آن شگفتی پس یادهای من*

از ماشین پیاده نشو!

فصل چهارم ـ بخش پنجم

سمیحه:

من و بابام اومده بودیم استانبول برا عروسی ولی موندگار شدیم. وقتی صبحا توی این اتاق خونه ی ودیهه از خواب پا میشم، و به سایه ی پارچ آب و شیشه ی ادکلون روی میز نگا که می کنم، تو افکارم گم و گور می شم: تو ده کلی خواستگار داشتم، بابام اما می گفت، تو استانبول بهترشو پیدا می کنم… اینجا اما حالا باید کسی غیر سلیمانو پیدا کنم… نمی دونم اون و قورقوت به بابام چه وعده هایی دادن. حتی اینم نمی دونم که اونا پول دندوناشو دادن یا نه، همونا که پیش از خواب تو لیوان می ذارتشون، و وقتی تو رختخواب منتظرم که بیدار شه، همه ش این فکر به سرم می زنه که دندونای مصنوعیشو از پنجره به بیرون پرت کنم. صبحا توی کار خونه به ودیهه کمک می کنم، و شبا برا زمستون بافتنی می بافم، و بعد از ظهرا که برنامه تلویزیون شروع میشه با هم تلویزیون تماشا می کنیم. بابا هم صبحا با بوزقورت و توران بازی می کنه، اونا اما خوششون میاد که ریشا و موهاشو بکنن، آخرشم با نوه هاش دعواش می شه. یه بار من و بابا و ودیهه با سلیمان به بسفر رفتیم. یه بار دیگه رفتیم سینما تو بی اوغلو و بعدش شیر برنج خوردیم. امروز صبح سلیمان اومد پیشم و همانطور که سویچ ماشینشو دور انگشتش مث تسبیح می چرخوند گفت، باید حوالی ظهر بره به ساحل بسفر و شش کیسه سیمان و چند قطعه آهن از اسکودار برداره، از روی پل بسفر هم رد می شه، منم می تونم همراش برم اگه بخوام. از خواهرم ودیهه پرسیدم که برم یانه. گفت. «میل خودته» «اما ترو خدا مواظب باش!» منظورش چیه؟ وقتی به سینما پالاس رفته بودیم، بابام و خواهرم هیچ اعتراضی به اینکه من پیش سلیمان بشینم نداشتن، حتی وقتی که دیدم دستش مث خرچنگ مراقب داره میونه ی فیلم روی رونم می لغزه، سعی کردم بفهمم عمدی این کارو کرده بود یا اتفاقی اینجوری شده بود، اما به جایی نرسیدم… وقتی داشتیم تو اون روز روشن و سرد زمستونی از پل بسفر رد می شدیم سلیمان حسابی مؤدب بود. حتی گفت، «سمیحه می خوای برم تو خط دس راست که تو بهتر ببینی؟» و تو یک چشم به هم زدن وانت فوردو به منتها الیه لبه ی پل برد جوری که خیال کردم داریم می افتیم تو کشتی روسی که با دودکش سرخش اون پایین داشت حرکت می کرد. از پل بسفر گذشتیم و وارد جاده ی مزخرف پر دست انداز دامنه ی اسکودار شدیم، اینجا دیگه آخر چیزای خوشگل و فوق العاده ای بود که توریستا می دیدن. به یه کارخونه سیمان رسیدیم که با سیم خاردار محافظت می شد. کارگاه هایی دیدم که شیشه های پنجره هاشون شکسته بود، و خونه های مخروبه ای که حتی تو ده خودمون هم تاشون پیدا نمی شد، و هزاران بشکه ی آهنی زنگ زده، آنقده زیاد بودن که خیال کردم از آسمون مث بارون باریدن رو زمین، توقف که کردیم، چشمم افتاد به خانه های زهوار در رفته ای که به نظر من عین خونه های توت تپه (شاید بهتره بگم فقیرانه و محقر) بودن، با این تفاوت که هم نوتر بودن و هم زشت تر. سلیمان وقتی از ماشین پیاده شد با اشاره به یکی از همین خونه ها گفت، این شعبه ای از پیمانکاری آکتاشه که ما با وورال ها راهش انداختیم. و درست تو لحظه ای که می خواست وارد همون ساختمون زشت بشه با تهدید به من اخطار کرد که «از ماشین پیاده نشو!» راستش این حرفش میل از ماشین پیاده شدنمو تقویت کرد، ولی وقتی دیدم حتی یه زن تو اون حوالی نیس ترجیح دادم تو ماشین بمونم. به ترافیک که برگشتیم وقت ناهار پیدا نکردیم، سلیمان هم نمی تونس منو به خونه برسونه، برا اینکه به اول توت تپه که رسیدیم چندتا از دوستاشو دید، و یه هویی ماشینو نگاه داشت و گفت، «خب، دیگه تو محله هستیم، و تو مشکلی برا رسیدن به تپه نداری،» «بیا اینو بگیر و چنتا نون برا مامانم سر راهت بخر!» من نون رو خریدم و آهسته راهمو به طرف خونه ی اکتاش ها که به نظر می اومد نماش حکایت از یه ساختمون درست حسابی بتونی داره ادامه دادم، به فکرم رسید، اینکه مردم می گن، تو ازدواجایی که زنا و مردا همدیگرو نمی شناسن، مشکل نشناختن همدیگه نیس، مشکل اینه که زن بایس یاد بگیره مردی رو که نمی شناسه دوس داشته باشه… من اما فکر می کنم، برا یه دختر آسونتره مردی رو که نمی شناسه دوس داشته باشه تا مردی که می شناسه، برا اینکه آدم هرچه مردا رو بیشتر بشناسه مشکل تر می تونه دوستشون داشته باشه.

رایحه: دختر بچه ی بی نام تو شکمم هی بزرگتر می شد، آنقده بزرگ شده بود که به زحمت می تونستم بشینم. مولود یک بعد از ظهر داشت از تو کتابش اسمای بچه ها رو می خوند.«حمدالله یعنی شاکر خدا، عبدالله یعنی بنده ی خدا، سیف الله یعنی شمشیر، سرباز خدا، میون حرفش دویدم و گفتم. «عزیزم تو این کتاب هیچ اسمی برا دخترا نیست؟» گفت.«اه ، نگا کن، چرا هست، کی فکرشو می کرد؟» مانند مردی که یک روز کشف می کنه سالن پذیرایی مورد علاقه اش تو طبقه دوم یک اتاق مخصوص زنا هم  داره، و انگار بخواد درش را نصفه نیمه  بازکنه  و  نیم نگاهی بهش بندازه، مولودم با نارضایی به صفحه های کتاب نگاهی انداخت، البته پیش از آن که دوباره برگرده به اسامی پسرا. خوشبختانه ودیهه از یک کتاب فروشی خوب تو شیشلی که هم کتاب و هم اسباب بازی برا بچه ها می فروخت دو کتاب خریده بود. یکی از دو کتاب پر اسم های میهن پرستانه ی آسیای مرکزی بود، مانند، قورتچبه، البرسلان، یا اتابک، و اسم دخترها هم جدای از پسرها بود، درست مث دوره ی عثمانی که زنها و مردها از هم جدا بودند، اما تو کتاب«نامنامه مدرن»  نام پسرها و دخترها قاطی هم بود، مث دبیرستان های خصوصی و یا مراسم عروسی خونواده های پولدار و غربزده که قاطی هم بودن، مولود اما با پوزخند نام دخترا را می گفت، سیمگه، سوزان، مینا، ایرم – تنها اسم پسرا را جدی می گرفت. تولگا، خاقان، قلیچ. با وجود همه ی این لجاجت هاش، نمی خوام فکر کنین مولود تولد دخترمون در ماه آوریل رو فاجعه دونست، یا با من بد شده بود به دلیل اینکه نتونسته بودم براش پسر بیارم. واقعیت درست خلاف این بود. اونقده از اینکه پدر شده بود خوشحال بود که همیشه به همه می گفت که از اولش دختر می خواسته، به این حرفشم باور داشت. یه عکاسی به نام شاکر تو خیابونمون بود که شبا تو بارهای بی اوغلو وقتی مشتریا مست می شدن ازشون عکس می گرفت و تو تاریک خونه ی قدیمی خودش چاپشون می کرد، مولود یه روز آوردش خونه تا از بچه ی تو بغلش عکس بگیره، طوری دهنش تا بنا گوش تو عکس برا خنده باز بود که شکل غول شده بود. مولود عکس رو به گاریش چسبونده بود و مقداری پلو مجانی هم به مشتریاش داده بود و بهشان می گفت، «صاحب یک دختر بچه شدم.» و عصر تا به خونه می رسید فاطمه را رو پاش می ذاشت و دست چپش رو تا پیش چشمش بالا می برد و مث یک ساعت ساز به دقت معاینه اش می کرد، و می گفت، «نگا کن ناخنم داره.» بعدش انگشتای اونو با انگشتای من و خودش باهم می گرفت و می بوسیدشون و اشک تو چشاش جمع می شد، و در تعجب می موند از معجزه ی خدا.

مولود خیلی خوشحال بود، اما در همان حال در درونش چیزی موج می زد که رایحه از آن سر در نمی آورد. وقتی مشتریانش عکس بچه را روی گاری می دیدند، و می گفتند، خدا بچه ات را حفظ کند (یا وقتی بخار پلو برمی خاست و روی صورتشان می نشست) بعضی وقتها به آنها نمی گفت که بچه دختر است. کلی طول کشید تا دانست دلیل خوشحال نبودنش حسادت به همین بچه است. اولش فکر می کرد خوشحال نبودنش شاید به این خاطر است که فاطمه چند بار در شب گریه می کرد و رایحه می بایست بیدار می شد و شیرش می داد. پشه ها هم البته بودند که می رفتن زیر پشه بند و خون بچه را می مکیدند، که این خودش موضوع نزاع کل تابستانشون شده بود. سرانجام فهمید که سرچشمه ی این حس غریب کجاست. از اینکه می دید رایحه قربان صدقه ی بچه می رفت و پستان درشتش را تو دهان او می گذاشت و کلماتی را به کار می برد که پیش از این به او متعلق بود، این همه در او این حس را تقویت می کرد که آنچه پیش از این رایحه به او می داد این بچه ازآن خویش کرده است. حس می کرد رایحه و بچه یکی شده بودند و او در این میان چیزی به حساب نمی آمد. از وقتی فاطمه به دنیا آمده بود، رایحه دیگر به او نمی گفت، «مولود امروز کارت عالی بود، چه فکر خوبی کردی که از میوه های مانده از بستنی برای شیرین کردن بوزا می تونیم استفاده کنیم، مولود همه ی کارمندای دولت دوستت دارن.» تو ماه رمضان، هیچکس در خیابان ها خوردنی نمی فروخت، در نتیجه مولود روزها را در خانه می ماند. و دوست می داشت همه ی بامدادها با رایحه معاشقه کند تا بلکه ذهنش از حسودی به بچه پاک شود. او دوست نداشت «این چیزا رو» جلوی بچه انجام بدهد. «تابستون قبل می ترسیدی خدا ببیندمون، حالا می ترسی بچه ببیندمون.» آخرش یه روز مولود سرش داد کشید و گفت، « یالا پاشو برو بستنیا رو هم بزن.» مولود از تماشای رایحه کیف می کرد، مخصوصن وقتی می دید از حس مادری و همسری سرمست است. رایحه هم مطیعانه از تخت پایین می آمد دسته ی ملاقه ی گنده را می گرفت و بستنی ها را هم می زد، جوری این کار را می کرد که بر اثر تقلای زیاد خون تو رگهای گردن خوشگل و رعناش دیده می شد. مولود هم در حالی که مست تماشای رایحه بود، گاهی گهواره ی بچه را تکان می داد.

mother--Baby

سمیحه:

 خیلی وقته اومدیم استانبول، هنوزم تو خونه ی خواهرم تو توت تپه هستیم، جایی که من به  سختی می تونم از دست خر و پف های بابام بخوابم. سلیمان برام یه دونه النگوی طلا هدیه خرید منم قبول کردم. خواهرم می گه اگه جریان نامزدی به زودی خوب پیش نره حرف از توش در میاد.

رایحه:

مولود از اینکه من به فاطمه شیر می دم حسودیش می شه، اولاش ناراحت شدم، بعدش اما شیرم خشک شد و دیگه به فاطمه شیر ندادم. تو ماه نوامبر هم دوباره حامله شدم. حالا چکار باید بکنم؟ به مولود تا یقین نکنم پسره که نمی تونم بگم حامله ام. اگه پسر نباشه چی؟ دیگه طاقت تنها تو خونه موندن ندارم، فکر کردم بلکه برم به ودیهه سر بزنم سمیحه رو هم می تونم ببینم. تو پستخونه میدون تقسیم فهمیدم چی شده و با ترس و عجله به خونه برگشتم.

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام in my Mind  A Strangeness به انگلیسی برگردانده است.

بخش قبلی را اینجا بخوانید