همه عمرمو توی این خیابونا گذروندم
اورهان پاموک
فرهاد:
کاباره ی آفتاب هم مثل خیلی از رستورانها، کافهها و هتلها، آشکارا برق قاچاق می کرد. این سیمکشیهای غیرمجاز علنی انجام گرفته بود. اگه بازرسی اونارو کشف میکرد، دلش خوش بود که قاچاق برق کشف کرده. اونا پیشاپیش از این بازرسیها خبردار میشدن. اینطوری سیمکشیهای پنهانی و اساسی از دید مامورا در امان میموند. آقای سبیل متوجه شده بود که من برای کشف محل قاچاق اصلی برق در شوق سرکشی به پشت صحنه و زیرزمین که معمولا محل رفت و آمد خوانندهها و روسپیها بود، میسوختم. به من نصیحت کرد که خیلی مواظب باشم. چون، اگرچه حتی دادستانی و پلیس را هم همراه داشتیم، لازم نبود آدم نابغه باشه تا حدس بزنه که سامی سورمنهای برای حفظ موقعیتش دست به ضد حمله میزد. در این میان ممکن بود کسی هم کشته شه و بهتره که من خیلی اونطرفها آفتابی نشم. از اونور هم لازم بود حواسم به «تیمسار» باشه. او سالها بود که بازرسی کاباره آفتاب را بر عهده داشت و حتما مثل جاسوس دوجانبه با هر دو طرف سروسر داره. دیگه به کاباره آفتاب نرفتم، اما توی خونه هم سمیحه ای نبود که چشم به راهم باشه. خاطره بوی کاباره ها با من بود. شروع کردم به سرزدن به کابارههای دیگه. یک شب اتفاقی تو کاباره شفق تیمسارو دیدم. یکی از میزهای مخصوصشونو به ما دو نفر دادند.
میشه گفت کاباره شفق ترسناک ترین کاباره است. دکورهاش اهریمنی و هراس انگیزه. صداهای عجیب و غریب از توالت میآد و نگاه های دربان و مامورای انتظامات کاباره پر از شرارته، اما تیمسار بازرس با همکار جوانش که من باشم رفتار دوستانهای داشت. ناگهان به طور غیرمنتظره شروع کرد به صحبت کردن درباره سامی سورمنهای که چه انسان مهربون و درستکاریه.
«اگه از نزدیک بشناسیش، اگه شاهد زندگی خونوادگیش باشی و اگه بدونی برای خیابون بی اوغلو و شهر استانبول و تمام مملکت چه خدماتی کرده، هیچکدوم از حرفهایی رو که پشت سرش شایع کردن نمیتونی باور کنی. امکان نداره بعدش بتونی باهاش مخالف باشی.»
«من با کسی کاری ندارم. خواه سامی و خواه کس دیگه.»
ته دلم حس می کردم چیزی که گفتم به گوش سلویحان می رسه. حسابی مشروب خورده بودم. این حرف تیمسار درباره «زندگی خونوادگی سورمنهای» ذهنمو به تشویش انداخت. چرا سمیحه اعتقادشو به زندگی خونوادگی ما از دست داده بود؟ یعنی پیامی که از طریق مولود براش فرستاده بودم که برگرده خونه دستش نرسیده بود؟ تیمسار گفت: «آدم در زندگی نباید نیت واقعیشو رو کنه، خودتو درگیر این کابارهها و جنگهای گروهی نکن، توی زدوخوردهاشون شرکت نکن.»
نمی دونم چرا یاد مولود افتادم که هیچ وقت قاطی نمی شد و رفتم توی فکر اینکه مولود چه دوست خوبیه و بعد یاد سمیحه افتادم و اینکه چرا خونه نمی آد. خیالاتی مثل این داشت از مغزم میگذشت. ناگهان متوجه شدم که تیمسار انگار تک تک پیشخدمتهای کاباره ی شفق رو با اسم میشناسه. با هم درگوشی صحبت میکردن. به من گفت: لطفا از من چیزی رو پنهون نکن طوری که من هم ناچار بشم از تو پنهون کنم. چیزی که زندگی شهری رو معنادار میکنه، چیزهاییه که ما از هم پنهون میکنیم. من تو شهر به دنیا اومدم و همه زندگیمو تو این خیابونا گذروندم.
یه موقع متوجه شدم دیدم تیمسار رفته. شاید وسط صحبتهامون سر اینکه چرا به نظر من فنرباغچه اون سال تو لیگ برتر برنده نخواهد شد، حرفمون شده بود. مشتریهای کاباره که یکی یکی میرن، موسیقی زنده قطع میشه و فقط ضبط صوت کاباره دلنگ دلنگ میکنه. اونوقت توی این شهر ده میلیون نفری احساس میکنی که از تک و توک آدمای نایابی هستی که هنوز بیداری و از تنهاییات لذت میبری.
از کاباره که بیرون می ری با یکی مثل خودت روبهرو میشی و فکر میکنی شاید هم بد نباشه بازم با کس دیگهای وراجی کنی. مگه نه اینکه حرف برای زدن زیاد داری؟ آتیش داری دوست من؟ بیا تو هم یه سیگار روشن کن. سیگار سامسون نمی کشی؟ راستش من سیگار امریکایی دوست ندارم، گلوی آدمو اذیت می کنه، آدم به سرفه می افته. میگن هم، سرطان زا است. پا به پای این بابا راه می افتی تو کوچه های خلوت و با خودت فکر میکنی اگه فردا ببینیش احتمالا نخواهی شناخت. صبح میشه و پیاده روهای جلوی همه مغازهها و کافهها و رستورانهای این خیابونای خلوت دوباره پر میشه از بطریهای شکسته و آدمایی مثل من، مثل شب پیش، و همه جور آشغال و زباله که مغازه دارها ناچارند تمیزش کنند و زیر لب نفرین کنند. ببین من تنها چیزی که الان بهش نیاز دارم مصاحبت واقعیه، دوستی که بتونم بهش اعتماد کنم، یه آدمی که بتونم باهاش درباره همه چی صحبت کنم. اشکالی نداره با تو صحبت کنم؟ تموم زندگیم مشغول سگ دو زدن بودم. تنها چیزی که نادیده گرفتم خونه و خونواده بود. چی؟ گفتم خونه. خونه مهمه. نه. صبر کن حرفمو تموم کنم. راست میگی دوست من انگار دیگه جایی باز نیست که بتونیم لبی تر کنیم. حتی اینجا. آره همه شون بسته ان. ولی باشه. بذار این یکیو ببینیم. شاید شانس با ما بود. نمیخوام ناامیدت کنم. شبها شهر قشنگتره. میدونی! ساکنان شب به هم دروغ نمیگن! چی؟ نترس. سگا گاز نمیگیرن. مگه اهل استانبول نیستی؟ گفتی سلویحان؟ نه تا حالا همچی اسمی نشنیدم. این هم آخرین کاباره ای که بازه، اینا همیشه تا اذان صبح بازن. اگه میخوای بریم تو. تصنیفای سنتی پخش می کنن، می تونیم همراهشون ترانه های ولایتو بخونیم. اهل کجا هستی؟ آخ! لعنتی این هم بسته است! همه عمرمو توی این خیابان ها گذروندم. دیگه حتی توی جهانگیر هم نمی شه جای باز پیدا کرد که بشه لبی تر کرد. بزودی قراره همه ی فاحشهها و دو جنسهها رو جمع کنن. فکر میکنم اونجا هم بسته ست. این بابا رو ببین. خیلی بد نگاه می کنه. اگه دوستام ببیننش میگن فرهاد این آدمارو از کجا پیدا میکنی؟ ببخش میپرسم، متأهلی؟ فکر بد نکن. زندگی خصوصی آدما به خودشون مربوطه. گفتی اهل دریای سیاه هستی، یعنی کشتی هم داری؟ این ساعت شب که میرسه اگه دقت کنی همه پیش از هر حرفی که میزنن میگن خیلی ببخش یا منظورم اینه که… خب چرا باید اصلا این حرفو بزنی که کسی ناراحت بشه. اصلا نزنش. چرا جای این سیگار سامسون خودمون سیگار امریکایی می کشی؟ خب رسیدیم به کلبه خرابه من. همین جاست، طبقه ی دوم. زنم منو ترک کرده، تصمیم گرفتم تا برنگرده روی کاناپه بخوابم. راستی تو یخچال راکی دارم بیا یه گیلاس بزنیم! فردا صبح زود باید از خواب پاشم برم پیش این پیرمردای بخش بایگانی و تاریخ گذشته ی تو رو مرور کنم. فکر بد نکن. من خوبم. خوشبختم. همه ی عمرم توی این شهر گذشته، ولی نمی تونم ولش کنم.
***
حالا دیگر درآمد مولود تا آخر ماه کفایت میکرد و به همین دلیل هیچ شبی زودتر از پایان اخبار شب تلویزیون از خانه بیرون نمیرفت. هنوز ساعت یازده شب نشده دوباره به خانه برمی گشت. برای نخستین بار پس از بیست و پنج سال، در سایه کار تازه مولود به عنوان بازرس اداره برق، امرار معاش برایش دیگر سخت نبود. تعداد مشتریان ثابتش که هفته ای دو سه شب ازش بوزا می خریدند رو به کاهش گذاشته بودند. مولود فرصت یافته بود با دخترهاش بخندد و جلوی تلویزیون شامی را که دخترها آماده کرده بودند با هم بخورند. آخر شب هم اگر پیش از آن که دخترها خوابیده باشند به خانه میرسید، باز هم مینشستند تلویزیون تماشا میکردند. مولود هر روز تا شاهی آخر به فرهاد حساب پس میداد. یک روز فرهاد که تازگیها شروع کرده بود به سر به سر مولود گذاشتن، از او پرسید:
«مولود، فکر کن اگه جایزه لاتاری را بردی، چی کار میکنی؟»
مولود با خنده گفته بود:
«هیچی. با دخترام میشینم تلویزیون تماشا می کنم.»
فرهاد با نگاهی که آمیزه ای از تحقیر و تمسخر بود، مولود را برانداز کرد. انگار میخواست بگوید:
«تو چقدر آدم معصومی هستی!»
این نگاه برای مولود آشنا بود. همیشه آدم های شیاد و کلاهبردار که خودشان را زرنگتر از او میدیدند به او اینطوری نگاه کرده بودند، فرهاد البته از آن قماش نبود، او مولود را می فهمید، اما حالا این نگاه دل مولود را شکسته بود آن هم پس از این همه وقت که درستکاری و صداقت مولود را همواره ستوده بود.
گهگاه شبهایی که در محلههای دورافتاده ای بوزا میفروخت، به این می اندیشید که فرهاد هم مانند دیگران لابد فکر میکند احتمالا مخ مولود عیب دارد که هنوز بوزا میفروشد. شاید سمیحه هم اینطور فکر میکرد. گرچه او فرهاد را ترک کرده بود، در حالی که هرگز زنی او را ترک نکرده بود.
یک شب ماه نوامبر وقتی مولود به خانه رسید دید ماشین پلیس جلوی خانهشان پارک کرده. بی درنگ یاد فرهاد افتاد. به ذهنش خطور نکرد که پلیس ممکن است منتظر او باشد. به طرف خانه راه افتاد. وقتی دید مأمور پلیسی در راه پله منتظر اوست و در آپارتمان باز است، هنگامی که چهرههای هراسان دخترها را دید، بیدرنگ متوجه شد که پلیس برای او نیامده و حتما فرهاد دسته گلی به آب داده. افسر پلیس وقتی دید دخترها ترسیده اند و دارند گریه میکنند برای آرام کردن آنها که شاهد رفتن پدرشان بودند گفت:
«پدرتونو برای چند تا سئوال میبریم. همین.»
مولود البته خوب میدانست که در این گونه موارد که پای پلیس در میان بود مساله هر چه باشد چه مربوط به مواد مخدر و چه سیاست و یا قتل معمولی، به این سادگیها تمام نمیشد. بارها پیش آمده بود که کسی را برای یک بازجویی ساده برده بودند و طرف تا چند سال به خانه برنگشته بود. «چندتا سئوال» به ماشین پلیس چه نیازی داشت؟
خودرو پلیس که راه افتاد مولود چند بار در ذهن تکرار کرد که بی گناه است، البته ممکن هم بود که فرهاد کار خلافی کرده باشد. مولود همکار فرهاد بود. شاید از این نظر میشد گفت گناهکار است. دست کم در نیت. نوعی احساس گناه در جان او پیچید و حالت تهوع به او دست داد. به کلانتری که رسیدند متوجه شد که برای بازجویی از او عجله ای در کار نیست. چیزی بود که انتظارش را داشت، اما در کاهش نگرانی مولود اثری نکرد. او را در اتاق بزرگی انداختند. اندک روشنایی از چراغ قدیمی توی کریدور به داخل اتاق درز میکرد. ته سلول تاریک بود، اما حدس میزد که دو نفر دیگر در آن سلول هستند. یکی از آن دو مرد خواب بود و نفر دوم مست که انگار داشت از چیزی شکایت میکرد. مولود مانند مرد خفته در کنج سلول روی کف لخت کز کرد و برای آن که شکایتهای مرد دوم آزارش ندهد گوشش را به شانه اش فشرد.
تصویر فاطمه و فوزیه که شاهد رفتن او بودند و هراسان اشک میریختند، بر اندوهش افزود. شاید بهترین کار این بود که مانند دوران کودکی در اندوه خود چندان غلت بزند که خوابش ببرد. اگر رایحه بود و شوهرش را توی این وضع می دید، چه می گفت؟ شاید می گفت:
«مگر بهت نگفته بودم از این فرهاد فاصله بگیر!». به یاد رایحه افتاد، هنگامی که مانند دختربچه ها موهایش را در پشت سرش جمع میکرد، و یا مواقعی که از دست او عصبانی می شد، یا وقتی در آشپزخانه از این که راهی تازه برای آسان کردن کار در آشپزخانه پیدا کرده بود موذیانه به او خیره می شد و لبخند می زد. گاهی چه سرخوش میخندیدند. اگر رایحه زنده بود مولود این همه نگران و پریشان آینده نمی بود. صبح فردا موقع بازجویی حتما حسابی میزدندش. شاید پاهایش را فلک هم کنند و یا شوک الکتریکی به او بدهند. فرهاد درباره شرارتهای پلیس با او زیاد حرف زده بود. حالا مولود در دست این مأموران بود و وضعش بستگی به میزان دلرحمی یا سنگدلی آنها داشت. خودش را تسکین داد که جای نگرانی نیست. در دوران خدمت وظیفه هم نگران شده بود، اما سر آخر سربازی بدون دردسر به پایان آمده بود. تمام شب یک لحظه هم خوابش نبرد. وقتی صدای اذان صبح را شنید اندیشید که چه موهبتی است که آدم صبح بتواند به دلخواه راهی کوچهها شود و در میان ازدحام جمعیت گم شود. وقتی او را به اتاق بازجویی بردند، از شدت خستگی و نگرانی از پا در آمده بود. اگر کتکش می زدند، اگر برای آن که اعتراف کند به فلک می بستندش، چه می بایست می کرد؟ رفقای چپ مولود داستانهای زیادی از آدم های دلیر برایش تعریف کرده بودند که قهرمانانه در برابر شکنجه های سرسخت مأموران پلیس حتی تا سرحد مرگ مقاومت کرده بودند. دوست میداشت میتوانست مانند آنها رفتار میکرد، اما او که چیزی برای پنهان کردن نداشت! ای بسا فرهاد به نام او در یک جریان کثیف وارد شده بود. از اول هم آلوده شدن در جریان تحصیلداری برق اشتباه بزرگی بود که مرتکب شده بود.
ادامه دارد