اورهان پاموک
مولود در دوردست ترین محلهها
سگ ها تنها به غریبهها پارس می کنند
آن زمستان و به دنبالش بهار ۱۹۹۶ را مولود با فرهاد گذراند و همزمان با مرور دفتر و دستک بدهی های مشتریها و رفتن به محلهها پیش فرهاد آموزش دید. سه روز دیگر هفته را تنهایی به محله های فقیر میرفت و گاه به کوچه های تنگ و تاریک مرکز شهر سر می زد. تنها سلاحی که در این بازرسی هایش با خود داشت گزارشهای قبلی بازرسان بود و میل به کشف تخلفهای احتمالی. مرکز شهر داشت از هم می پاشید! خانههای کهنه و منطقههای مرکزی شهر که بیست سال پیش خود مولود مدتی در آنجا زندگی کرده بود و مدتی هم در بیاغلو کار کرده بود، اکنون تبدیل شده بودند به لانه دزدان برق. فرهاد به مولود توصیه کرده بود از آن جاها دوری کند. هم برای امنیت خودش و هم اینکه می دانست دوستش نخواهد توانست یک شاهی از آنها پول بگیرد. این طوری بود که گذار مولود سرانجام به محله های قورتولوش، فری کوی، بشکیتاش، شیشلی و کوی مجیدیه افتاد و گهگاه هم ازمحله چارشنبه، گمرک سیاه، اطراف خلیج، دروازه ادیرنه که محلهی مرد پارسا بود سر در می آورد و مانند کارمندان قدیمی مودب ادارات دولتی کنتورهای برق خانوادهها و کدبانوها را می خواند و تحصیلداری میکرد.
در گذشته، در دوران بوزافروشی، هدیه های کوچکی را که صاحبخانهها به او می دادند، و معمولا یک جفت جوراب پشمی و یا مبلغ ناچیزی پول بود همراه با این جمله ی همیشگی که «بقیه ش مال خودت»، دریافت می کرد. حالا هم احساس گناه نمیکرد و غرورش جریحه دار نمیشد اگر صاحبان کنتورهای خانگی هدیه قابلی بابت عدم قطع برق و مهر و موم نکردن کنتور به او میدادند. بدون دودلی در جیبش می گذاشت. مولود آدم های این محلهها را خوب میشناخت (آنها او را نمیشناختند چرا که به باور آنان بوزافروشی که هفته یا دو هفته یک بار در شبهای زمستانی از برابر خانه شان می گذشت، نمیتوانست همین تحصیلدار اداره ی برق شهری باشد که اکنون در خانه آنها را می زد. شاید هم آدم های خوبی که شبها از او بوزا میخریدند، از آدمهای بدی که از برق شهری دزدی میکردند، به کلی متفاوت بودند). به نظر میرسید که سگهای محلههای مرکز شهر همیشه به او پارس میکردند. مولود تصمیم گرفت بوزا فروشی شبانه اش را کوتاهتر و کوتاهتر کند. او نمی توانست به محله ی کول تپه و توت تپه که او را از نزدیک میشناختند به عنوان تحصیلدار اداره ی برق برود. و به جای آن محلهها، دفترهای رسمی اداره برق را زیر بغل می زد و راهی محله های قوش تپه، خرمن تپه، اوخ تپه و گل تپه میشد. این محله ها را دیگر نمیشد محلههای فقیرنشین نامید. در این بیست و پنج سال همه ی آلونکهای یک طبقه ی آجری را خراب کرده بودند و اکنون مانند محلههای زیتون بورنو، قاضی عثمان پاشا یا عمرانیه، بخشی از استانبول بزرگ به شمار می آمد. هر محلهای حالا دیگر مرکز خودش را داشت که بیست، بیست و پنج سال پیش ایستگاه اتوبوسی بود که آدم سوار می شد و به شهر میرفت و اکنون در بیشتر آنها مجسمهای از آتاتورک گذاشته و کنارش مسجدی ساخته بودند با پارکهای اغلب خاکی و پر گل و لای در مقابل آن. از این مراکز خیابان اصلی محله آغاز میشد که انگاری تا پایان جهان ادامه مییافت. دو سوی خیابان را هم ساختمانهای پنج شش اشکوبه سیمانی اشغال کرده بود. طبقات همکف این ساختمانهای بتنی پر شده بودند از کبابی، بقالی و بانک. در این محلهها هم خانواده، کودکان، پدربزرگان و بقال هایی که زندگی می کردند چشم امیدشان را دوخته بودند به اندکی برق رایگان. گرچه مولود شمار فراوانی از این قبیل افراد را به چنگ نیاورده بود. رفتار آنها با رفتار دیگر شهروندان محلههای معمولی مرکز استانبول فرق چندانی نداشت. همان دوزوکلکها، همان دروغها، همان بیگناهیهای متداول. شاید به عبارتی از مولود حساب میبردند و میترسیدند، اما می شد گفت که توی این محله ها با او از محلههای دیگر مهربان تر بودند. برخلاف محلههای کهنه ی شهر در این محلهها گورستانهای قدیمی به چشم نمیخورد، از سنگ قبرهای درب داغون جورواجور با نوشته های مختلف و عمامههای حجاری شده و شکلهای مرموز خبری نبود. گورستان های نوساز تهی از سرو و گیاهان دیگر، که بیشترشان مانند کارخانهها و پادگانها و بیمارستان ها دور از منطقه مسکونی با دیوارهای بلند بتنی محصور شده بودند. سگهای ولگردی که به تحصیلداری روزانه مولود واکنش نشان میدادند و پارس میکردند، شب را در پارکهای گلی و خاکی اطراف مجسمه ی آتاتورک میگذراندند. مولود به این محلههای تازه و فقیرنشین با نیت خوش رو میکرد، اما همواره با ستیزهجو ترین سگ های ساکن آنجا روبه رو میشد. او ساعت های بسیار بدی را در این مناطق که بیشترشان تازه صاحب کنتور شده بودند گذرانده بود. نام خیلی از این خیابانها را برای بار نخست بود که میشنید. تازه برای رسیدن به آنجا هر بار دستکم دو ساعت وقت در اتوبوس میگذراند. همین که از اتوبوس پیاده می شد، کابلهایی را که آشکارا و بدون مجوز از خط های برق فشار قوی بین شهری کشیده شده بودند، می دید. کبابی محله از پشت کنتور ایستگاه اتوبوس کابل کشیده بود. مولود احساس میکرد هر یک از این محلهها یک بزرگتر، یک رئیس دارد و لحظه به لحظه او را زیر نظر دارند. دوست داشت با قاطعیت و بی هیچ دشمنی به آنها بگوید: «لازم نیس از من بترسین.» اما سگها به او پارس میکردند و او را هراسان میساختند.
این خانههای تازه و باغچههایشان در این سر شهر در مقایسه با محلههای فقیرنشین کودکی مولود از مواد و مصالح بهتری ساخته شده بودند. آجرهای توخالی جایشان را به آجرهای بهتر داده بودند و لوله های آب هم از پلاستیک ساخته شده بودند و لوله های فاضلاب هم از پی وی سی. خانهها مانند گذشته با یک اتاق «شب ساخت یا گئجه گوندو» شروع میشد و به تدریج اتاقهای تازه به آن اضافه می شد. کنتور برق در همان اتاق اول بود، و تحصیلداران اداره برق برای بازدید کنتور و قطع آن مجبور بودند در اتاق را بزنند. همین سبب میشد که سگها متوجه حضور تحصیلدار شده و او را دوره کنند. توی برخی از این محله ها کنتور برق دور میدان اصلی محله به تیر چراغ برق، تنه ی چناری کهن سال، دیواری بتنی یا تابلویی فلزی نصب شده بود. این بود که بیشتر وقتها کنتورهای خانهها داخل خانهها نبود. این نوع تقسیم برق شباهت بسیاری به سقاخانههای دوران عثمانی که آب آشامیدنی محلهها را تامین میکرد، داشت و شبانه روز همواره با دو سه سگ محافظت میشد. یک روز سگ سیاهی در باغچه یکی از یکی از این خانهها به مولود حمله کرد. مولود از روی توضیحات تحصیلدار قبلی سگ را با اسم خودش کاراباش صدا زد، اما کاراباش به حرف او توجهی نکرد و به پارس ادامه داد، و مولود را ناگریز کرد که از آن خانه دور شود. یک ماه بعد مولود تنها به دلیل اینکه زنجیر سگی خشمگین اجازه حمله نداد توانست به سلامت برهد. هر وقت سگی به مولود حمله می کرد، یاد رایحه میافتاد و با خود میاندیشید که با نبودن رایحه این چیزها پیش می آمد و اگر رایحه بود اینطور نمیشد. روزی مولود در همان محله قصد کرد تا آمدن اتوبوس در روی نیمکت پارک بنشیند. درست در همین موقع سگی واق واق کنان به سویش دوید و پشت سرش دو سگ دیگر هم سر رسیدند. سگها به رنگ گل بودند، در دور دست هم در هالهای از غبار که به خاطرهای دور میماند، سگ سیاهی دیده میشد. همگی همصدا شروع کردند به پارس. آیا میتوانست با کیفش از عهده ی آن سگها برآید؟ هرگز در زندگیش از هیچ سگی این همه نترسیده بود. سه شنبه شبی مولود به محله ی چارشنبه رفت تا سری هم به مرد پارسا بزند. مقداری بوزا برد گذاشت توی آشپزخانه. مرد پارسا برخلاف همیشه سرحالتر بود، جمع همیشگی دور و برش در آنجا نبودند. مولود وقتی متوجه شد حواس مرد پارسا به او است به سرعت برای استاد تعریف کرد که بیست و هفت سال پیش بود که برای بار نخست از سگ ترسیده بود. سال ۱۹۶۹، یا همان موقعها بود که تازه دست فروشی را شروع کرده بود. پدرش برای از بین بردن این ترس او را پیش دعانویسی برده بود که در یکی از کوچههای محله ی قاسم پاشا خانهای چوبی داشت. دعانویس ریش سفیدی داشت و شکمی بسیار بزرگ. در مقایسه با مرد پارسا خیلی سنتی و دهاتی به نظر میآمد. او به مولود یک آبنبات داده بود و گفته بود سگ ها موجوداتی کر و لال و کور هستند. در اتاق محقرش که یک بخاری کوچک آن را گرم میکرد، دستهایش را به سوی آسمان بالا برده بود و از مولود خواسته بود که او هم همان کار را بکند. مولود را مجبور کرده بود دعای او را ۹ بار تکرار کند: «صم و بکم عمی فهم لایرجعون».
قرار شد اگر دوباره سگی به او حمله کرد، این آیه را سه بار بخواند و به ترس از سگها فکر نکند. این اولین کاری بود که آدمی که از سگ یا دیو و شیطان میترسد باید انجام می داد. پدرش وقتی با مولود بوزافروشی میکردند و میدید که مولود از شبح سگها در دوردست توی تاریکی میترسد به او میگفت:
«ترس به خودت راه نده. تظاهر کن که اصلا ندیدیشون. دعایی که یاد گرفتی رو سریع بخون پسرم.» ولی مولود هر کاری میکرد نمیتوانست دعا را به یاد بیاورد. پدرش عصبانی میشد و از خود دورش میکرد.
مولود وقتی از یادآوری حوادث گذشته فارغ شد با احتیاط از مرد پارسا پرسید: آیا آدم واقعا میتونه ترس یا فکری رو تنها به کمک اراده خودش، از ذهنش دور کنه؟
او حالا دیگر به تجربه دریافته بود که هر وقت در فراموش کردن کاری اصرار میکرد سبب میشد که بیشتر درباره آن فکر کند. (مثلا در جوانی، هر چه بیشتر مصمم میشد نریمان را برای همیشه فراموش کند طوری میشد که میخواست بیشتر از دیگر روزها دنبالش کند. این را البته به مرد پارسا نگفت.) تصمیم به فراموش کردن چیزی، قصد این را کردن که فراموشش کنی مسلما راه موثری برای فراموش کردن نیست. در واقع آن چیزی که میخواستی فراموش کنی خودش را سفت تر به ذهنت میچسباند. اینها پرسش هایی بود که هرگز فرصت نیافته بود از آن شیخ در محله قاسم پاشا بپرسد و اکنون بیست و هفت سال پس از آن روزها خوشحال بود که جرات یافته بود با مرد پارسا در محله چهارشنبه در میان بگذارد. مردی که آشکارا بسیار مدرنتر و شهریتر بود.
مرد پارسا گفت:
«قدرت فراموش کردن بستگی دارد به پاکی قلب مومن و خلوص نیات و اراده اش.»
مرد پارسا از پرسش مولود خوشش آمده بود و برای همین هم پاسخی شایسته ی این گفتگو داده بود. پاسخ استاد به مولود این جسارت را داده بود که داستانی را برای او تعریف کند: وقتی پسرک کوچکی بود یک شب برفی که نور مهتاب کف کوچه ها و خیابان ها را مانند پرده ی نقره ای سینما روشن کرده بود، دیده بود که دو سه سگ در یک چشم به هم زدن گربه ای را زیر ماشینی به تله انداخته بودند. مولود و پدر خدا بیامرزش در سکوت از کنار آنها گذشته بودند آن را نادیده گرفته بودند. تظاهر کرده بودند که صدای نالههای گربه در حال مرگ را نشنیدهاند و از آن جا دور شده بودند. در همه ی این سالها شاید شهر ده برابر بزرگتر شده بود. ولی باوجود اینکه دعاهایی را که قرار بود حفظ کند و در موقع لازم بخواند فراموش کرده بود، طی این سالها در این بیست و پنج سال از سگ نترسیده بود، اما توی این دو سال اخیر دوباره شروع کرده بود به ترسیدن از آنها. حالا سگها هم این را فهمیده بودند و برای همین به او پارس میکردند و میخواستند دوره اش کنند. چه باید می کرد؟
مرد پارسا گفت:
«دعاها و آیه ها مهم نیستند، مهم نیت قلب خودته. بوزافروش شاید این اواخر کاری می کنی که ممکنه آرامش و آسایش مردم را به هم ریخته باشه؟»
مولود گفت:«نه.» ولی اشاره ای به استخدامش در شرکت برق نکرد.
مرد پارسا گفت:
«شاید کردی ولی خودت خبر نداری. سگها تنها به غریبهها پارس میکنند. این موهبت خدادادی آنهاست. برا همین هم اونایی که دنبال تقلید از اروپایی ها هستند از سگ ها میترسن! سلطان محمود دوم ینی چریها را قتل عام کرد. ینی چریها ستون فقرات امپراتوری عثمانی بودند. به این ترتیب به غربیها فرصت داد که ما رو شکست بدن. او همچنین سگ های ولگرد استانبول را قصابی کرد و اونایی را که نتونست بکشه به جزیره هایرسیز، جزیره بی خیر و برکت، تبعید کرد. ساکنان استانبول عریضه نوشتن و امضا کردن و خواستار برگرداندن سگها شدن. پس از جنگ جهانی اول هم که شهر را نیروهای بیگانه اشغال کرده بودن، بار دیگر سگهای ولگرد را برای راحتی سربازهای انگلیسی و فرانسوی از دم تیغ گذراندند، اما اهالی مهربان استانبول بار دیگر خواهان برگرداندن سگهای خود شدن، این تجربه گسترده، به سگهای استانبول این قدرتو داده که به سرعت بو بکشن و متوجه بشن که کی دوستشونه و کی دشمنشون.»
بخش پیش را اینجا بخوانید