۲۸ آگوست ـ ۵ سپتامبر ۲۰۱۶
امسال بیستمین سالی است که به جشنواره مونترآل رفتم، همینطور، چهلمین سال تولد این جشنواره هم هست. بیست سال است که هفته آخر آگوست هرجای دنیا بودهام برنامهام را جوری تنظیم کردهام که خودم را بهموقع به جشنواره برسانم. بسیاری از بهترین فیلمهایی که در عمرم دیدهام را در این جشنواره (و فقط در این جشنواره) دیدهام. بسیاری از سینماگران مورد علاقهام را هم در این جشنواره ملاقات کردهام که در چند مورد به روابطی دوستانه ورای سینما منتهی شدهاند. برای من، جدای از کیفیت بالایی که جشنواره مونترآل تا چند سال پیش از آن برخوردار بود، محیط صمیمی و دوستانه حاکم بر آن بیش از هرچیز جذابیت داشت. اینها را هم همیشه بهحساب مدیریت خوب سرژ لوزیک، مدیر جشنواره، گذاشته و میگذارم. اعتقاد من بر این است که روحیه غالب بر هر نهادی خواه ناخواه همان است که مدیرش دارد. دوری گزیدن جشنواره مونترآل از سینمای تجاری را، حالا میفهمم که، تنها باید بهحساب لجبازی لوزیک بگذارم. حتا جشنواره نیرومندی مانند کان هم توان ایستادگی در برابر سینمای تجاری ـ بهویژه نوع هالیوودیاش ـ را نداشته. نه که بخواهم سینمای تجاری را بیارزش جلوه دهم، اما سلطهجویی این سینما و اینکه حاضر نیست جایی برای سینمای غیرتجاری بگذارد را هیچگاه نپذیرفتهام. این است که وقتی جشنوارهای را پیدا کردم که استوار در برابر این تفکر حذفگرا ایستادگی کرد شیفتهاش شدم. اینکه میگویم حالا میفهمم پشت این سرسختی، سرژ لوزیک ایستاده بوده، نه به این معنا است که پیش از این قدرش را نمیدانستم. برعکس، درباره این ویژگی بهگمانم هر بار که نقدی بر این جشنواره نوشتهام، نوشتهام. منظورم اما این است که حالا میفهمم ایستادگی تمام آنسالها ریشه در شخصیت یکدنده و لجوج لوزیک دارد. چرا که در چند سال اخیر از نزدیک شاهد بودهام آن سرسختی که بهخاطرش آنهمه شادی میکردم چگونه به ابزاری برای ویران کردن همان جشنوارهای تبدیل شد که آنقدر دوستش داشتم.
خودویرانگری جشنواره مونترآل از زمانی آغاز شد که حامیان مالی اصلی جشنواره (مثلا تلهفیلم کانادا) کمکهای مالیشان را مشروط به کنارهگیری لوزیک کردند و او تصمیم گرفت زیر بار نرود. از آن روز تا امروز چند سال است که این درگیری ادامه داشته است. لوزیک به هر دری زده است تا این کمکها را از منابع دیگری تامین کند (امسال نام یک کمپانی سرمایهگذار چینی در بالای لیست حامیان مالی جشنواره بهچشم میخورد). برای من، اینکه لوزیک نقش بنیادی در راهاندازی و تحکیم موقعیت جشنواره در سطح جشنوارههای رده اول دنیا داشته است تردیدبردار نیست. اما این که کسی ـ هرچقدر هم خوشفکر و درستاندیش ـ نخواهد قدرت را به دیگری واگذار کند غیرقابل قبول است. لوزیک از روز اولی که جشنواره را بنیان گذاشت مدیر آن بوده. بهعبارت دیگر چهل سال است که او هدایت این جشنواره را به عهده دارد و سالهاست که فرصت او برای واگذاری مدیریت به دیگری به سر آمده است. معنای دیگر این چهل سال این است که او فرصت کافی داشت تا ـ اگر میخواست ـ کس یا کسان دیگری را آموزش دهد و آماده کند تا جای او را در جشنواره پر کنند و انتقال مدیریت به آرامی و با کارآیی صورت پذیرد.
جنگ بین لوزیک و حامیان مالی آن در چند سال گذشته بیشترین آسیب را به کیفیت جشنواره وارد کرد. سینماگران معتبر بهتدریج از فرستادن فیلمهایشان به مونترآل خودداری کردند و همین باعث شد این جشنواره از رده یک به دو و اخیرا به سه سقوط کند. در دو سال گذشته، لوزیک تلاش کرد چهره جدیدی برای جشنواره خلق کند که کشف استعدادهای تازه بود. با این حال، مشکلات مالی فرصتی به او نداد تا این سیاست را جا بیندازد. سال گذشته او نتوانست حقوق کارمندانش را بپردازد که این باعث شد آنها تهدید به دست کشیدن از کار کنند. او مجبور شد وام هنگفتی فراهم کند و با آن حقوقهای عقبافتاده را بپردازد. امسال مشکل مالی بزرگتر شد و او نتوانست حقوقها را بپردازد و کارکنانش درست پیش از شروع جشنواره دست از کار کشیدند و لوزیک را تنها گذاشتند. کمپانی سینهپلکس هم که یک مجتمع سینماییاش را برای نمایش فیلمها به جشنواره اجاره داده بود قراردادش را برهم زد. نتیجه این که درست در اولین روز جشنواره سرژ لوزیک ماند و یک سالن سینما که متعلق به خودش است و سه داوطلبی که تمام فشار کارها را میبایست بهدوش میکشیدند و فیلمسازهای میهمان که یک به یک از راه میرسیدند و با عصبانیت متوجه میشدند نمایش فیلمشان بههم خورده است. اینها همه افزون بر حجم بدهکاریهای او که در حدود دو میلیون دلار تخمین زده میشود همه را متقاعد کرده که امسال آخرین سالی است که جشنواره مونترآل برگزار میشود.
قضاوت اینکه در این میان تقصیر از کیست کار من نیست. آیا میبایست از کارکنان جشنواره انتظار داشت از تنها درآمدی که زندگیشان را تأمین میکرد بگذرند و بدون حقوق به کار ادامه دهند؟ آیا از حامیان مالی میبایست انتظار داشت که بعد از چهل سال از مدیریتی که حاضر نیست جایش را به دیگری بدهد حمایت کنند؟ آیا باید از مدیری که چهل سال با بزرگترین مشکلات ساخته است و جشنوارهای را به سامان رسانده است انتظار داشت زیر فشار سرمایهگذاران خم شود و آن را به دیگری واگذار کند؟ در آخر، تنها باید افسوس خورد که از آنچه روزی کاخی باشکوه بود تنها تلی از خاک مانده است.
امسال، در نبود بیش از نود درصد فیلمهایی که قرار بود در جشنواره بهنمایش درآیند بسیار مشکل است به نقد فیلمها بپردازم. در چند روزی که در جشنواره بودم تنها به یکی دو فیلم در روز قناعت کردم که هیچکدام چشمگیر نبودند. تنها اتفاق خوبی که پیش آمد دیدار دوباره الیسیو سوبیهلا سینماگر آرژانتینی بود که امسال عضو هیئت داوران بود. از اینرو بهتر دیدم بهجای ایرادگیری از جشنوارهای که نمیدانم ایرادش کجاست با خاطرهای زیبا به بدرقهاش بروم و از سوبیهلا حرفی بزنم که در همین جشنواره با او آشنا شدم.
سوبیهلا را سالها پیش با “نیمه تاریک قلب” (The Dark Side of the Heart / El lado oscuro del corazón) شناختم که همیشه از آن بهعنوان یکی از بهترین فیلمهایی که دیدهام نام میبرم.
چند سال بعد با “ماجراهای خدا” (The Adventures of God / Las aventuras de Dios) به جشنواره مونترآل آمد و همین باعث آشنایی ما شد. با او مصاحبهای کردم که در آن درباره فیلمها و دیدگاههایش گفتگو کردیم. یکی از مواردی که با او درمیان گذاشتم نزدیکی تفکر او (و شعرهای ماریو بنه دتی که “نیمه تاریک قلب” بر اساس آنها ساخته شده بود) با عرفان شرق و بهویژه دیدگاههای مولوی بود. گفت مولوی را تنها به نام میشناسد و با شعرهای او آشنایی ندارد. بعد که گفت و گو تمام شد از من درباره مولوی پرسید. یکی دو ساعتی با هم نشستیم و من برایش از نگاه مثبت مولوی به وجود و از دیدگاه ویژهای که نسبت به انسان و خدا و هستی دارد گفتم و از اشتیاق سوبیهلا برای آشنایی با مولوی به شوق آمدم. فردای آن روز ترجمهای از مولوی را خریدم و به او هدیه دادم.
این گذشت و دیگر او را ندیدم تا چند سالی بعد که به آرژانتین رفتم. پیش از رفتن برایش ایمیلی فرستادم و نشانی دیدارمان در مونترآل را دادم و گفتم که دارم به بوئنوس آیرس میآیم و اینکه اگر او هم آنجاست میتوانیم دیداری داشته باشیم. خیلی زود جواب داد که او هم دوست دارد همدیگر را ببینیم و اینکه اینمدت میخواسته تماس بگیرد و متاسف هست که ایمیل مرا نگرفته بوده. وقتی دیدمش باقی داستان از بعد از دیدارمان را برایم تعریف کرد: در راه بازگشت به آرژانتین کتاب مولوی را بر میدارد تا نگاهی به آن بیندازد اما چنان در آن غرق میشود که تنها دوازده ساعت بعد که هواپیما به زمین مینشیند آن را زمین میگذارد. در طی همان پرواز بهفکر ساختن فیلمی با الهام از اشعار مولوی میافتد. این همان فیلمی است که چند سال بعد با نام “به پایین نگاه نکن” (Don’t Look Down / No mires para abajo) ساخته میشود که در جشنواره دیاسپورا هم بهنمایش درآمد. فیلم با شعری از مولوی آغاز میشود و با رقص درویش پایان میگیرد.
سینمای سوبیهلا، مانند بخش بزرگی از هنر و ادبیات آمریکای لاتین، از رئالیسم جادویی تاثیر میگیرد. در “نیمه تاریک قلب” با شاعری همراه میشویم که به دنبال معشوقی است که بتواند پرواز کند. همراه همیشگی این شاعر، مرگ است که او هم در چهره یک زن ظاهر میشود و دائم شاعر را سرکوفت میزند که وقتش را در رویا به هدر میدهد و حاضر نیست به واقعیت تن دهد و حاضر نیست بهدنبال کار درست و حسابی بگردد و پولی درآورد. از آغاز تا پایان فیلم شعرهای ماریو بنهدتی و چند شاعر دیگر لاتین را از زبان شاعر جوان میشنویم که در فضایی جادویی خوانده میشوند مانند صحنهای که شاعر در صف بانک با صبوری میایستد تا برای کارمندی که پشت گیشه نشسته شعری بخواند و زیر نگاه بهت زده او آنجا را ترک کند. یا وقتی داخل مغازه کفشفروشی میشود و دست روی شانه پیرمرد فروشنده میگذارد و برایش شعری میخواند و میرود. شاعر جوان “نیمه تاریک قلب” نه تنها از مرگ نمیترسد بلکه همواره او را تحقیر میکند. مرگ در “نیمه تاریک قلب” نماد تمام ارزشهای مادی است که زندگی روزمره را اندازه میگذارد. نگاه زنده و پر انرژی شاعر به زندگی، تن ندادن به مادیگرایی، و جستجوی دائمیاش برای معشوقی که تنها در خیال میگنجد تصویر همان غریبه آشنایی است که در شعر مولوی در جستجوی انسان در روز با چراغ دور شهر میگردد و با اینکه مفلس هست حاضر نیست عقیق خُرد بپذیرد.
در سفری که سوبیهلا را دیدم خیلی امیدوار بودم با ماریو بنهدتی ـ که در اوروگوئه زندگی میکرد ـ هم ملاقات کنم اما همسرش گفت که بیمارتر از آن است که بتواند با کسی دیدار کند. بنهدتی از مهم ترین و تاثیرگذارترین شاعران اسپانیایی زبان است که نمیدانم چرا در ادبیات ایران هیچگاه شناخته نشده است. از او همیشه در کنار نرودا و مارکز یاد میشود. برای من نگاه مثبت بنهدتی به زندگی، تحقیر مرگ، و غروری که در شعرهای عاشقانهاش موج میزند بهشکلی شگفتآور یادآور مولوی است. در شعر بنهدتی ـ که گویا بزرگترین دیوان اشعار عاشقانه در ادبیات لاتین را دارد ـ هیچگاه نمیبینیم که عاشق خود را در برابر معشوق تحقیر کند و او را به عرش برساند و خود بر فرش بنشیند. عاشقهای شعرهای بنهدتی مغرور و سربلند هستند و سر در پی معشوقی دارند که بههمان اندازه سربلند و مغرور باشند.
بنهدتی دو سال بعد در سن ۸۹ سالگی درگذشت بی آنکه فرصت دیگری برای دیدار پیش آید. جمعیتی که در مراسم یادبود او در آرژانتین و دیگر کشورهای آمریکای لاتین جمع شدند نشان از علاقه و احترامی داشت که مردم برای یکی از بزرگترین شخصیتهای ادبی این قاره داشتند.
جشنواره امسال مونترآل فرصت تازهای بود برای دیدار با سوبیهلا. مثل سابق گرم و دوست داشتنی بود، اما بیش از انتظارم پیر شده و مدتی است فیلم نمیسازد. بیشتر وقتش را در مدرسه سینمایی که اداره میکند میگذراند و این اواخر چند فیلم برای تلویزیون تهیه کرده. از آنچه بر سر جشنواره مونترآل آمده بود بسیار دلگیر بود و فکر میکرد سال دیگری در راه نخواهد بود.
اگر زمانی بخواهم از جشنواره فیلم مونترآل تنها یک خاطره نقل کنم، آن خاطره، آشنایی با سوبیهلا خواهد بود.