زنگ تلفن از خواب بیدارم کرد. زیر خنکای باد کولر خواب می دیدم. با اکراه بیدار شدم. گوشی را که برداشتم از لهجه ی تلفنچی فهمیدم که آنجا گرما دارد غوغا می کند. فهمیدم که تلفنچی آن طرف سیم غرق عرق است و لابد پدر وقتی وارد کابین می شود که با من صحبت کند یادش می رود که عرق کرده است، که کابین گرمترین جای تلفنخانه است.
وقتی با من حرف می زند می خواهد بداند من توی شهری به این بزرگی چقدر می توانم طاقت بیاورم، لای ماشینها راه بروم، زنان و دختران را دید بزنم و اصلا خسته نشوم.
***
پدر هر وقت اتفاق مهمی می افتاد تلفن می کرد؛ اگر فشار مادر بالا می رفت یا قرصش تمام می شد. وقتی کسی را دستگیر می کردند و یا کسی می مرد و یا لنجی غرق می شد پدر حتما تلفن می کرد. اگر تهران شلوغ می شد و اگر آمده بود شهر برای دکانش خرت و پرت بخرد تلفن می کرد.
پدر خیال می کرد من آدم مهمی هستم. و من فکر پدر بودم که از اهمیت نداشته ی من لذت فراوان می برد.
***
گفتم: بله!
گفت: علی!
گفتم: بله ـ سلام.
گفت: سلام بابا، حالت خوبه؟
گفتم: الحمدالله ـ شما چطورید؟ مادر چطوره؟ کنیز چطوره؟
گفت: بچه هات خوبند؟
گفتم: شما چطورین؟
گفت: نسرین چطوره؟
گفتم: کارم داشتی پدر؟
گفت: نه همین جوری تلفن کردم.
گفتم: کاسبی چطوره؟
گفت: شکر.
گفتم: ملک چه خبر؟
گفت: سلامتی.
گفتم: الحمدالله.
گفت: نمی آیی؟
***
خیال کردم مادر حالش بد شده است و لابد دوباره “بابای زار” آورده اند و بهش تمر هندی و نمک داده اند و مادر سینه اش درد گرفته است و نفسهایش به شماره افتاده اند و همسایه ها دور مادر جمع شده اند و حوری گریه کرده است و لابد پدر تند و تند قلیان کشیده بود و مادر بزرگم گفته بود، کاش من زودتر می مردم. و پدرم گفته بود مرگ حق است. عمه ام گریه اش گرفته بود و لابد عباس میان گریه ی عمه ام گفته بود، با گریه هیچ کاری درست نمی شود. عمویم خواسته بود لودگی کند و پدرم گفته بود “چُپ ، چُپ”، “بی کتاب!” و عمویم اخم کرده بود و ساکت شده بود. مادر از درد فریاد کشیده بود، و همه منتظر بودند که مادر راحت بشود ولی مادر زنده مانده بود و همسایه ها اشکهایشان را پاک کرده بودند و پدر رفته بود ده بالا که تنباکو بخرد و مادر ظرف زردچوبه را برده بود خانه همسایه زردچوبه قرض بگیرد و همسایه چهار دانه کبریت خواسته بود و مادر یک بسته کبریت گل نشان داده بود به همسایه. مادر گریه کرده بود که می ترسد بمیرد و پسرش را و نوه هایش را نبیند و به پدر غر زده بود که برو تلفن کن ببین بچه حالش چطور است؟ دیشب دوباره خواب دیدم. و پدر گفته بود، جائی که آدم عرق نکند هیچ طوریش نمی شود، مرض مال گرما و عرق است خیالت راحت باشد! و مادر گفته بود، ماشاءالله به عقلت! پدر اخم کرده بود و مادر رفته بود قلیان پدر را چاق کند و پدر قلیان را که از دست مادر گرفته بود، نگاهش کرده بود و لبخند زده بود.
***
گفتم: نه گرفتارم. اصلا مرخصی ندارم شاید عید بیام!
گفت: خوب بود می آمدی!
گفتم: خبری شده؟
گفت: نه چیزی نیست.
گفتم: پول تلفنت زیاد میشه!
گفت: باکی نیست. حرف بزن دلم گرفته!
گفتم: چرا؟ مگر چیزی شده؟
گفت: اینجا هوا خیلی گرمه! گرما خیلی ها را مریض کرده، بچه ی حسین علی مرد!
گفتم: خدا بیامرزدش!
گفت: خوب بود می آمدی!
گفتم: مادر طوریش شده؟
گفت: نه باکیش نیست. تو نمی آیی؟
گفتم: مرخصی ندارم. خودم هم خیلی دلم تنگ شده!
***
یاد ده افتادم، یاد خانه های گلی، یاد دکان احمد که پاتوق ما بود. یاد مادر بزرگم که خیال می کرد من از قدیم با بازرگان دوست هستم و من نخست وزیرش کرده ام و برای من و بازرگان سوغات می فرستاد و یاد پدرم که فکر می کرد من با بازرگان خیلی دشمنم و بازرگان ممکن است یک روز مرا بگیرد و حبس کند.
یاد محمود افتادم که وقتی شعرهایم را برایش می خواندم گریه می کرد و هر شب می آمد خانه ی ما می خوابید و مادرم غر می زد که تشکها و پتوها و ملافه ها را شرجی خراب می کند.
یاد کپر شریفه سید افتادم که هر آن ممکن بود آوار شود روی سرش. یاد گنجی افتادم که سومین بار که شکمش جلو آمد گم شد. یاد شبهایی که با محمود بالای بام می خوابیدیم و ستاره ها را می شمردیم و ماشینها را که از کنار کوه عبور می کردند و بعضی شبها سه یا چهار ماشین رد می شدند و محمود با افتخار می گفت: چالاکو صنعتی ترین شهر دنیاست. و پدر غر می زد، بخوابید! چقدر حرف می زنید، سحر شد، بخوابید! و بعد شمد را می کشید روی سرش و می گفت، انگار از زمین و آسمان پشه می باره، و مادر آهسته می گفت، شده لنگه ی خودت، نه شب خواب درست و حسابی داره و نه روز آروم. من و محمود می خندیدیم و پدر عصبانی می شد و شمد رویش را می انداخت کنار.
***
گفت: چند روزی بیا! بچه ها را هم بیار!
گفتم: نمیشه هیچکس را ندارن جام بگذارن، اگه بیام کارا می خوابه!
گفت: خوب بود می آمدی!
گفتم: پدر پول تلفنت زیاد میشه، قول میدم اگه بشه بیام!
گفت: بیا! خوب بود می آمدی!
***
پدر پیر بود. بلند بالا و لاغر. معجونی از خشم و مهر. خیل خشمش را در خانه خرج می کرد، و مهرش مال همه بود، دل نازک و زبان تند. لوطی منش و مهمان نواز. وقتی بهش گفتم می خواهم بروم بندر درس بخوانم گفت، مگر چند سال باید درس بخوانی؟
گفتم: دوازده سال!
گفت: تا حالا چند سالشو خوندی؟
گفتم: نُه سال!
گفت: می خوای سه سال بری ملک غربت!
گفتم: احمد و حسن و محمد و ابراهیم و عبدی هم میرن.
گفت: تو هم برو. خرجش زیاده؟
گفتم: لابد، ها!
گفت: میدم، غصه نخور!
رفت در صندوق واترپروف آهنی اش را باز کرد و قابلمه روحی قفل و کلیددارش را درآورد، قفل قابلمه را باز کرد و کیف سیاه چرمیش را در آورد، دست کرد توی کیف و یک دسته اسکناس ده، بیست تومانی ریخت وسط و گفت، بشمار! یک مقدارش را من شمردم و یک مقدار دیگر را خودش، مال من شده بود صد و بیست تومان و مال او صد و سی تومان. دویست و پنجاه تومن را داد به من و گفت، این را ببر خرج امسالته، تا سال دیگه هم خدا کریمه!
گفتم: ابراهیم سیصد تومان داره؟
گفت: بقیه چی؟
گفتم: دویست و پنجاه تومن!
گفت: همین بسه، اگر تونستم پنجاه تومان دیگه هم برات جور می کنم!
***
گفتم: خیلی ممنون پدر ولی به جان خودتان حالا نمی شه!
گفت: خوب بود می آمدی!
***
مادر گفت: کاش می رفتی ابوظبی!
و پدر جوابش داد “چُپ، چپ زن. آدم بیسواد مثل آدم کور است. اگه بری شهرهای بزرگ می فهمی.”
قدرشناس نگاهش کردم.
پدر گفت: نعوذباالله من الشیطان رجیم! و مادر رفت که قلیان پدر را چاق کند. و من تشک ابری و پتوی چاپ سربازیم را پیچیدم توی چادر رختخواب هنگ کنگی. و مادر اشکش سرازیر شد و پدر همان اندوه آشنای همیشگی بر چهره اش نشست. انگار داشت بین دو چیز، بین دو غم یکی را انتخاب می کرد. به مادرم نگاه کرد و گفت، خدا بزرگ است. اگر شده از زیر سنگ هم دوباره پول در می یارم، غصه نخور. مادر گریه می کرد. و پدر با خشم به قلیان پک می زد؛ مثل وقت هایی که عصبانی می شد، یا با من قهر می کرد، یا از مادرم بیشتر بدش می آمد، یا با برادرش دعوایش شده بود، یا کسی بهش سلام نکرده بود و یا تنباکو و پولش با هم ته کشیده بود.
***
گفتم: چرا اصرار می کنی پدر؟
گفت: چیزی نیست، میگم بیا یه سر پیش ما!
گفتم: میگم که نمی شه!
ترسیدم دلش بشکند و یادش بیفتد که چقدر گرمش است و چقدر راه آمده است که با من صحبت کند، حالم را بپرسد، حال بچه ها را بپرسد و بپرسد که چی می خواهند تا برایشان بفرستد، حال زنم را بپرسد و خیالش راحت بشود که دولت مرا نفرستاده است حبس و به مادرم بگوید که از میناب توانسته است با من که در تهرانم صحبت کند و هر چی دلش می خواهد به من بگوید و منهم انگار پیشش ایستاده ام جوابش را بدهم و مادر بزرگم بگوید: “درسته ما نخوردیم نان گندم ولی دیدیم دست مردم”. و پدر بگوید لازم نبود به پیرزن بخندید و مادر بگوید خرفت شده و پدر با خشم به مادرم نگاه کند.
حالا پدر گرمش شده بود و داشت کیف پولش را سبک و سنگین می کرد و لابد مثل همیشه دوست داشت هر چه زودتر تلفن را قطع کند و کیفش را که هنوز خالی خالی نشده ببرد خانه و به مادر قبض تلفن را نشان بدهد و همه شب را به روایت مکالمه ی خودش با من بگذراند و با افتخار بگوید که اصلا نمی شود از پشت تلفن فهمید من علی هستم، بچه ی این کوره ده، از همین آب گل آلود خوردم، پاپتی توی ساحل و نخلستانها دویدم، خارک چیدم، توی آب گل رود سیریک شنا کردم، خرها را پائیدم که گم و گور نشوند، و با قوطی رب گوجه فرنگی زدم توی سر مادرم که برایم از دکان حلوای مسقطی بخرد، طلاهای عمه ام را دزدیدم و دادم به دخترهمسایه. و همسایه ها هر و هر می خندیدند و می گفتند، ماشاءالله، ماشاءالله و پدر محکمتر به قلیان پک می زد و مادر همینجور که فلاسک چای را می جنباند به حوری می گفت کتری را دوباره بزار بجوشه!
پدر باز از مکالمه ی با من صحبت می کرد و می گفت که من ازش دعوت کردم بیاید تهران.
مادر می گفت: مرد تهران میری چیکار؟
پدرم می گفت: می رم پیش بچه ها حسودیت میشه!
دو قطره اشک روان می شد روی گونه های مادر و همسایه ها غمشان می شد و پدر می گفت، حرف شادی بزنیم. علی به همه سلام رساند!
***
گفت: نمی تونی اشکالی نداره، ولی کاش می آمدی!
گفتم: ترا به خدا بگو چی شده پدر؟
گفت: سلامتی وجودت.
گفتم: پس من بیام چی کار، اونم با این اوضاع و احوال که فرصت سرخاراندن ندارم!
گفت: مادرت خیلی دل تنگه، کاش می آمدی!
گفتم: مادر چیزیش شده پدر!؟
گفت: جان بچه هات نه، جان خودت نه! خیالم راحت شد. پدر جان بچه ها را هرگز همینجوری قسم نمی خورد.
۲
از ماشین که پیاده شدم، انبوه آدمها را دیدم که به افسردگی من نبودند و آفتاب که داشت در دریا غرق می شد و مادر عبدی که انگار نعش عبدی بود بر بالای دست زنها.
روبرویم بام کاهگلی عبدی اینها بود. تشکها را ماهان پهن می کرد، که سفید و بلندبالا و مهربان بود. نان و لوبیا را که می خوردیم، اگر حکم بازی نمی کردیم، اگر عبدی تسلیم من نمی شد که کتاب بخوانیم، اگر پشه ها امانمان می دادند می رفتیم بالای بام طاق باز دراز می کشیدیم.
اهواز چطوره، مث اینجا گرمه؟
می گفت: نه آنقده!
دانشگاه چطوره؟
می گفت: اگه نمی رفتم…آه نه علی جان خوب شد قبول شدیم. قاه قاه می خندید و می خواند:
می نی در هر سری شر می کند
آنچنان را آنچنان تر می کند
به فلسفه که می رسیدیم خسته می شد و می گفت:
شعر بخوان. می خواندم. تمام که می شد می گفت:
غم صدای ترا دوست دارم همه چیز را در مایه ی وای نان می خوانی.
***
همینطور مادرم آب می زد به صورتم و صورتم و همه تنم خیس بود. اصلا حالم خوش نبود. گویی روی خرده شیشه خوابیده بودم. دهنم تلخ تلخ بود. صدای شیون مادرم و مادر عبدی و خواهر عبدی همچون لالایی تلخی در گوشم می پیچید.
گفتم: عبدی جان شنا بلد نیستی نیا اون ور خور!
گفت: بالاخره یک روز باید برم اون ور خور.
گفتم: باشه
وقتی رسیدیم اون ور خور آفتاب از پشت کوه درآمد و افتاد تو بغل دریا. آنچنان به ما خیره شده بود که انگار می خواست بین او و دریا حایل نشویم.
گفتم: عبدی جان برگردیم. انگار ساحل دورتر از همیشه است.
گفت: خیال می کنی! بریم.
آمدیم لب جزیره ی شنی. اول من افتادم توی آب و سوار موجی که رسید شدم و موج داشت بی رمق می شد که عبدی پرید.
گفتم: بیا.
گفت: آمدم. چند متری شنا کرده بودیم که گفت، خسته شدم علی!
برگشتم طرفش. دو بار رفت زیر آب و آمد بیرون. چشمانش که درشت بودند و خوش حالت مثل دو کاسه ی خون سرخ شده بودند. صورتش جور خاصی بی حال و ملتمس بود.
گفتم: آمدم! وقتی بهش رسیدم داشت از نفس می افتاد. همینطور که همه جای بدنش را تکان می داد به طرفم آمد. ترسیدم جور بدی النگارم شود. همانجا که بودم ایستادم دلم شور افتاده بود. اگر عبدی غرق می شد! آه خدای من نه. رفتم نزدیکتر. آمد طرفم. پاهایم را به طرفش چرخاندم. انگشتان پایم را گرفت. راه که افتادم چند قلپ آب بالا آورد و گفت: داشتم مم ـ م ـ می…مرد…م…
گفتم: همینطوری که پاهای منو گرفتی پاهاتو تکون بده. گفت: رمق ندارند.
مقداری از راه را طی کرده بودیم که دستام از رمق اول افتادند. چشام داشت سیاهی می رفت و آفتاب انگار در دو قدمی ما بود و زل زده بود توی چشمامون. نفسام به شمارش افتادند و زانوام درد گرفت. گفتم: عبدی جان، می تونی خودتو روی آب نگه داری، اگه یه دقیقه بتونی خودش کلیه!
سینه ام به خرخر افتاده بود. با هر دم و بازدم گویی تک تک استخوان های قفسه ی سینه ام باز و بسته می شدند. احساس می کردم از جایی که بودیم تا لب ساحل می شد صدای نفسهای مرا شنید.
گفت: ولم نکنی که بمیرم!
گفتم: خیالت راحت باشه. پاهایم را رها کرد، انگار همه تنم رها شد به پشت روی آب خوابیدم و به آسمان نگاه کردم و به آفتاب که داشت بالا و بالاتر می رفت. و به دریا که داشت ما را می بلعید و حالا نه تنها آبی و مهربان و خنک و دلچسب نبود، بلکه یاغی و سرکش و مهار نشدنی شده بود. فکر کردم اگر عبدی غرق می شد لابد می بایست نصفه های شب همه ی اهالی ساحل را جمع می کردیم می رفتیم سراغش، همانجور که سراغ عباس رفتیم، با چراغ قوه و چراغ فانوس و چراغ زنبوری دریا را می گشتیم.
آن شب دریا چه سهمگین شده بود. پامو که بلند می کردم جرئت نداشتم بذارم زمین انگار جسد بی جان عباس همه جا پخش شده بود. اگه ماهی شورتی به پام می خورد، یا روی هر چیز نرم یا زمختی پا می گذاشتم خیال می کردم جسد عباسه! دیگر جوری راه می رفتم که حتی المقدور پام به زمین نرم زیر آب نخورد، به جسد بی جان عباس که آنهمه مهربان بود و آنهمه زحمت کشیده بود تا معلم شود نخورد. اگر پام را روی دست چپش می گذاشتم لابد فریاد می کشید علی دستم، مگر کوری؟ و اگر خدای نکرده پا می گذاشتم روی سرش، نه! همه همینجوری راه می رفتند. دو ساعتی بود که دنبال جسد عباس می گشتیم. موسی زار می زد و فحش می داد و می خواست از دست بیتم و بلال فرار کند و برود همه ی آبهای دنیا را بگردد تا شاید جسد بی جان پسرش را پیدا کند. من اشک می ریختم، محمد اشک می ریخت، عبدی اشک می ریخت، و آنقدر فانوس آورده بودند ساحل که دریا غرق نور شده بود. فانوس ها از دور مثل ستاره می درخشیدند و دریا ستاره باران شده بود. هیچکس خسته نبود. هیچکس گرمش نبود. هیچکس عرق نمی کرد. هیچکس هیچ کاری نداشت. همه آمده بودند دنبال عباس! انگار عروسی بود. عروسی توی دریا. داماد رفته بود آب تنی، و ما داشتیم دنبال داماد می گشتیم. انگار عزا بود. ما داشتیم گریه می کردیم. انگار زمستان بود ما سردمان بود. یا تابستان بود گرممان می شد. پایم خورد به ران گوشتی عباس، فریاد زدم اینهاش، جلوی پای منه. محمد بغلم کرد و گفت: آروم باش، پای منو لگد کردی و دوتامون گریه کردیم. توی گریه گفت: تو میگی مرده؟
گفتم: نمی دونم، دلم نمی خواد مرده باشه!
تهران ۱۳۵۸
*این بخشی از رمان چاپ نشده عروس نخل ها است که متاسفانه در بحبوبه تعقیب و گریز و آوارگی و پناهندگی و غربت همچون بسیاری از عزیزانم در ایران به جای گذاشتم و البته سال ها بعد ناقص و ناکامل به دستم رسید. هنوز از سرنوشت دفترهای به تیر غیب گرفتار شده بی اطلاعم و نمی دانم آیا در زیرزمینی طعمه ی موش ها و سوسک شده، و یا در مراسم چندگانه ی کتاب سوزانی در آن سال های دربدری در میان شعله های آتش خفه شد یا…