صدای تیک تاک ساعتی را می شنوم. این جا سرد است و تاریک. دوست ندارم چشمانم را باز کنم. همیشه همین جور بوده. هوا که سرد باشد دوست دارم در رختخوابم بمانم و تا وقتی که هوا روشن نشده چشمانم را باز نکنم. پشتم درد می کند. می خواهم به پهلو بغلتم. دردی در تنم هوار می کشد. ترسی با خودش می آورد. یک باره همه ی تنم به عرق سرد می نشیند. فکر می کنم اجزای صورتم به هم فشرده شده اند. از درد. چشمم جایی را نمی بیند. سراسیمه سرم را تکان می دهم. می فهمم چشم بند روی چشمم هست. فریاد می زنم. یا شاید خیال می کنم که فریاد می زنم. آخر هیچ صدایی از دهانم خارج نمی شود. می خواهم از جایم بلند شوم. نمی شود.

درد در همه ی تنم می پیچد. دردی غیر قابل تحمل. همچنان سر جایم می مانم. دست و پایم بسته است! نیش سوزنی را حس می کنم. صداهایی، همهمه ای از دور- خیلی دور- می شنوم. همهمه نزدیک… نزدیک تر می شود. صدای تظاهرات است. صدای هزاران هزار آدم. صداهای درهم پیچیده ی زنان و مردان. مثل اینکه شعار می دهند. صدای بچه هم هست. حالا بر یک بلندی ایستاده ام. روی پنجه ی پاها بلند می شوم. می خواهم بهتر ببینم. زیر پایم تاب برمی دارد. می ترسم. زیر پایم را نگاه می کنم. روی سقف یک ماشین ایستاده ام. توی فرودگاهی هستم. از این بالا تا چشم کار می کند، به هر طرف که می چرخم کله ی آدم می بینم. ده هزار، بیست هزار، نمی توانم بگویم چند هزار. فقط جمعیّت دیده می شود. هیچ آدمی دیده نمی شود. فقط جمعیّت. معلوم است که سال های سال در انتظار بوده اند. یک هواپیما از سمت غرب در آسمان پیدا می شود. صدایی می گوید طلوع از مغرب. یکی می گوید معجزه. هواپیما نزدیک و نزدیک تر می شود. صدایش با صدای جمعیّت قاتی می شود. هیچ صدایی واضح نیست. هواپیما می نشیند. تنه ی کسی به تنه ام می خورد و از بالای ماشین می افتم. خودم را می کشانم زیر ماشین. برای اینکه زیر دست و پا له نشوم. مشکلی پیش نمی آید. ماشین شاسی بلند است. عکسی توی دستم هست. همین است که منتظرش بوده اند. قیافه اش مثل خدای خدایان است. مثل ژوپیتر. شنلی به دوش دارد شبیه سوپرمن. اخم هایش درهم است. روی پلکان هواپیما ایستاده. صداهایی که از دهان این هزاران مرد و زن و بچه درمی آید چنان درهم شده و چنان به هم چسبیده اند که مثل صدای یک آبشار یا اتوبان، یک نواخت و ممتد شنیده می شود. تاج سیاهی روی سر این خداست. از همان بالای پلّه ی هواپیما دستش را به آرامی بلند می کند. هیاهوی آبشار ده برابر می شود. چنین غوغایی هرگز ندیده ام. همین موقع، درست کنار من، بچه ای به زمین می افتد. صدای جیغش مثل صدای متجاوزانه ی زنگِ در است وقتی که در اوج یک سمفونی به عرش رسیده ای. این جیغ حمله می کند و شوکی به من می دهد. سراسیمه عکس را در جیبم می چپانم و از زیر ماشین بیرون می آیم. مردی آن بچه را می گیرد. زانویش را روی پهلوی او می گذارد. زیر چانه اش را می گیرد و به عقب می کشد. درست مثل گوسفندی که می خواهند قربانی کنند. یک آن گلوی صاف بچه برق می زند. انعکاس برق تیغه ی چاقویی است که در دست مرد است. مرد رو به جمعیّت فریاد می زند:

«این اسماعیل است. اسماعیل، تنها فرزند ذکور من. من پدرش هستم ابراهیم. دوستش دارم. از جانم بیشتر. باید اجاق مرا روشن می کرد. من که دیگر  در این سن و سال نمی توانم بچه دار شوم. اما چه باک اگر او را در راه روح خدا قربانی کنم.»

یک باره مردان زیادی بچه ها را می گیرند و به همان روش زیر زانو می گذارند. همه یک دست به زیر چانه ی بچه و یک دست به چاقو، رو به آسمان، به سمت هواپیما نگاه می کنند و منتظرند تا به اشاره ی ژوپیتر، با آن ردای سوپرمن و تاج سیاه فرزندانشان را قربانی کنند.

یک باره خدا مثل رعد می غرّد و ناگهان هزاران هزار صدا در هزاران هزار گلو حبس می شوند. چند لحظه سکوت… و بعد:

«دست نگه دارید! هنوز وقت قربانی نیست. به موقع خبرتان می کنم. آماده باشید. جنگ که بشود قربانی های زیادی لازم داریم.»

آن صدای خداگونه، از آن بالا، پیکرم را به لرزه می اندازد. می خواهم از آنجا و از آن جماعت فرار کنم. با اولین تکانی که به خودم می دهم از ناخن پا تا موهای سرم تیر می کشد. نیش یک سوزن را حس می کنم. صداها آرام آرام محو می شوند…

دوباره صدای تیک تاک ساعت را می شنوم. تنها صدایی است که می شنوم. سرد است. تقلا می کنم بلند شوم. نمی توانم. دست و پایم بسته است. حسّی می گوید که این جا مثل یک پارکینگِ بزرگِ خالی است. مثل یک زیرزمین بتونی. یاد عکس می افتم. خبرنگاران دور ژوپیتر را با آن تاج و ردا گرفته اند. ژوپیتر ریش بلندی دارد. یکی میکروفونی جلوی دهانش گرفته است. وقتی است که می پرسد احساس شما چیست؟ دارم می بینمش. صدایش را می شنوم. مثل پتک به مغزم می کوبد. پژواکش همه جا می پیچد. تکرار می شود:

«هیچ. هیچ چ. هیچ چ چ. هیچ چ چ چ.»

تکان سختی می خورم و درد کشنده ای در مچ دست و پایم هُردود می کشد. فریاد می زنم. فقط یک بار. با صدایی چنان بلند که حلقم خراشیده می شود. صدا در سرداب می پیچد. سرداب است یا پارکینگ؟ مثل صدایی است که در کوه پیچیده باشد. به خودم برمی گردد. ناگهان ژوپیترِ سوپرمنی تبدیل به یک اژدها می شود. هنوز روی بالاترین پله ی هواپیماست. مردم را از آن بالا نگاه می کند. تعجب می کنم که من چه طور بغل دستش ایستاده ام! ژوپیتر یک باره به جلو خم می شود. نفسش را با فشار توی سینه می کشد و یک باره با یک هووووف… شعله ای از دهانش زبانه می کشد. از ترس چشمانم را می بندم. وقتی آن ها را باز می کنم می بینم آدم ها کله ندارند. یعنی کله دارند، اما کله هاشان تبدیل به گوش شده است. یک گوش بزرگ به جای هر کله. نه چشم دارند و نه دهان. فقط یک گوش روی گردنشان هست با یک سوراخ بزرگ. اما اژدها ساکت است. ناگهان بال های بزرگی را که تا حال ندیده بودم به هم می زند و به پرواز درمی آید. همه ی مردمِ کله گوش به حالت عادّی برمی گردند و به پرواز اژدها نگاه می کنند. همه با دهان باز و چشمان پرحیرت مسیر پروازش را دنبال می کنند. اژدها به سمت گورستان پر می کشد. دیگر هیچ صدایی از هیچ کس درنمی آید. همه افسون شده اند. همه ترسیده اند.

این صدای تیک تاک اذیّتم می کند. انگار هرلحظه بلندتر و بلندتر می شود. مثل پتک توی مغزم می کوبد. تیک، تاک، تیک، تاک، تیک، تاک… فریاد می زنم. اما تنها یک «هه» از دهانم بیرون می افتد. مثل یک آروغ کوچک. با صدایی ضعیف. به گمانم بی هوش می شوم. حالا بیدارم. حس می کنم غلظت تاریکی در اطرافم کم شده است. تلاش می کنم چشمانم را باز کنم. تنها یک چشمم می بیند. چیزی روی چشم چپم بسته اند. دست و پایم آزاد نیست. یک سقف بتونی می بینم. همیشه از این رنگ خاکستریِ کثیفِ بتون متنفر بوده ام. سردم است. تشنه ام. می خواهم داد بزنم. نمی شود. زبان و دهانم خشک است. همینکه دهانم را کمی باز می کنم انگار لب هایم می خواهند بشکنند و از هم بپاشند. کجا هستم؟ اژدها… اسماعیل… سوپرمن… ژوپیتر…

صدای پا می آید. خودم را به خواب می زنم. زیر آبشاری از آبِ یخ، فریادزنان چشمم را باز می کنم. یکی با سطلی خالی کنارم ایستاده و نفر دوم با لبخندی که می خواهد آن را شیرین نشان دهد می گوید:

«امیدوارم سر عقل اومده باشی جوون.»

می پرسم کی هستید؟ بریده بریده: کیس… تید… شما؟ می لرزم. از سرما. از ترس.

نیش سوزنی حس می کنم. می روند. به گمانم باز بی هوش می شوم.

دوباره که چشم باز می کنم همان ها را بالای سرم می بینم. می خواهم بلند شوم که می بینم دست هایم را به تخت بسته اند. یک تخت فلزی.

می گویم: ژوپیتر، سوپرمن… خودم دیدم. اژدها را می گویم. با چشمانِ خودم دیدم. مردمْ خیابان ها را برای آمدنش آب و جارو کرده بودند. اما خودم دیدم. پهلویش ایستاده بودم. یکی چیزی پرسید. بعد او گفت «هیچ». صدایش همه جا پیچید. بعد شد اژدها. رفت سمت قبرستان. خودم دیدم. مردم همین جور با دهان باز ایستاده بودند و تماشایش می کردند. خودم دیدم.

یکی از آن ها چانه اش را در مشتش گرفت. مدتی نگاهم کرد وگفت:

«سر عقلت می آریم جوون. خیال کرده ای می تونی با دیوونه بازی ما رو گول بزنی؟» و دستش را برد بالا. خوب ندیدم چه توی دستش بود. زد. گیج شدم. حالا هم نمی دانم شب است یا روز. این جا نیمه تاریک است. از همان وقتی که ژوپیترِ سوپرمن شد اژدها دیگر یادم نمی آید روشنایی دیده باشم. خیلی از این رنگ خاکستریِ کثیفِ بتون متنفرم. می خواهند مرا سر عقل بیاورند. این تیک تاک دارد دیوانه ام می کند. تیک. تاک. تیک. تاک. تیک. تاک…