خیلی وقت بود که بی خبر راهش را کشیده و از خانه بیرون رفته بود.  گم شده بود .

خدا می داند تا کجاها دنبالش گشتم. بعد از مدتها این در و آن در زدن و سراغش را از هر کس و ناکس گرفتن و هر کوچه و بازار و میدان را جستجو کردن، بالاخره پیدایش کردم آنهم کجا؟ در محله  الکلی ها و موادی ها. تنه لش دراز به دراز روی نیمکت پارک زیر آفتاب خوابیده بود/ سگ صاحب مرده اش هم یک نفس واق واق میکرد و دور و برش می گشت.

تا چشمم به او افتاد/ صورتم را چنگ کشیدم/ بسکه از دوری اش گریه کرده بودم اشک به چشمانم نمانده بود.

تنه لش روی نیمکت پارک دراز به دراز خوابیده بود و عین خیالش هم نبود که من چه ها کشیده ام تا به این قد رساندمش. ولایت غربت / با دست خالی /چقدر از گوشه جگرم زدم تا پروارش کردم. بزرگترها با گوشه و کنایه چندین بار هشدارم داده بودند که یک خورده هم به فکر خودت باش / اما من کجا و گوش شنوا؟

طرح از محمود معراجی

می گفتم جای دوری نمی رود/ روزگار پیری و فرسودگی به دردم می خورد/ دستم را می گیرد / عصا کشم می شود/ زیر سایه اش می نشینم .

از قوت و غذا و رخت و لباس و گشت و بشتم زدم و خرجش کردم. بعد یکمرتبه گذاشت و رفت / حالا هم که با هزار خون جگر پیدایش کرده ام / اینجا / در این محله/ با این وضع روی نیمکت پارک خوابیده. بوی گندش از چند متری به مشام می رسد. سگ بی صاحب مانده اش هم برای من دایه مهربان تر از مادر شده / یکنفس وق می زند و دور و برش می چرخد.

غم خودم به کنار ترسم از این بود که مبادا هم ولایتی هایم بفهمند و در ولایت غربت انگشت نما شوم . وای رسوا می شوم. رسوا!

چقدر برای بزرگ کردنش مرارت کشیدم دست خالی ولایت غربت از هیچ چیز برایش کم نگذاشتم / شب تا صبح او خواب بود و من بیدار/ بالای سرش می نشستم و کتاب می خواندم / اندرزهای حکیمانه می دادم / قصه می گفتم جان کندم تا پروارش کردم / همیشه چهار پله از  همقدهایش بالاتر بود / و حالا تنه لش با این وضع روی نیمکت پارک خوابیده و بوی گندش هم از چندمتری به مشام می رسد .

یک عمر در ولایت غربت با آبروداری زندگی کردم / وای اگر هم ولایتی هایم بفهمند رسوا می شوم. رسوا!

جلوتر رفتم تا بیدارش کنم و به خانه ببرمش / نمیدانی سگش چه می کرد و چطور دورش می گشت؟ آمدم یگ لگد نثارش کنم که دلم به رحم آمد و پا پس کشیدم .

سگ بیچاره هم دوپاره استخوان شده بود/ چشمهایش دو دو می زد و غم از سر و صورتش می بارید. گفتم: حیوان بیچاره این تنه لش که همیشه پایش روی دم تو بود/ تو را هم مثل من خرج خودش می کرد/ بس کن حیوان. چقدر وفاداری؟

جلوتر رقتم و چند بار صدایش کردم. جواب نداد سینه اش بالا و پائین نمی رفت. تکان تکانش دادم / با مشت روی سینه اش کوبیدم فایده ای نداشت. پنداری هزار سال است که مرده . دنیا جلوی چشمم سیاه شد / با پریشانی موهایم را می کندم و سروصورتم را چنگ می زدم / سگ صاحب مرده اش هم یکنفس وق می زد.

فهمیدم کار تمام است / مرده بود.

پسرم داد زد مادر حواست کجاست؟ کمکش می کردم تا برای پروژه مدرسه یک هرم بسازد/ بگمانم که با قیچی هرمی را که با زحمت ساخته بودیم خراب کردم. سگ صاحب مرده اش پرید جلو و سینه اش را سپر کرد که من اینجام / هستم / همه چیز سر جای خودش است / هیچ چیز تغییر نکرده.

حافظه خودش را بلاگردون فکرم کرده بود/ می خواست با وق وق هایش وانمود کند که فکر هنوز نفس میکشد و زنده است. نمی دانم با این رسوائی / با این فریب / با این سر بریده ای که در گنجه خانه پنهان کرده ایم / حافظه تا کی می تواند دوام بیاورد؟

مگر یک سگ چقدر جان دارد؟

 

جولای ۲۰۱۰