کتاب هفته

از مجموعه “پشمک با چیلی”/نویسنده: یانا فوسمن (آلمانی)

“فکر می کنم همه چیز به پدرم ربط پیدا می کند. با این که هرگز با او آشنا نشدم، همیشه جایش در زندگی ام خالی است. روزی نمی گذرد که به او فکر نکنم.”

اکنون، پس از مکثی کوتاه، همه نیروی خودم را جمع می کنم و با لحنی محکم ادامه می دهم: “بدتر از همه این که من می توانم او را درک کنم، البته ترجیح می دهم از او خشمگین باشم و او را به خاطر کاری که کرد محکوم کنم. به خاطر این که عاشق یک زن شده بود، هرگز با او آشنا نشدم. من بی پدر بزرگ شدم به خاطر این که او نمی توانست بر خودش مسلط باشد و هوا و هوس برایش بر همه چیز مقدم بود. از سوی دیگر، من هرگز وجود نمی داشتم اگر بابا…. این احساس گناه همیشه با من هست که او باید می مرد تا من زنده بمانم”.

از دور و بر صداهایی را می شنوم که مرا به ادامه دادن تشویق می کنند، اما باید اول یک کمی دست و پای خودم را جمع کنم. همه هشت پایم می لرزند، چون این نخستین بار است که نظرم را با صدای بلند بیان می کنم. واضح بگویم، از زمانی که او را برای نخستین بار دیدم از چه می ترسم:  “می ترسم که به سرنوشت پدرم دچار بشوم. منظورم این است که نتوانم در برابر عشق او از خودم دفاع کنم.”

با درماندگی دوپای جلویم را بلند می کنم:”این توی ژن من است. مگر نه؟ چطور باید علیه آن بجنگم؟” با سرعت نگاهم را که تا به حال به برگ های پیش پایم دوخته بودم، بلند می کنم و  چهره های دوازده برادرم را در گروه مردانه “زندگی به جای عشق” می بینم. ۲۴ چشم به من دوخته شده اند. پر از تفاهم و همدردی: “تسلیم نشو برادر”. “تو موفق می شوی”. “ما با تو هستیم”. یکی پس از دیگری سعی می کنند به من جرات بدهند و من در حالی که روی زمین تف زده از خشکی می نشینم، سپاسگزارانه لبخند می زنم.

سرگروه ما لئوپولد رشته کلام را به دست می گیرد و بدون آن که بتواند نگرانی اش برای مرا پنهان کند، سری برایم تکان می دهد: “خیلی ممنون تئو. برادران! بگذارید از تئو به خاطر این که افکار و احساساتش را با ما در میان می گذارد تشکر کنیم.”

گروه همصدا می شود: “مرسی تئو”. و بعد فضایی به سنگینی سرب بر سر ما حاکم می شود، زیرا حالا بار دیگر آن لحظه رسیده است که همه ما در نشست های روزانه مان بیش از هر چیزی از آن می ترسیم.

لئوپولد با صدایی گرفته می گوید: “بگذارید حالا از برادرانی یاد کنیم که امروز دیگر با ما نیستند.” و ما همه سر خم می کنیم و پاهای جلومان را مثل صلیب روی یکدیگر می گذاریم.

“آن ها هرچند در آخرین تلاش خودشان شکست خوردند، مردان شجاعی بودند. ما نمی خواهیم آن ها را محکوم کنیم، زیرا آن ها همه تلاش خودشان را کردند. آن ها جنگیدند، اما شکست خوردند. آن ها نبردشان را در برابر عشق باختند، در برابر وسوسه های گمراه کننده جنس ماده که ما را به گمراهی می کشد، در هم می پیچد و تار به دورمان می تند. بگذارید برای آرشیبالد دعا کنیم. او در صلح آرمیده است”

من در حالی که چهره صمیمی آرشیبالد در برابر چشمان درونم آشکار شده است، همراه با دیگران نجوا می کنم: “در صلح آرام بگیر.” آب دهانم را به زحمت فرو می دهم.

“برای مارتین که در صلح غنوده است”.

” در صلح آرام بگیر.”

“و برای لودویگ. او آرمیده است….”

فریادی صدای لئوپولد را قطع می کند و هنگامی که همه نگاه ها به سمت من دوخته می شوند، تازه درمی یابم این من بوده ام که فریاد کشیده ام. با دستپاچگی نگاهم را روی حاضران سر می دهم. این نمی تواند حقیقت داشته باشد. لودویگ دیگر نه. او باید اینجا باشد. من تقریبا اطمینان دارم که او را امروز دیده ام. اما چهره خیرخواه برادرم را هیچ کجا کشف نمی کنم. به جای آن به لئوپولد خیره می شوم و در سکوت به او التماس می کنم:”بگو که این حقیقت نداره” اما او تقریبا بی اعتنا به التماس خاموش من، سر می جنباند: “خیلی متاسفم”. این را می گوید و سرفه ای می کند تا با صدای بلند ادامه بدهد:”او در صلح آرمیده است”. من مات و مبهوت آن جا نشسته ام. “بگذارید به یاد آرشیبالد و مارتین و لودویگ یک دقیقه سکوت کنیم.” سکوت بر سر گروه فرود می آید. تنها صدای وزش باد در میان برگ های بالای سرمان است که شنیده می شود. افکار من سرعت گرفته اند. نمی توانم باور کنم که لودویگ مرده است. دیشب با هم به گردش در جنگل رفتیم و یک ملخ مزرعه را برای شام با هم تقسیم کردیم تا بعد سیر و رضایتمند به تماشای ماه بنشینیم و برای آینده خودمان نقشه بکشیم. لودویگ کاملا با ثبات و متعادل به نظر می رسید. هیچ رد پایی از عاشق شدن در او دیده نمی شد. برای او درست همان اتفاق افتاده که برای من؟ یعنی در راه بازگشت به خانه، در حالی که او سعی می کرد خودش را به یک جای امن برساند، عشق مثل برق بر سرش فرود آمد؟ وقتی که نیمه شب با یکدیگر خداحافظی می کردیم، حس خوبی داشتم. قائم به ذات، مردانه. ما یک گپ سرگرم کننده خوب و برادرانه داشتیم و باز هم روی این نسخه کار کردیم که چگونه ما مردان می توانیم با حفظ استقلال خودمان از زنان در یک جامعه با ثبات زندگی کنیم.

در راه بازگشت، رقصان راه سنگ بزرگی را که آشیانه ام در زیر آن قرار دارد طی می کردم که او را در حدود نیم متری بالای سر خودم کشف کردم. تار او زیبا و مرتب میان شاخه های یک درختچه  تنیده شده بود. در پرتو ماه شب چهارده، شرمالود هیکل تمام عیارش را دیدم. او زیباترین زنی بود که در عمرم می دیدم. با سرعت خودم را پشت یک سنگ صاف پنهان کردم و جادو شده به تماشای این موجود جادویی در آن بالا نشستم. هیکل او، دو برابر بزرگتر از من، سیاه تر از شب، چنان می درخشید که با هشت چشم خودم در تمام عمرم ندیده بودم. این سیاهی را تنها دو نقطه سرخ آتشین در پشت گرد او قطع می کرد. از تماشای زیبایی او نمی توانستم سیر شوم. بخصوص پاهای سیاه و بلند مزین به کرک های زیبا مرا دیوانه کرده بود. طلسم شده و خوشبخت آن جا نشسته بودم. ساعت ها تنها با این آرزو آنجا مانده بودم که در نزدیکی این موجود باشم و نگاهی به من بیاندازد. دعا می کردم که امیدم به ناامیدی نیانجامد. بعد، او در میان شبکه زیبای تارهایش چرخی آرام و فریبنده زد. با جذابیتی که پیش از آن هرگز ندیده بودم. با آن راحتی که هشت پایش را کنترل می کرد، نفسم را بریده بود. و بعد با هشت چشم خود چنان چشمک هشت گانه ای نثارم کرد که همه چیز را بیان می کرد. من در این نگاه غرق شدم و ناگهان زندگی ام معنا یافت. در یک لحظه، همه چیز را در پیرامون خودم فراموش کردم و تنها محو او شدم که آمده بود تا سرنوشت و عشق من باشد. دریافتم که او جوان است. بسیار جوان و پیش از آن که من به سوی او بروم و خودم را با او یگانه کنم، پوست انداخته است. او پیش از آن که دوباره چرخی بزند و به من اجازه بدهد به سمت دیگر اندامش نگاهی بیاندازم، لبخندی آگاهانه و فریبنده نصیبم کرد. من نمی دانم چگونه راهم را به میان تارهای خودم پیدا کردم، اما بالاخره به گونه ای موفق شدم در گوشه ای به خودم بپیچم و تمام روز غرق رویای او شوم.

“باری دوستان عزیز!” صدای لئوپولد رشته افکارم را گسست: “بگذارید با تکرار پیمان هرشب برای خودمان نیرو طلب کنیم. تئو؟ اینجا هستی؟” به طور مشخص مرا مخاطب قرار می دهد و من سری تکان می دهم. بعد از تاملی کوتاه می گوید: “بسیار خب. تو کمی غایب به نظر می رسیدی. شاید می خوای چیزی به ما بگی؟”

شتابزده می گویم: “بله… بله. معلومه” و نگرانی در نگاه او عمیق تر می شود.

“نه. نه.” پیشنهادش را رد می کنم و نگاهش را نادیده می گیرم. طبیعی است که می دانم او چه چیزی را می خواهد از من بشنود. و این را هم می دانم که حق دارد. من باید به برادرانم می گفتم. باید آنچه را دیشب برایم اتفاق افتاده بود، در جمع آن ها لو می دادم. اما چیزی در درون من مرا به مقاومت فرا می خواند تا این تجربه فوق العاده را با آن ها در میان نگذارم. حتی تاب این را ندارم که آن ها بکوشند مرا مجاب کنند مطلوبم را به کثافت بکشم و به زشتی از او یاد کنم. بی تردید می دانم که او می تواند برای من خطرناک شود. نه. من نمی خواهم مثل لودویگ بمیرم. من می خواهم زنده بمانم. اما خودم به تنهایی از پس قضیه بر می آیم. من از او دوری خواهم جست. به خاطر این کار مجبور نیستم تسلیم نفرت دوستانم علیه او شوم. در نهایت او چه گناهی دارد که زیبا و جذاب است؟ بار دیگر به دنیای افکارم سریده ام و حالا متوجه می شوم که نشست مختل شده و همه چشم ها روی من ثابت مانده اند.

محکم تر از آنچه قصدش را داشته ام می گویم: “حال من خوبه.”

“معذرت می خوام که این رو می گم، اما تو اینطور به نظر نمی رسی” لئوپولد پاسخ می دهد.

“چه انتظاری داری؟” حیرت زده این را می پرسم و از جای خودم می پرم: “من تازه متوجه شده ام که برادرم لودویگ مرده و در این مورد بخصوص واژه برادر تنها یک ابزار ساده برای تشریح  پیوند میان مردان نیست. لودویگ برادر تنی من بود. ببخشید که نمی تونم این رو فراموش کنم.”عصبانی می شوم و با خشم سر لئوپولد فریاد می کشم.

“خب، اگه اینطوره باشه.” او طفره می رود، در حالی که در پایان جمله آهنگ صدایش را آنقدر که کمتر جلب توجه کند بالا برده است. کم، اما آنقدر کافی که مرا برانگیزد:

“لطفا بفرمایید جز این چی می تونه باشه؟” تحریک شده می پرسم و با نگاه شکافنده او فاصله می گیرم.

“تو عاشق شدی؟” مستقیم می پرسد و من چنان از این حمله رو در رو غافلگیر شده ام که زانویم خم می شود و با شکم روی زمین می افتم.

“آآآآآآخ” برای مدتی درازتر از حد لازم خودم را مشغول جمع و جور کردن اعضایم می کنم. بعد، در حد امکان با بی خیالی می گویم: “چه حرف مسخره ای. معلومه که نه.”

“مطمئنی؟”

با لحنی خشک می گویم: “داری منو بازجویی می کنی؟ من عاشق نیستم. فهمیدی؟”

“ما خیرت رو می خواهیم.” لئوپولد حالا لحنی دیگر دارد: “… و ما می دونیم که چه حالی داری.” من مدت زیادی به او چشم می دوزم و می گویم: “نه. شما نمی دونین.”

“چی گفتی، لطفا؟”

برای چند لحظه دلم می خواهد راحت دهانم را ببندم و همه چیز را انکار کنم، اما حرکتی به خودم می دهم، می ایستم و به میان دایره ای قدم می گذارم که برادران دور آن حلقه زده اند. پیش از آن که زبان به سخن بگشایم، یکایک آن ها را برانداز می کنم:

“شما نمی دونید من چه احساسی دارم. خودم هم تا دیروز نمی دونستم. ما ماه ها است اینجا نشسته ایم و در این مورد بحث می کنیم که چطور باید خودمون رو از زن ها دور نگه داریم و زندگی مون رو نجات بدیم. ما نقشه می کشیم و همدیگه رو شیر می کنیم، هر روز تجدید عهد می کنیم و با این همه، هر روز چند نفر از صف ما کم می شن. اونا، همون چیزی رو  تجربه کرده ن که من تجربه کرده م.” نفس عمیقی می کشم و پیش از آن که جرأتم را از دست بدهم، می گویم: “بله. من عاشق شده م.”

همه حیرت زده اند، اما من با یک حرکت مسلط پاهایم، خودم را راحت می کنم: “دیشب اتفاق افتاد و شاید من به این دلیل الان اینجا هستم که معشوقم هنوز کاملا پوست نیانداخته بود.”

“این شلخته کجاس؟”  دیتریش خیکی با چشمانی لبریز از میل به قتل این را می پرسد و من به سمت او خیز بر می دارم: “یکدفعه دیگه درباره او اینطور حرف بزن تا پشیمون بشی.” او وحشت زده عقب می نشیند: “خدای من! حسابی سراغت اومده. من فقط می خوام کمک کنم.”

با صدای بلند ادامه می دهم: “مشکل همین جاس. شماها نمی تونین به من کمک کنین. ما نمی تونیم به همدیگه کمک کنیم. اون ها خیلی قوی هستند و ما رو تو مشت خودشون دارن.”

“این رو نگو! نگو…. نگو!” لئوپولد برخلاف آرامش همیشگی اش این را می گوید و از جا می پرد: “من اجازه نمی دم که تو فقط چون اونقدر ضعیف هستی که نمی تونی در برابر فریبندگی مقاومت کنی، اخلاق گروه رو به خاک بسپری. ما بیشتر از این نمی تونیم زیر سلطه باشیم.”

من خشمگین می گویم: “تو اصلا نمی دونی از چی حرف می زنی. تو فقط  یه نظریه پردازی که خیال می کنه معنی عشق رو فهمیده، اما من بهت می گم تا زمانی که برات اتفاق نیفتاده، تا زمانی که گرمایی رو که نگاه او در تو ایجاد کرده و آرزوی نزدیکی با او رو به هر قیمتی احساس نکردی…..”

او با ناباوری تکرار می کند: “به هر قیمتی؟” و درمانده به من چشم می دوزد: “یعنی تو حاضری بمیری؟” من تاخیر می کنم. طبعا نمی خواهم بمیرم. نه. اما از سوی دیگر فکر زندگی کردن بدون او چنان دردناک است که به سختی می توانم تحمل اش کنم. در خود فرو شده  آه می کشم و با درماندگی از یکی به دیگری نگاه می کنم: “شما درک نمی کنید؟ اینجا مسئله این نیست که من آماده هستم یا نه. قدرت عشق خیلی بزرگ تر از اونه که شما بتونین تصورش کنین. کمی واقعگرا باشیم. تا به حال هریک از ما توی گروه که عشق به سراغش اومده، شکست خورده. یا چرا توی بحث های ما همیشه صحبت از پدرها و مادرهامون هست و هرگز به این نمی پردازیم که چرا عاشق شدن ممکنه؟ چون که هیچکس نمی خواد اعتراف کنه. چون که ما می دونیم سرنوشت ما اینه که به سراغمون بیاد. یا این که یک نفر رو می شناسید که در مورد او اینطور نشده باشه؟” یک صدای آشنا بلند می شود و چند ثانیه بعد صاحب آن وسط ما به پا می خیزد: “بله. من.”

لودویگ است. به او نزدیک می شوم و او لبخندی می زند که کمی کج است: “سلام برادر!” تا حدودی در خود رفته به نظر می رسد، یکی از پاهای عقبش را موقع راه رفتن اندکی می کشد، دو تا از چشم هایش شیری هستند، اما شش تای دیگر چنان می درخشند که انگار تب دارد. دقیق تر بگویم، نشئه عشق. فورا در می یابم که چه بر سرش آمده است. درست مثل خود من. ما یکدیگر را با تفاهمی خاموش در آغوش می گیریم، در حالی که دور و بر ما هیاهو برپا است:

“لودویگ، ما فکر کردیم که…”

“از کجا میایی؟….”، “پات چی شده”، “خوش اومدی”.

بعد از این که از یکدیگر جدا می شویم می گوید: “ممنون دوستان. از شما ممنونم.”

“چطور حالا میایی؟ ما واسه تو یک دقیقه سکوت کردیم.” پرسش ها او را بار دیگر بمباران می کنند و او متفکرانه سر تکان می دهد:

“حدسیات شما زیاد هم غلط نیست. من هیچوقت به اندازه امروز به مرگ نزدیک نشده بودم. دقیق تر بگم، همین حالا از چنگ مرگ در رفته م.” صدای تنفس عمیق حاضران شنیده می شود. لودویگ ادامه می دهد: “بله. این حقیقت داره. من عاشق شدم. دیشب اتفاق افتاد. ظاهرا مثل خودت تئو.” به سمت من برمی گردد و با این که حرفش کمتر پرسش است و بیشتر نتیجه گیری، سر خم می کنم: “آره. دیشب.”

“من تا صبح موندم و نمی تونستم از دیدنش سیر بشم. این بدن زیبا و سیاه، این عطری که می پراکند، همه چیز در او حکم یک دعوت رو داشت. یک قرار خوشمزه و شیرین…”

در حالی که به داستان برادرم گوش می دهم، بی صدا آه می کشم و احساس می کنم هیچوقت به اندازه این لحظه با او یگانه نبوده ام. او مثل من مزه عشق را چشیده و می داند که برای ما دیگر راه  برگشتی وجود ندارد.

“و وقتی که آفتاب سرزده بود، به من نخ داد. او برای من آماده بود و من برای او. باری، به آرامی به سمتش خزیدم و او به سوی من برگشت تا مرا در آغوش بگیرد. توی زندگی م هرگز اینقدر احساس خوشبختی نکرده بودم. چیزی نمونده بود که از شدت لذت از پا بیافتم. همه تارهای وجودم تمنای او را داشت…”

“تو که با اون ……” با حسادتی در صدا که به سختی می توانست پنهان بماند پرسیدم و وقتی او سر تکان داد، فوجی از شنوندگان خودشان را به او نزدیک کردند. ما با نفس های حبس شده در سینه به داستان او گوش سپردیم:

“وقتی بهش نزدیک شدم، با  اون چشای قشنگ و سیاهش به من نگاه کرد و دریافتم که راه بازگشتی واسه م نمونده. تارهام رو به دور پاهای دراز و پر موش تنیدم و او تن به تمنای من داد.”

دیتریش از نفس افتاده پرسید: ” و بعد چی شد؟”

“بعد ما جفت گیری کردیم …” لودویگ شرمنده اضافه کرد: “یک جنتلمن لذت می بره و ساکت می مونه. اینو نمی دونی دیتریش؟”

دیتریش، می نالد: “می بخشی. من فکر می کردم یک جنتلمن لذت می بره و می میره…”

حالا لئوپولد رشته کلام را به دست می گیرد: “دیتریش حق داره. چطور ممکن شد که تو زنده بمونی؟”

“بعد از جفت گیری خودم رو کمی عقب کشیدم و به نظاره نشستم که او چطور خودش رو از بند رها می کرد. من خیلی سرحال بودم. شماها نمی تونین این احساس رو تصور کنین، اینقدر به او نزدیک بودن و عطرش رو تنفس کردن.”

“خیلی خب. حالا که نمی خوای جزییات عشقبازی ت رو واسه ما تعریف کنی، پس می تونی خوشمزگی ت رو هم واسه خودت نگه داری.” دیتریش با صدایی نیمه بلند طعنه می زند، اما از سوی دوروبری هایش با یک “هیس” دستجمعی و سقلمه های محکمی که به پهلویش می زنند وادار به سکوت می شود.

لودویگ ادامه می دهد: “خیلی عجیب بود. من می دونستم که اونجا نشستن عاقلانه نیست. من اونقدر توی این گروه بوده م که بدونم چه به سرم خواهد اومد. اما قلبم چیز دیگه ای می گفت. این مادینه ای که من تا این حد باهاش یکی شده م و به اندازه زندگی خودم دوستش دارم، چطور ممکنه منو بکشه؟ در حالی که اونجا زانو زده بودم و می دیدم چطور تارهای پیچیده به دور خودش رو یک به یک به دندان می گرفت و باز می کرد، کاملا مطمئن بودم که او با همه ماده های دیگه فرق می کنه. که اون هم عاشق منه. که ما با هم به لونه من می ریم، با هم زندگی می کنیم، بچه هامون رو بزرگ می کنیم و خوشبخت خواهیم بود. اما برادران من….”

نگاه عمیقی به جمع می اندازد و ناگهان به شدت پیر می شود:”من اشتباه می کردم. وقتی که به سمت من برگشت، چشم هاش پر از میل جنایت بود.”

“… و تو چیکار کردی؟” یورگن وحشت زده می پرسد.

“اول نمی خواستم باور کنم و بعد…. چیزی در من فروریخت. فکر کنم قلبم بود. و ناگهان آرزوی مرگ داشتم. می خواستم به این دنیای وحشتناک پشت کنم.”

حیرت زده از کنار به برادرم نگاه می کنم. او واقعا به سایه خودش می ماند. شکسته و ویران.

“اما بعد فکری به سرم زد. فکر برادر کوچکم تئو.” او به کندی به طرف من بر می گردد: ” و همین فکر به من کمک کرد تا از بند او رها شوم.”

“واقعا؟” می پرسم و از شدت تاثر بغض می کنم.

“واقعا” با شادمانی می گوید و یک پایش را روی شانه من می گذارد: “تو خانواده من هستی. فقط ما دو برادر هستیم و بیست خواهر توی خانواده و من نمی تونستم تو رو تنها بذارم. پس شروع کردم به دویدن. دویدنی که تو تموم زندگی م تجربه نکرده بودم و اون گه با اون پاهای چاقش نتونست منو بگیره.” لودویگ دردکشیده لبخند می زند.

“من خیال می کردم پاهاش دراز و باریک اند.” دیتریش در این میان مزه می ریزد و نگاه پر از نفرت لودویگ او را سر جای خودش می نشاند.

برای این که او را منحرف کنم، شتابزده می گویم: “خیلی خوشحالم که زنده موندی و به من فکر کردی. جدی می گم.” واژه هایی را جست و جو می کنم تا بتوانم احساسم را بیان کنم. اما او به من مهلت حرف زدن نمی دهد:

“من می خوام که با هم از اینجا بریم. جایی کاملا دور از وسوسه هایی که ما رو به دام او می اندازن.”

حیرت زده به او نگاه می کنم و بی میلی در من سر بر می کشد. او چه می خواهد؟ با من برود؟ دور از اینجا؟  فکرش این کار به تنهایی تمام هیکلم را از حس ناامنی پر می کند.  به آرامی سری تکان می دهم و از او کمی فاصله می گیرم، اما به دنبالم می آید  و عمیق چشم به چشمانم می دوزد: “تئو! من طبعا نمی خوام تو رو مجبور به کاری کنم. اما دلم می خواد یکبار عمیق بهش فکر کنی. عشق تو ممکنه الان قوی باشه و ارزش قربانی شدن رو هم داشته باشه. اما به برادر بزرگت گوش بده. عشق یه خیال خامه. ماده ها فقط از ما سوء استفاده می کنن. اونا هیچ احساسی نسبت به ما ندارن.”

می خواهم فریاد بکشم: “اون داره. اونی که من دیشب دیدم. اون با بقیه فرق می کنه.” اما جرات بیانش رو ندارم، زیرا چشم های لودویگ مثل مته مرا سوراخ می کنند. دو چشم خیره مانده او، ظاهری ترسناک به او می دهند. “اون ها تو رو به سمت خودشون می کشن و قول می دن. اما بعد از این که به چنگ آوردندت، اونوقت چهره واقعی خودشون رو نشون می دن و قلبت رو می شکنن. پس خوب فکر کن برادر: می خوای عشق بورزی یا می خوای زندگی کنی؟”

“توی این لحظه می خوام…..” حرفم را قطع می کنم. پرسش سختی است که باید عمیق به آن فکر کرد. در برابر چشم درون من، پاهای بلند و سیاه و کرک دار او ظاهر می شوند و من آهی بی صدا می کشم. او را فقط یکبار لمس کردن بالاترین خوشبختی روی زمین خواهد بود. بعد به نگاه پرسشگر برادرم نگاه می کنم و دردآلود ادامه می دهم: “من می خوام زندگی کنم.”

از دوازده حنجره چنان فریاد شادمانه ای برمی خیزد که جنگل هرگز نشنیده است.  برادرها مثل یک گروه کر همسرایی می کنند: “زندگی به جای عشق. زندگی به جای عشق!” من و لودویگ پا به پای هم در میان آن ها می ایستیم و نامطمئن می خندیم. بعد از این که سروصدا اندکی فروکش می کند، لئوپولد رشته کلام را به دست می گیرد: “ما به شما افتخار می کنیم و مایلیم پیش از این که راه بیافتید می خواهیم یکبار دیگه با شما تجدید پیمان کنیم.” ما به نشانه موافقت سرخم می کنیم و بار دیگر جایی در میان حلقه برادران جست و جو می کنیم. لئوپولد ادامه می دهد: “پس بذارین شروع کنیم.” اما صدایی نامطمئن حرف او را قطع می کند: “من رو هم با خودتون می برین؟” یورگن لرزان سرجای خودش به پا می خیزد و یک قدم به جلو بر می دارد.” تازه حالا متوجه می شوم که طفلک چه سرو وضع بدی پیدا کرده است. حسابی لاغر شده و لاکش به جای سیاه خاکستری کثیف است. سایه خودش.

“تو هم عاشق شدی؟ وحشت زده می پرسم و پیش از آن که حرف بزند پاسخش را پیش بینی می کنم:

“آره. مدت هاس. ماه ها.”

“خدای من!” هنوز این را نگفته لودویگ سقلمه ای به دنده هایم می زند. “معذرت می خوام، فقط پرسیدم.” خجالت زده می نالم و برادرم یورگن را صمیمانه به همراهی دعوت می کند.

“کس دیگه ای هم هست؟” لئوپولد از جمع می پرسد و نگاه نافذش درون یک به یک حاضران را می شکافد: “هیچکس؟ خوبه. پس من آغاز می کنم:

– ” مادگان را نفی می کنید تا با آزادی در جنگل زندگی کنید؟”

ما همسرایی می کنیم: “نفی می کنم.”

– “مادگان را نفی می کنید تا بر شما حاکم نباشند؟”

– “نفی می کنم.”

– “به حق ازلی خودتون برای زندگی کردن ایمان دارید؟”

– “ایمان دارم.”

“پس بروید به سوی صلح و آزادی. حالا باید راه بیافتید.” او به ما فرمان می دهد و پس از آخرین خداحافظی به سمت جمع بر می گردد: “من فکر می کنم به عنوان آخرین نکته همایش امروزمون توافق بر سر یک نام تازه در دستور کار هست. ما مردها نمی تونیم مثل کسانی که هویت فردی ندارند، نام زنونه داشته باشیم. اصطلاح بیوه سیاه مردانه توی خودش تضاد داره و توهین به هر مردی است. پس من خواهش می کنم پیشنهاد بدین.”

***

پس از چند ساعت راه پیمایی به سمت شمال، در جنگلی که همواره انبوه تر می شود و من بیشتر عمرم را در آن گذرانده ام، سرانجام سکوتم را می شکنم: “من نمی فهمم چرا باید با این همه عجله راه می افتادیم؟” با ناراحتی به بیشه زاران خشک شده ای می اندیشیدم که آشیانه ام در زیر آن قرار داشت و نجوای آشنا و آرام بخش آن مرا تا خواب همراهی می کرد.

“ما وقتی برای تلف کردن نداشتیم.” برادرم کوتاه پاسخ می دهد و پاکشان و خاموش مرا همراهی می کند. وقتی می بینم چقدر به زحمت افتاده است، حرکت شتابزده مان احمقانه تر به نظرم می رسد:

“اما عجله مون واسه چی بود؟ من دلم می خواست یکبار دیگه واسه آخرین بار به تار خودم بر می گشتم تا….”

لودویگ با عصبانیت از حرکت باز می ایستد و چنان به سمت من خیز بر می دارد که وحشت زده خودم را پس می کشم:

برافروخته می پرسد: “تا چی؟ چه چیزی تو یه سوراخ وسط یه زمین غبارآلود اونقدر وسوسه انگیز بود که تو بدون قید و شرط می خواستی به سمتش برگردی؟”

نالان پاسخ می دهم: “بالاخره خونه م بود. از این گذشته…”

لودویگ خشمناک می گوید: “بله. و علاوه بر این تار او هم کاملا نزدیکه. حق با من نیست؟”

“آره.” تایید می کنم و او تحقیرآمیز فریاد می کشد.

“اما به این دلیل نبود که می خواستم برگردم.”

“بلکه؟”

با لحنی قاطع می گویم: “من هنوز یه حشره چاق و چله تو خونه م داشتم. شما بعد از یک شب تمام راه پیمایی، اونطور که انگار شیطون دنبالمون گذاشته، گرسنه نشدین؟”

در حالی که لودویگ با بدگمانی مرا برانداز می کند، یورگن  تایید می کند: “چرا. من می تونم یه لقمه چرب رو تحمل کنم.” من از نگاه لودویگ می گریزم تا این که سرانجام می گوید: “خیلی خب. بد نبود اگه اون رو بر می داشتیم.”

“خب من هم همینو می گم دیگه.”

“باشه. پس باید دنبال یه چیز قابل خوردن بگردیم و شاید هم دنبال یک جای خواب واسه روز”. او نگاه پژوهنده ای به آسمان می اندازد. هنوز هوا به شدت تاریک است، اما تا طلوع خورشید چیزی نمانده است. در سکوت کنار یکدیگر راه می رویم و در حالی که لودویگ و یورگن دنبال شکار مناسب می گردند، من سعی می کنم خودم را از فکر کردن به این واقعیت خلاص کنم که همین حالا برای نخستین بار در زندگی به برادر خودم دروغ گفته ام.

***

سپیده دم جای خوابمان را زیر یک سنگ صاف آماده و یک مورچه جنگلی را برادرانه با هم تقسیم می کنیم. به گونه ای غیرمعمولی آنقدر بزرگ است که می تواند گرسنگی شدید ما را برطرف کند، اما مزه ای عجیب و غیرعادی دارد. از این گذشته لودویگ بلافاصله پس از صرف غذا شروع می کند به پرحرفی و با حرارت زیاد از جزییات ماجراجویی عاشقانه اش تعریف می کند. با آمیزه ای از اندوه و اعجاب به حکایت او گوش می دهیم و من همزمان خودم را در حالی غافلگیر می کنم که در دنیای تخیل جای لودویگ را با عشق خودم گرفته ام. آه آرامی می کشم. البته آنقدر آرام نیست که سبب نشود لودویگ دست از حکایت بردارد و سرم داد نکشد: “به سراغ فکرهای احمقانه نرو. می شنوی؟”

من با عصبانیت می گویم: “و این کیه که با داستان های سکسی خودش من رو به این سمت می بره؟” او حیرت زده ادعا می کند: “من همه چیز رو به این دلیل واسه شما تعریف می کنم که می خوام کمکتون کنم.” من با لحنی گزنده توی حرفش می پرم: “داری پز می دی. همه ش همینه.”

“برادر! خواهش می کنم. تمومش کن.” یورگن با لحنی نرم خیلی به موقع میانه را می گیرد، زیرا واقعا به نظر می رسید که لودویگ می خواهد روی سر من آوار شود. “هیچ فکر کردین که این مادینه تا حالا چه تخم کینی بین شما کاشته؟ شما همیشه یک قلب و یک روح بودین و حالا فقط با هم دعوا می کنین. ارزشش رو داره؟” او نگاه پرسشگرش را یکی پس از دیگری به ما می دوزد و من آگاه به گناه خودم، نگاهم را به زیر می اندازم. حق با او است.

در حالی که به سمت برادرم برگشته ام، که او هم متاثر به نظر می رسد، می گویم:”متاسفم لودویگ.”

“نه. من متاسفم. من زیاده روی کردم.”

“خوبه دیگه.”

یورگن با شادمانی می گوید: “حالا درست شد.” و همه هشت پایش را به پیش دراز می کند: “نمی دونم وضع شما چطوره. اما من بدجوری خسته هستم. فکر نمی کنید بهتره یواش یواش بخوابیم؟”

لودویگ اعلام موافقت می کند: “درسته. ما باید جای خواب پیدا کنیم.” و بر می خیزد.

“اون پشت یه چاله زیر سنگ هست. می بینین؟ اونقدر بزرگ هست که هرسه مون بتونیم توش بخوابیم.” یورگن پیشنهاد می دهد و با پای راست پیشین خودش به آن سمت اشاره می کند.

لودویگ با لحنی معترض می گوید: ” ما که نمی تونیم سه تایی توی یه چاله بخوابیم.” اما من در نتیجه راه پیمایی طولانی مان چنان خسته ام که بی درنگ تلو خوران به سمت تعیین شده می روم: “چرا که نه؟ اینطوری می تونیم مواظب همدیگه باشیم که یه وقت کسی به فکر دیگه ای نیفته.”

به نظر می رسد این استدلال او را قانع کرده باشد، زیرا به دنبال ما راه می افتد و چند لحظه بعد کنار هم به درون سوراخ کوچک و گرم می غلتیم.

خواب آلوده می گویم: “شب به خیر.”

“اوخ! لودویگ، اون پای عقبت رو از تو چشم من در بیار.”

“معذرت می خوام. صبر کن، من بر می گردم. اینطوری خوبه؟”

“آره. فکر کنم. اما..هووووی.” لودویگ با ناراحتی می گوید: “یورگن کونم رو گاز گرفتی.”

یورگن در حال جنبیدن پاسخ می دهد:” این تو بودی که کونت رو تو دهن من گذاشتی.” و من عصبی با همه چشم هایم به آسمان خیره شده ام: “می شه خواهش کنم حالا دیگه دهنتون رو ببندین؟ من می خوام بخوابم.”

“شب به خیر تئو، اوف… من… خیلی خب.”

***

شب که بیدار می شوم، حال خوشی ندارم. ناله کنان خودم را از زمینی بالا می کشم که بسیار ناراحت تر از تار خودم در خانه است. پاهای خشک شده ام را دراز می کنم، تا تصویرهای رویایم را پس بزنم، اما انگار قرار نیست موفق شوم. همچنان بدن تیره و فریبنده او را در برابر خودم می بینم. چشم هایش چنان نگاه لطیفی دارند که گویی هرگز نمی تواند به یک مگس آزار برساند. اما درون خودم را دعوت به نظم می کنم. من می دانم که در چنین موقعیتی هست. آخر در همان شبی که با یکدیگر روبرو شدیم، چندین مگس در تار او آویخته بودند. بدتر از این ها هم از او برمی آید. او مرا خواهد کشت. خواهد کشت. سرود وار دست به دعا بر می دارم تا خبر به قلبم نفوذ کند و به همه این اشتیاق کشنده پایان دهد. اما متاسفانه به هیچ وجه شدنی نیست. اشتیاق من قدرتمند است و تنها یک راه باقی می گذارد: بازگشت به سوی او. هنوز تصمیم نهایی را نگرفته ام که احساس می کنم حالم خیلی بهتر شده است. با سر بر کشیدن حس گناه نگاهی به بالای سرم به لودویگ و یورگن می اندازم و در لحظه خشکم می زند. به نظر می رسد که این دو شبانه به گونه ای در یکدیگر گره خورده اند و اصلا راحت نیست که دریابی کجا یورگن به پایان خود می رسد و لودویگ آغاز می شود. با تصور قیافه لودویگ هنگامی که از خواب بیدار شود، به خنده می افتم که کاش نمی افتادم، زیرا درست در همین لحظه او یک چشمش را باز می کند و بعد یک چشم دیگر را و باز  یک چشم دیگر را و باز هم یک چشم دیگر را. با یک حرکت سریع از جا برمی خیزد و یورگن را هم با خودش بلند می کند که از شدت درد به ناله می افتد:

“اوی ی ی ی! چه خبره؟ چیه؟ من کجا هستم؟” به لکنت افتاده و گیج و منگ به اطرافش نگاه می کند. هر دو نگاهی به یکدیگر می اندازند و شتابزده شروع می کنند به جدا کردن اعضای بدنشان از یکدیگر. من می دانم که می توانم تا وقتی که این دو به خودشان مشغول اند برای فرار استفاده کنم. اما دیگر دیر است. حالا نگاه لودویگ به من می افتد و من پا به فرار می گذارم.

“بدو دنبالش!” او فریاد می زند و بلافاصله می شنوم که شروع به تعقیب من می کنند. با تمام سرعتی که پاهایم می توانند مرا حمل کنند به سمت جنوب می دوم. همان راهی که دیروز طی کرده ایم. به سوی او. من فقط می خواهم به او برسم.

“تئو، صبر کن!” صدای خزیدن یورگن را پشت سرم می شنوم و با کمی فاصله لودویگ هم به دنبال او می خزد، اما به دلیل مجروح بودن پایش طبعا به سرعت او نیست. با دندان های فشرده به هم به راهم ادامه می دهم، اما احساس می کنم پاهایم خسته و خسته تر می شوند. خستگی راه پیمایی طولانی روز پیش هنوز در استخوان ها هستند و یورگن همواره با فاصله ای اندک پشت سر من است. نگاهی به پشت سرم می اندازم، یک کار اشتباه، زیرا یورگن در همین لحظه فرصت می یابد همه نیرویش را تجهیز کند و با تمام وزن خودش روی من بپرد. چند بار به دور یکدیگر گلوله می شویم و بعد از نفس افتاده روی خاک از حرکت باز می مانیم.

“اوف.” او می نالد بدون آن که برای پایین آمدن از پشت من زحمتی به خودش بدهد.

التماس می کنم: “بذار برم. خواهش می کنم. من باید برم پیش او. خواهش می کنم.”

در این لحظه برادرم که سرانجام به ما رسیده است سرم فریاد می کشد: “تئو! مگه همه ارواح طیبه ولت کردن؟ ولش کن…” به یورگن دستور می دهد و او بلافاصله از پشت من به پایین غلت می خورد. لودویگ درمانده می پرسد: “بالاخره می خوای زندگی کنی یا عشق بورزی؟ لطفا بلند شو وقتی من با تو حرف می زنم.”

به زحمت سرپا می ایستم. “می خوای زندگی کنی یا عاشق باشی؟”

من با درماندگی می گویم: “می خوام عاشق باشم. خواهش می کنم بذار برم.”

قاطعانه می گوید: “نمی تونم داداش کوچولو.”

با حالتی تهاجمی می پرسم: “جدی؟ و چطوری می خوای جلوم رو بگیری؟”

به آهستگی سرتکان می دهد:”نکن داداش کوچولو” و پیش از آن که نخستین قدم را برداشته باشم روی من می پرد. من با تمام توان از خودم دفاع می کنم، اما چون یورگن هم به کمک او می شتابد، دیگر شانسی ندارم. لودویگ به سرعت برق یک تار دراز می تند و دوتایی مرا مثل یک پاکت با آن می بندند. ناتوان روی زمین می افتم و می خواهم از شدت خشم گریه کنم.

“می دونی؟ من اصلا تعجب نمی کنم که او می خواست تو رو بخوره.” به برادرم نیش می زنم و ادامه می دهم: “بازی به بند کشیدن تو اصلا اروتیک نیست.”

او غم زده می گوید: “این واسه خودت خوبه. راه بیفت یورگن. ما به راهمون ادامه می دیم.”

برای یک لحظه خشمم را فراموش می کنم و حیرت زده می پرسم: “یعنی می خواین منو اینجا ول کنین؟” اما هنگامی که هرکدام از آن ها یکی از پاهای جلویی ام را به دست می گیرند و می کشند، خشمم دوباره شعله ور می شود: “دیوونه شدین؟ ولم کنین!” اما آن ها مرا در حالی که دارم دل و روده ام را بالا می آورم، بی دفاع به دنبال خودشان می کشند.

سرانجام زمانی از فحش دادن خسته می شوم و می گذارم مرا بدون مقاومت در میان جنگل به دنبال خودشان بکشند. لحظه به لحظه از عشق خودم دورتر می شوم. این فکر که احتمالا یک عنکبوت نر دیگر او را کشف کند و به او نزدیک شود، قلبم را به درد می آورد. پیش از آن که دریابم این راه پیمایی سخت دست کم برای همراهان من به یک گردش فرح بخش تبدیل شده است، مدت ها خودم را با این تصورات شکنجه می دهم. لودویگ و یورگن چنان با یکدیگر صمیمانه گپ می زنند و می خندند که انگار در اینجا این تنها من هستم که باید رنج عشق را تحمل کنم. با سوء ظن شادمانی آن دو را در برابر دیدگان خودم نظاره می کنم و کارم سخت تر می شود.

هنگامی که با سرزدن سپیده سرانجام تصمیم به استراحت می گیریم، کار من به تمام معنا تمام است. شکمم زخمی شده و در حالی که یورگن یک ملخ تازه کشته شده را به دنبال می کشد، از درد می نالم. ترجیح می دهم برای تحمیل آزادی خودم دست به اعتصاب غذا بزنم، اما با دیدن این صحنه آب در دهانم جمع می شود و چنین است که با نارضایتی در غذای آن ها سهیم می شوم.

“چه خیالی دارین؟ می خواین منو تا ابد دست و پا بسته به دنبال خودتون بکشین؟”

لودویگ با لحنی جدی پاسخ می دهد: “اگه لازم باشه… در هر حال تا وقتی که تو اون رو فراموش کنی.”

من شادمانه پاسخ می دهم: “این هیچوقت اتفاق نمی افته. من اون رو تا ساعت مرگم دوست خواهم داشت.”

“تو حالا اینطوری فکر می کنی.” برادرم با نگاهی عمیق می کوشد مرا به فکر وادارد: “اما نظرت رو عوض خواهی کرد. به من یا یورگن نگاه کن.” من به هر دو نگاه می کنم و حالا واقعا تعجب می کنم از این که هر دو، چطور بگویم، بهبودی یافته به نظر می رسند. در حالی که آن ها اینجا صلح آمیز کنار هم نشسته اند و با جوک های احمقانه یکدیگر را می خندانند، در من توفانی از احساسات ضد و نقیض برپا است. حالا، وقتی خندان روی لاک یکدیگر می کوبند، شکی در من ریشه می دواند.

سرانجام در حالی که می کوشم در میان بندی که به دورم پیچیده اند موقعیت اندکی راحت تری ایجاد کنم، می گویم: “می دونی برادر جان؟ من فکر می کنم موقعیت شما رو نمی شه با موقعیت من مقایسه کرد. تو در هر حال جفت گیری کردی.”

“آره درسته….” حرف او را قطع می کنم: “من اینطور فهمیدم که او قلب تو را شکسته و همه چیز. اما در هر حال تو اون رو به دست آوردی و ۵۰۰ بچه از او خواهی داشت که همه شون شکل تو خواهند بود. درسته؟”

لودویگ با بی میلی پاسخ می دهد: “آره. درسته. اما به یورگن نگاه کن. اون هم با این که عاشق شده، جفت گیری نکرده. با این همه رفتارش شرافتمندانه س.”

“آ، بله. خیلی شرافتمندانه” نگاهی شوخ به یورگن می اندازم که او از آن می گریزد و آخرین تردید مرا از بین می برد: “می خوای خودت بهش بگی؟”

“چی رو باید خودش به من بگه؟” لودویگ تحریک شده می پرسد و چون یورگن خودش را به زحمت نمی اندازد و برای من همواره همه چیز مسخره تر می شود، منفجر می شوم: “یورگن همجنسگراس. و…” بعد از یک تنفس ساختگی کوتاه به طوری که بی اهمیت به نظر برسد، اضافه می کنم: ” اون عاشق تو شده.”

“این چه حرف مزخرفیه می زنی؟ لودویگ فورا هیجان زده قد علم می کند، اما یورگن خاموش می ماند و به زمین چشم می دوزد. پس تا اینجا گمانه زنی های من درست بود.

“های! دلیلی نداره خجالت بکشین، برعکس.” می گویم و لبخندی تشویق آمیز به او می زنم: “من آرزو می کنم همجنس گرا می بودم. باور کن.”

” یورگن همجنس گرا نیست!” لودویگ چنان سر من فریاد می کشد که در هم فشرده می شوم. “و اگه یکبار دیگه جرات کنی این حرف رو بزنی…”

“چرا. هستم.” این یورگن است که حرف لودویگ را قطع می کند و با ژست یک محافظ جلوی من می ایستد، زیرا لودویگ خیلی جدی نشان داده که می خواهد به من حمله ور شود.

“چی لطفا؟” لاک برادرم ناگهان کاملا خاکستری می شود.

“من دروغ گفتم. من عاشق نیستم. یعنی هستم، اما، نه عاشق یک ماده. من دوست داشتم با شما بیام.”

لودویگ چند قدم از او فاصله می گیرد و با لحنی تهدیدآمیز می گوید: “فقط منو راحت بذار.” یورگن کاملا تیره بخت به نظر می رسد: “اگه دلت نخواد من اصلا به تو نزدیک نمی شم. اما اینطور ببین: تو می تونی یه همراه لازم داشته باشی و من یک همراه خوب هستم. و نگو که دیروز خوشت نیومد.”

لودویگ مثل برق گرفته ها به لرزه می افتد و نگاه چپی به من می اندازد. من فورا به سمت دیگری نگاه می کنم.

“دیروز؟ من خوابیدم. عمیق و یکسره خوابیدم.”

“دقیقا می دونی از چی حرف می زنم.” یورگن با لطافت این را می گوید و به سوی او می رود.

“من اصلا نمی دونم چی می گی.” لودویک روی موضع خودش پافشاری می کند و اینجا است که من رنگ به رنگ می شوم.

“لعنتی، لودویگ. حتی من می دونم اون چی می گه.” او یکه خورده به من چشم می دوزد. “چقدر منو ساده لوح فرض می کنی؟ خیال می کنی من نمی دونم اون گره ها چرا توی پاهای تو افتاده ن؟ خواهش می کنم لودویگ!” برادرم آه کشان روی زمین ولو می شود و صورتش را میان دو پای جلویش پنهان می کند. یورگن کنار او می نشیند و با ملاطفت لاکش را نوازش می کند.

من با صدای بلند می گویم: “بچه ها! من خیلی دوست دارم به شما یه فضای خصوصی بدم، اما احمقانه به بند کشیده شده م. فکر می کنین می تونیم یه کاری علیه این وضعیت بکنیم؟” هر دو ابتدا با تردید به یکدیگر نظر می افکنند و بعد به من. “یاالله دیگه.”

“خب باشه.” چند لحظه بعد اعضای خشک شده ام را کش می آورم و از روی لاک زخمی ام به زیر نگاه می کنم.

لودویگ می گوید: “خیلی متاسفم تئو. اما همه ش فقط به خاطر خودت بود.” من سر خم می کنم: “عیبی نداره. ممنونم. جدی.”

“حالا شاید باید دنبال جایی برای روز بگردیم. منظورم اینه که هرکی واسه خودش.” لودویگ این را می گوید و نگاه سنگی اش را به یورگن می اندازد که خجالت زده به زمین چشم دوخته است.

من اعتراض می کنم: “حالا دیگه اینقدر خل بازی در نیار. چرا نمی خوای با اون توی یک جا بخوابی؟”

لودویگ با صدای بلند پاسخ می دهد: “واسه این که آدم این کار رو نمی کنه.” من هم با صدای بلندتر می گویم: “کی گفته؟ او پاسخی به نظرش نمی رسد و من ادامه می دهم: “با  چیزی که تو رو خوشبخت می کنه نجنگ برادر.” و در حالی که او نامطمئن به من و یورگن نگاه می کند، من با لحنی مصمم اضافه می کنم: “من هم این کار رو نمی کنم.”

چیزی نمانده بود مرا دوباره به بند بکشند، اما سرانجام توانستم آن ها را متقاعد کنم که من مجبورم به راه خودم بروم.

و راه خودم مرا طی دو راه پیمایی شبانه به میهنم رساند. به عشق بزرگم. سپیده دم است که راه خانه ام را در پیش می گیرم. من با احتیاط و بدون آن که بگذارم کسی مرا بشناسد، از کنار میعادگاه همیشگی گروه مردان می گذرم. برادران همین حالا دیدارشان را با خواندن عهدنامه خودشان به پایان می رسانند و من نسخه مورد علاقه خودم را در آخرین جمله در دل  با آن ها همسرایی می کنم: “به حق ازلی خودتان برای عشق باور دارید؟”

“باور دارم.”

و بعد او را می بینم. زیباتر، سیاه تر و دلرباتر از آنچه در خاطر داشته ام. خیره از ترسی آمیخته به احترام، زیر شبکه تارهایش می ایستم. انگار انتظار مرا می کشیده، زیرا همین حالا تعویض پوست خودش را به پایان رسانده است. من اجازه دارم تماشا کنم که چگونه از پوشش خودش بیرون می آید و یک زن تمام عیار می شود. زن من. آهسته به بالا می خزم و در همین حال همانطور که برادرم تشریح می کرد تاری می تنم. موقعی که به دور پاهایش تار می تنم، با آن چشم های درشتش به من نگاه می کند. و ما عشق می ورزیم. بعد از او جدا می شوم، پایین می آیم و کمی عقب می نشینم. نظاره می کنم که چگونه بندها را می جود و از پاهایش می گسلد. فرزندان مشترک مان را مجسم می کنم و امیدوارم همه شبیه  مادرشان باشند که حالا به سمت من می چرخد. آهسته و تهدیدآمیز. اما به گونه ای اعجاب آور زیبا. او به سوی من می آید.

نفس بریده می گویم: “فوق العاده بود. ارزش این رو داشت که به خاطرش بمیرم.”

“خوبه”. آرام پاسخ می گوید: “از من کار دیگه ای ساخته نیست.”

“می دونم.” سر خم می کنم: “و من آماده ام. یک پیام منو به بچه هامون می رسونی؟”

با بدگمانی به من نگاه می کند، اما بعد با کمی تاخیر سرخم می کند. “به اون ها بگو تنها چیز باارزش توی زندگی رد عشقی است که ما وقت رفتن پشت سر خودمان باقی می گذاریم.”