهد محل از یکی از کاندیداها که جزو زمین داران بزرگ بود طرفداری کرد. ایشان نماز صبح را در مسجدی کوچک به نام «مسجد چهارراه» بجا می آورد و نماز مغرب و عشا را در مسجد بزرگ مصلی. روشنفکران بی نماز و خدانشناس شهر دست به یکی کردند، و با تکیه بر پشتیبانی کاندیدای مخالف، مجلس روضه ی جداگانه در«مسجد چهارراه» ترتیب دادند. این در واقع ترفندی بود برای تضعیف مجتهد محل. مجالس مسجد چهارراه برای ما بچه ها جذبه ی خاصی داشت. اول اینکه از گریه و زاری و ذکر مصیبت خبری نبود. دوم اینکه غیرآخوند ها هم برای روضه خوانی دعوت می شدند و این افراد مثل دراویش معرکه گیر قصه های شیرین می گفتند و حرف های خنده دار می زدند. سوم اینکه تا دلتان بخواهد حلوا و نقل و شربت می دادند. ما بچه ها گروهی در مجالس مسجد چهارراه حاضر می شدیم و دلی از عزا درمی آوردیم. اساوز را گذاشته بودند مسئول دیگ شربت. یک شب گروهی به دیگ شربت حمله ور شدیم: هی لیوان هامان را پر می کردیم و سر می کشیدیم و لیوان بعدی و بعد تری. یکی از بانیان مجلس به نام «آرضا سنگتراش» رو کرد به اساوز و گفت:

«پس تو اینجا چکاره هستی. اینا هی لیوان هاشونه می زنن توی دیگ و پر و خالی می کنن و تو هم دس روی دس گذاشته ای بر و بر نگاهشون می کنی.»

«خوب چکارشون بکنم؟»

«هیچی بزن توی گوش شون تا خون از لوله دماغشون بیرون بیاد!»

اساوز به جای پاسخ، رو کرد به ما بچه ها وگفت:

«بچه شربت برای خودتونه. بخورین تا ته اش دربیاد!»

آرضا سرش انداخت پایین و رفت به گوشه ی دیگر مسجد.

در همسایگی اساوز مردی پولدار و خیّر زندگی می کرد به نام «حاج محمدجعفر محجوب» که هم به پیشرفت فرهنگی دنیوی مدد می رسانید و هم در«مسجد نارنجی» که در چند قدمی منزلشان بود مجلس روضه خوانی و احیاء می گذاشت. بین اساوز و آقای محجوب نوعی دشمنی دوستانه وجود داشت. آقای محجوب براساس نذری که کرده بود، یک سال در روزهای نوزده، بیست و بیست و یکم رمضان در خانه اش را به روی همه بازکرد و به مدت هفت روز افطاری داد و طبق معمول اساوز را هم دعوت کرد. اساوز از بدو ورود متوجه امری غیرعادی شد: طبقه پایین به آدم های فقیر بیچاره اختصاص داده شده بود و به آنان نان و آبگوشت داده می شد. طبقه بالا مخصوص اعیان و اشراف شهر بود و خدمت با سعادت آنان پلو و خورش های جوراجور عرضه  می گردید. اساوز یک راست رفت طبقه ی بالا رودرروی صاحبخانه ایستاد و در حالی که به اعیان و اشراف شهر اشاره می کرد گفت:

«آقای محجوب آقا ها پلو، پلو، پلو. بیچاره ها عو ریپو، ریپو، ریپو؟»(۴)

مجلس از خنده منفجر و حاج محمدجعفر محجوب حسابی بور و دمغ شد. روز بعد محدودیت پایین و بالا لغو و به همه از دم پلو و خورش داده شد.

از دیگر داستان های برخورد اساوز و آقای محجوب به زمانی برمی گردد که هشت اساوز درگرو نه اش می رود و به قول خودش «پس ام به پیشم میگه تتی»(۵). او یک راست می رود خدمت آقای محجوب و صد تومان از او قرض می گیرد. تا یادم نرفته بگویم که اساوز با سوادی که داشت می توانست بهترین مشاغل دولتی ـ چه در ارتش، چه نظمیه، چه امنیه،  چه مالیه و غیره ـ را نصیب خودش بسازد، لیکن او یک زندگی سخت و توام با قناعت را به همه ی اینها ترجیح می داد. او سال ها پس از انجام کارهای سخت بدنی، یک دکان کوچک بقالی، در مجاورت یک درخت بزرگ به نام «کنارمش خسرو» زد که کل موجودی اش از یک مشت نخود و تخمه و سود (۶) و سعرک (۷)  و لولین (۸) و دیگر ظروف سفالی تجاوز نمی کرد. اساوز پس ازگرفتن پول ازآقای حاجی به او می گوید:

«ازحالا تا عید نوروز هرچه دلت خواس بیا و به حساب صد تومن ات لولین از من بگیر.»

«اتفاقا آفتابه های مسجد نارنجی همه شون سرشکسته و لوله شکسته و فکسنی هستن. برو و همه شونه عوض کن و به حساب من بنویس.»

هفته ها و ماه ها پشت سرهم آمدند و رفتند و وضع اساوز از بد بدتر شد. تنها راهی که به نظرش رسید عوض کردن مرتب لولین های مسجد نارنجی بود. یک روز که حاج محمدجعفر محجوب رفت صد تومانش را بگیرد، اساوز یک سیاهه (صورتحساب) دراز گذاشت جلوش که جلوتاریخ های مختلف پشت سرهم نوشته شده بود:

«ایضا لولین»

در آن زمان لولین دانه ای پنج ریال بود. اساوز بیش از دویست بار تکرارکرده بود: «ایضا لولین».

آقای محجوب جز سه عدد لولین اولیه را قبول نکرد و به اساوز تاکید کرد که باید تا یک هفته بدهی اش را بپردازد. آن شب مسجد نارنجی روضه بود. اساوز قبل از همه وارد مسجد شد و منتظر ماند. به زودی زن و مرد مثل مور و ملخ وارد مسجد شدند تا روضه ی شریف الواعظین را گوش کنند. چشم اساوز به در دوخته شده بود. به محض آنکه آقای محجوب وارد شد با صدای بلند خطاب به جمعیت گفت:

«جمال حاج مم جعفر محجوب صلوات!»

زن و مرد و کودک با صدای بلند صلوات فرستادند. اساوز فرصت را غنیمت شمرد و با صدایی به مراتب رساترگفت:

«سرازیر قبر ناخوش و بیمار نشی صلوات بلند تر ختم کن!»

آقای محجوب به سرعت خودش را به اساوز رسانید و درگوشش نجوا کرد:

«عوض بس کن! باشه ایضا لولین!»

ازآن پس ما بروبچه ها هر زمان که با آقای محجوب روبرو می شدیم، پس از سلام می گفتیم:

«آقای محجوب ایضا لولین»

آقای حاجی لبخندی می زد و می گفت: «واقعا که ایضا لولین. خدا ریشه ی عوض بکنه.»

بخش دوم و پایانی هفته ی آینده

پانویس:

۱ـ روسپی

۲ـ در زمان گذشته مزرعه ی کاهو را با آب آغشته با کود مروزی (انسانی) آبیاری می کردند. به این ترتیب که  کومه ای از کود مروز را در اول مزرعه کنار جوی آب قرار می دادند و مرتباً با بیل با آب قاطی می کردند و به هم می زدند و به آن می گفتند “دَم آبی”. کود انسانی در لابلای برگ های کاهو نشست می کرد و به آن می گفتند “خاک کاهو”. بسیاری از مردم چنین کاهوهایی را نشسته می خوردند و اگر ما محصل ها به آنان توصیه می کردیم که کاهو را بشویند، قبول نمی کردند و می گفتند: “نه جان مزه اش میره!”

۳ـ به آدم های تازه به دوران رسیده، بی مایه و متکبر می گفتند پتنگی (با کسر پ و ت و سکون نون) یا فتنگی.

۴ـ عو ریپو همان آب زیپو تهرانی است. به هر غذای بی خاصیت مانند آب آبگوشتی که گوشت نداشته باشد می گفتند آب زیپو.

۵ـ تتی (به فتح تاء نخست وسکون تاء دوم) در زبان جهرمی به تنهایی معنی نمی دهد. این کلمه را برای سرگرم کردن کودکان زیر یک سال و نیم به کار می برند. اصطلاح مشابه آن در زبان های تهرانی و اصفهانی دالّی است. به این ترتیب که یک نفر آدم بزرگ از پشت دیوار یا مبل سر خود را برای یک لحظه بیرون می آورد و به بچه با صدای بلند می گوید “تتی” به محض آنکه بچه نگاه می کند گوینده ناپدید می شود و او بارها پشت سرهم این عمل را تکرار می کند. بچه غش غش می خندد. اصطلاح “پس اش به پیش اش میگه تتی” در مورد کسانی به کار برده می شد که به قول معروف آه نداشتند که با ناله سودا کنند.

۶ـ سود (بر وزن گود) به کوزه سفالی گفته می شد که کاربرد آن به خاطر خنک نگاه داشتن آب سیار رایج بود.

۷ـ سعرک (به فتح سین و راء و سکون کاف) به ظروف سفالی بزرگ با شکم گنده و سرگشاد اطلاق می شد.

۸ـ لولین (بر وزن حسین) لولهنگ یا آفتابه ی سفالی معنی می دهد.