سیمای شهر/تنها هنگامی که راه میروم میتوانم بیاندیشم/
سر میز شام صندلی که نصیب مولود شد صندلی بود که از آنجا به رغم انتظارش منظرهای دیده نمیشد جز یک بوفه شیشهای که ملاحت سه ماه پیش سفارش داده بود و کامیونی آن را جلوی در ساختمان پیاده کرده بود. پسرها غذایشان را خورده و رفته بودند. اکنون سر میز شام به جز قورقوت، ودیهه، سلیمان و ملاحت، عبدالرحمن افندی، بی آنکه سخنی بگوید، نشسته بود. خاله صفیه بیماری عمو حسن را بهانه کرده بود و نیامده بود. قورقوت و سلیمان پدرشان را برده بودند پیش چند متخصص تا سبب بیماریاش را تشخیص دهند. آزمایش پشت آزمایش. طوری شده بود که عمو حسن حالش از دیدن دکتر به هم میخورد. تصمیم گرفته بود که دیگر تن به معاینه ندهد و حتی دیگر حاضر نبود تخت یا اتاقش را ترک کند. از ساختمان دوازده اشکوبهای که در آن زندگی میکردند، بیزار بود. از همان نخستین روز هم مخالف ساخته شدن آن بود. به همین دلیل وقتی هم نای بیرون رفتن داشت، حاضر نمیشد به بیمارستان برود. مغازهاش تنها جایی بود که با علاقه میرفت و تقریبا تمام دلمشغولیاش شده بود. مولود حساب کرد که زمین خالی پشت مغازه عموحسن که از چهل سال پیش به همان شکل مانده بود قابلیت این را داشت که یک ساختمان هشت طبقه با پنج واحد در هر اشکوب روی آن ساخته شود. (عموحسن با دست خودش چهل و پنج سال پیش آن زمین را نرده کشی کرده بود).
همه داشتند اخبار تلویزیون را تماشا میکردند (رییس جمهوری برای شرکت در مراسم عید قربان رفته بود مسجد سلیمانیه استانبول) و ساکت شام میخوردند. با وجود نبودن عموحسن در آنجا، بطری راکی را سر میز شام نیاورده بودند. قورقوت و سلیمان هرازگاهی پا میشدند میرفتند آشپزخانه و لیوانشان را پر میکردند.
مولود احساس کرد میل دارد راکی بنوشد. او مانند دیگران نبود که هرچه پیرتر میشدند بیشتر نماز و دعا میخواندند و بیشتر راکی میخوردند. هنوز هم در این سن اعتدال را رعایت میکرد. گرچه چیزهایی که سمیحه پیش از آمدن به خانه سلیمان وقتی توی تاریکی نشسته بودند گفته بود، قلبش را شکسته بود، میدانست که اگر گیلاسی بخورد حالش بهتر خواهد شد.
وقتی داشت میرفت لیوانی برای خودش بردارد ملاحت که در همه حال مواظب مهمانانش بود، به دنبال او به آشپزخانه آمد:
ـ راکی توی یخچاله.
سمیحه هم پشت سر آن دو آمد و با کمی شرم و لبخندزنان گفت:
ـ من هم یه کم میخوام…
ملاحت گفت:
ـ این لیوانو بردارین، این بهتره. یخ بازم میخواین؟
مولود همیشه حالت ادب و نزاکت ملاحت را ستایش میکرد. در یکی از طبقات یخچال توی کاسه پلاستیکی سبزی یک تکه گوشت قرمز لخم دیده میشد.
ملاحت گفت: سلیمان خدا حفظش کنه، دو تا قوچ سر برید. به همه فقیر فقرا دادیم، بازم گوشت داریم. توی یخچال خودمون نتونستیم جا کنیم. دادیم ودیهه بذاره توی یخچالشون. یک کاسه هم دادیم خونه مادر شوهرم. هنوز توی بالکن کلی مونده. اگه اشکالی نداره یک کمی هم بذاریم توی یخچال شما تا بعد.
سلیمان سه هفته پیش دو تا قوچ خریده بود و بسته بودشان گوشه پارکینگ نزدیک پنجره مولود. اولش به آب و دان شان میرسید، ولی به زودی فراموششان کرده بود. مولود هم همینطور. گاهی توپی که یکی از بچهها شوت میکرد به یکی از آن دو میخورد. حیوان بیمغز سرش را به چپ و راست میگرداند و شروع میکرد به شاخ زدن اینور و آنور. گردوخاک میشد و بچهها حسابی تفریح میکردند. یک روز هم پیش از آنکه راه این دو بینوا به بادیههای پلاستیکی و تکه تکه شدن میان فقیر فقرا و چهار یخچال ختم شود، مولود رفته بود توی پارکینگ جلوی یکی از آن دو قوچ ایستاده بود و خیره به چشمانش نگاه کرده بود و یاد بیست هزار گوسفندی که ته تنگه بسفر غرق شدند افتاده بود.
سمیحه گفت:
ـ خواهش میکنم. اشکالی نداره. میتونی بذاری تو یخچال ما.
راکی خلقش را ملایم تر کرده بود، اما مولود میدانست که این را اصلا دوست نداشت.
ملاحت گفت:
ـ گوشتو نمیشه خیلی نگر داشت. بوی بد میگیره. سلیمان بعد از تعطیل عید میخواد ببره سرکار. مستحقی رو تو محله میشناسین که بهش بدیم؟
مولود کمی فکر کرد. یادش آمد که آن طرف کول تپه، در تپههای اطراف سروکله مردم عجیب و غریبی در خانههای «گئجه قوندو» پیدا شده. مدعیان تملک آنها در جریان ساخت و ساز و قوانین تازه، این خانهها را تخلیه کرده و به دلیل اشکالاتی که در سندهای صادر شده توسط اعضای شورای شهر وجود داشت، علیه یکدیگر یا شهرداری اقامه دعوا کرده بودند. اما آنطرفتر، خیلی دورتر از جاده کمربندی دوم دور شهر مردم بیچیزتر از این گروه زندگی میکردند که حتی مولود هم پایش را در محلههای آنها نگذاشته بود. این دسته از گوشه و کنار با چهارچرخههایی که پر کرده بودند از آشغالهایی که از سطلهای زباله پیدا میکردند به این محلهها میآمدند. شهر چنان گسترشی یافته بود که رفت و آمد به این محلهها حتی با ماشین یک روز تمام وقت میخواست، چه برسد به اینکه بخواهی پای پیاده بروی. چیز دیگری که سبب شگفتی مولود میشد ساختمان های تازهای بود که از میان این محلهها همچون ارواح و هیکلهایی غریب سر برمیکردند. این برجها چنان بلند بودند که از هرجایی در اینسوی بسفر میتوانستی ببینیشان.
در خانه سلیمان مولود در ابتدا فرصت نیافت آنقدر که دلش میخواست از اتاق ناهارخوری منظره را تماشا کند. چانه سلیمان راه افتاده بود و داشت تعریف میکرد که: دو ماه پیش آپارتمانهایی که مالک آنها خواهرهای مولود بودند به فروش رفتند. شوهر خواهرهای مولود که هر دو حدود شصت و چند سالی سن داشتند و تا آن روز پایشان را از روستا بیرون نگذاشته بودند، پنج روزی آمدند استانبول و در خانه خاله صفیه که از یک طرف خاله زنهایشان و از طرف دیگر زن عموی آنها به حساب میآمد، جا خوش کردند. سلیمان که آنها را با ماشین فوردش برده بود در استانبول گردانده بود خاطرات خنده داری از برخورد آنها و هاج و واج نگاه کردنشان به ساختمانها، پلها، مساجد تاریخی و مراکز خرید تعریف میکرد. از همه جالبتر برای او، رفتار این دو پیرمرد بود و تلاششان برای اینکه مالیات نپردازند. به همین دلیل پول فروش خانههایشان را تبدیل به دلار کرده بودند و در کیفی همراه خود حمل میکردند چون نمیخواستند از طریق بانک معامله کنند. تمام مدت اقامت هم کیفهای پولشان را مثل تخم چشم مواظبت میکردند. سلیمان از سرجایش بلند شد و ادای آنها را موقعی که با کیفهای پر پول سوار اتوبوسی میشدند که داشت آنها را به ولایت برمیگرداند، درآورد. برگشت به سوی مولود و گفت:
ـ اگه تو نبودی، مولود ما چه میکردیم!
همه برگشتند رو به مولود و لبخند زدند. خلق مولود تنگ شد. چیزی در لبخندشان بود که نشان میداد از نظر آنها مولود هم آدم ساده لوحی مانند این دو پیرمرد است. و نه تنها این، که به نظر آنها مولود هنوز بیشتر یک روستایی بود تا شهری، بلکه چیزی که به نظر آنها غریب مینمود این بود که او با رغبت و خودخواسته حاضر نشده بود امضا جعل کند و به تنهایی صاحب هر سه آپارتمان شود. شوهرخواهرهای مولود آدم های زحمت کشی بودند که نمیگذاشتند کسی گولشان بزند. آنها سندی هم به همراه آورده بودند که سهم ارث مولود را از خانه پدری در روستا تعیین کرده بود. مولود اندوهناک فکر کرد اگر به حرف عمو حسن گوش کرده بود و سه سال پیش سند عضو شورای شهر را بازسازی کرده بود اکنون نیازی به پرداخت قسط نداشت و میتوانست صاحب آپارتمان خودش شود و دست از کار بکشد و استراحت کند.
مولود اندکی به همین حال در تفکر گذراند. کوشید خودش را قانع کند که زیاد به رفتار سمیحه که او را آزرده بود نیاندیشد. در مقایسه با زنان فربه، زمخت و پیر دیگران، زن او هنوز زیبا، باهوش و سرشار از زندگی بود. فردا قرار بود بروند کادیرگا دیدن نوههایش. حتی با فاطمه هم آشتی کرده بود. زندگی او در مقایسه با زندگی دیگران بهتر بود. چه دلیلی داشت که خوشحال نباشد؟ خوشحال بود، مگر نه؟ وقتی ملاحت سینی شیرینی باقلوا را آورد تعارف کند بلند شد گفت «بد نیس منم یه نگاهی به این منظره بکنم.» و صندلیاش را برگرداند به طرف بیرون.
قورقوت گفت:
ـ از اونجا چیز زیادی نمیتونی ببینی. اون برج مزاحمه.
سلیمان گفت:
ـ عجب چرا اونجا نشستی!
مولود صندلیاش را برداشت و برد توی بالکن تا از آنجا منظره شهر را تماشا کند. با دیدن ارتفاع و گسترهای که در برابرش بود دمی احساس سرگیجه کرد. برجی که قورقوت از آن حرف میزد برج سی طبقه بود که حاجی وورال در پنج سال پایان عمرش ساخته بود. مانند زمانی که داشت مسجد توت تپه را میساخت، شب و روز بر سرش وقت گذاشته بود. کوشیده بود بلندترین برج را به بهترین شکل بسازد. با اینهمه این برج آنچنانکه او میخواست بلندترین برج استانبول نشد، اما مانند همه آسمانخراشهای استانبول روی در ورودی آن به انگلیسی نوشته شده بود «تاور». گرچه هیچیک از ساکنان برج انگلیسی یا آمریکایی نبودند.
سومین باری بود که مولود در این بالکن ایستاده بود و منظره شهر را تماشا کرده بود. آن دو باری که پیش از آنروز در بالکن سلیمان ایستاده بود متوجه نشده بود که تاور شماره یک حاجی حمید وورال چه اندازه منظره آپارتمان سلیمان را کور کرده. شرکت ساختمانی وورال کوشید تمام واحدهای مسکونی ساختمانهای ۱۲ طبقه را بفروشد و پس از آن دست به ساختن برج حاجی حمید وورال در توت تپه بزند. چون میدانستند که این برج جلوی دید واحدهای مسکونی را میگرفت.
مولود متوجه شد که دارد شهر را از همان زاویهای تماشا میکند که وقتی تازه به استانبول آمده بود یک روز همراه پدرش از کول تپه دیده بود. چهل سال پیش، از این نقطه میتوانستی کارخانهها را که همه جا پراکنده بود و تپههایی را که محلههای فقیرانه از پایین تا بالا بر آن گسترده بودند، ببینی. آنچه اکنون به چشم میخورد دریایی از سنگ و سیمان برج های مسکونی بود با بلندیهای متفاوت. تپههای اطراف که روزگاری با دکلهای برق جداگانه مشخص بود، اکنون در هم تنیده و زیر هزاران خانه و ساختمان مدفون شده بودند. نهرهای باریک که آن روزها همچون رگهایی شهر را به هم پیوند میدادند اکنون همراه نام هایشان فراموش شده بودند. راههای آسفالته آنها را فروبلعیده بودند. مولود میخواست با حدس و گمان جاهایی را که میشناخت پیدا کند. اگر خیلی دقت میکرد، میتوانست شمایی از هر تپه را در ذهنش مجسم کند ـ «اون باید اوخ تپه باشه. این هم فکر میکنم منارههای مسجد خرمن تپه هس.»
آنچه مولود در برابرش میدید دیواری از پنجره بود. شهر، شهر زورمند و رام نشدنی، شهر بس واقعی، که حتی برای او نیز غیرقابل تحمل بود، در جلوی چشمانش ایستاده بود. صدها هزار پنجره همچون چشمهایی در برابرش صف کشیده بودند و او را میپاییدند. پنجرههایی که صبحها تاریک بودند، کم کم با روشنایی روز رنگ عوض میکردند و شبها نیز با درخشش فریبنده تبدیل میشدند به روزی از گونهی دیگر. مولود در دوران کودکی دوست داشت روشناییهای شهر را از دور تماشا کند. چیز شگفتی همچون سحر و جادو در آن به چشم میخورد. او هرگز استانبول را از این بلندا به این گونه ندیده بود. چیزی که هم ترسناک بود و هم زیبا. شهر گرچه او را میترساند با اینهمه در پنجاه و پنج سالگی هنوز حس جوان شورمندی را داشت که میخواست بال بگشاید و به میان آغوش این جنگل سیمانی برجهای نگران بپرد.
از سوی دیگر اگر بیشتر به شهر نگاه میکردی میدیدی که در دامنه آن برجهای مسکونی و میان تپهها چیزهایی در جنبش است. کارخانههای داروسازی و لامپ سازی چهل سال میشد که تخریب شده بودند و برجهای هراسآور به جایشان نشسته بودند. از ورای دیوار بتونی که این برجهای بلند ایجاد کرده بودند، هنوز میتوانستی رد پای استانبول کهن را ببینی. همان استانبولی که مولود نخستین بار از این نقطه دیده بود. حتی در همان محلههای کهن نیز تک و توک برجهای بلند درخشان قد برافراشته بودند، اما آنچه سبب شگفتی مولود میشد جنگلی از آسمانخراش بود که تا آن سوی این محلههای کودکی گسترده بودند. مولود نمیدانست آیا آن برجهای مقابل دیدرس او در بخش آسیایی شهر است یا نه.
شبها این بناها همانند مسجد سلیمانیه زیر نور میدرخشیدند و هالهای بر فراز شهر میساختند. هالهای زرین و عسلی رنگ و گاه زرد همچون خردل. گاه که ابرها بر سر شهر مینشستند رنگ لیمویی را همچون چراغ های غریبی از بالای سر، بازمیتابیدند. در میان چنین دریای بیکرانه نور پیدا کردن بسفر ناممکن بود مگر آنکه از روی چراغ های کشتیهای در گذر تشخیص میدادی. چراغ هایی که در پهنههای دوردست چشمک میزدند و راه را نشان میدادند. مولود متوجه شد که روشناییها و تاریکیهای ذهنش همانند منظره شبانه این شهر آشنا است. شاید به همین دلیل بود که در این چهل سال دوست داشت شبها برای فروش بوزا بزند به کوچه و خیابان بیآنکه دمی بیاندیشد که آیا این کار سودی برایش دارد یا نه.
همین نکته بود که سبب شد مولود این حقیقت را دریابد، حقیقتی که بخشی از خویشتن او سالها بود آن را میشناخت: پیادهرویهای شبانه مولود در میان کوچهها و خیابانهای شهر در واقع گونهای پیادهروی در ذهن بود. به همین دلیل هنگامی که در این گردشها با در و دیوار و تابلوهای آگهی و چیزهای عجیب و غریب که در تاریکی شب تشخیص نمیداد صحبت میکرد، حس میکرد دارد با خودش صحبت میکند.
بخش پایانی رمان هفته آینده
بخش پیش را اینجا بخوانید