به مادرت خواهی گفت
که دیروز عصر با من
به چرخسواری رفتهای.
بعد، دوش گرفتهای،
الفبای فارسی خواندهای، شام خوردهای،
خوب خوابیدهای، و صبح کوله بر دوش
از خانهی من با خط یک
به مهد کودک رفتهای.
عصر مادرت ترا برمیدارد
و با ماشین به خانهاش میبرد
ظرف غذایت را باز میکند
و از تهماندهی ناهارت میفهمد
که برایت چه پختهام.
تو ماشینبازی میکنی،
به مادربزرگت خردهفرمایش میدهی
و با خالهات نقاشی میکنی.
بعد، بال میزنی
و به سوی من پر میکشی.
از من چه میگیری؟
به او چه میدهی؟
از او چه میگیری؟
به من چه میدهی؟
پیامآور کوچک!
نمیخواهم این شکاف را پر کنی.
برای دوست داشتن
به سقفی مشترک
نیاز نیست.
سوم مه ۱۹۹۱