بخش سوم و پایانی
از در هال خونه که بیرون آمدم محمد با چند تا نون تازه نیز سر رسید، او برای آرامش بیشتر من همیشه لبخندی هرچند مصنوعی برلب داشت، زیرا می دانست که لبخند او به من آرامش می بخشد. یکی از نان ها را از او گرفتم. تکه ای از نان را کندم و در دهان گذاشتم، و بقیه را در پلاستیکی که با خود داشتم جای دادم. سرکوچه که رسیدم پیرمرد گوژپشتی را دیدم. او هر روز صبح با موهای پریشان و پارچه ای کثیف که دور تنش پیچیده بود ظاهر می شد. انگشت سبابه دست راستش را در دهن داشت. نگاهش کردم. ابتدا کمی ترسیدم. لبخند زد و صدایم کرد. به طرفش رفتم. سلام دادم و احوالش را پرسیدم. گفت: از این بهتر نمی شوم! جل و پلاسش را در آورد و عکسی نشانم داد، گفت: این منم! جوانی بسیار خوش قد و بالا با شاخه گلی در دست! به او خیره شدم. دیدم خود اوست. چرا به این روز افتادی؟ گفت: من هم اکنون خوشبخت ترین آدم روی زمین هستم! ماجرایی است که باید آن را برایت تعریف کنم: دختری را دوست داشتم، اما قوزِ پشتم باعث شد که با ازدواج ما مخالفت کنند، و این عشق مرا به این روز انداخت. حالا که روزگار و مردمان را می بینم، می دانم که این قوز عامل اصلی خوشبختی من بوده است. کاش همه مردم دنیا قوز داشتند و به روز من می افتادند. بعد از آن بیشتر روزها او را می دیدم، از دیوانگی هایش می گفت. او بهلول محله ما بود.
آن روز نیز قبل از ساعت هفت دم در کانون بودم. سربازها هم ما را می شناختند و چهارشنبه ها آنها نیز از میوه و شیرینی که خانواده ها برای فرزندانشان می آوردند بهره مند می شدند. ساعت به کندی می گذشت و انگار خواب مرگ بر آن مستولی بود. همه خانواده ها تقریبا جمع شده بودند. نزدیکی های ساعت ملاقات، سربازی به طرفم آمد وگفت: خانم کیانفر! مسئول کانون با شما کار دارند. اولین باری بود که خانواده ای را به دفتر احضار می کردند. خودم را جمع کردم تا کسی نگرانیم را نبیند. باریک تر و باریک تر شدم به اندازه یک کلید که بدون چرخاندن آن در جاکلیدی بتوان وارد اتاق شد، آنچنان که از نگاه ها در امان باشم. خودم را دم در اتاق رئیس کانون دیدم. در این حالت هزاران فکر و اندیشه به ذهنم می آمد و بیش از همه افکار منفی. ضربان قلبم بیشتر و بیشتر می شد و خودم را برای هر اتفاقی آماده می کردم. رییس نگاهی به من انداخت و گفت: خانم کیانفر! همانطور که می دانید حکم اعدام مجتبی به تایید دیوان عالی کشور رسیده است و اجرای این حکم بر عهده زندان هاست، و فرزند شما هم اکنون در آستانه هیجده سالگی است. دیروز ایشان را به زندان منتقل کرده ایم و شما می توانید از این به بعد برای ملاقات پسرتان به آنجا بروید. گریه امانم نداد. از دفتر رئیس، خودم را به بیرون پرتاب کردم و به دفتر مددکاری رفتم. در آنجا خانم مددکار حکم اعدام و انتقال مجتبی به زندان را در دستان لرزانم گذاشت. دیگر تمام بدنم می لرزید. تاریخ مرگ فرزندی را به مادرش داده بودند! هق هق کنان از میان جمعیت به طرف در ورودی کانون دویدم. مسیر کانون تا زندان به سیصد متر نمی رسید ولی آن روز این فاصله به اندازه تمامی خاطرات من از مجتبی زمان برد. از زمانی که به دنیا آمد، خوشمزگی ها و زیبایی های او و جوانیش و آرزوهای مادر و پدر برای فرزند، همه و همه چون فیلمی کوتاه از جلو دیدگانم می گذشتند. چگونه می توانم از او حلالیت بطلبم، به خاطر هر آن چه که نداشتیم و نتوانستیم برای او فراهم کنیم! آیا او من و پدرش را برای شب هایی که با شکم گرسنه به رختخواب می رفت خواهد بخشید؟ آیا او ما را برای آن لباس هایی که می خواست و نتوانستیم برای او بخریم خواهد بخشید؟ آیا او برای دوچرخه ای که نتوانستیم تهیه کنیم ما را سرزنش نخواهد کرد؟ منِ مادر بجز آوردن او به این دنیای بی رحم و ظالم چه کار دیگری برای خوشبختی او و برای آینده او انجام داده ام که می خواهم از او حلالیت بطلبم؟ به خدا قسم! این خاطرات بیش از داغ فرزند، پدر و مادر را عذاب می ده و می سوزونه، زمانی که می دانی دستت خالی است و نمی توانی کاری انجام بدی.
روزی که هم بندی مجتبی را اعدام کردند، مادرش را که با من دوست شده بود و من و او سنگ صبور یکدیگرشده بودیم می گفت: “آدم یک روز به دنیا می یاد و یک روز از دنیا می ره، اما من دلم به آن لحظاتی می سوزه که او دنبالم می دوید و نون خشکی را که جمع کرده بودم و نمی توانستم بر پشتم بگذارم بر پشتم می گذاشت و گونی سنگین را با اون اندام نحیف و لاغرش روی زمین می کشید تا اندکی از بار زندگی مان را خود بر دوش کشیده باشد. اونو با خرید و فروش نان خشک بزرگ کردم، چوپانی می کرد که سرانجام خطایی کودکانه او را به زندان کشاند.” چین و چروک های صورتش هر کدام خاطره ای از فرزندش، از اولین جگرگوشه اش را در ذهن تداعی می کرد. من خودم نیز در این چند سال شاهد درد درون نعمت بودم که هم با بیماری اش می جنگید و هم با مشکلات زندگی و از دست دادن فرزندی که در آستانه اعدام قرار داشت روبرو بود. موهای او روز به روز سفیدتر و چهره او تکیده تر از همیشه می شد.
برای تسلای او روز پنجشنبه با هم به بهشت زهرا رفتیم. قبر پسرش توی همه قبرها انگشت نما بود؛ مادرش با دستان خود کمی خاک و گل درست کرده بود و به آن شکل داده بود، شاید می خواست آن عروسک گلی بچگی های پسرش را به یادگار برای او بسازد و خواهرش با چوبی که هنوز کنار قبر دیده می شد اسم او را بر آن انبوه گِل ها حک کرده بود.
با دستان زمخت و پینه بسته، قبر فرزندش را نوازش داد، کمی برای او لالایی خواند و بعد از آن خود را روی قبر انداخت و ضجه زد و با قبر یکی شد. او را به سختی از خاک سرد گور جدا کردیم و شروع کرد به نالیدن: مادر! من که سواد نداشتم، پول هم نداشتم تا بتوانم تو را مانند پول دارها و باسوادها تربیت کنم، من هر آنچه که از دستم بر می آمد برای تو انجام دادم. کاش تو را می بخشیدند و یا من آن قدر پول داشتم که رضایت آن ها را بگیرم و تو برای من می ماندی! پسرم مرا حلال کن! برای همه کمبودهایت توی زندگی! برای همه نداری مان! شنیدی پسرم! همانطور که من شیرم را حلال تو کردم.
شب قبل از روز اعدام یکی از این نوجوانان، به مادرش خبر دادند تا برای خداحافظی او به زندان بیاید. با من تماس گرفت که او را همراهی کنم. ما خانواده های زندانیان در واقع درد و سرنوشت مشترکی داریم و سعی می کنیم در حد توان غم و دردمان را با هم قسمت کنیم. جوان بسیار برازنده و خوش تیپی بود. من قبلا او را دیده بودم. او از همه بچه های دیگر سر بود. مادر دو جلد قرآن که در پارچه سبزی پیچیده بود با خود داشت. می خواست یکی را به خانواده اولیاء دم بدهد شاید فرجی بشود و در آخرین لحظه پای دار رضایت بدهند. شنیده بود که یکی دو جا از این اتفاقات افتاده و خانواده ها رضایت داده اند. هنوز امیدش را از دست نداده بود. یکی از قرآنها را به پسرش داد و او را در آغوش گرفت. پسرک شجاع که نمی خواست کسی گریه اش را ببیند عمیق به مادرش نگاه کرد و گفت: “در واقع ما مرده های از گور گریخته ایم که به زحمت می خواهیم زندگی کنیم و این ها ما را دوباره به منزل واقعی و همیشگی مان بر می گردانند. آرزوی زندگی سالم و آرامی را داریم ولی نهایتا به دام می افتیم”. آن شب را تا صبح بیرون زندان ماندیم تا اول وقت اولیاء دم را ببینیم و شاید رضایت بدهند. مادر بیچاره پیش پای خانواده شاکی زانو زد و التماس کرد، اما فایده ای نداشت، آمبولانس جسد فرزندش را از زندان بیرون برد، اما او باز هم التماس می کرد. او را به زور سوار ماشینی کردیم و به خونه رسوندیم.
من در طی این مدت رنج و اندوهم برای مجتبی، لحظه ای از نواب و خانواده زارعی نیز غافل نبودم. در هر نمازم او را دعا می کردم و بر مظلومیت او اشک می ریختم. بارها با خود می گفتم که اگر من و نعمت جای زارعی و خانواده اش بودیم چه می کردیم؟ همه ابراهیم نیستند که از اسماعیلشان بگذرند؟
ما همه را به تو سپرده بودیم، به تویی که به ما از خود ما نزدیکتری. به تو که می توانی در دل ها تخم بخشش و محبت بکاری. و به تو که می توانی مجتبای مرا برای جبران گذشته هایش به من برگردانی! دعا که می کردم آرام می گرفتم و این آرامش ساعت ها با من بود.
وقتی سرم را روی بالش می گذارم به خودم می گویم: خدایا شکرت که خواب را آفریدی تا ما انسان های دردمند دمی از مشکلات مان را با خواب به فراموشی بسپاریم، آن هم اگر کابوسی به سراغمان نیاید.
خودمان را برای نخستین ملاقات با او بعد از انتقال به زندان آماده کردیم. نرگس شبها دچار کابوس می شد و بردن او به زندان اثرات خود را بر او گذاشته بود و نگران حالت روحی اش بودم. این دفعه به بهانه ای او را با خود نبردم. پسرم محمد هم بجز چندین بار که توانست مرخصی بگیرد، دیگر نتوانست به ملاقات مجتبی بیاید. تو کانون که بود می خواست همه مان به ملاقاتش برویم و بیشتر از همه دلش برای نرگس تنگ می شد. دنبال مانتو چادرم مدتی اینور و آنور گشتم تا بالاخره آنها با همه چین و چروکشان پیشم آمدند. این چادر با سرگه ای نیمه زرد متمایل به قرمز با من اخت است و هر روز از اول وقت تا پایان روز با من است و محرم من.
شناسنامه هایمان را برای گرفتن وقت ملاقات به دکه نگهبانی زندان دادیم. ملاقات توی زندان برخلاف کانون غیرحضوری و تلفنی بود. ما را به سالنی هدایت کردند که به کوره شبیه بود، نه وسیله خنک کننده ای و نه تهویه ای. هیچکس به این وضعیت اعتراض نمی کرد و قبل از آن هم کسی شاکی نبود، زیرا همه به عزیزان شان می اندیشیدند و نگران این بودند که اگر گلایه ای بشود، ممکن است آنان را از ملاقات فرزندانشان محروم کنند.
بعد از مدتی انتظار، از دور پیدایش شد. نگران و آشفته بود.گوشی را برداشت و در سکوتی مرگبار به یکدیگر خیره شدیم.کلمه ای رد و بدل نشد، و فقط صدای گریه بود و درماندگی همه، من و نعمت از اینور کابین، خجل پدر و مادر بودن خود بودیم و او از آنور اسیر سرنوشت محتوم خود بود و فاصله بین ما و او دیواری شیشه ای قرار داشت که پر کردن آن به این آسانی ها ممکن نبود. گوشی را گذاشت و به دیوار تکیه داد. صدای قلبش را می شنیدم و هق هقش را که با گریه های نعمت یکی شده بود. با نگاهش به ما می گفت: لعنت به شما پدران و مادران! از همه تان بیزاریم، از شمایی که بدون هیچگونه برنامه ای ما را به دنیا آوردید و ما را به حال خود گذاشتید. از شمایی که فکر می کردید با سیر کردن شکم مان می توانید ما را بزرگ کنید؟ ما را به حال خود بگذارید! گوشی را گذاشت و به طرف سلولش رفت. و من و نعمت در کشاکش دردها و ناکامی های مان، آخرین گام های مردانه او را که پا به سن بلوغ و مردانگی می گذاشت شمردیم و به طرف خروجی سالن آمدیم تا در همهمه آه و درد ملاقاتی ها خود را گم کنیم.
روزها می گذشت و به بهمن نزدیک می شدیم، روزی که مجتبی به دنیا آمده بود، پدر می خواست نام بهمن را بر او بگذارد، اما پیرمرد فال بین به هنگام باز کردن کتاب دعا به اولین نامی که برخورد مجتبی بود و نعمت نیز حرفی نزد. بهمن هیجده ساله می شد و طناب داری را که قانون و سرنوشت برای او بافته بود در حال آماده شدن بود. با نعمت دوتایی به سید مظفر رفتیم، نمازمان را گوشه ای خواندیم و آویزان ضریح آقا شدیم. به دلم برات شده بود که اتفاقی خواهد افتاد، دیر یا زود، اما فکر می کردم دیگر بس است، من حتما تاوان آن گناهی را که چند سال پیش از این به ذهنم آمد پس می دهم! تاوان آن فکر بیماری که از روی ناچاری به ذهنم آمد، همان روز توبه کردم و از درگاه تو برای این فکر شیطانیم طلب بخشش کردم. آن روزهایی که از همه جا درمانده بودیم و نعمت در بستر بیماری بود، کرایه خونه عقب افتاده بود و صاحبخونه هر روز صبح دم در خونه معرکه می گرفت، من به این فکر افتادم که اگر نعمت خودش را از داربست کار به زمین بیندازد و دست و پای او بشکند، با پول بیمه این حادثه می توان اجاره عقب افتاده دو ماه را یک جا داد. به او نگاه کردم، چهره مظلوم و دوست داشتنی او و تمام فداکاری هایش برای زندگی را در ذهنم مرور کردم. نعمت کسی بود که برای زندگی دست به هر کاری می زد. من هرگز این موضوع را نگفتم و اگر هم با او در میان می گذاشتم چه بسا که چنین فداکاری می کرد همانطور که حاضر بود کلیه اش را بفروشد. این فکر شیطانی لحظات کمی از ذهن پر تلاطم مرا به خود مشغول کرده بود. خدایا من در آن روز دور از تو ماندم و از کرم و رحمتت غافل شده بودم. یقین دارم که تو مرا بخشیده ای و نعمت در طی این مدت چندین بار بیش از آن مبلغ را سر سفره من و بچه ها آورده است.
مشکلات زندگی و بیش ازهمه کرایه خونه کلافه مان کرده بود. یک روز با نعمت و یکی از همسایه ها که او هم گرفتاری های خودش را داشت، سه نفری تصمیم گرفتیم به شیراز برویم و هرکدام یکی از کلیه هایمان را بفروشیم شاید با پول آن بتوان زمینی خریداری و یا خانه ای را رهن کنیم. این فکر مدت ها ذهن ما را به خود مشغول کرده بود و دنبال فرصتی بودیم تا آن را عملی کنیم.
حکم اعدام مجتبی علیرغم اصرار فراوان اقای زارعی مصادف شد با ماه های محرم و صفرکه خوشبختانه به تعویق افتاد و زندان نیز تعجیلی در اجرای حکم نداشت. شاید حکمتی در کار بود. ستاد دیه نیز تلاش فراوانی می کرد تا شاید بتواند رضایت خانواده زارعی را بگیرد. آقای احمدی پیمانکاری که نعمت پیش او کار می کرد چند بار در خونه زارعی رفته بود و از او خواسته بود که رضایت بدهد، اما متاسفانه نه شرایط روحی خانواده زارعی و نه حال و هوای حاکم بر محله و شهر این اجازه را می داد که چنین گذشتی صورت پذیرد. چهار سال از ماجرای قتل گذشته بود ولی خون نواب خشک نمی شد. آیا اعدام مجتبی تسلای دلشان خواهد گردید؟ اما آن ها انسان هایی نبودند که دستشان را به خون کسی آلوده کنند، گرچه حقشان بود. در برابر وجود فرزندشان مال دنیا هیچ بود. بیست و دو بهمن نزدیک بود و به تاریخ اعدام دو سه روز بیشتر نمانده بود. محرم ماه آقا امام حسین و اهل بیت اوست، ماه ایثار و فداکاری هاست، علی زارعی کسی بود که عاشق امام حسین بود و همه ساله پیراهن عزایش را تا اربعین از تن بیرون نمی آورد. محرم آن سال باعث شد او نیز منقلب شود. به مظلومیت علی اکبر اندیشیده بود و هم زمان با آن، صحبت های آباد در نوسازی مدارس و قول مدرسه، او را دگرگون کرده بود، و سرانجام در یکی از شب های ماه محرم، علی تصمیمش را با خانواده و نزدیکان در میان می گذارد، ” خون را نباید با خون شست، من تصمیم گرفته ام ، خون نواب جویباری زلال در روستای سرباران گردد که از آن جویبار صدها نفر بیاشامند و زندگی کنند. مجتبی و خانواده اش به اندازه کافی تاوان خطایشان را داده اند و من می خواهم به پیشنهاد خیرین مدرسه ساز برای ساخت مدرسه موافقت کنم. نمی خواهم اجباری در کار باشد، اما من به سهم خودم از خون نواب گذشته ام و تو مامان نواب، مختاری هر طور که صلاح بدانی عمل کنی! مامان نواب عکس نواب را از طاقچه اتاق پایین آورد، آن را درآغوش گرفت و شروندی شبیه به لالایی با سوز مادرانه سر داد. مجالی برای کسی باقی نماند که حرفی بزند و چیزی بگوید. همه برخاستند وکسی حرفی نزند. فردای آن روز مادر اولین چای صبحانه را که ریخت، رو کرد به شوهرش و گفت: علی آقا هرچی تو بگی؟ تا به حال هر چی تو صلاح دیده ای خیری توش بوده! در این تصمیم حتما خیری هست.
با خانواده اش به دادگاه رفته بودند و رضایت خود را با این شرط که مدرسه ای در روستایش سرباران ساخته شود اعلام کرده بود. در دادگاه صورتجلسه ای تنظیم شده بود و در واقع مجتبی از چوبه دار نجات یافت، حتی تصور آن نیز برای من ممکن نبود، اما مگر نه این است که مهر و عطوفت امام حسین به گوشت و روح ما لحیم شده است و تا دنیا دنیاست این مهر از همه ما دوستداران حسین جدا نمی شود.
عاشورای سال قبل به سید مظفر رفته بودم با دلی شکسته و ناامید از همه دنیا، و با روشن کردن شمعی به خانه برگشتم. نعمت رنجور بود و مریضی او طوری شده بود که گوشت بدنش می ریخت. او را در اتاقی گذاشته بودیم و در را به رویش بسته بودیم. تمام دنیا روی من سنگینی می کرد. در خلوت خود به این می اندیشیدم که شاید سال دیگر در این ساعت نه مجتبایی باشد و نه نعمتی!
چهارشنبه ها پی هم تند و تند می گذشتند و چهارشنبه سوری آخر سال از راه رسید. می خواستیم خاطرات و غصه های این چند ساله را در آتش چهارشنبه بریزیم و از تاریکی به روشنایی قدم بگذاریم و با دلی روشن سال جدید را شروع کنیم، اما نمی شد. نمی توانستم این خاطرات را در صندوقچه ای بگذارم و بروم. همیشه حرفی برای گفتن داشتم، می خواستم مظلومیت این بچه ها را به گوش همه برسانم.
در طی این چندین سال، من توی کوچه باریکی که انتهای آن معلوم نبود قدم می زدم و هر جا می رفتم دندانه های چرخ دادگستری را می دیدم. محکوم، بزهکار، پرونده، سرباز، آدم هایی که هر کدام شان مثل من مشکل داشتند، حتی موضوعات ساده و پیش پا افتاده! صندلی ها همیشه انباشته از جوان و پرونده ای در دست بود که لا به لای دندانه های این چرخ می چرخیدند.
جوانی را دیدم که دست هایش زنجیر بود و در نوبت ورود به دادگاه، توی راهروی دادگستری خودش را به دیوار چسبانده بود مبادا کسی او را ببیند. از سربازی که او را می شناختم، جرم این جوان را پرسیدم، گفت: جرم او این بوده است که در خلوت با دختری که او را دوست داشته صحبت می کرده، او را گرفته اند و دو روز است که در بازداشت به سر می برد، مهر بی آبرویی روی پرونده زندگی او و اون دختره برای همیشه خورده است. پرونده او نزد کسی می رفت که خود دارای دو همسر و چندین فرزند است و به تازگی در صدد تجدید فراش، او چه قضاوتی می توانست در مورد آن جوان بکند.
این جوان باقی مانده دوران جوانیش را مانند بسیاری از جوانان دیگر جامعه ما که آسایش درونی ندارند، خلوت درون خود را با سردی و تنهایی آلوده می کند، تهی زندگی می کند و به اندازه ای نفس می کشد که برای زنده ماندن لازم است و بس!
در همین گیر و دار زندگی و محکومیت مجتبی بنا به دلایلی پایم به بخش اعصاب و روان بیمارستان شهید محمدی افتاد و حیفم آمد خاطرات و مشاهدات خودم را از این فضای وحشتناک نیز ننویسم.
همه کسانی که اینجا هستند، جوان اند و زیبا، دخترکان زیبایی که عقل و هوش خود را بر اثر مشکلات اجتماعی و زندگی از دست داده اند.
دختر زیبایی که دائم می خندید رو کرد به من و گفت: به خدا قسم من دیوانه نیستم، تنها مشکل من این بود که پدرم نمی خواهد در خانه باشم چون او تازه ازدواج کرده و همسرش از من کوچکتر است.
بیمار دیگری را می بینم که زیر چهارده سال است و حامله، دست و پایش را به تخت بسته اند تا مبادا به بچه ای که در شکم دارد آسیبی برساند. این دختر را باید تحویل بهزیستی می دادند نه تیمارستان.
مادری با سن زیر پانزده سال، موهای سرش را تراشیده است و دچار مشکل روحی است، زیرا بچه ای که در شکم اوست بدون پدر است و کسی حاضر نیست، گناه نانوشته اش را گردن بگیرد.
دختر جوانی که عقد کرده و شاهد خیانت همسرش بوده است، نتوانسته با این مسئله کنار بیاید و قاطی کرده است و خانواده او را به این جا آورده اند.
زن پا به سنی را دیدم که بعد از عمری زندگی با یک مرد، زن دیگری در زندگی شوهرش پیدا شده و او همه چیزش را از دست داده است. مرد او را راهی بخش اعصاب و روان بیمارستان کرده است تا از او رهایی یابد.
در این جا زنان و دخترانی دیده می شوند که ناچارند مشکلات خصوصی شان را با نگهبانان مرد در میان بگذارند و این عذاب آور است.
گوشه ای روی صندلی می نشینم و یاد جمله ای از کافکا می افتم که آن را بارها نوشته ام: مسیح نمی آید مگر هنگامی که دیگر به آمدن او نیازی نباشد! مسیح نمی آید ….
حلقه دنیا روز به روز برای من و خانواده تنگتر و تنگتر می شد، اما هیچ کدام از این گرفتاری ها در عزم من برای سرپا نگهداشتن زندگی خللی اساسی وارد نکرد. با شدت تمام به کار روی آوردم تا هزینه های زندگی مان را تامین کنم و محتاج کسی نباشم، و هم مشکلاتم را فراموش کنم. سرانجام توانستیم برای مدتی بدهکاری هایمان را بپردازیم، کرایه خونه را به موقع می دادیم و هزینه دوا درمان نعمت را نیز خود او با کار کارگری تهیه می کرد. به همین دلیل می خواهم بگویم که ما زنان می توانیم با برنامه ریزی بهتر روی پای خود بایستیم و با آبرو زندگی کنیم.
تا آن روز که نعمت زودتر از همیشه به خونه اومد. چهره او بازتر بود و امیدواری را در نگاه او می دیدم. پیش از این نیز از مدرسه و دیه صحبت شده بود، اما تصور آن نیز برای ما غیرممکن می نمود. آیا از کف دستی که مو ندارد می توان مو درآورد. نعمت سر سخن را باز کرد و از جلسه ای که در نوسازی مدارس داشت صحبت کرد و از قول مساعدی که اونجا داده بودند گفت. من هاج و واج در رویایی بودم که هرگز به آن فکر نکرده بودم. به حرف های نعمت خوب گوش دادم. تو زندگی مشترک چندین ساله مان او بعضی وقت ها برای این که مرا خوشحال کند، وعده ای می داد و بعد به راحتی از کنار آن می گذشت، اما این بار قسم خورد. آیا زارعی و خانواده اش هم به این پیشنهاد جواب مثبت خواهند داد؟ اگر مخالفت کنند چه می شود؟ آن شب را بیدار ماندم و صبح زود خودم را به اداره نوسازی مدارس رساندم. همه سالهای در بدری و زندان با یأس و نومیدی سپری شده بود و ناگهان روزنه امیدی در زندگی مان پیدا شده بود، شاید همان وعده خداوندی است که بعد از هر سختی آسانی خواهد بود. توکل به خدا کردم و همان شد که به آن باور داشتم. حس کردم کسی ما را از منجلابی که در آن بودیم رهایی می بخشد. خداوند وسیله ای برای نجات ما فراهم ساخته بود، وسیله ای که هم زارعی و خانواده اش را راضی کند و هم مجتبی را از مهلکه مرگ نجات دهد. مدرسه ای در سرباران تا نواب های روستای زارعی، یاد و نام نواب را زنده نگهدارند، و این مدرسه بتواند ریشه نادانی و جهل را نشانه رود و بچه های ما بیاموزند که می توان دوستانه تر زیست. از آن زمان به بعد مسیر زندگی ما شکل دیگری به خود گرفت، همه کمک کردند، نوسازی مدارس، مجمع خیرین مدرسه ساز، مهندس قیدی، مسئولین زندان، قاضی ناظر آقای سبکرو، شیخ ناصری مسئول دیه، آقای درویش کمالی و همه و همه و بیشتر از همه خانواده بزرگ زارعی که با متانت و بزرگواری زمینه این کار را فراهم کردند. و من دیگر آن مادر ناامید و خسته نبودم. باید مجتبی را برای زندگی جدید و حیات دوباره آماده می کردم و زمانی که خبر موافقت ضمنی خانواده زارعی را به او دادم، اولین لبخند بعد از سالها برلبان او نشست و به زندگی امیدوارتر گردید و این زمینه ای شد برای تلاش او برای بقاء خودش.
باز هم من و پله های دادگاه و آیینه ای که در پایین هر چند پله قرار دارد، پایین می آمدم و خود را در آن می دیدم، سرم را با شرمندگی پایین انداخته و بیرون می خزیدم. با همه گمنامی محضی که درآن زندگی می کردیم، با دادن وعده و امروز و فردا کردن، مجتبی را سرگرم کرده بودم تا روحیه باخته شده اش را دوباره به دست بیاورد. هر چه به دیدنش می رفتیم یاد خدا را در دلش زنده می کردم تا جایی که ماه رمضان مرتب روزه هایش را می گرفت و حس می کردم ایمان او به خدای خودش روز به روز بیشتر می شود. و با وجود همین ایمان درسش را می خواند و به کارهای دستی علاقمند شده بود. کار صنایع دستی را که کامل کرده بود گواهی آرایشگری، صنایع برقی ساختمان، تعمیر وسایل برقی خانگی تجاری را در همان جا گرفت و کم و بیش با کامپیوتر نیز آشنا شد و سرگرم بود. به دلیل شرکت در کلاس های فرهنگی تشویقی نیز گرفت و مجتبی خود را برای زندگی جدید آماده می ساخت. نعمت هم در کارگاه شرکت سازنده مدرسه سرباران مشغول به کار شده بود و از آنجا حقوقی می گرفت و هزینه درمانش را تامین می کرد و سر انجام زندگی مان جان گرفت.
چهارشنبه های بعدی با دست پر به ملاقات مجتبی می رفتم، خبر پیشرفت مدرسه را به او می دادم و او آجرهای مدرسه را در ذهن خودش می شمرد، نعمت هم که تو کارگاه بود کارها جلوتر می رفت و هر هفته که به خونه می اومد خبرهای بهتری داشت. وضعیت جسمی نعمت هم بهتر شده بود و علی رغم اینکه سیمان برای بیماری پوستی او مهلک بود اما بیماری او خوشبختانه شدت پیدا نکرد. گرچه مدرسه طبق برنامه از پیش تعیین شده آماده بهره برداری نشد، اما با تاخیری اندک در روز سیزده آبان روز دانش آموز تابلو مدرسه سرباران به نام نواب زارعی بالای مدرسه قرار گرفت. و من این خبر را به مجتبی دادم تا بعد از هفت سال خود را برای آزادی آماده کند. در سالن اجتماعات زندان، خانواده زارعی، مسئولان زندان، رییس کل دادگستری استان، مسئولان نوسازی مدارس کشور، خیرین بزرگوار، مهندس احمدعلی قیدی و همسر و دخترش، رئیس جامعه خیرین مدرسه ساز کشور، خبرنگاران و تعدادی از زندانیان هم بند مجتبی حضور داشتند. در آن جلسه سرشار از عشق و ایثار کمتر کلمه ای و جمله ای یارای بیان آن صحنه را داشت و من نتوانستم تمامی عظمت و بزرگواری زارعی و خانواده اش را در صحبت خود بیاورم. و از همه مهمتر پیام زیبایی بود که زارعی خطاب به نواب نوشته بود. و سرانجام بعد از هفت سال آوارگی، دربدری، یأس و سردرگمی، در آن روز باشکوه و تاریخی مجتبی را در آغوش کشیدیم و مجتبی دیگر برای همیشه مال من شده بود. همان چشمان مورب روشن، دهان نیمه باز و صدای خفه و آرام اش برایم پر از یادگارهای شیرین چهارده سال بچگی و آغوش مادرانه و هفت سال دوری دردناک بود.
خداوندا در این هفت سال با تمام ذرات وجودم به تو پناه آوردم و باورم به تو، مانند نفس کشیدنم شد. در این لحظه که تو جواب خواهشم را دادی من هرسال در چنین روزی و در خلوت خودم جانماز بندگی ام را خواهم گشود و اگر لایق باشم زمینت را می بوسم و سجده شکر به جای خوا هم آورد زیرا تنها تو بودی که به خانواده مان زندگی دوباره بخشیدی.
*خبر افتتاح مدرسه را در “تخته سیاه به جای چوبه دار” در سایت جام جم بخوانید.