آن شگفتی پس یادهای من/* اورهان پاموک

قرار است اینجا مخفی شویم

فصل چهارم ـ ادامه بخش نهم

اگر مطمئن بودی که با علویها، کردها، و دیرتر با طریقتی ها و شیخان شان هم می توانی کنار بیایی، احتمالن از ویرانی خانه ات در امان می ماندی. حرف های در این باره به سرعت در همه ی تپه می پیچید، اما هیچوقت هیچکس به واقع اعتراف نمی کرد که سرچشمه شان از کجاست. من هم به نصیحت پدرم گوش کردم و هر بار یک جور دیگر جواب می دادم.

فرهاد هر روز به محله ی قاضی عثمان پاشا می رفت، از ترس روبرو شدن با سلیمان از رفتن به استانبول سر باز می زد (البته که او از رفت و آمدهای من به شهر بی خبر بود، خواهش می کنم شما هم در این باره حرفی نزنید)، می گفت که داره پس انداز می کنه،  هر چند حتی حساب بانکی هم نداشت. به مجردی که او می رفت، من خود را با جارو کردن مشغول می کردم (یک ماه طول کشید تا دانستم هر چه بیشتر جارو کنم بیشتر به خرابی زمین اتاق کمک می کنم) برای این که موزائیک ها شل تر شده و امکان نشت آب بیشتر می شود، حتی اگر باران هم نبارد، و در همان حال راه باد مسدود می شد، هر چند در هر صورت باد چندانی هم در کار نبود، تنها در روزهای ابری باد می توانست راهش را از میان آجرهای نامرغوب و ارزان و سنگ های ناهمگون باز کند و خودش را به اتاق  برساند و مارمولک های خشمگین دیوارهای خانه ی ما را خشمگین تر کند. برخی شبها، به جای شنیدن صدای باد، زوزه ی گرگ ها را می شنیدیم، و سقف چکه نمی کرد، اما ازش لجن و میخ پوسیده فرو می ریخت. غروب های زمستان، مرغان دریایی با پاهای نارنجی شان می آمدند و روی لوله ی بخاری می نشستند تا گرم شوند. و وقتی آوایشان مانند گروه های گانگستری امریکایی و پلیس های توی تلویزیون به گوش می رسید، به پدرم فکر می کردم که به ده برگشته بود.

 turkey-street

عبدالرحمن افندی:

دختر عزیزم، سمیحه ی زیبای من. احساس می کنم داری با من روی میز همین قهوه خانه ی دهمان حرف می زنی، هر چند دارم جلوی تلویزیون چرت می زنم، می دونم که خوبی و به اون حرومزاده ای که باهاش فرار کردی هم هیچ اعتراضی نداری، من هم برات همه ی شادی ها و خوشبختی ها را آرزو می کنم، عزیز دلم. موضوع پول را به کلی فراموش کن. با هر که می خواهی ازدواج کن دخترکم، حتی با یک علوی هم اشکال ندارد ازدواج کنی، مشروط به اینکه شوهرت را به ده بیاوری و هر دو به دست بوس من بیائید. نگرانم که کجا هستی… و نگران تر که آیا عواطف و درددل های من به تو می رسند…

 

فرهاد:

تا فهمیدم سمیحه از تنهایی توی خونه در ساعت های طولانی که من توی رستوران کار می کردم می ترسه، بهش گفتم می تونه بره با همسایه مون که از اهالی سیواس بود تلویزیون تماشا کنه. حیدر از علوی هایی بود که دربان یکی از مجتمع های آپارتمانی نوساز قاضی عثمان پاشا بود. همانجا که همسرش زلیخا ۵ روز هفته پله ها را تمیز می کرد و به زن یک شیرینی پز هم تو یکی از طبقات در آشپزی و شستن ظرفها کمک می کرد. سمیحه متوجه شده بود که حیدر و زلیخا هر روز صبح با هم سر کار می رن، و همه ی روز را با هم هستن. داشتیم یک شب از شیب تپه به سوی خانه بالا می رفتیم و باد استخوان سوز سردی هم از طرف دریای سیاه می وزید، که سمیحه گفت زن حیدر بهش گفته که توی همون ساختمونی که او کار می کنه یک خانواده دیگر هم هست که دنبال کسی می گرده که توی خونه اش کار کنه. وقتی به خونه رسیدیم، من پاهامو دراز کردم و گفتم، ترجیح می دم گرسنگی بکشم تا تو  بری کلفتی کنی!»

چرخ کهنه و پوسیده ای را که توی دستم داشتم، به انبوه آهن کهنه های دیگه، سیمها، بشکه ها، آجرها، و سنگ هایی که جمع آوری کرده بودم برای این که روزی طرحم رو برای ساختن خونه ای که قرار بود بسازم به اجرا در بیارم، خونه  ای با نمای سنگ های روشن مهتابی، اضافه کردم.

مردم تو محله ی قاضی شش سال پیش وقتی علوی ها، چپی ها، و کردها به این محله آمدند به همدیگر کمک می کردند تا توی خانه های بدون دودکش و آجر شکسته ی بی در و پیکر سکنا بگزینند، و این محله را مال خود کنند. پیش از آن محله زیر نگین نظمی لازه از اهالی ساحل شرقی دریای سیاه بود. سال ۱۹۷۲ نظمی لازه و دو تن از آدمهایش(که آنها هم از شهر ریضه بر سر محله خراب شده بودند) مغازه ای در پایین تپه باز کردند، که به غیر گزنه های پر خار و بوته های توت فرنگی چیزی درش پیدا نمی شد. او همانجا موزائیک، آجر و وسایل دیگر ساخت و ساز به بهای گزاف به مهاجران بیچاره آناتولی شرقی که به امید زندگی بهتر به استانبول آمده بودند می فروخت، تا برای خودشان از خانه های مخروبه ی خالی توی زمین های بی صاحب سر پناهی بسازند. او با مشتریهایش دوستانه برخورد می کرد، به آنان مشورت می داد و با چای ازشان پذیرایی می کرد (مدتی بعد، کنار مغازه اش چایخانه هم باز کرد). مغازه و چایخانه ی او به زودی به مرکز تجمع آدم هایی بدل شد که از شبه جزیره ی آناتولی و بویژه از سیواس، قارص، و توکات مهاجرت کرده بودند و درآرزوی چهار دیواری و سقفی بر سر آن به عنوان سر پناه به استانبول آمده بودند.

نظمی لازه گاری اسبی با چهار چرخ پلاستیکی داشت که با آن سراسر استانبول را دنبال گروه های تخریب خانه ها می گشت، تا درهای چوبی، پایه های نرده، قابهای پنجره، سنگ مرمرهای شکسته، سنگ فرش های کهنه، آهن های قراضه، و نرده های آهنی، و سفال های سقف جمع کند و به مغازه اش بیاورد و به معرض تماشا و فروش بگذارد و برای همین مصالح قراضه از مشتریان بخت برگشته خویش بهای گزاف مطالبه کند. اما اگر کسی حاضر بود این مبلغ گزاف را بپردازد و از گاری او برای حمل وسایل خریداری شده استفاده کند، نظمی و مردانش از زمینی که تصاحب کرده بود و خانه ی او مواظبت می کردند، اما کسانی که حاضر به پرداخت بهای گزاف برای خرید مصالح نظمی نبودند، و یا خیال می کردند خرید از جای ارزانتر هوشمندانه است و می گفتند «می دونم از کجا مصالح رو خیلی ارزونتر بخرم»، به احتمال بسیار شبانه خانه های سست بنیانشان صدمه جدی می دید و یا به کلی ویران می شد بی آن که از ویران کنندگان نشانی بر جای مانده باشد، این همه البته با پشتیبانی پلیس منطقه ی قاضی عثمان پاشا انجام می گرفت. و وقتی گروه تخریب و پلیس محل را ترک می کردند، نظمی لازه به بیچاره های مفلسی که بر خرابه های خانه های شان اشک می ریختند تسلی می داد و با آنان هم دردی می کرد و می گفت، البته که با رئیس پلیس قاضی عثمان پاشا رفیق است، در قهوه خانه ها همه شبه ورق بازی می کنند و اگر می دانست که قرار است این اتفاق بیفتد حتمن برایشان چاره ای می اندیشید.

در حقیقت نظمی لازه با حزب ناسیونالیست در قدرت هم ارتباطاتی داشت. از سال ۱۹۷۸ به بعد که مهاجران به استانبول از نظمی مصالح می خریدند تا توی زمین های دولتی خانه بسازند مشاجره شان بر سر زمین هم شروع شد،  و وقتی  نظمی در به اصطلاح دفترش شروع کرده بود به ثبت زمین، این اختلافات  و مشاجرات از طریق ثبت در دفتر او که صورت رسمی و ممهور و به ظاهر قانونی هم پیدا کرده بود حل و فصل می شد. مردمی که برای حل اختلافشان به این دفتر مراجعه می کردند برای صورت قانونی بخشیدن به زمین و خانه شان می بایست آن را از صاحب قبلی آن به اصطلاح خریداری می کردند و به ظاهر برای سهولت کار، نظمی خود را صاحب زمین واگذار شده در اسناد ثبت می کرد و علاوه بر آن کلی پول از مهاجران بخت برگشته برای این کار دریافت می کرد. از کارهای دیگری که نظمی برای نشان دادن رسمیت و قانونیت مدارک انجام می داد چسباندن عکس صاحب زمین به گوشه ای از سند بود، (تازگی ها یک دوربین عکاسی خودکار سکه ای هم برای سهولت کار مشتریانش در مغازه نصب کرده بود)  در اسناد هیچ اشاره دقیقی به محل و مساحت زمین نمی شد، اما با این تفاصیل اسناد را مهر و موم دفتر خانه ی رسمی مغازه ی قاضی عثمان پاشا می کرد و به مراجع می داد.

نظمی می گفت «هر وقت دولت بخواهد اینجا به مردم زمین بدهد، آنها به دفاتر و اسنادی که من در این باره صادر کرده ام مراجعه می کنند و همانها را مبنای تصمیم گیری قرار می دهند. برخی مواقع در همان حال که مردان بیکار در چایخانه ی او مشغول بازی رامی کیوب بودند مورد خطاب قرارشان می داد و می گفت، خوشحال است از اینکه به مردانی کمک می کند که با دست خالی از دهات خویش و با آرزوهای زیاد به استانبول آمده اند تا یک شبه صاحب خانه و زمین بشوند، و در جواب آنان که می پرسیدند، نظمی آیا برق هم به اینجا خواهد آمد؟ می گفت، دارند روی موضوع کار می کنند، و برای اینکه به حرفش قاطعیت بیشتری بخشیده باشد می افزود، قرار است محله ی قاضی جزو محله های استانبول با شهرداری محلی خودش قرار بگیرد و ادامه می داد، که در انتخابات از حزب حاکم پشتیبانی خواهد کرد.

روزی مرد بلند قد رنگ پریده ای با چشمان خواب آلود در زمین های خالی دیده شد همان زمین هایی که نظمی در فکر تصاحبشان بود. نامش علی بود. او هرگز در مغازه و چایخانه ی نظمی لازه دیده نشده بود، توی خودش بود، به شایعات هم وقعی نمی نهاد. به تنهایی در گوشه ی دوری از شهر که از همه جا جدا بود مغازه ای داشت و آجر، قابلمه و ماهیتابه، چراغ گازی، و تشک ارزان می فروخت. نظمی لازه دو تن از آدم هایش را سر وقت او فرستاد تا حالیش کنند که زمین مغازه ی او مالک دارد. علی به آدم های نظمی جواب داده بود، «این زمین نه مال نظمی دلاز، نه حمدی ترک، نه خدیر کرد، و نه دولت است، همه چیز، همه ی دنیا و مردمانش از آن خداوند هستند. و همه ما چیزی بیشتر از بندگان فانی او نیستیم و این دنیا هم محل گذر است نه جای ماندن!»

شبی نظمی لازه به این علی بی ملاحظه نشان داد که تا کجا حق با اوست- البته با شلیک گلوله ای بر سرش. تو همان حوالی مخزن آب هم خاکش کردند و کوشیدند که ماجرا کاملن مخفی بماند، تا روزنامه ها بهانه ای برای انتشار تیترهای مورد علاقه شان پیدا نکنند. این همه در حالی رخ می داد که فقرای ساکن آن حوالی داشتند آبهای مخزنی را که آب آشامیدنی ساکنان استانبول را تأمین می کرد آلوده می کردند. و سگ های محله هم زمستان ها با هجوم گرگان گرسنه روبرو می شدند و زود به زود تن های بی جانشان در همان دور و اطراف دیده می شد. ماموران پلیس به جای تعقیب مردان سبیلوی نظمی لازه یک خانواده ی بدبخت اهل سیواس را که در همان حوالی مخزن آب زندگی می کردند دستگیر کرده و شکنجه دادند. البته که آنان همه ی شواهد پنهانی را که به دست داشتن نظمی لازه راه می برد نادیده گرفتند. و به شکنجه و آزار ساکنان اطراف مخزن آب ادامه دادند.  وقتی که کردی از ساکنان بینگول در حین بازجویی سکته کرد و مرد، اهالی دست به تظاهرات زدند و به چایخانه ی نظمی لازه حمله کردند، مردان مسلح او ترسیده و گریختند، و هیچ کاری غیر چند شلیک هوایی عبث انجام ندادند، البته این همه در حالی رخ داد که نظمی در دهی نزدیک شهر ریضه در یک عروسی خوش می گذراند.

چپی ها، مارکسیست ها، و مائوئیست های عضو گروه های مختلف و جوان محله های اطراف و دانشجویان دانشگاه ها وقتی ماجراهای رخ داده توی محله ی قاضی را شنیدند آمدند تا به پاخیزی خودجوش مردم را رهبری کنند.

 

فرهاد:

 در عرض دو روز دفتر نظمی لازه به اشغال دانشجویان در آمد و تمام اسناد ثبت زمینها به دست دانشجویان افتاد، و به سرعت خبر در سراسر ترکیه پخش شد، مخصوصن میان علویها و کردها، همه ی آنانی که به محله ی قاضی می آمدند فقیر و چپی بودند (یا به قول روزنامه های ناسیونالیست بی خدا) و هر کدام مالک قطعه زمینی شده بودند. تا شش سال پیش اوضاع اینگونه بود. من هم قطعه خودم را گرفتم، که هنوز با سنگ های درخشان و پاک علامت گذاری شده است. آن موقع آنجا ساکن نبودم، برای اینکه مانند دیگران می دانستم که نظمی لازه یک روز برخواهد گشت و مدعی زمین هایش خواهد شد و انتقامش را با کمک دولتی ها از مردم خواهد گرفت.

حوالی بی اغلو آنجا که من و مولود به عنوان گارسون کار می کردیم، از محله ی قاضی به قدری دور بود که نصف روز وقت می برد تا آدم با اتوبوس برود و برگردد.

ما هنوز از خشم سلیمان در امان نبودیم. هیچکس علاقمند نبود که پا درمیانی کند که با خانواده ی اکتاش ها مصالحه کنیم (من از مولود و رایحه و ودیهه به همین خاطر دلگیر بودم). در نتیجه من و سمیحه مجبور به سکوت و مخفی کاری شدیم، و عروسی ساده ای در همان محله ی قاضی گرفتیم. برعکس عروسی مولود و رایحه هیچکس به ما طلا و صد دلاری هدیه نداد. من از این که موفق نشدم مولود را دعوت کنم، از این که عروسی گرفته بودم بی آن که بهترین دوستم را دعوت کرده باشم، غمگین بودم، در همان حال از این که می دیدم او با دار و دسته ی اکتاش ها این همه نزدیک شده است و می خواهد با فاشیستها قاطی پاطی شود به این خیال که از طرف آنان چیزی به او برسد، خشمگین هم بودم.

ادامه دارد

* نام اصلی رمان به ترکی: Kafamda Bir Tuhaflık

کتاب را Ekin Oklap با نام A Strangeness in my Mind به انگلیسی برگردانده است.

بخش پیش را اینجا بخوانید