۱
سنگ!
تاریخ روی هم گذاشتن
سکوت است
۲
نمی دانم:
چند ازکبوتر رنگین ام
پر می گشاید؟
اما همیشه عادت کرده ام
درگه قفس دل را
باز بگذارم
۳
رمز یافتن کلید زندان غریبی
تنها غربت نشینان می دانند
۴
در تنهایی
به همدیگر می اندیشیم
درکنار هم نیز…
به تنهایی؟!
۵
هیچ کس همچون بازرگانان
به زنهایشان نمی اندیشند
که از آنان دور می شوند
هیچ کس همچون زن بازرگانان
به تنهایی نمی اندیشند
که درکنار شوهران شان
چرت می زنند؟!
۶
روزگاری علم و تکنولوژِی
موج صداها را
از هم تشخیص می دهد
می داند:
که از زبان من
نام تو
بیش از همه نام های مقدس
روی زمین
بیشتر جاری شده
۷
مادرم نان پز خانه ها بود!
او آن داستانها را می داند:
که چقدر بی احترامی
به نان می شود
۸
زندگی ام برای همین
تلخ است
چون که شیرینی تو
یادآورم می شود
که اکنون
قادر نیستم بچشمش
۹
از مهربانی ات شگفت زده ام
که تنها…
انتقاد از اشتباه بستن
دگمه ی پیرهن ام نیز می گیری
۱۰
آژیرکارخانه ها
زنگ زدن دل سرمایه داران است
که این چنین …
تند می نوازند
۱۱
تاریخ فقر
برمی گردد به کشف
جاپای نخستین انسان روی زمین
بر روی سنگ
۱۲
خواهرم!
خانه ها را تمیز می کرد
اما به خاطر بوی چرکین دل زنگار بسته شان
ازکارش دست کشید
و همکنون بیکار است؟!