به تو باز می گردم

 

جای من آن جاست،

نازنین.

پنجره ای که رو به منظر تو

باز می شود.

در تیررس آن کلام جادوئی

که مُهر دل را می شکند

آرام، آرام:

می رویم،

قد می کشم،

پرواز می کنم

آنجا که فانوس تو روشن کند،

که پر پرواز

گریز از هزار سنگستان است.

من از تو و تبار توام،

نازنین.

سوته دلی درد آشنا

آئینه ای روی در روی تو

که از پس زنگارِ گسستن ها

به پاره های تن خویش

باز می گردد.

 

 

پیامک حوا

 

چشم برای دیدن،

زبان برای گفتن،

قلم برای نگاشتن،

و دل برای سپردن است.

غزلواره ای!

که در نگاه تو جاریست

بی خواب و بی تابم می کند

کاش می دانستی

که دلِ دست بسته ام

دزدانه در هوای توست

و این دیوار جدائی

چگونه به جانم شرنگ قهر و غضب می ریزد

و از این غزل و غضب توأمان

در من حماسه ها می جوشد

که نه می توان نوشت

و نه می توان گفت

که قلم و زبان

شکسته و بسته است.

انگار در کشاکش بلوغ بود

که با پیامک حوا،

دانستم.

تا چشم می بیند و نبض می زند

می توان عاشق شد و

دل سپرد.

 

 

پوزش

 

مرا؛

به دار آرزوهایم بیاویزید،

و درهای جهنم را

به روی من بگشائید،

چرا که!

بازوان مردی را

به هنگام فشردن

پناهی انگاشتم،

و احساس انسانی

که چون زندگیش پویاست

روزنه ای!

مرا هرگز نخواهند بخشید.

و من این جا شکسته و مطرود مانده ام

و هیهات که اینک

در حافظۀ دختران تاریخ

سیاهۀ پر فراز و فرود زندگی مادرم

از کبریت جهل و سادگی من

گر گرفت و سوخت!

و خاکستر آخرین برگ های زرین اش

بر دست و دل سوختۀ من

پینه بسته است.

مرا هرگز نخواهند بخشید،

و من این جا شکسته و مطرود مانده ام.