داستان های برگزیده آکادمی داستان گردون زیر نظر عباس معروفی
برق عجیبی توی چشمهاش است، انگار نه انگار که تا چند دقیقهی دیگر طناب خفتش خواهدکرد و بعد زبانش از حلقش میزند بیرون. سبحان باز به چشمهای جوان خیره میشود. «شاید ترسش این ریختیه این یارو؟؟» اما نه، همان برق عجیب… انگار تمام امیدواریهای دنیا را ریختهاند توی آن دو تا چشم سیاه و درشت. جوان بیشتر از بیست سال ندارد، سبزه و لاغر اندام است و لبهاش مدام تکان میخورند، انگار حرفی را زیر لب تکرار میکند.
جوون بدبخت، حتماً دلشو خوش کردهن به لحظهی آخر. حتماً بهش گفتهن که تا پای دار میبرندت، ولی بعد رضایت میدهند. ولی خب اگه قرار بود رضایت بدن پس خونوادهی مقتول کجان، من اینجا چیکارهام؟ سر تا پاشو وارسی میکنم، مثل کوهِ لامصب، حتی رنگش هم نپریده. ولی امشب، امشب… من اصلاً حالم خوش نیس، مث همون بیست و پنج سال پیش. همین
روزای قبلِ عیدم بود که پامو گذاشتم تو این خراب شده…:
- « قربون ما از پونزه سالگی کار میکردیم، تو قصابی آقامون پادو بودیم. تا وقتی خودش بود خوب بود، همهچی ریدیف بود ولی وقتی رف همهچی ریخت بههم. انگار مرض افتادهبود به جون حیوونا. مردم هم نمیخریدن. آنقدر نخریدن که درِ قصابی تخته شد. گَهگُداری میرفتیم تو خونههای مردم و ذبح میکردیم ولی زندگی نمیچرخید. سالی میرف ماهی میاومد، یکی میرف مکه. مردم پول نداشتن گاو و گوسفند بکشن که. کمکَمک افتادهبودیم به بریدن سر مرغ. سبحان گاوی شده بود سبحان مرغی…»
- : «خب، بعدش؟؟ قصهی جالبی هست…»
- «نه والله، قصه نیس قربون، همهش واقعیته. حالا بگذریم از قصهی ما بدبخت بیچارهها. حاجآقا برهمند غلومتو فرستاده اینجا، اینم دستخطش. شب عیده، منم زن و بچه دارم. بیکاری خیلی سخته… همه کاری هم بلتیم.»
- : «باز خوبه که بیکاری معتادت نکرده آقا سبحان. بدن خوبی هم داری. گفتی سر گاو هم میبریدی؟»
- «بله آقا، میبریدیم.»
- : «اینجا سر ساعت اذان باید نماز بخوونی. میدونی که؟»
- «میخوونیم. هر وقت شوما بگید ما نماز میخوونیم.»
- : «روی حرف حاجآقا برهمند نمیشه حرف زد فقط استخدامت یه شرطی داره…»
ساعت، هشت دقیقه به شش صبح است، اواخر اسفند ماه. همه لباسهای ضخیم و کت پوشیدهاند. سرباز، رئیس زندان، سبحان، منشی دادگاه، آخوند. اما جوان لباس کمی تَنش است. لبخندی روی لبش نشسته، که چشمهای گرد شدهی همه را به سمت خودش میکشاند.
این مادر مرده هم مث من خل شده. باید به لحظهای که داشته آدم میکشته، فک کنم. بهش میخوره… با چاقو؟ با دست؟ زن بوده حتماً که این پیزوری زورش بهش رسیده. بیناموس… نوچچچ… این چشما…تو این بیست و پنج سال انقد بیناموس دیدم که بفهمم این یارو، اون کاره نیس. به دستهاش میخوره بچه محصل باشه. مث بهروز خودم… َاُای بابااا!! چرا این روزا تا میام رو این سکوی لعنتی بهروز میاد تو نظرم؟؟ فقط سه ماه دیگه تحمل کنم تموم میشه بازنشسته میشم و میرم میتمرگم تو خانه. ناموساً دیگه سر مرغ هم نمیبرم. زری راس میگف کاش از همون روز اول این شرط لعنتی رو قبول نمیکردم. مرغ و گوسفند کجا، آدم کجا…؟؟
- «ای بابا، زری! من که هر روز که این کارو نمیکنم، بیشتر سروکارم با ملاقاتیاس. بعدم کاره، کار که عار نیست که. خودت همیشه میگفتی.»
- : «میترسم یکیشون نفرین کنه، بیاد تو راه بچههامون.»
- «اولاً به قول حاجآقا به دعای گربه سیاه بارون نمیباره. اینا یه مشت آدمکشن، آدم گناهکارم باید به سزای عملش برسه. دویماً من که حکم نبریدم. نفرینشون میرسه به قاضی و جد و آبادش.»
حال و روز جوان، سبحان را فکری کرده. مثل دریایی است که هیچ موجی آشفتهاش نمیکند. مثل دریایی به رنگ سبز و آبی. تصورش هم سخت است، این که این جوان آمده روی سکوی اعدام و منتظر مرگ است، با آن لبهایی که مدام میجنبند و لبخند میزنند. با آن سری که همراه با لبخندها گهگاه به نشانهی تایید تکان میخورد. سبحان دلش میخواهد بفهمد جوان زیر لب چه میگوید. به بهانهی چِک کردن سکو و چهارپایه، خودش را به جوان نزدیکتر میکند و گوشش را جوری تنظیم میکند که کنار لبهای او باشد.
- «یا امام غریب، همون شعرهایی که بهروز میخوونه. همونایی که…»
نمنم باران شروع شده. سرمای سحرگاه لرزهی خفیفی به بدنها انداخته. فقط این جوانک است که نمیلرزد. دارد به بهار فکر میکند، به سبزه، به سیزده بدر، به گره زدن سبزهها.
گره سبزهی طاهره را باز کردم و بهش گفتم: «امسال سال ماست دختر…» بدنش را به من نزدیکتر کرد و دستهام را محکمتر فشار دارد. بازوش را روی بازوهام حس میکردم. سفت شده بود و حرارتش از زیر مانتو هم تنم را گرم میکرد. صورتش را مقابلم گرفت، حالا پیشانیش جلوی لبهام بود.
- : «ببوس…»
- «بابات اینا نزدیکن، میبیندمون…»
- :«ببینن، اولاً حالا دیگه به قول مامانت محرمیم، بعدشم مثل اینکه سیزده به درهاا!!»
- «سیزده به دره، ولنتاین که نیست!»
خندیدیم. بوسهای به سینهام زد و مثل آهو دوید. و دویدم… دویدم… با هم میدویدیم. یک گله آدم بودیم که میدویدیم سمت درِ دانشگاه. انگار گرگ به گله زده باشد، هیکلهای عجیبی داشتند، چهارشانه و قد بلند. و سر تا پا سیاه پوشیده بودند. غیر از چشم هیچ چیز دیگری توی صورتشان معلوم نبود. انگار از چشمشان اژدها بیرون میزد. فریاد میزدند و پشت سر ما غرشکنان میآمدند و چیزهایی میگفتند. فارسی حرف نمیزدند. درِ دانشگاه را بسته بودیم که اعتراض، دانشجویی باشد اما حالا میخواستیم برویم، برویم و مردم را همراه خودمان کنیم، حالا که دانشگاه دیگر خانه نبود. ناگهان درِ دانشگاه باز شد. فریاد شادی زدیم، حتماً مردم آمده بودند کمک، مثل پرندهی آزادی که به زور توی قفس کرده باشندش و حالا در قفس را باز دیده، بال بال میزدیم و تندتر از قبل میدویدیم، اما درِ دانشگاه به خیابان باز نشده بود، مامورها درهای عقب وَن را باز کرده بودند و ماشین را مماس درِ دانشگاه قرار داده بودند که ما با پای خودمان برویم توی دام. توی وَن، چشم چشم را نمیدید، از صدای نفسها میشد بفهمیم که تعدادمان زیاد است. عرق سرد از شانههام میچکید روی کمرم، نفسم سخت بالا میآمد و توی بینیام میسوخت. بوی عطر طاهره را میشنیدم، توی سیاهی و لابهلای قهقهههای سیاهپوشان دنبال چشمهاش میگشتم. اما برق هیچکدام از چشمها مال طاهره نبود. طاهره، طاهرهی من…
سرما مینشیند روی پیشانی سبحان و عمق سرش تیر میکشد. یادش به روزهای اولی افتاده که آمدهبود توی زندان، روزهایی که بالاخره شرط را قبول کرده بود و پای چهارپایهی هر کسی که میرفت گوشش را تیز میکرد که بفهمد جرمش چیست. یاد ماههای اولی که بعد از هر اعدام معدهاش تیر میکشید و هی آب تلخی میپرید توی حلقش و مدام دستی را زیر گلویش حس میکرد که داشت خفهاش میکرد. همان روزها که میرفت توی توالت زندان عق میزد و گریه میکرد و به حاج آقا برهمند و رئیس و زندگیش بد و بیراه میگفت…
- «امروز خیلی سرده، انگار سکو میلرزه.»
- :«آنقدرها هم سرد نیست، شاید مریض شدی. ده دقیقهی دیگه حکم اجرا میشه. راحت میشیم. تو هم میری خونه پیرمرد.»
خونه… باید برم خونه، امروز زودتر میرم، تا برسم زری رو ماچ میکنم. باید قایمکی برم تو اتاق پسرا، میخوام تنشونو بو بکنم دیگه خیلی بزرگ شدهن، سه تا مرد گنده… نمیشه ماچشون کرد. بعد بهروزی رو بیدار میکنم و میگم برام از همین شعرا بخوونه. بهش میگم این شعرا رو فقط واسه من بخوونه. بعدم مثل همون روزا که تو قصابی آقام بودم، نوار دلکش میذارم و با بچهها و زری میشینیم پای بساط نون، پنیر، گردو. «اََاَی تف!! من امروز چرا اینجوریام ؟ سبحان فقط ده دیقه، اینم مث همهی اونا. آدم دلش واسه قاتل که نمیسوزه. آدم کشته، حقشه… حقشه؟؟»
جوان صورتش را گرفته زیر قطرات باران، چشمهایش را باز و بسته میکند و حالا میشود صدایش را شنید.
«گر بدین سان زیست باید پست
من چه بی شرمم اگر فانوس عمرم را، به رسوائی نیاویزم
بر بلندِ کاجِ خشکِ کوچهی بن بست…»۱
…قهقهههای سیاهپوشان حالمان را بد کرده بود، همه با هم شروع کردیم به خواندن “یار دبستانی من”. صدای طاهره را هم میشنیدم. همیشه حتی به اندازهی یک حرف هم که شده، جلوتر از همه میخواند، همیشه زودتر میرفت، زودتر میدوید، زودتر میفهمید. آن روز هم زودتر رسیده بود به وَن و حالا گمش کردهبودم. کاش سیزدهبدر، گره سبزهات را باز نمیکردم…
- «سبزه را که گره نمیزنند دختر، سبزه را باز میکنند تا دنیا پر از زندگی بشود.»
و اردیبهشت رفتیم از دستفروشهای چهارراه ولیعصر تمام شالهای سبز را خریدیم و دادیم به بچهها، همه سرو شده بودیم. سبز به همه میآمد، بیشتر از همه به طاهره.
جوان روی چهارپایه ایستاده. سرش پایین نمیآید، انگار توی آسمان چیزی گم کرده و مدام دارد دنبالش میگردد و صدایش میزند… سبحان توی خودش جمع شده و دستهایش را قایم کرده زیر بغلش، صورتش سرخ شده و خودش را هی تکانتکان میدهد. سرباز طناب را دور گردن جوان میاندازد و منشی دادگاه شروع میکند به خواندن حکم:
«بدین وسیله بهروز خضرایی فرزند برزو به جرم ارتداد و محاربه محکوم به اعدام گردیده و این حکم در سپیدهدم بیست و پنج اسفند…»
لبخند بهروز پررنگتر میشود، انگار دارند صیغهی عقد برایش میخوانند. توی زندان بود که خبرِ طاهرهاش را آوردند. گذاشته بودند دنبالش و روی پلهوایی…
پارسال همین روزها بود، اسفند هشتاد و هفت… رفتهبودیم حلقهی عقد بخریم، به زور بردمش روی پلهوایی کریمخان. دستم را محکم چسبید، گفتم: «آخه دختری که خیال شوهر کردن زده به سرش، از پل هوایی میترسه؟» صبر کردم تا خیالش تخت شود و بعد پام را کوبیدم به صفحهی آهنی و فرار کردم. طاهره جیغکشید، دستش را گرفت به میلههای آهنی و آهسته آهسته آمد تا پایین پل، بعد مثل تیری که از کمان رها شده، دوید دنبالم، گردنم را با دستهای کوچکش گرفت و گفت:« خوب جایی گیرت آوردم، آخ جون چقدرم شلوغه اینجا، ببوس تا ولت کنم…»
- «غلط کردم طاهره جان، مردم دارند نگاه میکنند جان من ول کن، جان من…»
و بعد گلوم را بوسید و باز تیر کشیده از کمان شد. تیر…تیر…بعد از ماجرای وَن تعهد دادیم و برگشتیم. تیر بود، ما هنوز توپمان پر بود، آنها هم تفنگهاشان. دور لبهای طاهره پر از تبخال شده بود. مادر خاکشیر دستمان داد و قسم داد که توی خیابان نرویم. صدای جیر جیر کولر میآمد، مادر تسبیح به دست روی مبل خوابش برده بود.
«یه چیز نازک بپوش، خفه میشی با این مانتوی مشکی…»
سبز پوشید با شال سفید. «مثل فرشتهها شدی…» شیطنت چشمهاش خاموش شد و معصومیت نشست جایش. بیصدا بوسیدمش، چشم، گونه، لب و پیشانیش… دستش را محکم گرفتم، با نوک پا از جلوی مادر گذشتیم، در کوچه را که بستیم کفش پوشیدیم و دویدیم تا سر خیابان. تیر بود و آفتاب مستقیم توی فرق سرمان میکوبید. تیر بود و تهران تیرهتر از همیشه. توی دماغم میسوخت، انگار فلفل رفته بود توی چشمم، نمیخواستم گریه کنم اما چشمهام میباریدند. طاهره…طاهره… باز هم جلوتر از همه بود. پشت اشکهام تصویرش را کمرنگتر میدیدم. حالا آتش هم به جان خیابان افتاده بود. «رای مرا…» انگار توی جهنم بودیم، سر تا پام هی گر میگرفت و هی خاموش میشد. سرک میکشیدم و طاهره را دیگر نمیدیدم. آنجایی که قبل ازین دیده بودمش حالا شده بود خط مرزی. دور و برم را نگاه کردم، چشم یاری نمیکرد، دود اجازه نمیداد. طاهره… طاهره… صدای تیر بلند شد. همه فریاد میزدیم اما انگار گوش تهران کر شده بود. پشت سرم را نگاهکردم و بعد روبرو را. من روی خط مرزی بودم و طاهره نبود، هیچکجا نبود… هی صدای تیرها بیشتر میشد و هی من بیشتر گر میگرفتم، عرق خیسم کرده بود. سرم گیج میرفت صدای قر و قر پنکه توی سرم پیچید و سایهی پرههای پنکه توی صورتم میچرخید. تف انداخت توی صورتم و گفت: «نوکر اجنبی، بدبخت وطنفروش…». من توی قفس بودم و بالهام بستهبود، اما طاهره…
میگفتند از روی پل هوایی پرتابش کرده بودند و بهروز مدام به سبزهی طاهره فکر میکرد که خودش گرهاش را باز کرده بود.
«…لازمالاجرا میباشد.»
«بالاخره سیزده منم بهدر شد، امسال سال ماست دختر…»
همهی نگاهها به سبحان است. سبحان با آن قد بلند و شانههای پهن دارد میلرزد، جلوی چشمهاش سیاهی میروند. انگار همهچیز در هم است، صداها را نمیشنود. قطرات باران مثل خار توی چشمش فرو میروند، بهروز را نگاه میکند. «نه بهروز من الان خونهست و خوابیده. ولی… ولی چرا اونم همین شعرا رو بلته…؟؟» اسم بهروز توی سرش میچرخد. پاهاش را به زور تکان میدهد و یک قدم سنگین برمیدارد، باید چهار پایه را بکشد. هوا نیمه روشن شده.
- «ولیِ دَم نداره، کار خودته…»
- «جرمش چیه؟»
- «نمیدونم، بالاخره میفهمیم حتماً یه غلطی کرده دیگه…»
- «کار من نیست، آدم نکشته…اون فقط شعر خوونده!»
- :«سبحان میترسم یکیشون نفرین کنه، بیاد توی راه بچههامون.»
- «حکم لازمالاجرا میباشد.»
دنیا دور سرش چرخ میخورَد، کمرش خم شده، روی پیشانیش چروک میافتد، اسم بهروز را بلند میگوید و بعد نقش زمین میشود.
بهروز اما زمین را نمیبیند، هنوز صورتش رو به آسمان است و با تلخند شعر میخواند:
- «روزی ما دوباره کبوترهایمان را پیدا خواهیم کرد
و مهربانی، دست زیبایی را خواهد گرفت
روزی که کمترین سرود بوسه است
و هر انسان
برای هر انسان
برادری ست
روزی که دیگر درهای خانهشان را نمی بندند
قفل افسانهای است
و قلب
برای زندگی بس است.»۲
۱ و ۲ ـ از شعرهای احمد شاملو