فرو می ریزیم بر خاک مثل برگ

عمرهامان کوتاه چون رد پا بر برف

و هیچ کلامی گویای اندوهمان نیست…

                                                     راجر مگاف

با احترام به غلامحسین فرنود و همسر شایا و شایان احترامشان: “مهرانگیز شریعتی”

شش ماهی بود که از این و آنِ آشنا می پرسیدم، آقای غلامحسین فرنود را نمی بینم، آیا خبری هست؟ و باری خبری بود… نه این که بگویم. حاشا و حاشاک که من از دوستان و یاران گرمابه و گلستان و غمستان غلامحسین فرنود باشم؛ که این طور نیست. ولی منکر این مطلب هم نمی شود شد که چهل سالی و یا شاید بیشتر است که با کتاب هایش، با مقاله هایش، با دو شماره جنگ پر و پیمان “ارک” منتشر شده قبل و بعد از ۱۳۵۷ و با ۱۰۰ شماره “آدینه” پر مطلب و خواندنی سال های ۱۳۸۰ که ضمیمه ادبی ـ فرهنگی پنجشنبه های روزنامه ای، منتشر می شد؛ که آبرو دهنده همان روزنامه موصوف بود، عمر صرف کرده ام. و مگر همین زخمه های فکری و فرهنگی و اندیشه ای کافی نبود و نیست که او را عزیز ملک ری کند؟

mehrangiz-shariati

خوب داشتیم می نوشتیم که از غلامحسین فرنود خبر نداشتیم و گم اش کرده بودیم، بعد کاشف به عمل آمد که: آن که می خندد، خبر وحشتناک را نشنیده است… که همسر غلامحسین فرنود با سرطان طحال مدتی ست دست و پنجه می افکند، که حریف، حریف قدری ست تا کدام یک پیروز میدان شود. و در این سال های پر آشوب و آشوبناک و آشوبان چه عزیزان بزرگواری که از این بیماری طاقت فرسا و زورآور و کاهنده به سرزمین خاموشان پیوسته اند.

باری و آری آستان مرگ را می بوسیم و جان های شیفته با جانی لبالب از سئوال و سئوال و نیمه ای خام و نیمه ای پخته را به طبیعت، این مادر مادرانمان می سپاریم. زمانی از زیستن باز خواهیم ماند و “زندگی” دقیقا درک همین موضوع است. آری و باری همه در زیر خاک خواهیم خفت، خاکی که صد افسوس عده ای رجاله و دجاله حتی مجالمان ندادند که دمی بر آن بیاسائیم…

در بالای گورها ـ که اکنون دو طبقه شده اند و باشد که زودازود با این زاد و رود سرسام آور به سه و چهار طبقه و … نیز تبدیل شوند و آن روز دیر و دور نیست، آدمی پاک حیرت می کند از مناظر و مرایا و کارهایی که می بیند و یا انجام می شود، ایستاده ایم، باری ایستاده ایم، تماشا کنان، گویا همین را رخصت داده اند. همسر جسور و زندگی دوست و فرهیخته جان غلامحسین فرنود بر گور خاک یا خاک گور نهاده شده است؛ هر رنج را پایابی و پایانی ست، و آستانه دروازه مرگ نیز گریزگاهی و پاره ای وقت ها پناهگاهی ست. چه زندگی های دلیرانه و جسورانه که زودازود، چون آذرخشی فرو خفته اند و حتی مجال آهی نیز بر حسرت ما نگذاشته اند.

از افهم، اسمع، از اسمع، افهم به کرانه رانده ایم یا کرانه گرفته ایم و اکنون خاک است زیر این آسمان ابر آلود و خاک و باز هم خاک…

بر بالای گورها، غلامحسین فرنود، در همان جایگاه و پایگاه که در اعماق دلهامان، در اعماق هستی چاه های پر ظلماتمان حیرانیم و پریشانیم، از همسرش می گوید که تنها ۵۱ سال داشت. گویند زاغ سیصد سال عمر کناد و عقاب بلند پرواز آشیان در آسمان را عمر به ده سال نرسد. و می گوید او ساده زیست و آرمان داشت و همین…

من باز در بالای گورها سرم را بلند می کنم، به دور و بر نظر می کنم، و آن چه هست ساختمان هایی از سیمان، آهن و آجر در همین دور و برمان، حتی تنها گورستان شهرمان، ما را مچاله می کنند و کوچک و کوچک تر می کنند. در اینجا نیز سرمایه سالاری مستغلات و برج سازی و خاک فروشی و خاک بازی ـ چه بازی خطرناکی دارد. کار خودش را می کند؛ نه درختی، نه سایه ای، نه گلی، نه آب روانی، که بشوید اندوهی از دل. بادی بلند می شود و خاک را و زیر خاک را و روی خاک را، بر چهره هامان، بر گرده هامان و چشمانمان می پاشاند و ته نشین مزه خاک تیره و تلخ مزه در دهان هامان می ماسد و قلب هامان را به درد می آورد. چرا من گم شده ام؟ چرا سر و پای گیتی نیابم همی؟ آرمان خواهی و ساده زیستی در تمامی عمر و زندگی، چه خصایص نیکی، چه فضیلت های بزرگی، چرا کارها به سامان نیست، چرا زمین و خاک و تالاب و طبیعت و جنگل و آب، رودخانه و دشت و کوه، چرا کار و زحمت و تلاش و خلاقیت، همه را کالا کرده ایم و به ثمن بخس می فروشیم. ته جانم، طنین تلخندانه ای می پیچد و گواهی می دهد که آشوب ناکی روان و جسممان، روان ها و جسم هامان از زخم عمیق و خون چکان ناخویشتنی مان ـ از خود بیگانگی مان ـ در جهان زیستی مان ناشی شده است.

چرا فراموش کرده ایم که ما نیز مردمی هستیم؟ چه دست هایی در کار بوده است که در این سده اخیر ما را از ریشه هامان، از اندوخته ها و تجربه های زیستی، فرهنگی، اجتماعی و تمدنی مان، از بالا بلند انسان هایی که بر سر آرمان خود چون بید می لرزیدند و ساده زیست بودند، جدا کنند؟ این بودیت، این هستیت ما چرا این چنین به رایگان، رایگانی شده است؟

آمارها می گویند در بین کشورهای جهان “ما” از نظر مصرف مواد آرایشی و پیرایشی و ویتامینی و معدنی و چه و چه و چه از اولین ها هستیم. چه بر سر ما آمده است که از اولین های تئاتر، موسیقی، ادب و فرهنگ، کتاب و روزنامه، معماری و نقاشی و شفقت و مردمی تا برسد به کشاورزی و صنعت، به آخرین رده ها پیوسته ایم یا به ته خط رانده شده ایم؟

این همه پول سالاری، این مایه تخریب محیط زیست، این پایه زمین خواری و جنگل تراشی و مصرف گرایی، این قدر فزون خواهی و طمع و آز و ریا و تزویر و کینه و نفرت پراکنی، این انبوه جور و جفا بر انسان های شریف روزگارمان بر چیست و از چیست؟

به شهر برمی گردم، در شهر رفتگرها را می بینم که شبانه روز کار می کنند و کار، جارو می کنند، پارو می کنند؛ زباله حمل می کنند بی امان، بر چمن زارهای نزار و بی رمق بر جای مانده از باغ های درختان بالا بلندان و سرسبز نابوده شده، آب می پاشند، گل های پژمرده را می کنند و به جایش گل های تازه می نشانند، ویترین آرایی می کنند. بزک و دوزک می کنند. ولی نمی دانم چرا با این همه، هر روز اوضاع بدریخت تر، هوا آلوده تر، نفس کشیدن مشکل تر، ترافیک سنگین تر و زندگی کردن شرافتمندانه تر غیرممکن تر می شود.

به شهر برمی گردم، در شهر همه می شتافتند، می دویدند، سرآسیمه بودند، شهر در دود و دم ماشین های بی لکنته صدها میلیونی و میلیاردی ـ چه تناقض های شگفت انگیزی ـ در موجاموج بی حسی، بی تفاوتی، بی حمیتی، بی غمی و بی آرمانی نفس اش گرفته است و دارد خفه می شود.

به شهر برمی گردم، گویا در این جا همه چیز به تعطیلات تاریخی پیوسته است. تنها و تنها یک کار هنوز سرپا ایستاده است، مغازه ها، دکان ها، پاساژها که چون زباله های پراکنده در جاده ها، تالاب ها، رودخانه ها، دریاچه ها، دریاها، جنگل ها، در دشت و دمن و کوه ها، در همه جا فرقی نمی کند شهر و ده، سرطان بار و کار و سان رشد کرده اند و مشغول داد و ستد!

اجناس وارداتی، چینی و کره ای و ترکیه ای و کوموری می باشند و از دیگر سو این که از مهندس و دکتر و داروخانه دار و آزمایشگاه دار و پولدار و دار و دار و دارهای دیگر در کمین اند جایی را بکوبند، بکوبانند، حتی اگر نوساز باشد، و به جایش در این کوچه های باریک و در این خیابان های عهد بوقی برج ها را برافرازند! و آنها را به بخش های تجاری، اداری، تفریحی، دکانی، پاساژی، سوپری قسمت بندی کنند، و باز بازار داد و ستد! را رونق دهند. و این که باز تو حیران می مانی راستی را، انصاف را، چه بر سرمان و بر سرنوشتمان می رود و رفته است.

سر و پای گیتی نیابم هی، همه مرگ را سر به سر طعمه ایم، یاد چخوف نازنین می افتم: دوستان من بدجوری زندگی می کنید، این گونه زیستن شرم آور است. صفی از مردان و زنان از برابرمان می گذرند، آنها بنده حماقت ها و جهل ها و بلاهت هاشان، برده بی کاره گی و تنبلی شان، غلام طمع و آز و حرص شان، اسیر مصرف و ابتذال بیش از حدشان هستند، همه چیز زندگی را تنها برای خودشان، نه برای جمع، نه برای هم وطنانشان و نه حتی انسان های روی زمین می خواهند. بردگان ترسویی که به زندگی حقیرانه و بزدلانه شان چسبیده اند، با انحراف و کج و کوله، نه هدفی، نه آرمانی. دوستان من بدجوری زندگی می کنید، این گونه زیستن سزاوار انسان نیست.

به مرگ برگردیم، بر آستان و درگاه مرگ ما را رخصتی نیست. دری نیست. قفلی نیست. آن سوی زمین را، خاک را، هستی را، ما را نمی پذیرند که جزو زندگانیم! مرگ پایان کارهاست، اما پایان یادها نیست. مرگ یعنی سفری را آغاز می کنی، سفری نو، مقصدی نو، و چیزی جز یک شروع تازه نیست.

فرصت کوتاه بود و سفر جانکاه، اما با این همه یگانه بود و هیچ کم نداشت؛ هیچ چیز تکرار نمی شود / و عمر به پایان می رسد / پروانه/ بر شکوفه ای نشست/ و رود/ به دریا پیوست.                                                                                                  احمد شاملو

*این متن نخستین بار در مجله “تدبیر فردا” شماره ۵۴ منتشر شده است.