آن شگفتی پس یادهای من*/اورهان پاموک
انگار زندگی او را کسی دیگر می زیست
فصل چهارم ـ بخش هفتم
مولود تا زمانی بس دور از این رویدادها و خبرها دور و غریبه ماند، البته که شوق نخستینش را برای کار از دست نداده بود. او مانند بازرگان کامیابی که به کارش ایمان دارد و همچون قهرمان کتاب های «چگونه در تجارت موفق شویم» با خوشبینی جهان را می نگریست. به ذهنش خطور کرد که با نصب چراغ های پرنورتر داخل جعبه چهارچرخه اش می تواند پول بیشتری به دست بیاورد. با فروشندگان دوره گرد دوغ و چایی و کولا که به همان سرعتی که ظاهر شده بودند، ناپدید می شدند، معامله کرد و کوشید با مشتریان صمیمی تر شود و با آنها سر صحبت را باز کند. تمام هم و غم خود را صرف این کرد که گروهی مشتری همیشگی برای خودش در منطقه کاباتاش و فندقلی دست و پا کند. برایش زیاد مهم نبود که کارمندان دولت که ناهارشان را از او تهیه می کردند و کنار چارچرخه او به خوردن آن مشغول می شدند محلی به او نگذارند. ولی امان از وقتی که یک عده تازه کار از او تقاضای رسید می کردند. سخت خشمگین می شد. مولود با کمک دربان ها، نگهبان ها، نظافتچی ها و آبدارچی های ساختمان های اداری کوشید یک رابطه دوستانه با حسابدارها و مدیران ادارات برقرار کند.
یک شب رایحه به او گفت که بازهم آبستن شده است و این یکی هم دختر است.
– از کجا می دونی که دختره؟ بازهم شما سه تا خواهر پاشدین رفتین بیمارستان؟
– سه تایی نه. سمیحه نبود. برای اینکه با سلیمان ازدواج نکنه، با یکی فرار کرده.
– چی!
رایحه خبرها را به مولود داد.
آن شب مولود مانند خوابگردها در فری کوی گشت می زد و مثل همیشه با صدای بلند می گفت: بوزاااا که ناگهان خود را در گورستانی یافت. ماه برآمده بود. درخت های سرو و سنگ های گور گاهی چونان سیمابی می درخشیدند و گاهی تاریکی ژرفی را انعکاس می دادند. مولود راه سنگفرش شده ای را میان گورستان در پیش گرفت. احساس می کرد این راه را نه به میل که گویی در خواب برگزیده است، اما آنکه در گورستان گام برمی داشت او نبود و انگار زندگی او برای کس دیگری روی می داد.
هرچه بیشتر پیش می رفت راه شیب بیشتری پیدا می کرد و گورستان همچون فرشی پیش پایش می گسترد. با خود اندیشید سمیحه با چه کسی فرار کرده بود. آیا سمیحه یک روز به مردی که با او فرار کرده بود می گفت: مولود نامه های عاشقانه زیادی در وصف چشم های من نوشت و بعدش هم با خواهرم ازدواج کرد. اما آیا اصلا سمیحه از جریان خبر داشت؟
رایحه:
به مولود گفتم:
– ببین دفعه پیش که همه اش اسمای پسرو نگاه کردی بچه مون دختر شد.
بعد کتاب نامنامه اسلامی را دادم دستش. بهش گفتم:
– شاید این دفعه اگه از اسم دخترا شروع کنی، بچه مون پسر بشه! ضمنا ببین اسم دختری می تونی پیدا کنی که الله داشته باشه؟
مولود گفت:
اسم دختر نمی تونه الله داشته باشه. قرآن می فرماید بهترین اسم برای دخترا اسم زنای نبی اکرمه.
به شوخی بهش گفتم:
– شاید اگه هر روز برنج بخوریم چینی بشیم!
مولود خنده اش گرفت و دخترمونو بغل کرد صورتشو غرق بوسه کرد. بهش گفتم که سبیلاش بچه رو اذیت می کنه و به گریه می اندازه. مولود هنوز متوجه نشده بود.
عبدالرحمن افندی:
اسم مادر بچه های من فوزیه بود. به مولود و رایحه گفتم اسم بچه دومشونو بذارن فوزیه. شاید تعجب کنین اگه بهتون بگم که مرحومه فوزیه برخلاف دختراش طبعی آرام و ناشورشی داشت. هر سه دخترش الان اینجا تو استانبول اند. دوتاشون که از خونه فرار کردند. فوزیه با من که اولین خواستگارش بودم ازدواج کرد. پونزده سالش بود. تا بیست و سه سالگی هم بدون اینکه قدم از ده بیرون بذاره زندگی کرد. من هم دارم برمی گردم ده. دیگه قبول کردم که استانبول برای من ساخته نشده. الان هم که نشستم توی اتوبوس و دارم با اندوه به بیرون نگاه می کنم با خودم می گم ای کاش من هم مثل فوزیه روستا رو ترک نمی کردم.
ودیهه:
شوهرم به ندرت با من صحبت می کنه. هیچوقت خونه نمی آد و هرچی می گم با تحقیر نگاهم می کنه. سکوت قورقوت و سلیمان و گوشه و کنایه های پنهانی شون پدر بینوای منو چنان آزرد که پیرمرد چیزمیزاشو جمع کرد و به روستا برگشت. پنهونی خیلی گریه کردم. یه ماهه اتاق سمیحه و پدرم کاملا خالی شده. بعضی وقتا می رم اونجا و به تختخواب پدرم که یه طرف اتاقه و تخت سمیحه که اونور اتاقه نگاه می کنم. شروع می کنم به گریه. هربار که از پنجره بیرونو می بینم با خودم فکر می کنم سمیحه کجا ممکنه رفته باشه، با کی رفته؟ سمیحه جون خوشحالم واست. خوب کردی فرار کردی!
سلیمان:
امروز پنجاه و یه روز از فرار سمیحه می گذره. هنوز خبری ازش نداریم. من همش نشستم و راکی می خورم. البته سر میز شام نمی خورم. برای اینکه برادرمو عصبانی نکنم. بیشتر یا توی اتاقم می خورم انگار که دارم یه جرعه شربت یا دوا می خورم و یا توی بی اوغلو. بعضی وقتا سوار وانت می شم و رانندگی می کنم فقط برای اینکه فکرمو مشغول چیزی بکنم. پنجشنبه ها می رم بازار که میخ و رنگ و گچ برای مغازه بخرم تا قفسه های خالیو پر کنم. وانت توی هیاهوی جمعیت فروشنده و خریدار بلعیده می شه و توی دریای جمعیت فرو می ره. گاهی وقتا ساعت ها طول می کشه که از آن ازدحام بیرون بیام. بعضی وقتا هم بی هدف به خیابونی اونور تپه های اسکودار می رونم و خونه های ساخته شده با آجر و سیمان و مسجد، کارخونه، میدون از کنار وانت رد می شن و من باز همینطور می رونم و از کنار بانک و رستوران و ایستگاه اتوبوس رد می شم. ولی خبری از سمیحه نیست. با اینهمه یه حسی بهم می گه که اون می تونه یه جایی همین نزدیکی ها باشه. پشت فرمون که می شینم حس می کنم دارم توی خواب رانندگی می کنم.
فوزیه دختر دوم مولود و رایحه ماه اوت سال ۱۹۸۴ راحت و سریع بدون یک شاهی خرج اضافی برای پدر مادر توی بیمارستان به دنیا آمد. مولود آنقدر خوشحال بود که روی چارچرخه اش نوشت پلو فروشی دو دختران. مولود به جز هرج و مرج ناشی از ونگ وونگ همنوای بچه ها، بیخوابی مزمن و دخالت های ودیحه که می خواست کمک کند، شکایتی نداشت. یک روز ودیهه به او گفت:
– داماد جون، بیا تو هم توی کسب و کار خونواده شریک شو و یه زندگی راحت برای رایحه فراهم بیار.
مولود گفت:
وضع ما خوبه. شکایتی نداریم. رایحه طوری به خواهرش نگاه کرد که انگار می خواست بگوید نه حقیقت ندارد و این مولود را آزرد و وقتی ودیهه رفته بود شروع کرد به غرغرکردن.
– فکر می کنه کیه! همینطور بدون اجازه توی زندگی خصوصی ما دخالت می کنه!
یک لحظه هم به فکرش خطور کرد که به رایحه بگوید دیگر حق ندارد پایش را توی خانه خواهرش در توت تپه بگذارد. البته این کار را نکرد. چون فکر کرد حق ندارد چنین تقاضایی کند.
ادامه دارد
* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık
کتاب را Ekin Oklap با نام in my Mind A Strangeness به انگلیسی برگردانده است.
بخش قبلی را اینجا بخوانید