۲۰ نوامبر روزجهانی کودک

از صبح هرچی بلاگیری کردم، مامانم هیچی نگفت، ظهر هم منو برد مک دونالد، یک جعبه آبرنگ نقاشی هم برام خرید و گفت: هر غلطی امروز کردی چیزی نگفتم چون روز جهانی کودکه، ولی فردا خدمتت می رسم. عصر بسکه مامانم بهم چیزی نگفته بود، حوصله ام سر رفت و رفتم سراغ جعبه آبرنگ و دفترچه نقاشی.

مامان رفت پای تلفن و شروع کرد با لادن جون و فروغ جون حرف زدن. بهشون گفت که از صبح درگیر من بوده و به خاطر روز کودک برام کادو خریده. یک عالمه هم تعجب کرد که چرا لادن جون یادش نبوده. بعد دوباره به فروغ جون زنگ زد و گفت: هیشکی مثل من و تو نمیشه، لادن فقط فکر خودشه و از همین حرفایی که بزرگترها می زنند.

قلمو دستم گرفتم ولی نمیدونستم چی بکشم که باز دوباره بابا نگه اینو چرا کشیدی؟

دلم می خواست یک چیزی مثل درجه هوارو بکشم، بعد اون لوله وسط شو که یه چیزی توشه و بالا و پایین میره پر از شکلات و پپسی و بستنی بکنم اینطرف و اونطرفش هم که شماره داره، عکس مامان و بابا رو بکشم، بعد هم عکس خودمو بکشم، ولی نمیدونستم عکس خودم رو کجای این درجه بکشم !! هرچی فکر می کردم جایی برای خودم پیدا نمی کردم.

child-painting

نمی دونم چرا هر وقت که مامان بابا با هم خوبن از شکلات و بستنی خبری نیست و اون درجه به زیر صفر میرسه، ولی هر وقت که دعوا دارن، این خوراکیا فراوونه! نه. اینو نمی تونم بکشم، می ترسم دوباره بابا بگه این چرت و پرت ها چیه کشیدی. همه از نقاشی من تعریف می کنند، بابام جلوی دوستاش میگه: قربون پسر با استعدادم برم. ولی وقتی با هم تنهاییم میگه بابا جون نقاشی و هنر مفت نمیارزه، باید بری دنبال یک کار پردرآمد، دنیا، دنیای پوله.

روزهای اولی که چک حقوقش رو می گیره، به من میگه مناظر قشنگ و ساختمان های تورنتو رو بکش، آخر ماه که بی پول میشه میگه فکر هموطنات باش بمب هایی که رو سرشون می ریزه، بدبختی ها و صف گوشت رو بکش. خیلی روزام اصلن نقاشی های منو نگاه هم نمی کنه.

اول هایی که آمده بودیم کانادا، یک روز عمو از ایران تلفن زد که خونه و ماشین مارو فروخته و پول هاشو برامون می فرسته. بابام خیلی خوشحال شد به مامانم گفت: ما بالاخره به وطنمون برمی گردیم، خاک یک چیز دیگه است. شنبه بچه هارو ببریم مدرسه فارسی تا فارسی یادشون نره. و آنقدر از ایران و ایرانی تعریف کرد که من فکر کردم ما واسه چی اومدیم کانادا؟ بعد از چند ماه که از پولها خبری نشد، بابام گفت، گور پدر ایران و ایرونی، همه شون نامرد و دزدند، لازم نکرده بچه هارو ببری مدرسه فارسی. خلاصه به قول مامانم بخیر گذشت و عمو یک پولی فرستاد و بابام بیزینس باز کرد. دیگه همه اش از کانادا تعریف می کرد. می گفت: چه عمری رو بی خودی تو اون خراب شده حروم کردیم، می گفت تا پنج سال دیگه مال “ایتن”رو می خرم، اینجا راه برای ترقی بازه. به من می گفت بابا جون پرچم کانادارو بکش، خلاصه یک حرفایی می زد که مامانم می گفت: محسن ن ن ن ن تو امپریالیست شدی!

تا این که نمی دونم چی شد که بیزینس بابام خراب شد و پولهاش تموم شد. روزها تو خونه می نشست و با دوستاش اتاق رو پر دود می کردند و از سرمایه دارهای کثیف حرف می زدند.

می گفتند در روسیه همه همه چیز دارن، از کانادا بد می گفتند خلاصه یک حرفایی می زد که مامانم می گفت: محسن ن ن ن ن تو کمونیست شدی!

بالاخره کلاس مامانم تموم شد و رفت سرکار، بابام می گفت این مملکت به درد زندگی نمی خوره باید برگردیم ایران، به من می گفت پرچم ایرانو بکش. تا این که دوستاش ویزاشون درست شد و رفتند آمریکا، بابام تنها شد و مجبور شد بره سر کار.

اول هاش تعریف می کرد، می گفت من و رییسم سر یک میز غذا می خوریم، اون اول به من سلام میکنه، تو اون خراب شده که اینجوری نبود، به من می گفت بابا جون پرچم کانادارو بکش. مامانم می گفت محسن ن ن ن تند نرو بزار زبونت راه بیافته بهت میگم.

بعد از یک مدتی بابام شروع کرد به نق نق که اینجا آدمو استثمار می کنن و کار کردن برای این بی ناموسا شکنجه است، می گفت: پرچم این اجنبی هارو نکش، پرچم ایران رو بکش. من نمی دونم چی بکشم؟ اصلن یک چیزایی میشه و یک حرفای میزنن که من نمی فهمم. مثل اون شبی که داشتیم فیلم دالاس رو تماشا می کردیم، مامان هی آه بلند می کشید و می گفت مثلن خیر سرمون ما اومدیم خارج، این سر و وضعه که داریم؟ ببین مردم چه جوری زندگی می کنند! ….. بابام عصبانی شد که این فیلم ها چیه نیگاه می کنین، برای بچه ها بده، دوگانگی فرهنگی میاره، لپ ها و گوش هاش قرمز شده بود، چشاشم گشاد شده بود و تند و تند اونارو بهم می زد، تلویزیونو خاموش کرد. من خیلی ترسیدم. این روزا دوستای مامان و بابا هم خیلی حرفشو می زنند، همه شون می ترسند که بچه هاشون دچارش بشن، من نمی دونم دوگانگی فرهنگی چه شکلیه، اما منم می ترس.

دلم می خواد بدونم بالاخره چی باید بکشم؟ ساختمون های قشنگ تورنتو رو یا صف گوشت، دلم می خواد بدونم چرا وقتی مامان و بابا دعوا نمی کنن از شکلات و بستنی خبری نیست؟

دلم می خواد بدونم چرا بعضی وقتا مامان می گه: نژاد آریا یک چیز دیگه است، بعضی وقتام میگه از ایرونی که کار درستی برنمیاد!