آن شگفتی  پس یادهای من*:اورهان پاموک

زندگی سعادتمند خانوادگی مولود

فصل چهارم ـ ادامه بخش هشتم

مولود با بی اعتنایی گفت، «کی اهمیت می ده که قانون چی می گه یا چی نمی گه؟ دولت حق دخالت در امر خونه ی ما رو نداره.»

من گفتم «رایحه، اگه تو همه ی این چیزها رو می دونی، اینم باید بدونی که چیزهایی هم هستن که من می خوام بدونم.»

«سلیمان ما درباره ی این که سمیحه چه جوری و با کی فرار کرده هیچ چی نمی دونیم، وقت خودتو تلف نکن که ما رو وادار کنی بهت چیزی بگیم. شنیدم که قورقوت با پدر بیچاره ی من رفتار خیلی بدی داشته، برای اینکه خیال می کرده اون چیزی می دونسته…»

سلیمان گفت «مولود اجازه بده بریم به رستوران چادری همین بغل و یه خورده درد دل کنیم.»

«نگذار مولود زیاد بنوشه، باشه؟ او اولین لیوانو که بالا بره همه چیزو می گه. او مث من نیست.»

at-the-bar--painting

مولود گفت «خودم می دونم چه قده بنوشم!»

از لحنی که زنش برای حرف زدن با سلیمان پیش گرفته بود رنجید، از اینکه سرش را هم درست و حسابی نپوشانده بود ناراحت بود، او داشت حتی بیشتر از اوقاتی که در توت تپه صرف حمام آفتاب می کرد مصرف یکی به دو کردن با سلیمان می کرد و مولود وقتی داشت از خانه خارج می شد، با لحن فرمانده مآبانه ای به رایحه گفت «امشب لازم نکرده نخود بیشتری خیس کنی.»

رایحه هم با همان لحن جواب داد«همه ی پلوهایی رو که صبح بهت داده بودم برگردوندی.»

اولش سلیمان یادش نیامد که وانتش را کجا پارک کرده بود. اما وقتی چند قدم بعد دیدش صورتش از شادی گل انداخت.

مولود گفت «نباید اینجا پارک می کردی، بچه های محل آینه های بغلتو می دزدن.» «اونا حتی مارک فورد را هم کش می رن… یا به یدکی فروش بالای تپه می فروشنشون و یا مث گردن بند می اندازن گردنشون. اگه بنز بود حالا کلی وقت بود که علامتشو دزدیده بودن.»

«فکر نکنم این محل هیچوقت بنز دیده باشه.»

«من اگه جای تو بودم به آسونی اینجا رو نادیده نمی گرفتم.»

«همه ی یونانیا و آشوریای خلاق و با هوش قبلن اینجا زندگی می کردن. پیشه ورها خون رگ های استانبول هستن.»

رستوران چادری رستوران قدیمی یونانی تنها سه خیابان بالاتر در بی اغلو قرار داشت، اما مولود و رایحه هیچوقت آنجا نرفته بودند. هنوز خیلی زود بود برای همین رستوران خالی بود. نشستند و سلیمان دو لیوان راکی دوبل سفارش داد (بدون اینکه حتی از مولود پرسیده باشد) مقداری هم پیش غذا(پنیر سفید، و کباب ماهیچه) و یک راست رفت سر اصل مطلب. «دیگه وقتشه که دعوای پدرامونو پشت سر بزاریم. برادرم سلام رسوند… ما امکان یک کار جدی داریم که دوست داریم با تو هم در میون بزاریم.»

«کاره چی هست؟»

سلیمان در حالی که لیوان راکی اش را به سلامتی بالا برده بود جواب داد. مولود هم همین کار را کرد هر چند تنها یک جرعه نوشید و لیوان را روی میز گذاشت.

«چیه نمی خواهی بنوشی؟»

«نمی تونم کاری کنم که مشتریای بوزا منو مست ببینند: آخه به زودی می بینمشون»

سلیمان گفت «نگو که به من اعتماد نداری، و خیال می کنی اگه مستت کنم می تونم وادارت کنم چیزایی به من بگی، درسته؟» «یادت نرفته که من هنوز راز بزرگ ترا به هیچکس نگفتم؟»

قلب مولود در سینه اش کوبید«راز بزرگ چه چیزی هست؟»

«مولود عزیزم، به نظر می آد تو آنقده به من اعتماد داری که خیلی چیزها رو فراموش کردی. باور کن من هم فراموش کردم. و به کسی چیزی نگفتم. اما اجازه بده یادت بیارم که من طرف تو هستم. وقتی تو توی عروسی قورقوت عاشق شدی، بهت پیشنهاد کمک و راهنمایی کردم یا نکردم؟»

«البته که کردی…»

«من از استانبول تا آق شهر با وانتم نرفتم تا تو بتونی با دختر فرار کنی؟ اینکارو نکردم؟»

«ممنونم سلیمان… حالا هم خیلی خوشحالم، و این همه به خاطر توست.»

«واقعن خوشحالی تو، اما من؟ …برخی وقتا آدم دلش چیزی می خواد، اما به جاش یه چیز دیگه نصیبش می شه… با این وجود همچنان مدعی می شیم که خوشحالیم.»

«چرا کسی بگه خوشحاله اگه واقعن خوشحال نباشه؟»

«بدون رو درواسی … پذیرش حقیقت حال بعضیا رو بدتر می کنه، بدبخت می شن. اما هیچکدوم اینا شامل حال تو نمی شه. تو با رایحه از خوشحال هم خوشحالتری… اما حالا نوبت تو هستش که به من کمک کنی به شادی و خوشحالی برسم.»

«من به تو همانجور که تو به من کمک کردی کمک می کنم.»

«سمیحه کجاست؟…فکر می کنی برمی گرده پیش من؟ … به من حقیقتو بگو مولود.»

بعد سکوتی کوتاه مولود گفت«این دخترو از سرت بیرون کن.»

«خیال می کنی می شه با گفتن اینکه از سرمون بیرون برید این چیزارو از سر بیرون کرد؟ بیرون می رن؟ نه، حتی عمیق تر جا خوش می کنن. تو و برادرم خواهرای اونو گرفتین، برا همین هم حالتون خوبه. من اما موفق نشدم سومی رو بگیرم. حالا هم هرچه بیشتر به خودم می گم سمیحه رو فراموش کن، بیشتر بهش فکر می کنم. نمی تونم به چشماش فکر نکنم، به حرف زدنهاش، به راه رفتنهاش، به او که اون همه زیباست نمی تونم فکر نکنم. چه باید بکنم؟» «یه جنبه ی دیگه ی فکرم هم اون کسیه که این حقارتو بهم تحمیل کرده.»

«کی می تونه باشه؟»

«مادر قحبه ای که تو روز روشن سمیحه ی منو از من دزدیده، چه کسی است؟» «مولود راستشو به من بگو. من باید انتقاممو از این حرومزاده بگیرم.»

سلیمان لیوانش رو برای آشتی بالا برد و مولود هم با بی میلی همین کار را کرد، اما به سرعت لیوان راکی را روی میز گذاشت.

سلیمان گفت «این دقیقن همون چیزیه که احتیاج داریم، اینطور نیست؟»

مولود گفت.«اگر امشب کار نبودم یک لیوان دیگه هم می نوشیدم…»

«مولود تو سال ها منو ناسیونالیست، و فاشیست کوچولوی رقت انگیز خطاب کردی، اما حالا این تویی که نگران گناهی هستی که از نوشیدن راکی مرتکب خواهی شد. چه بر سر اون دوست کمونیست تو آمد که تو را شراب خوار کرد… اسم اون کُرده چه بود؟»

«سلیمان شرح داستان های کهنه رو بس کن، از این کار تازه بگو.»

«چه جور کاری دوست داری؟»

«کاری توی کار نیست، هست… تو تنها برای این اینجا اومدی که کوشش کنی من بهت بگم سمیحه رو کی دزدیده.»

سلیمان با نامهربانی گفت «تو گاری های سه چرخه ی آرچلیکو که می شناسی، باید پلوهاتو با یکی از اینا بفروشی.» و ادامه داد.«می تونی با اقساط ماهانه بخریش. مولود اگه یه مقدار پول داشتی چه جور مغازه ای و کجا باز می کردی؟»

مولود می دانست که نباید این پرسش را جدی بگیرد، اما نتوانست جلوی خودش را بگیرد، «در بی اوغلو مغازه ی بوزا باز می کنم.»

«در آنجا آیا تقاضا برای بوزا به اندازه ی کافی هست؟»

مولود با عصبانیت جواب داد، «یقین دارم که هر که یکبار بوزا رو امتحان کرده باشه بار دیگه و برای بیشتر خواهد آمد، البته به شرطی که بوزا خوب عمل آماده باشد و خوب پذیرایی شود.»

«من دارم به تو به عنوان سرمایه دار نگاه می کنم، بفرما که… بوزا واقعن آینده خوبی دارد.» «رفیق فرهادت به تو این توصیه ی سرمایه دارانه را کرده است؟»

«اینکه مردم این روزها بوزا زیاد نمی نوشند معنایش این نیست که فردا روزی هم ننوشند. تو هیچ درباره ی بنیانگذار کمپانی کفش در هند شنیدی؟ کسی به او گفته بود که، مردم اینجا پا برهنه راه می روند، کفش نخواهند خرید، و او هم برگشت به کشورش.»

«مگه اونا اونجا سرمایه دارای خودشونو ندارن؟»

«یکی دیگه اما گفت، نیم بیلیون پای برهنه اینجا هست، این بازار بسیار بزرگی است. پس کفش تولید کرد و کم کم از فروش کفش در هند پولدار شد. هر قدر که من از فروش نخود پلو در روز ضرر می کنم، از فروش بوزا جبران می شود…»

سلیمان گفت «تو یک سرمایه دار واقعی شدی.» «اجازه بده بهت بگم چرا بوزا در دوران عثمانی آن همه محبوب بود، برای اینکه می نوشیدنش تا با الکلی که داشت سرخوش بشوند، در واقع به جای مشروب از بوزا استفاده می کردن. بوزا یک مسئله است و کفش در هند یک مسئله دیگر…ما دیگه نباید بیشتر خودمون رو گول بزنیم که بوزا الکل ندارد. آنهم حالا که الکل دیگه قانونی هم شده است.»

مولود گفت، «نه، نوشیدن بوزا به دلیل گول زدن خویش نیست، همه دوستش دارن.»

و با هیجان ادامه داد «اگر از یک مغازه ی تمیز و با نمای مدرن به فروش برسد… برادرت چه کاری برای من در نظر دارد؟»

سلیمان گفت، «قورقوت در تردیده که آیا با دوستان قدیمش در گروه گرگ خاکستری بمونه و یا نامزدی حزب مام میهن رو بپذیره.»

«بهم بگو که چرا گفتی من باید سمیحه رو از سرم بدر کنم.»

مولود زیر لبی گفت«برای اینکه دیگه تموم شده، او با کس دیگه ای گریخته… » سلیمان آهی کشید و گفت«هیچ چیز دردناکتر از عشق نیست.» «تو ممکنه نخواهی به من کمک کنی اما کسان دیگه ای هستن که می خوان کمک کنن. بیا به این نگاه کن»، یک عکس داغون سیاه و سفید رو از جیبش درآورد و داد دست مولود. در عکس زنی دیده می شد که در برابر میکروفون آوازمی خواند، در تاریک و با کلی آرایش دور چشم و حالتی که گویی از جهان با همه ی وجود بیزار است. لباسش محافظه کارانه بود، خیلی هم خوشگل نبود.

«سلیمان این زن دست کم ۱۵ سال از ما بزرگتره!»

«در حقیقت فقط یه سال بزرگتره، اگه ببینیش می فهمی که یک روز هم از بیست و پنج سال بیشتر نشون نمی ده. آدم خیلی خوبیه، ادراک خوبی هم داره. من هفته ای یکی دو بار می بینمش. البته که تو به رایحه و ودیهه چیزی نمی گی و از همه مهمتر نباید به گوش قورقوت برسه. من و تو کلی راز داریم، نداریم؟»

«تو اما کی می خواهی با یک دختر مناسب ازدواج کنی؟ مگه قرار نیست ودیهه برای تو دختر مناسبی پیدا کنه؟ این زن خواننده کی هست؟»

«من هنوز مجردم، هنوز ازدواج نکردم، حسودی نکن.»

مولود گفت«چرا باید حسادت کنم؟» و در حالی که بلند می شد گفت«دیگه وقت فروش بوزاست برای من.» این را به این خاطر گفت که متوجه شده بود، قرار نیست بر سر هیچ کار و کسبی با قورقوت حرف زده شود، و سلیمان همانطور که رایحه گفته بود، قصدش این است که درباره ی چگونگی و با چه کسی فرار کردن سمیحه از او حرف بکشد و بس.

«بشین، دست کم چند دقیقه دیگه بمون. فکر می کنی امشب چند تا بوزا بفروشی؟»

«دارم با دو دبه نیم پر می رم. یقین دارم تا آخر کار همه رو می فروشم.»

«باشه، در این صورت من یک دبه بوزای ترا می خرم. چند لیوان می شه؟ البته که به من تخفیف میدی.»

«چرا می خوای این کارو بکنی؟»

«دارم موجودیتو می خرم که اینجا پیش من بمونی، باهام حرف بزنی، و نری توی خیابونا یخ بزنی.»

«من به صدقه تو احتیاج ندارم.»

«من اما واقعا به رفاقت تو محتاجم.»

مولود در حالی که دوباره می نشست گفت:

«باشه. در این صورت می تونی یک سوم دبه رو پرداخت کنی. من نمی خوام از تو سود کنم. تنها کافیه که خرج موادو دربیارم. به رایحه نگو که من با تو اینجا موندم و مشروب خوردم. با بوزاها می خواهی چیکار کنی؟»

سلیمان گفت: «چیکارشون می خوام بکنم؟»

برای پاسخ به فکر فرورفت و گفت «نمی دونم… به کسی میدمشون… یا تنها از شرشون خلاص می شم.»

«کجا؟»

«منظورت از کجا چیه؟ این دیگه به من مربوطه. مگه نه؟ می تونه توی سوراخ مستراح ریخته شه.»

«خجالت بکش سلیمان…»

«موضوع چیه؟ تو سرمایه دار نیستی؟ دارم پولشو بهت می دم.»

«سلیمان، تو به قدر یک شاهی پولی که اینجا تو استانبول می سازی نمی ارزی.»

«بوزا نکنه یک نوشیدنی مقدسه یا چی؟»

«بله. بوزا مقدسه.»

«برو گمشو بابا، بوزا رو کسی به وجود آورده که مسلمونا که نمی تونن الکل بنوشند بنوشندش، یعنی مشروبه در لباس مبدل. همه هم اینو می دونن.»

«نه!»

قلبش تند تند می زند و ادامه می دهد:

«در بوزا الکل نیست!»

این را در حالی می گوید که از وجناتش پیدا است که گویی دارد راز بزرگی را فاش می کند.

۱ ـ آدم های محافظه کاری که می خواستند الکل بنوشند و در همان حال می خواستند گناه نکرده باشند باهوش هایش هم می دانستند که بوزا الکل دارد، اما تظاهر می کردند که معجونی که مثلا مولود درست می کند و می فروشد الکل ندارد. و لابد به کوکاکولای بدون شکر می ماند. اگر هم الکل داشته باشد پس مولود دروغ می گوید و گناهش هم به گردن او است.

۲ ـ سکولارها، و غربزده ها که می خواستند بوزا بنوشند، در همان حال هم می خواستند به روستاییان نادان هم موضوع الکل نداشتن بوزا را حالی کنند. باهوش هایش می دانستند که مولود می داند که بوزا الکل دارد، اما می خواستند که دهقانان متعصب را راضی کنند  که بوزا بنوشند تا پول بیشتری به جیب بزنند.

مولود گفت:

«نه، من شوخی نمی کنم. بوزا مقدس است.»

سلیمان جواب داد:

«من مسلمانم، هرچیزی که از قوانین ایمان من پیروی کنه مقدسه.»

مولود ادامه داد:

«اینکه چیزی مستقیما  به دین مربوط  نشه، معنی اش این نیست که مقدس نیست. چیزهای قدیمی که ما از نیاکانمون به ارث بردیم هم مقدس به حساب میان.»

و مثال آورد:

«وقتی شب هنگام من در خیابانهای خالی و تاریک و غمگین هستم بعضی وقتها به دیواره های خزه گرفته و کهنه برمی خورم و حس خوبی در درونم غلیان می کنه و وقتی توی قبرستان قدم می زنم با اینکه نمی تونم نوشته های عربی روی سنگ قبرها را بخونم، احساس می کنم که اگه دست به دعا بردارم می فهممشون.»

«دست بردار مولود، احتمالا اینکه می گی از ترس سگ های توی قبرستونه.»

«من از سگهای ولگرد نمی ترسم. اونا منو می شناسن. می دونی پدر خدابیامرزم به کسانی که مدعی بودند توی بوزا الکل هست چی جواب می داد؟»

«چی جواب می داد؟»

مولود با افتخار به پدرش، جواب داد:

«بهشون می گفت: جناب، اگه توی بوزا الکل باشه من نمی فروشمش.»

سلیمان گفت:

«اونا نمی دونستن که الکل داره. در هر حال اگه بوزا این آب مقدسی که تو می  گی بود، مردم دم به دقیقه می نوشیدنش و حالا تو کلی پولدار بودی.»

«اینکه همه مدام بنوشنش مقدسش نمی کنه. قرآن را هم تعداد کمی از مردم می خونن اما توی استانبول همیشه یکی هست که داره قرآن می خونه و میلیونها نفر دیگه به خاطر کاری که او می کنه احساس بهتری می کنن. برای مردم همین کافیه که بدونن بوزا نوشیدنی و میراث مورد علاقه گذشتگان ما است. برای همین هم هست که آوای فروشندگان بوزا اونا رو به یاد گذشتگانشون می اندازه و باعث می شه که توی دلشون احساس خوبی داشته باشن.»

چرا احساس خوبی پیدا می کنن؟»

«نمی دونم. اما شکر خدا اونا می دونن. برای همین هم هست که بوزا می خورن.»

«مولود، یعنی داری می گی که تو نشانه یه چیز بزرگتر هستی!»

مولود با افتخار جواب داد:

«بله. دقیقا.»

«اما همچنان داری به من بدون منفعت می فروشیش. تنها خواسته ای هم که داری اینه که توی توالت نریزمش. حق با توئه. حروم کردن مواد غذایی گناه داره. در نتیجه میون فقرا پخشش می کنم. اما مطمئن نیستم مردم بخوان چیزی رو بنوشن که توش الکل هست.»

«اگه تو بعد این همه سال که دم از میهن پرستی زدی و مدعی می شدی که فاشیست خوبی هستی، حالا بخواهی به بوزا بی حرمتی کنی، سلیمان تو در جانب غلطی قرار می گیری…»

«بفرما. به مجردی که متوجه می شن حق با توست، حسادت می کنن و مدعی می شن که تو اشتباه می کنی.»

«من به تو حسادت نمی کنم. اما سلیمان این روشنه که تو داری با زن نامناسبی وقت می گذرونی…»

«تو  خودت خوب می فهمی که اصلا فرقی نمی کنه که زن مناسب یا نامناسب یا هر زنی باشه.»

مولود در حالی که از روی صندلیش برمی خیزد می گوید:

«من ازدواج کردم و شکر خدا خیلی هم خوشحالم. تو هم برای خودت دختر خوبی پیدا کن و هرچه زودتر ازدواج کن. شب به خیر.»

سلیمان پشت سر او داد زد:

« تا حرومزاده ای را که سمیحه رو دزدیده نکشم ازدواج نخواهم کرد. برو به این کُرد بگو!»

مولود با خواب آلودگی راه خانه را در پیش گرفت. رایحه دبه های بوزا را پایین گذاشت. مولود آنها را بست و رفت. رایحه داشت به فوزیه شیر می داد. در همان حال نجواکنان جوری که بچه را نترساند پرسید:

«بالاخره وادارت کرد که مشروب بخوری.»

مولود در حالی که فشار راکی را در سرش حس می کرد گفت:

«من هیچ چیز ننوشیدم. اون همه اش می پرسید که سمیحه با کی فرار کرده و به کجا رفته. این کُرد که سلیمان همه ش حرفشو می زنه کیه؟»

«تو چی جوابش دادی؟»

«چی می تونستم بگم؟ من که چیزی نمی دونم.»

رایحه گفت:

«سمیحه با فرهاد فرار کرده!»

«چی؟… چرا به من هیچی نگفتی؟»

«سلیمان عقلشو از دست داده. تو باید حرفایی رو که تو خونه توت تپه زده بشنوی… اگه بفهمه سمیحه رو کی دزدیده طرفشو فوری می کشه.»

مولود گفت:

«ابدا… اون فقط حرف می زنه. فقط دهان گشادی داره. وگرنه هیچکسو نمی کشه.»

«چرا تو اینهمه عصبانی هستی، چه چیزی ناراحتت کرده؟»

مولود داد زد:

«من نه عصبانی هستم نه ناراحت.»

و در حالی که در را محکم پشت سرش بست بیرون رفت. شنید که بچه گریه کرد. مولود به درستی می دانست که این موضوعی که تازه فهمیده بود به شب های بیشماری قدم زدن در خیابان های تاریک نیاز دارد تا بپذیردش. او آن شب از فری کوی تا قاسم پاشا راه رفت بی آنکه حتی یک مشتری داشته باشد.

غروب آن روز لحظاتی راهش را گم  کرد و از چند سرازیری پایین رفت و وقتی که به یک قبرستان که میان دو خانه چلانده شده بود رسید،  ایستاد و بر بالای قبرها سیگاری گیراند و احساس کرد در عصر عثمانی است و در محاصره مجسمه های  چوبی است که عمامه و دستار بر سر دارند و او  شیفته هیبت و عظمت آنان شده است. باید سمیحه و فرهاد را از سرش به در کند.

در آن شب دراز و در آن راه رفتن طولانی خودش را قانع کرد که در دام خبرهای این چنانی گرفتار نشود. به خانه رفت و سعی کرد در حالی که رایحه را در آغوش می گیرد بخوابد. انگار همه مشکلاتش را فراموش کرده. از جمله همان شگفتی های غریب پس ذهنش. حتی سگ های گورستان هم آن شب با او مهربان شده بودند.

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام in my Mind  A Strangeness به انگلیسی برگردانده است.