شاعر کلام را نجوا  می‌کند و با خود سخن می‌گوید، در این گفتگو، شعر رخ می‌دهد. در جدالِ  زمین و آسمان، آشکار و نهان، فانی و جاودان، بین حضور نزدیک و غیبت دور، شعر رخ می‌دهد. توصیف نادیدنی‌هاست شعر، برای کسی که نمی‌بیند. شعر گاه پاسخی است برای پرسش‌های هماره و گاه فریاد بلند سنگ؛ برای پاسخ به ژرفایِ پژواکی دور. شعر چشمی است برای دیدن خویش در هستی، شعری که زاییده‌ی هیاهوی بارور زمانِ خود باشد.

بدیهی است که شاعر هم مانند هر انسان دیگری، در دنیای زبان، تنها نیست. او هم نیز در موقعیت تاریخی زمانه، در برابر دشواری‌های ویژه عصر خویش قرار دارد. شعر ریلکه نه‌تنها نشان انسان است در جاودانگی زمان و مکان، که پیش از هر چیز، شاهد پیکار شاعر است در عصر خویش.  بازتاب شرایط زمانه در زبان شاعر ویژگی دارد بر دیگران، چراکه او آینه‌ای است که ضمن بازتاب  مرزهای اکنون، ازآنچه خواهد آمد نیز می‌گوید. درگذر زمان است که نشانه‌های پیکار آفرینش‌گری شاعر با گذشته، هم در اکنون و هم در آینده مشاهده می‌شود. این تجربه‌ای است که ریلکه با آن زندگی کرد.

***

راینر ماریا ریلکه، یکی از آن‌هایی بود که دشواری گذار به دوران جدید را نه‌تنها بر دوش کشید که به خلوت خویش نیز راه داد. به همین خاطر هم انگار، وظیفه‌ی او بوده است که بر گذشته پیروز شود و با درد و رنج، روح زمان را هم تسخیر کند، زیرا که تنها با پالایش اکنون، می‌توان از آینده سخن گفت.

گذار از اکنون به آینده، انجام نخواهد شد مگر با فروپاشی تصویرهایی که ما از گذشته داریم. اکنون انسان در شرایطی است که «خدا مرده است». در این معنا، مرگ خدا، آری گفتن است به زندگی و نه گفتن به آخرت و جهان ابدی. زندگی انسان امروز دیگر شامل معانی دیروز نمی‌شود. زندگی اکنون کسی که راست‌کردار است، بازگشت به باورهای کهن، آرمان‌های بورژوایی یا خردورزی عالمانه‌ی گزینه‌جوی را ناممکن می‌کند. انسان امروز، در شرایطی است که پیش از هر چیز باید خود را بیابد و خلوت خویش را بشناسد. سپس، باید آزادی را چونان فرزند خویش که خود نیز آن را آفریده است، سایه‌وار، بر دوش کشد. “اجازه دهید سخن به آشکارا بگوییم: تعلق ما به جمع همان‌قدر، ناچیز است که به خدا”۱.

 نخستین بار، «فردریش نیچه» بود که پیش‌بینی روح زمان را بیان کرد. زرتشت، سی‌ساله بود که زادبوم و دریاچه‌ی زادبوم خویش را ترک گفت و به کوهستان رفت. اینجا با جان و تنهایی خویش سرخوش بود و ده سال از آن نیازُرد. اما، سرانجام دلش دگرگشت و بامدادی با سپیده‌دم برخاست، برابر خورشید گام نهاد و به او چنین گفت: “ای اختر بزرگ! تو را چه نیک‌بختی می‌بودی اگر نمی‌داشتی آنانی را که روشن‌‌شان می‌بخشی!”۲

زرتشت سرانجام در برابر دریایی از خلق قرار می‌گیرد و به آن‌ها چنین می‌گوید: “زمان آن فرارسیده که انسان معیاری بیابد و با همان مقیاس خود را نیز بسنجد. زمان آن فرارسیده که انسان در ضمیر خویش نهال خود بیانگری را بکارد. من به شما می‌گویم: باید آشفتگی را به درون خود راه دهید تا ستاره‌ای رقصان، آفریده شود. زندگی انسان شوربختی است، این شوربختی زمانی بدتر می‌نماید که زندگی از معنا تهی باشد. در این صورت، دلقکی، نماد سرنوشت شما خواهد شد. من به شما ابر انسان را خواهم آموخت. مرگ از آن خدایان است. اکنون، ابر انسان زندگی خواهد کرد. ابر انسان رها از چهارچوب‌های کامیابی عرف اکنون. ابر انسان رها از هر خدا و نیایشی. ابر انسانی که در او خواری بزرگ‌تان فرو خواهد نشست. ابر انسانی که ترس ندارد و کامل است. ابر انسانی که قدرت دارد و در تنهایی و خلوت خویش می‌زید. چنین است شرح حقیقتی که باید بیاموزید۳.

مرگ خدا در این معنا است که انسان باید مشکلات حل‌نشده را نیز راه‌حلی بیابد. تمایل به قدرت، شیدایی مسلط شدن به ضمیر خویش است: رها شدن از شیفتگی مدام آفرینش‌گری.

نیچه در مورد خود می‌گوید: “من اولین پوچ‌گرای دنیا بودم و اولین مخالف این فلسفه‌ی پوچ”. همین فلسفه نیز به معنای تسویه‌حساب با خود است. نقدی که به نظریه پیشین خود دارد، در واقع انتقاد از خود است. چراکه، انسان‌ها دنیا را چنان می‌بینند که خود را. در این معنا، کسی که به زمانه‌ی خود می‌پردازد، می‌تواند به خود هم نگاهی انتقادی بیندازد. اما این تسویه‌حساب شمشیری است دو لبه: از یک‌سو، آغاز راه هست و از سوی دیگر تجربه‌ی ماندگاری است در خلوت زندگی. نیچه می‌گوید: “نبود تناقض زندگی و اندیشه، نزد او، دشواری بزرگ هستی بوده است”. به همین خاطر هم‌چنین می‌نماید که فلسفه‌ی او برای پُر کردن این خلأساخته‌شده است تا خود نیز به کمال برسد. وقتی او از دیگران می‌خواهد که همه‌ی ارزش‌ها را ارزیابی جدید کنند، درواقع تلاش دارد تا چونان دیگر انسان‌هایی که برای پدیده‌های پیرامونی، ارزش تعیین کرده‌اند، ادعای خود را نیز واقعی‌تر کند و شاید به حقیقت نزدیک‌تر. در این تلاش، او به «دیونیسوس» ارجاع می‌کند که خدای یونانی است و انسان را از قیدوبند رها و به‌سوی خود بیان‌گری هدایت‌ می‌کند. البته که خود بیان‌گری نیز بهایی دارد: آفرینش‌گری که دیگران را رها می‌کند، خود را نیز می‌بلعد.

ریلکه هم مانند نیچه فرزندِ تجربه‌ی تراژیک زندگی است. آن‌سوی تأیید زندگی قهرمانانه، به رسمیت شناخته شدن درد و رنج است. دردی که آفرینش‌گر را به ژرفای خلوت خویش فرومی‌برد. در این خلوت، نبرد برای جهان عرفانی و معنوی ابدی، در جایی فراتر از مغاک معمول انسان، به توازن می‌رسد. در این تنهایی، تلاش برای حضور انسان، تجربه‌ای است برای این‌که دانسته شود: زیست انسانی آیا ممکن است؟

بیماری نیچه، بیماری زمان است. وقتی خدا مرده است و انسان از حقیقت تهی شده؛ باید بر روابط، پیش‌داوری‌ها و گستره‌ی معمول زندگی نیز پیروز شد. باید از مرزهای متداول و عرفی گذشت تا واقعیت آفرینش‌گری خود را به کرسی نشاند. در این راستا، هر کس که از نیچه پیروی می‌کند، باید از نیچه نیز عبور کند و بر او چیره شود. چنانچه نیچه خود نیز در گفتاوردی به «هرمان هسه» می‌گوید: “زرتشت، انسان است. من و تو زرتشت هستیم. زرتشت همانی است که در درون خود او را می‌جویید: کسی که صریح و روشن است، کسی که تسلیم شیدایی اغواگری نمی‌شود. چرا او می‌بایست شما را با اغوا بفریبد؟ خیلی چیزها را زرتشت تجربه کرده، دردهای زیادی متحمل شده و مارهای زیادی نیز او را گزیدند. اما در برابر این‌همه ناخوشی، تنها چیزی که آموخته است و به آن می‌بالد معرفت است. او آموخته که  زرتشت باشد. این همان چیزی است که شما هم در پی آموختن آن هستید، اما راه‌گم‌کرده‌اید. شما باید از خود نیز بیاموزید، چنانچه من زرتشت بودن را آموختم۴.”

***

ریلکه هفده‌ساله است که انتشار شعرهایش را شروع می‌کند. در فاصله‌ی نوزده تا بیست‌سالگی است که نوشته‌های نثر و نظم او در جامعه‌ی جوان ادبی شهر پراگ شهرتی درخور به دست می‌آورد. هنوز بیست‌وپنج ساله نشده بود که پنج مجموعه شعر، سه مجموعه داستان و نمایش‌نامه‌های زیادی نوشته و منتشر کرده؛ بیشتر نمایش‌نامه‌ها هم در تئاترهای شهر پراگ اجرا می‌شوند. او هم‌چنین، مجله‌ی «wegwarten کاسنی تلخ» را منتشر؛ و آن را به‌طور رایگان برای مردم، بیمارستان‌ها، انجمن صنایع‌دستی و کتاب‌خانه‌ها ارسال می‌کند. او این کار را با این امید ناچیز انجام می‌دهد که شاید زندگی والاتری در روح انسان‌ها رخ دهد. فقیرها همیشه بیش‌ازحد گران‌اند؛ گرچه هماره بین آن‌ها و پول، دره‌ای به ژرفای عمر وجود دارد، اما نزد آن‌ها، پرسش هماره این است: “کتاب یا نان؟”

نوشته‌های دوران جوانی ریلکه را اگر کسی امروز بخواند، به‌سختی خواهد فهمید که او خالق آن‌ها بوده است. بیشتر این اثرها، ناپخته‌اند، با زبان سنتی و عرف همان روزها نوشته‌شده‌اند، نشان اشتیاق ادبی فردی است در آغاز راه و سرانجام، آفرینش‌گری که هنوز خودش را پیدا نکرده. استفان ازویگ  در اثر معروف خود “دنیای دیروز” می‌نویسد: “ریلکه، مرهمی بود بر زخم‌های جوانان ادیب آن روز”. حتا برجسته‌ترین‌ها هم جرئت رقابت با هوفمان استال را نداشتند. او نابغه‌ای است که در سن شانزده‌سالگی، بهترین شعرهای آن روز آلمان را منتشر کرد. ردّ پای پرواز عقاب مانند او هنوز هم دنبال می‌شود. اما، ریلکه این امید را زنده نگاه می‌داشت که از پس خاکستر دوران جوانی، شاعری برخواهد خاست که جهان هنر و شعر را نه‌تنها می‌شناسد که درونی همگان خواهد کرد. در نوشته‌های ریلکه جوان می‌شد دوردست‌هایی را شاهد بود که در آنجا، جوان شکیبای آن روز، در تنهایی و خلوت خویش چنان رشدی بیابد که سرانجام روزی قیدوبندهای سنت را پاره کند و سرود مدرن که سرشار است از عشق را بسراید. سرودی که در آن سنت و مدرنیته به هم‌آمیخته‌اند و رنگین‌کمان زندگی را نشان می‌دهند.

دیدار ریلکه با خانم لو آندرآس سالومه تأثیر ژرفی بر زندگی او نهاد و نقطه‌ی عطف زندگی او به شمار می‌آید. برای اولین بار، او کسی را می‌یابد که می‌تواند از درونی‌ترین رویدادهای خلوت خویش با او سخن بگوید. رابطه با سالومه بیش از هر چیز او را هم از منظر نظری و هم ازنظر تجربی، سیراب می‌کند. انگار، سالومه نقش مادری دارد که او را به دنیای نمایش و درام آن زمان وارد می‌کند و دنیای نویی را پیش روی او می‌گذارد. او، ریلکه را به دنیایی می‌برد که بتواند زمین و هوای‌اش را لمس کند، بشناسد و  شالوده‌ی آفرینش ادبی‌اش را بسازد. او را به سرزمین مقدس روسیه می‌برد که هنوز ارکان اصلی هستی به‌صورت اولیه در زندگی مردم آن جریان دارد.

در سال ۱۸۹۷، زمانی که تنها بیست‌ویک سال دارد، در شهر مونیخ سالومه که از دوستان نیچه است را دیدار می‌کند. نامه‌های اولیه‌ای که ریلکه برای او می‌نویسد بیشتر ادای احترام است به نویسندگی و نوشته‌های نیچه، اما لحن نامه‌ها مدام شکل خواهش و درعین‌حال جانب‌داری  به خود می‌گیرد. گویی ریلکه الگوی اصلی خویش را یافته است. سالومه را چون خدا می‌پرستد. چونان خدایی که به او دیدن را آموخته، با ارجاع به سالومه شعر می‌سراید.

درحالی‌که او همراه با دوستان فرهیخته‌اش بین کافه‌ها پرسه می‌زند و برای گسترش توان ادبی خود در تلاش است، اولین زلزله در زندگی ادبی او رخ می‌دهد؛ او با دنیای نویسندگی «ینس پتر یاکوبسن» دانمارکی آشنا می‌شود. ریلکه می‌نویسد: نام یاکوبسن نقش بزرگی در زندگی من داشته است: او در واقع باران رحمتی بود که بر من بارید.” در برخورد با شعرهای یاکوبسن، او مردمی را دیدار کرد که زیستن زندگی خویش و مردن در نهاد مرگ خویش را وظیفه‌ی خود می‌دانستند. اینان مردمی بودند که در آموزه‌های زرتشت آمده بود؛ مردمی که زمین را دوست داشتند و به آن باور. او اکنون در سالومه شاهدِ انسان‌هایی بود که توان تحمل رنج و دشواریِ زندگی را دارند؛ همان‌طور که نیچه و یاکوبسن نویدش را داده بودند. نوعی از زندگی که چنان توانمند است که به‌طور داوطلبانه، درد و رنج را می‌پذیرد تا آن را وسیله‌ی رسیدن به هدف کند، زندگی‌ای که رنج را سرشار از انگیزه‌ی آفرینش می‌کند. سالومه است که روشنای سپیده‌دم را در جان او می‌تاباند: سحرگاه روزهایی که در پیش هستند. سالومه است که او را به روسیه می‌برد تا در آنجا، مأمن روح خویش را بیابد، پناهی که بعدها در آن و برای آن زیست. چنانچه خود می‌گوید: “روسیه زمینه‌ی تجربه، و تصور و خیال من بود. این خاک، بن‌مایه‌ی شور من برای آفرینش‌های ادبی بود.”

***

ریلکه در ماه مه سال ۱۹۰۰، برای دوم بار و همراه با سالومه به روسیه سفر می‌کند. سفر دوم او به این خاطر بود که برداشت ناتمام از روسیه را تبدیل به آگاهی کامل‌تری کند. همراه با سالومه مطالعه‌ی عمیقی در تاریخ، فرهنگ، ادبیات و زبان روسی را به انجام رساند. هدف سفر اول به روسیه آشنایی بیشتر با آن دیار بود تا بن‌مایه‌ی هستی را بهتر دریابد، اما اکنون به‌ضرورت انسان و انسانیت تغییر جهت داده بود. حالا، روسیه در چشم او گسترش‌یافته و چشم‌انداز عرفانی پر رمز و رازی شده بود. بین دو دریای سیاه‌وسفید، هماره او انسان‌های مشابهی را دیدار می‌کرد، مردمی که برادروار باهم زندگی می‌کردند، مردمی که در باورهای متافیزیکی مشترکشان زندگی می‌کردند، مردمی که در تنهایی تیره‌وتار خود، خلوت شیرین و دل‌نشینی را تجربه می‌کردند. ریلکه در جایی می‌نویسد: “روسیه، سرزمینی که مردمانش، انسان‌های تنهایند. سرزمینی که هر کس در جهان درون خود می‌زید و جهانی در درون خود دارد. سرزمینی که هر انسان، جهان تیره‌وتار خود را دارد، چنان‌که یک صخره.” در اینجا (روسیه) مردم با بیانی راسخ، باور خود به خدا و زمین را اعلام می‌دارند. اما در این بیان، شکیبایی ویژه‌ای خانه کرده که از ترس تهی است و در برابر ناشناخته‌ها و ناشناس‌ها هم فروتنی دارد.

روس‌ها، مردمی آینده‌نگر هستند. این آینده‌نگری که ریشه در خود اشیاء دارد نیز به‌روشنی ملموس است و گره‌خورده با روابط نزدیک خونی و خویشاوندی آنان با زمین و منابع پیشا انسانی. مردم روسیه هنوز هم در راز و رمز و عرفان پاک خود زندگی می‌کنند: “چند شبانه‌روز اینجا بوده‌ای؟” زنی کشاورز در حاشیه رود «الگا» او را می‌بوسد و به او می‌گوید: “اکنون شما هم انسان هستید”.

خدای روسی، مانند چشم‌اندازها و مردم روس است: در این سرزمین که صخره‌ها نیز غار هستند، مردم هم مغاک‌اند. مغاکی که به گفته‌ی نیچه، اگر نیک در آن بنگری، مغاک نیز به تو بنگرد. مغاک که سرزمینی است برای هیچ‌کس و همه‌کس. مردم این سرزمین،عمیق، آرام، خاموش وتنهایند. واژه‌هاهم پلی ناتوان و متحرک‌اند در برابر حقیقت بزرگی این آدم‌ها. در اینجا از همه سو، همه‌چیز بیکران و بی‌مرز به نظر می‌آید. خانه‌ها هم توان پشتیبانی از این مرز بیکران را نیست ندارند. دریچه‌های کوچک نیز پیشاپیش بر روی این بیکران، بازشده‌اند. تنها در گوشه‌های تاریک سالن، تندیس‌های کهنی برپای‌اند که نشان خدایند. در این دنیای تیره، پرتو اندک نوری از جایی دور،هم‌چون کودکی در شبی مهتابی به درون می‌تابد تا تندیس ایستاده در تاریکی، که تنها نقطه‌ی عطف تاریخ مردم است و تنها نقطه‌ی اتکا و تنها نماد راه، دیده شود. خانه‌ای نیست که بدون این تندیس دوام داشته باشد. …”

کتاب «کتاب ساعات» درواقع شکل دادن به تجربه‌های زندگی در روسیه است. در بخش نخستِ کتاب، راهبی شاعر و نقاش وارد می‌شود، که با خود نیز سخن می‌گوید. پرسش‌هایی که انسان را در برابر خدا قرار می‌دهد.

در دعاها و تک‌گویی‌ها، راهب به خدای همسایه مراجعه می‌کند. خدایی که چون آفرینش‌گری، انسان‌ها را برای درک ژرفا و واقعیت هستی و پایان هر چیزی، آماده می‌کند. خدا کهن‌ترین اثر هنری است که هر آفرینش‌گری باید در تصویر ذهنی خود بیافریند. همین خدا است که ریلکه در نامه به شاعری جوان، به آن اشاره می‌کند: ” چرا به او مانند کسی که قرار است بیاید، فکر نمی‌کنید، کسی که از جهان جاودانگی یا ازل آمده، کسی که روزی خواهد آمد؟ چرا فکر نمی‌کنید او میوه‌ی رسیده‌ی درختی است که برگ‌هایش ما هستیم؟ چه چیزی مانع شما می‌شود که ورود او را در ایامی که خواهد آمد و هستی‌بخش خواهد بود، در انتظار باشید؛ انتظار و زندگی چون روزهای زیبا و دردآور دوران بارداری. شما آیا شاهد این نیستید که هر چیزی رخ می‌دهد، آغازی است دوباره و چندباره، آیا همین رویدادها نمی‌تواند آغاز او (خدا) هم باشد، ازآنجاکه هر آغازی در ذات خود زیبا است؟ اگر او کامل‌ترین در نوع خود است، اگر چیزی در هستی باشد که از او ناکامل‌تر است و ناچیزتر، چه باک که این ضرورت کمال او است. به‌این‌ترتیب، آیا او نباید از پس سایر پدیده‌های هستی بیاید تا همه را در بربگیرد؟  پس او نباید آخرین نفر هم باشد، به‌گونه‌ای که بتواند هر چیزی را بخشی از خود کند و از آن خود سازد؟ اگر آن‌که در پی کشف و شهود او هستیم، متعلق به گذشته است، پس این‌همه جستجو و تکاپو برای دریافتن او چرا؟”

این است خدای روسی. نیروی بنیادینی که به‌آرامی و در سکوت به‌تنهایی خویش پناه می‌برد. خدا کسی است که در انتظار است و توان این را دارد که خود را از پلشتی‌ها رها سازد. خدا، نیروی ماندگار زندگی است که انسان را از قیدوبندها رها می‌کند و زندگی را معنا می‌بخشد. خدا، فضای درونی است، معجزه‌ی آفرینش است و تغییر.

کتاب «کتاب ساعات»، اوج شاعرانه‌ی ریلکه‌ی جوان است. در آن روزها، رومانتیسم تأثیر خود را به‌تدریج از دست می‌داد و شاعر جوان به خود جرئت می‌دهد تا از چیزهایی دیگر سخن بگوید که در قاب رمانتیسم نمی‌گنجد: در مورد رنج، در مورد بیگانگی. در این دوران گذار است که شاعر، شعر و سرنوشت روزهای آینده‌ی آن را پیش‌بینی می‌کند.

در بخش دوم این کتاب، راهب نیز شگفت‌زده‌ی زندگی انسان می‌شود: “هیچ‌کس هستی و بود خود را زندگی نمی‌کند”. ـ زندگی انسان اتفاقی است ـ اکنون راهب درمی‌یابد برای رسیدن به کسی که باید بیاید، راه درازی در پیش است.

شاعردر اینجا خود را زائری فرض می‌کند که برای رسیدن به آینده، سرگشتگی را انتخاب کرده است.

در بخش سوم، هراس از شهرهای بزرگ و مردم آن نیز طرح می‌شود؛ توهم‌های شهرهای بزرگ. گویا، پرسش هماره‌ای که در هر مرحله‌ی جدید، شاعر از خود می‌پرسد، اکنون بازخورده و به خود برمی‌گردد: چگونه می‌توانم واقعی باشم؟ چگونه می‌توانم انسان شوم و زندگی کردن بین دیگر انسان‌های کره‌ی خاکی را بیاموزم؟ مواجهه با شهرهای بزرگ، مرگ را در ذهن او زنده می‌کند: باید چنان زندگی کرد که میوه‌ی مرگ در نهاد انسان رسیده شود. اگر چنین شود، مرگ واقعیت انسان می‌شود. بنابراین تنها بی‌چیزها هستند که مردن را می‌آموزند. چراکه فقیرها از هر نوع شیفتگی به دارایی رها هستند.

«کتاب ساعات» چنین با ستایش «سنت فرانس آسیسی» به پایان می‌رسد.: فقیری که دنیا را در درون خود و با کردارش آفرید، فقیری که توانست خود را از همه‌ی قیدوبندها رها سازد و از آن‌ها سرودی بسازد که انسان آینده، ابر انسان است، انسان واقعی است.

خدایا

به هرکسی مرگی یگانه عطا کن

مرگی زاده‌ی زندگی منحصربه‌فردش،

آنجا که عشق و فلاکت را خواهد شناخت.

ما چیزی جز پوست، برگ یا میوه نیستیم،

مرکز جهانیم،

و هرکسی عظمت مرگ را با خود دارد.

بخش دوم و پایانی هفته آینده

منبع متن‌های برگزیده در پیش‌گفتار:

۱ ـ برگرفته از مدارکی که به زبان نروژی ازیادداشت‌های MalteLauridsbrigesopptegnelseبه‌جای مانده است.

۲ ـ  چنین گفت زرتشت، داریوش آشوری

۳ ـ برگرفته از متن چنین گفت زردشت به زبان نروژی.

۴ ـ تفسیر هرمان هسه از چنین گفت زرتشت به زبان نروژی.