«از دست رفته» مجموعه داستان، حسین نوشآذر
نشر آفتاب، نروژ، ۲۰۱۸ / ۱۳۹۷
«از دست رفته» مجموعه ۱۵ داستان کوتاه است درباره جنبههای مختلف زندگی امروز بشر. یکی از داستانهای این مجموعه درباره «کوری» در مفهوم تمنا برای ندیدن چیزی است که دیدن آن از آستانه تحمل خارج است. جلوهای از یک «فقدان» به عنوان تم مشترک همه داستانهای «از دست رفته».
شخصیتهای داستان «از پشت پنجره، از پشت ماه» چندان پیچیده نیستند که نیاز به لحن و پرورش زبان در آنها باشد. اما نویسنده با بهکارگیری سادگی زبان که یکی از دشوارترین نوع زبانها است، موفق شده است ضمن رفتار بیرونی هر یک از شخصیتها، در مونولوگهای کوتاهی که در قصه آورده، درون هر یک از شخصیتها را هم مشخص کند. نگاهی به این داستان به عنوان نمونهای از داستانهای این کتاب:
داستان «از پشت پنجره، از پشت ماه» از مجموعه «از دست رفته» با این جمله شروع میشود:
«مریم از اول پاییز کور شده بود و جز سایههای تاریک چیزی نمیدید. در اتاقی که روشن بود، اما به نظرش تاریک میآمد، دست دراز کرد و صندلی را پیدا کرد و گذاشتش پای پنجره…»
باز هم در همان سطرهای نخستین میخوانیم: “از وقتیکه کور شده بود مینشست پشت پنجره تا همه جا تاریک شود. آن وقت پیش خودش خیال میکرد که میتواند حتی سوی تاریک ماه را ببیند.”
چرا مریم کور شده است؟ باز هم پرسش و پاسخ دکتر و همسرش در رمان «کوری» نوشته ساراماگو در ذهن مینشیند: «زن دکتر، که خود منجی جامعه است، از دکتر میپرسد: چرا کور شدیم؟ دکتر جواب میدهد: نمیدانم، اما شاید روزی بفهمیم. زن دکتر جواب میدهد: میخواهی نظر مرا بدانی؟ من فکر میکنم ما کور نشدهایم، ما کور هستیم؛ کور اما بینا، کورهایی که میتوانند ببینند، اما نمیبینند.»
پاسخ زن دکتر و بیان “کور اما بینا”، مصداق چه چیزی است؟ کدام دشواری اجتماعی را میتوان در همین چند واژه یافت؟ کدام کورها هستند که میتوانند ببینند اما نمیبینند؟ آیا مریم، مادر، پدر و همسرش که شهرام است، هم شامل همین تعریف هستند؟ کورهایی که میتوانند ببینند اما نمیبینند؟ چرا؟ کدام یا کدامین عامل موجب چنین برخوردی در جامعه شده است؟ خانواده مریم که در ایران زندگی نمیکنند، آلمان هستند؛ “مریم از اینکه میدید، مادر در همه این سالها هنوز درست آلمانی صحبت نمی کرد، از اینکه می دید، مادر بدون پدر موجودی است درمانده، رنج می برد.”
داستان پیش میرود و به تدریج خواننده درمییابد که در واقع کور اصلی داستان، نه مریم، که همان هایی اند که در کنار او وانمود به دیدن میکنند.” مریم قبل از ماه عسل، گاهی دستی به سر و رویش میبُرد. موهایش را افشان میکرد و دامن کوتاه میپوشید. اما شهرام نمیدید یا نمیخواست ببیند یا وانمود میکرد که نمیبیند. ” شهرام چشم دارد و بینایی، اما انگار از مریم کورتر است. تاریکی ناشی از ناآگاهی چنان وجودش را پر کرده که زیباییهای همسرش را نمیبیند. او دانشگاه رفته است و موقعیت اجتماعی خوبی هم دارد. اما چرا باوجود افراد تحصیلکرده و برخوردار از مسندهای خوب شغلی، در جامعه ایرانی شاهد «باسوادان ناآگاه» هستیم؟
در متن داستان «از پشت پنجره، از پشت ماه» میتوان به پاسخ چنین پرسشهایی نه مستقیم که در فرم نامحسوس و خردورزانه ای دست یافت.
ازدواج و زندگی مشترک با کسی که قرار است عمری را اگر ممکن باشد، کنارش زیر یک سقف طی شود، نیازمند آگاهی و خرد فردی و جمعی است. اما سنتهای دست و پاگیر و باورهای پوچ و موهوم گاه نه تنها کور شدن را دامن میزند که هستی دو نفر را تبدیل به جهنم میکند. جهنمی که همان عرف و عادتهای سنتی، بیرون رفتن از آن را اگرنه ناممکن که بسیار دشوار میکند:
«مریم قصد ازدواج نداشت. تازه بیست و چهار سالش بود. اگر دست خودش بود چند سال دیگر صبر میکرد. اما مادر اینطور میخواست. پس اینطور شد. نمیتوانست به مادر نه بگوید. هیچوقت نتوانسته بود. فقط یک بار احساس خوشبختی کرده بود. سال آخر دبیرستان به نعمت، همکلاسی تُرکش دل باخت. اما زود فهمید که عشق یعنی مسلط نبودن بر امور. یعنی سقوط از بالای کوه به نیت برآوردن یک نیاز. مادر که هرگز عاشق نشده بود، با عشق مخالف بود. شاید روزی روزگاری او هم عاشق بود. میگفت خوشبخت است. بااینحال میدانست که دروغ میگوید، که خودش را فریب میدهد. با این همه شاید این تنها راه بود: جادهای که به مصلحت ختم میشد و با خودش امنیت و آسایش میآورد.» کدام آسایش و رفاه برآمد چنین ازدواجی خواهد بود؟ کدام همدلی و همراهی در چنین ازدواجی دامن زده خواهد شد؟ “شهرام که از سر کار برمیگردد، اول از همه به خانه پدرزنش میآید. شامش را اگر سر کار نخورده باشد، همین جا میخورد. ساعتی مینشیند. با پدر گپ میزند، یا تلویزیون نگاه میکند. بعد دست او را میگیرد و آخر شب به خانه خودش میرود. خانهای که بیشتر از نبودن نشان دارد تا از با هم بودن. بیشتر بیان مفهوم جدایی است تا پیوند.» چنین رابطه سرد و ناهمگونی برآمد سنتی است که مادر، پدر و دختر خانواده به آن تن میسپارند و عقل را به سرنوشت و قسمت میسپارند: «برای همین وقتی مادر اصرار کرد، آخرش به ازدواج با شهرام تن داد. شهرام: فرزند دکتر علی حقیقت. دکتر علی حقیقت: رفیق گرمابه و گلستان پدر. خانواده دار. آبرودار. شهرام مرد خوبی است. در زندگی احساس مسئولیت میکند. به فکر آینده است. تنها عیبش این است که گوشهگیر و منزویست.» گوشهگیر است و منزوی. یعنی او به احتمال با بیماری افسردگی دست و پنجه نرم میکند اما چون خانواده دار است و پسر دکتر علی حقیقت، چون احساس مسئولیت میکند، باید آنسوی آینه دیده نشود و به عمد کوری مزمنی بر خانواده قالب شود تا این بیماری مسری سرانجام مریم را در جهان واقع نابینا کند.
چشم بستن بر حقیقت، دشواری امروز است که در این داستان به خوبی و بدون اشاره مستقیم بین خواننده، نویسنده و متن در جریان است. هنر زیستن را باید از واژههای نانوشته که در سفیدیهای بین خطها موج میزنند، یافت و کوری ناشی از سنتهای موهوم و آبرومندانه را درمان کرد. کوری ناآگاهی اگر درمان نشود، بیماری دیگری را با خود به درون خانواده میآورد که حتا در بستر هم دست از سر زوجها برنمیدارد. «شبها جدا از هم میخوابند. شهرام میگوید هنوز زود است، و اگر او اصرار کند، عصبانی میشود. حتی یکبار گفته بود مگر یادت رفته که با هم چه قراری گذاشتیم؟» کدام قرار شور هنر عشق ورزیدن را کور میکند؟ چگونه میشود میل به سکس که پیکاسو آن را همانند هنر میخواندش را خاموش کرد و چشم بر شعله فروزان آن بست؟ سنت. بله سنت و سکوت در تاریکی نابیناییِ همذات باسواد. «مادر میگوید مهم نیست. مهم این است که شهرام وظیفه شناس است. مرد زندگی ست. مردانگی که فقط در بستر نیست. مردانگی به درجه پذیرش مسئولیت بسته است. مادر در آشپزخانه شیرینی میپخت و اینهمه را مثل یک راز به نجوا میگفت. به نجوا گفته بود که از دوازده سال پیش با پدر همخوابه نبوده، و مادر تازه پنجاه و سه چهار سال داشت. گفته بود به خاطر او با پدر مانده بود.»
کدام باور، مادر چهل ساله را از شعف و شور همبستری با همسر دور کرده است؟ چرا باید کوری احساسی را درمان نکرد؟ کوری ناشی از نبود احساس را چگونه باید درمان کرد؟ این پرسشها و به احتمال سؤالهای دیگری نیز با خواندن داستان در ذهن خواننده رژه میروند. خواننده با مهربانی و محبت همهی شخصیتهای داستان مواجه است، اما آیا مهربانی و محبت برای یک زندگی خوب کافی است؟ احساس و عاطفه را که نمیشود با سنگ و میزان، مثقال به مثقال وزن کرد. میشود؟ «مادر دستکم در بیستودو سال گذشته «تجسد وظیفه» بود، و او هم میبایست «تجسد وظیفه» باشد. برای همین پای توافقنامه ای را امضا کرد که با آن موافق نبود.» وظیفه؟ آنهم در مورد زندگی مشترک با کسی که نه دوستش داری و نه احساسی به او داری؟ چنین امضایی سرانجامش غیر از این است که تنهایی و کوری را رقم میزند؟ چنین امضایی در بطن خود که حس شهوت را سرکوب شده دارد، حامل چه نتیجهای خواهد بود؟ برآمد چنین راهکاری آیا احساس گناه و لذت توأمان نیست؟
«آن روزها که هنوز نور چشم اش را از دست نداده بود در خیابان دست در دست شهرام سبکبال میرفت. اگر کسی آنها را میدید گمان میکرد لیلی و مجنون اند. بعد کمکم به هم عادت کردند. هم خانگی زود عادت میشود. شاید تقصیر شهرام نبود. شاید میخواست، اما نمیتوانست. حتماً اتفاقی افتاده بود که نمیشد آن را به زبان آورد. شاید هم هنوز موقعش نرسیده بود. اول فکر میکرد ایراد از اوست. اما در سفر اسپانیا فهمید که اینطور نیست. هر جا که میرفت سنگینی نگاهها را حس میکرد. این حس، هم خوشایند بود و هم ناخوشایند. از اینکه میدید نگاه مردها را به سوی خودش میکشد لذت میبرد و از اینکه لذت میبرد احساس گناه می کرد.»
اگر کوری عاطفی یا حسی بین مریم و شهرام نبود، آیا باز هم مریم از جذب نگاه دیگر مردان بر تن خویش، احساس توأمان لذت و گناه را بر دوش میکشید؟ کوری عاطفی یعنی اینکه: زن و مرد در زندگی زناشویی حرفی برای گفتن ندارند و هرکدام از آنها در عین اینکه در خانه هستند اما هر یک در اتاق خودشان و یا مشغول کار خودشان هستند… اما بهمحض رسیدن به دوست و قوم خویش زبان باز میکنند و کلی حرف نگفته دارند؛ حتی دربارهی همسرشان…!
با توجه به نقش مهم عواطف در ارتباطات مؤثر، شناسایی احساسات، نیازها و امیال، پذیرش مسئولیت در قبال هیجانهای شخصی، حفظ انگیزش در برخورد با ناملایمات و رهایی از هرگونه پریشانی عاطفی و بازگرداندن آرامش به ذهن و جسم از مهمترین راهبردهای زندگی هر انسان سالمی در حوزه عواطف است.
به زبان ساده میتوان گفت فرد دچار «کوری هیجانی» نمیداند هیجانات گوناگون چه ویژگیها و تفاوتهایی با هم دارند و وجود هیجان یا حالات عاطفی و خلقی را تشخیص نمیدهد. این وضعیت اغلب در افسردگی تلخ و فاجعه آمیز دیده میشود. شواهد بسیار نشان میدهند افرادی که در زمینه ی احساسات و عواطف قوی هستند میتوانند به خوبی احساسات خود را کنترل کنند. همچنین قادرند احساسات دیگران را بهتر درک کنند، در نتیجه ارتباط بهتری هم با آنها داشته باشند و در هر زمینه زندگی (روابط خصوصی، خانوادگی و اجتماعی) موفقتر خواهند بود.
بعضی افراد در تشخیص و توصیف احساسات درونی خود مشکل دارند که در اصطلاح به آنها «بیسواد هیجانی» یا «کور احساسی» گفته میشود.
متأسفانه آنها نمیتوانند هرگونه احساساتی را که به زندگیشان رنگ میبخشد، درک یا ابراز کنند. همین درک یا ابراز نکردن احساسات، آنها را به انواع اختلالات روانتنی و روانپزشکی مانند افسردگی، اختلالات اضطرابی و… سوق میدهد.
«وقتیکه بالاخره به مقصد رسیدند، تازه متوجه شدند که چه فاصلهای بین آنهاست. مریم اهل گشت وگذار بود. شهرام خانه نشین بود و مردم گریز. مریم آفتاب و قدم زدن در ساحل را دوست داشت، شهرام همان روز اول از آفتاب سوخت و از آفتاب بیزار شد. هنوز ده قدم نرفته، خسته میشد، بهانه جویی میکرد و اغلب هم بدخلق بود. بیشتر دلش می خواست خانه بماند، کتابی به دست بگیرد و وقتش را با مطالعه بگذراند. با این که در ویلا تنها بودند اما جدا میخوابیدند. یک روز مریم به شهرام نزدیک شد، سر بر سینه اش گذاشت و دستی به نوازش به موهای او کشید. شهرام اما مثل کسی که واهمه داشته باشد، بی قرار شد. چیزی را بهانه کرد، بلند شد و رفت و او تنها ماند. شب از نیمه گذشته بود که شهرام برگشت. همانجا در نشیمن خوابید. در آن چند ساعتی که تنها ماند، فهمید که به شهرام وابسته است، که چیزی مثل نشست و برخاست آدمهایی که نمیشناخت، او را به شهرام پیوند میداد. پیوندی که از جنس زندگی بود و تجسد وظیفه بود. یعنی راست بود که میگفتند گاهی کوری راهی ست برای خروج از یک بن بست؟»
کوری احساسی به عنوان یک صفت شخصیتی به معنای فقدان یا بروز مشکلاتی در شناسایی، توصیف و درگیر شدن با احساسات فردی است که اغلب به نفهمیدن احساسات دیگران نیز منجر میشود.
یکی از بزرگ ترین و در عین حال مهمترین بخش از وجود هر فرد عواطف و احساساتی است که دارد زیرا با این احساسات و عواطف است که او میتواند از زندگی خود لذت ببرد. فرض کنید روزی که خوشحال، بشاش و سرحال هستید چقدر میتوانید بیشتر «حال» و «احساس» خوب را تجربه کنید یا زمانی را در نظر بگیرید که از دیدن یک فیلم مهیج هیجان زده یا با شادی و غم دیگران همراه میشوید. در واقع تجربه اینگونه احساسات برای ما ضروری است و باعث میشود زندگی معنای عمیقتری برایمان داشته باشد و بتوانیم بیشتر از زندگی لذت ببریم. اما متأسفانه بعضی افراد از تجربه چنین احساسات و عواطفی محروم هستند و نمیتوانند هیجانات مختلف را تجربه کنند. چرا چنین اتفاقی برای بعضی کودکان میافتد؟ نام بیماری آنها و روشهای مختلف برخورد با آن چیست؟
«شاید اگر همان روز که شهرام بی خبر رفت و تا نیمهشب برنگشت، چمدانش را میبست و با اولین پرواز به آلمان برمیگشت، کور نمیشد. کوری در نظر او قسمت است، سهمی است از زندگی. شاید هم یک تمناست. تمنای ندیدن آنچه نمیشود ندید و تاب دیدنش نیست. کوری همزادی بود که حالا بازیافته بودش، هرچند که دیر آمده بود. کوری زندگی را دگرگون کرد. زندگی که سخت بود، با کور شدن او آسان شد.»
برای مریم زندگی به سادگی رفتن بود به قصد رسیدن به جایی که می بایست از پیش بشناسد.
با پایان گرفتن داستان، مثلث متن، نویسنده و خواننده، شکل میگیرد و ساختار آن در ذهن مخاطب، به تعداد خوانندگان تغییر میکند و ادامه مییابد. زبان داستان چنان ساده و دلنشین است که به هیچوجه نیازی به زبان بازیهای نامعمول ندارد.
عدهای میگویند سقراط گفته است که «انسان هر طور باشد زبانش نیز همانطور است»، این نکته را چه سقراط گفته یا نگفته باشد، بدون تردید از نظر موضوعی که ما پیش روداریم حائز اهمیت است.
به همین دلیل از دونقطه نظر میتوان موضوع لحن را در قصه نوشآذر بررسی کرد: به دلیل این که لحن نتیجه روانی زبان است و اگر این نکته را از قول بوفن در بحث پیرامون سبک قبول کرده باشیم که: «سبک، همان خود شخص است»، باید بگوییم که لحن در فضای تنگتر، عبارت است از سبک و شیوه بیان یک شخصیت و در فضایی بازتر عبارت است از سبکی که یک قصه نویس برای ارائه شخصیتهایش در جامه زبان انتخاب میکند. و از آنجا که هر نوع زبانی در ما نوع خاصی از تأثیر را ایجاد میکند، میتوان گفت که لحن عبارت است از چکیده روانی سبک. البته شکی نیست که این لحن پدید نخواهد آمد، مگر آن که بخش اعظم عواملی که با موقعیت شخصیت، زمینه و محیط ذهنی او سروکار دارند وجود داشته باشد.
شخصیتهای داستان «از پشت پنجره، از پشت ماه» چندان پیچیده نیستند که نیاز به لحن و پرورش زبان در آنها باشد. اما نوشآذر با به کارگیری سادگی زبان که یکی از دشوارترین نوع زبانها است در داستان، موفق شده است ضمن رفتار بیرونی هر یک از شخصیتها، در مونولوگهای کوتاهی که در قصه آورده است، درون هر یک از شخصیتها را هم مشخص کند. برای پایان دادن به جستار، نمونهای از زبان شُسته و رفته ی نوش آذر را در گفتگوی مریم با پدرش میآورم تا شاهد ادعایم باشد:
«مریم به خنده گفته بود: چیزی نیست. داشتم پیرهنم را اتو میکردم که دستم سوخت. سوزش را حس میکرد و لذت میبرد و از اینکه به پدر دروغ گفته است و از این که از سوزش ساعد لذت میبرد احساس گناه میکرد. دلش میخواست سر بر پای پدر بگذارد و بگرید. دلش میخواست مثل دختربچه ای به آغوش پدر برود. دلش میخواست دستی زمان را به عقب میبرد و او کودک میشد، نوزاد میشد، جنین میشد و به رحم مادر بازمیگشت و تا ابد در رحم مادر میخفت. آن وقت زندگی همه نور بود، همه پاکی بود، و از گمراهی نشانی نبود و کوری جزئی از زندگی بود.»