شهروند ۱۱۷۴- ۲۴ اپریل ۲۰۰۸
حمیدرضا سلیمانی در ایران ساکن است. قرار است به زودی نخستین کتاب شعرش را همانجا چاپ کند. پس از دریافت کتاب، او را بیشتر خواهیم شناخت.
حرارت دست های تو
دارم به زانوهای خسته‌ی تو در برف فکر می‌کنم
به برق چشم‌هات
به تنهایی‌ات که هر لحظه یک خدا می‌آفریند
به هزار پنجره‌ی گشوده در پیش چشمت
و نسیمی که با بال پرده‌های سفید بازی می‌کند
دارم به قدم‌های خسته تو فکر می‌کنم
به راه رفتنت در برف
به انتشار صدات در باد
به هزار کوچه‌ی بن‌بست پیش رو
دارم به تو
و به خدایی که گویی
هرگز نبوده است فکر می‌کنم
به تو که از سرما خود را در آغوش می‌کشی
دارم به خرگوش‌های بازیگوش فکر می‌کنم
که در کنار تو
از روی برف‌‌ها می‌گذرند
دارم به گوله‌های برفی
آدم‌های برفی فکر می‌کنم
و به حرارتِ دست‌های تو
۲۷ اسفند ۱۳۸۶

***
از پشت پنجره

از پشت ِ پنجره صدایت را می‌شنوم
انگار که درختِ نارنج،‌ دوباره گل کرده ‌است
رد بوی گل‌ها را می‌گیرم تا زیر درخت
بعد گم می‌شوم در تاریکی ته کوچه
بوی بهار با من است
با خش خش ِ برگی که هنوز، روی دیوار کشیده می‌شود
۱۰ دی ۱۳۸۶
***

انتظار

منتظرم که بیایی و خط بکشی روی دیوار و بروی
من بمانم و انبوه خط‌ها  کنار دیوار
و به پنجره‌ای مشغول شوم که روزی از بین آجرها گشوده خواهد شد
منتظرم که بیایی تا دوباره مخلوطی از بوی تو و سیگار حجم اتاق را پر کند
منتظرم که بیایی
پا بگذاری روی فرش
گوشه گوشه‌ی اتاق راه بروی
تا بعد به هر کجا که خیره شدم   تو ایستاده باشی
۳ دی ۱۳۸۶