حدود ده سال پیش بود که کتاب فروشی ایندیگو به مناسبتی برنامهای برای لئونارد کوهن برگزار کرده بود. مناسبتش را درست یادم نیست. شاید برای رونمایی مجموعه شعر – آن زمان – تازهاش “دفتر شوق” (Book of Longing) بود. حضور چند جوان به زحمت بیست ساله در آن برنامه توجه همه را جلب کرده بود. حاضرین، با شرم و احترامی که مشخصه کاناداییهاست در عین حال که نمیخواستند با نگاههای پرسشگرشان مزاحم آن چند نفر بشوند به وضوح از حضور نسل جوان در آن برنامه و قدردانیای که این نسل نسبت به یکی از مهمترین نمایندگان ادبی کانادا بهجا آورده بود شاد بودند. برای من، جذابیتی که لئونارد کوهن در طول زندگی ادبیاش برای چند نسل پیاپی داشت یکی از مهمترین ویژگیهای او بود که کمتر میتوان در دیگران یافتش. کوهن در طول پنجاه سال فعالیت هنریاش با چندین رمان، دفتر شعر، و آلبوم موسیقی جزء یکی از پرکارترین و در عین حال تاثیرگذارترین هنرمندان معاصر بود. موضوع شعرها و ترانههای او از عشق تا سیاست، از سکس تا فلسفه پهنه وسیعی را در بر گرفتهاند. سایهروشنهای فکری او که گاه خود را در قالب افسردگی و خمودگی و گاه در چهرهای امیدوار و خوشبین مینمایانند در ادبیات فارسی تنها با اشعار حافظ قابل مقایسه هستند.
لئونارد کوهن در خانواده مرفهی در محله وستمونت مونترآل بهدنیا آمد. پدرش که مُرد برای او مبلغ قابل توجهی به ارث گذاشت تا او بتواند به آسودگی به تحصیل ادبیات بپردازد. لئونارد جوان خیلی زود توانست جای مناسبی برای خودش در داستان و شعر بهدست آورد اگرچه یک دهه طول کشید تا او موسیقی را جدی بگیرد.
در سالهای نیمه دهه پنجاه است که اول در دوران دانشجویی در دانشگاه مکگیل و بعد در فضای ادبی آن روز مونترآلاولین شعرها و نوشتههای لئونارد جوان مجال پخش پیدا میکنند. اولین دفتر شعرش به نام “بیایید اسطورهها را مقایسه کنیم” (Let Us Compare Mythologies) در سال ۱۹۵۶ منتشر شد. بعدتر “جعبه ادویه زمین” (The Spice-Box of Earth) را در ۱۹۶۱ منتشر کرد که شهرت زیادی برایش به ارمغان آورد. بیشترین تاثیر را کوهن از فدریکو گارسیا لورکا میگیرد که به او میآموزد “شعر چگونه میتواند پاکیزه و ژرف و در عین حال مردمی باشد”. ستایش لورکا همیشه با کوهن میماند تا جایی که سالها بعد شعر “این والس را برقص” (Take This Waltz) را به او تقدیم میکند.
اما کسی که پای لئونارد کوهن را به موسیقی باز کرد جودی کالینز بود که در اواخر دهه شصت برای اولین بار او را به روی صحنه کشاند تا “سوزان” (Suzanne) را بخواند. دهه شصت و هفتاد میلادی دوران تغییرات اجتماعی بزرگ بود. دورانی که نسل جوان فکر میکرد میتواند جهان را دگرگون کند. جنبشهای چریکی از یک سو و انقلاب جنسی از سوی دیگر جوانان آن روز را در اوج خوشبینی به خودباوری رسانده بود. پژواک آن روزهای خوش را در شعرها و ترانههای کوهن میتوان دنبال کرد. کوهن در این میان با ترانههایش یکی از الگوهای فکری نسل خودش شد. “سوزان” در فضایی ملانکولیک و سوررئال از دختر زیبایی میگوید که به سادگی میتواند هر مردی را عاشق خودش کند تنها اگر در خیال بدن او را لمس کند. در این شعر، در عین حال، تصویری نو از عیسا مسیح بهدست میدهد. شخصیتی که اگرچه هنوز اسطورهگیاش دستنخورده مانده و میتواند روی آب راه برود، اما در بدنی انسانی و این دنیایی ظهور میکند. بدنی که به اندازه سوزان زیبایی دارد و میتوان در خیال آن را لمس کرد. “سوزان” را لئونارد کوهن در اولین آلبومش “ترانههای لئونارد کوهن” در سال ۱۹۶۷ ضبط کرد.
در این دوران، لئونارد کوهن در نیویورک زندگی میکرد. جنبش ادبی “بیت” اگرچه آن نفس دهه پنجاه را دیگر نداشت اما هنوز با بودن جک کرواک، آلن گینزبرگ، و ویلیام باروز نفوذش را بر مجامع هنری حفظ کرده بود. لئونارد کوهن هم از این نفوذ بیتاثیر نماند. نفی هنجارهای کهنه اما پرقدرت اجتماعی، زبان باز برای سخن گفتن از تابوهایی که دیگران گرفتارش هستند، و رودررویی با سیستم اجتماعی و سیاسی حاکم اصلیترین مشخصههای جنبشهای اجتماعی و ادبی این دوران بود. اگرچه لئونارد کوهن آن زبان تند و تیز و مرعوبگری که امثال کرواک بهکار میبردند را در آثارش استفاده نکرد اما زبان و گرایش ویژه خودش را به سرعت شکل داد. او مانند کرواک و گینزبرگ از سکس تابوزدایی کرد و در اشعارش از مواد مخدر صحبت کرد که نمونهاش را در “چلسی هتل ۲” (Chelsea Hotel #2) میتوان دید. اما فکر میکنم ماندگارترین جنبه خلاقیت هنریاش در این دوران به زمین کشاندن اسطورهها و اسطورهسازی از زمینیها بود که رد آن را تا آخرین آثارش میتوان پیدا کرد.
اسطوره زمینی را در ترانه “پارتیزان” (Partizan) دوباره ملاقات میکنیم، اینبار در چهره یک پارتیزان فرانسوی که در برابر آلمانها حاضر به تسلیم نیست. وقتی دیگران اسلحه را بر زمین میگذارند او تفنگش را برمیدارد و به راهش ادامه میدهد. او دوستان زیادی دارد که حاضرند کمکش کنند. پیرزنی (پیرمردی در نسخه فرانسوی) او را پناه میدهد اگر چه وقتی سربازان میرسند بی نالهای جان میدهد. پارتیزان به راهش ادامه میدهد چون اطمینان دارد آزادی بهزودی از راه خواهد رسید. “سوزان” و “پارتیزان” از بهترین ترانههایی هستند که تفکر حاکم بر دهه شصت و هفتاد را توضیح میدهند. صحنه آغازین فیلم “اسب کهر را بنگر” از فرد زینهمان یادآور تصویری است که لئونارد کوهن در این ترانه خلق میکند.
باز در همین دوران است که زبان طنزی که بعدتر به شناسنامه لئونارد کوهن تبدیل میشود شکل میگیرد. از بهترین نمونههای اولیه این طنز باید از “فرمانده کوهن” (Field Commander Cohen) نام برد که در آن سیاستهای میلیتاریستی زمانش را به تمسخر میگیرد و از جمله از زبان سیاستبازان آمریکا به فیدل کاسترو توصیه میکند “مثل یک مرد” قلعههایش و میدان جنگ را رها کند و به دامان “هیچ” بازگردد و مانند دیگران در صف بایستد و از چیزهای حوصله سربری که به اسم شعر تبلیغ میشوند لذت ببرد. همین طنز را در “یه جنگ هست” (There is a War) نیز میبینیم. میگوید:
“یه جنگ هست بین فقیر و غنی، بین زن و مرد
یه جنگ هست بین چپ و راست، بین سیاه و سفید، فرد و زوج
یه جنگ هست بین اونی که میگه جنگ هست و اونی که میگه نیست”
همین طنز است که در طول سالیان قوام مییابد و بعدها در “برج ترانه” (Tower of Song)به اوج میرسد تا جایی که خودش را اینگونه توصیف میکند: “من اینطور به دنیا اومدم، دست خودم نبود، من با این صدای طلایی به دنیا اومدم!”
روزهای خوش دهه شصت و هفتاد به پایان میرسند و دوران خمود و افسردگی جهانی آغاز میشود. گروههای انقلابی و چریکی یکی پس از دیگری از بین میروند. اعتمادی که جوانان دهه هفتاد به رهبران فکریشان داشتند به بیاعتمادی و بعدتر به رویگردانی از آرمانهای آن دوران تبدیل میشود. تئوری عشق آزاد زنجیری میشود بر پای زنان و مردسالاری مدرن از آن زاده میشود. انکار تند و مهارنشدنی مذهب به بازگشت توانمند آن میانجامد و کمونیسم که به مذهب جدیدی تبدیل شده بود فرومیریزد. صلح دوستی نسل پیش تنها با تمسخر نسل هشتاد روبرو میشود. همراه با این تغییرات، هنرمندانی از میدان بهدر میروند و تازه واردانی پا به میدان میگذارند که اثری از افکار یک دهه پیش در آنها نمیتوان یافت. گویی یک زلزله فکری دنیا را زیر و رو کرده باشد. در این میان تنها کسانی جان بهدر میبرند که کهنه شدن زودرس آن چه روزی همیشگی مینمود را به موقع درک کردند و بر پوسیدگی تکیه نکردند. هنرمندان و متفکرین معدودی بودند که اشتباهات بزرگ دهه هفتادیها را دیدند و از آنها درس گرفتند و بر آرمانهای آن دوران پافشاری نکردند. فرسودهها را دور ریختند و تنها ستونهای قابل اعتنا را نگاه داشتند تا خانه را دوباره بسازند. لئونارد کوهن یکی از این هنرمندان است. او نه از آن دسته بود که آنچنان شیفته آرمانهایش باشد که متوجه تغییرات دور و بر نشود و نه آنچنان متعصب که فرصت نقد آگاهانه آنها را از دست بدهد. او در عین اینکه به بنیادهای اعتقادیاش پایبند ماند بسیاری از آنها را به نقد کشید و کنارشان گذاشت. این است که آن پارتیزان آرمانگرا که آزادی را در لوله تفنگ میجوید از شعرهای او رخت بربست اما رودرروییاش با ارزشزدایی از آرمانهای انسانی به قوت خود باقی ماند. و مهمتر از همه شوقی که برای عشق داشت از پیش پررنگتر شد. شاید مهمترین توانایی لئونارد کوهن این بود که هیچگاه شعرش را با شعار آغشته نکرد. چه آنجا که بهجنگ تابوهای اخلاقی کهن میرفت و چه جایی که به موضوعات سیاسی و اجتماعی میپرداخت. استعاره زبان همیشگی او بود. در “میهمانان” (Guests) گویی از سرخوردگی نسل خودش دارد میگوید:
“یک به یک میهمانان میرسند
گشادهدلان چندین
سوتهدلان چندی
آنها که میرقصند، میرقصند
آنها که میگریند، میگریند
آنها که اصرار دارند کج بروند
کج میروند و باز گم میشوند
و کس نمیداند شب دارد کجا میرود”
و در “کاپیتان” (The Captain) آشکارتر به شکست نسلش اشاره میکند، جایی که کاپیتان، در بستر مرگ او را میخواهد تا بگوید که از این پس او فرمانده هست. “فرمانده چی؟ اینجا که کسی نیس. جز من و تو. بقیه همه کشته شدن یا عقب نشستن یا به دشمن پیوستن”. و فرمانده پاسخ میدهد: “همهش غرغر! از وقتی که باختیم فقط غر میزنی”. کوهن داستان را ادامه میدهد تا آنجا که “من باید برم کاپیتان. دستای تو به خون آغشتهس. ولی اگه یه جای درستی میشناسی که بتونم اونجا بایستم بهم بگو.” پاسخ کاپیتان نقطه عطف شعر است: “وسط کشتار هیچ جایی برای ایستادن نیست. اما اگه زنی اومد و دستتو گرفت برو پهلوش وایسا”.
ایستادن کنار زنان اگرچه عادت همیشگی لئونارد کوهن است اما معنای آن با زمان تغییر میکند. بهنظرم با چند استثنا باید عاشقانههای او را بهترین شعرهایش دانست. در سالهای آغازین دهه هشتاد عاشقانهها جای بسیار بزرگتری در اشعار او بهخود اختصاص میدهند. “تا پایان عشق مرا برقص” (Dance Me to the End of Love) یکی از زیباترین و ماندگارترین ترانههای او میشود همینطور “اگر خواست تو این باشه” (If It Be Your Will). اما دهه هشتاد که به پایانش نزدیک میشود حساسیت او نسبت به مسائل اجتماعی هم از نو رنگ میگیرد. در “اول منهتن رو میگیریم” (First We Take Manhattan) از زبان کسی میگوید که بیست سال به بیحوصلگی محکوم شده و حالا بازگشته تا انتقام بگیرد. میگوید: “شما دوست داشتید منو بازنده ببینید، ولی حالا نگرانید که ممکنه من ببرم”. و میگوید: “منو یادتون میاد؟ خریدهاتونو براتون میاوردم.” و “ممنون از اون ویولن تختهای که برام فرستادید. هر شب تمرین کردم. [و حالا] اول منهتنو میگیریم، بعد برلین رو!”و در “همه میدونن” (Everybody Knows) از سیستمی حرف میزند که همه میدانند چقدر خراب است.
چند سالی بعد، آلبوم “آینده” (Future) را بیرون میدهد که سنگینترین کار او از دیدگاه سیاسی- اجتماعی است. در اولین ترانه که آلبوم نامش را از آن گرفته تصویری سهمگین از آیندهای که در پیش است بهدست میدهد. اما در ارائه این تصویر آنچنان اغراق میکند که مخاطب را در عین حال که نسبت به آینده حساس میکند اما چنان نمیترساند که به بیعملی بکشاندش. و بعد در ترانه دیگر همین آلبوم “سرود” (Anthem) یکی از زیباترین و خوشبینانهترین بیتهایش را ارائه میدهد: “در هر چیزی تَرَکی هست. اینجوره که نور میاد تو!” در اینجا کوهن با نهایت خوشبینی مخاطبش را آرام میکند که نگران نباشد تاریکی و زشتی همیشگی نیستند و نور و زیبایی بالاخره راه خود را پیدا میکنند. و بالاخره در “دموکراسی” (Democracy) به توصیف جامعه آمریکا میپردازد که “گهواره بهترینها و بدترینها است” و امیدواری میدهد که “از آتش بیخانمانها و از خاکستر گیها دموکراسی دارد به یو اس ای میآید”.
وارد هزاره جدید که میشویم گویی لئونارد کوهن بهیکباره پیر میشود. نه آن پیر غرغرو که اطرافیان را آزار دهد بلکه آن پیر خردمندی که تنها شتابش در این است که تا پیش از آنکه برود آخرین حرفهایش را هم بزند. از آن بهبعد لئونارد کوهن مانند آن پیامبر میشود که جبران خلیل جبران داستانش را میگوید که پیش از آخرین سفر به دیار دیگر یارانش در اطرافش جمع شدهاند و آخرین پرسشهایشان را با او در میان میگذارند و پیامبر با حوصله آخرین پاسخها را میدهد. لئونارد کوهن دیگر آن جوان گیتار بهدستی که از زنان دل میبرد نیست. اگرچه هنوز از زنان میگوید، اما گوشه چشمی هم به مرگ دارد که مانند معشوقه زیبایی– زیباتر از همه آنانی که تا کنون داشته –خرامان بهسراغش میآید. در “بهخاطر …” (Because of) میگوید:
“بهخاطر چند ترانه
که در آنها از رازهایشان گفتهام
زنان محبت خاصی به من دارند
آنها جایی پنهان در زندگی شلوغشان درست میکنند و
مرا به آنجا میبرند
لخت میشوند، هر یک به روش خودشان، و به من میگویند:
مرا نگاه کن لنارد، مرا برای آخرین بار نگاه کن!”
اینکه این آخرین نگاهی است که لئونارد به زنان میاندازد خبر از آگاهی او برای رفتن میدهد.”به ژرفای هزار بوسه” (A Thousand Kisses Deep) یکی از زیباترین ترانههای اوست (و محبوبترینشان برای من) که در آن چشمی به زیباییهای این دنیا دارد و نگاهی به افسون دنیای پسین. و در “بازگشت به خانه” (Going Home) از زبان خدا با خود سخن میگوید و از بازگشتی میگوید که در آن غمی نیست، بازگشتی که باری بر دوشش نیست و در آن همهچیز بهتر از دیروز است.
لئونارد کوهن برای دیدار آخرین معشوقش، مرگ، آماده بود. آخرین گفتههایش را گفت و رفت. مدتی پیش برای ماریان، معشوق دوران جوانیش که در بستر مرگ بود، نامهای نوشت و از جمله گفت من هم پشت سر تو دارم میآیم. آنقدر به تو نزدیکم که اگر دستت را از پشت دراز کنی میتوانی دست مرا بگیری. و دو سه هفته بعد، در ترانهای که هنوز منتشر نشده، “تاریکتر میخواهید” (You Want it Darker) به صراحت میگوید: “خداوندا، من آمادهام” و اصطلاح یهودی “هایننی” را بهکار میبرد که خودش در مصاحبهای در توضیحش میگوید: “اعلام آمادگی است، که پیامدش هرچه میخواهد باشد. این بخشی از روح همه است”. او روز دوشنبه، ۷ نوامبر از دنیا رفت. جسدش به مونترآل منتقل شد و بنا به وصیتش با تشریفات یهودی در آرامگاه خانوادگیاش به خاک سپرده شد.
لئونارد کوهن زندگی پرباری داشت. تا آخرین لحظات زندگی به خلق هنر ادامه داد و زمانی رفت که خود بیش از هرگاه برای رفتن آماده بود. نبودش اگرچه برای آنها که لحظات زیبایی را با شعرها و ترانههای او سر کردهاند سنگین است اما زندگیاش از آن دست بود که ماریو بنهدتی، یکی از دیگر شاعران محبوب من، دربارهاش میگوید “زندگیای که تا دم مرگ زنده است”.