دوست بی‌مانند من/النا فرانته

 

بخش ۱۳

انزو به او هدیه ی دیگری نداد. بعد از دعوایش با جیگلیولا که به همه گفته بود که انزو به او اظهار عشق کرده،  ما دیگر کمتر و کمتر او را دیدیم. گرچه ثابت کرده بود، از این توانایی که در ذهنش می‌تواند چهار عمل اصلی را انجام دهد، بهره مند است، چنان تنبل بود که معلم او را برای امتحان ورودی به دوره ی راهنمایی پیشنهاد نکرد. از این ماجرا متاسف هم نبود. در حقیقت خوشحال هم بود. به مدرسه ی حرفه و فن رفت. هرچند همان وقت هم پیش والدینش کار می کرد. صبح زود از خواب بر می خاست و همراه پدرش به بازار میوه و سبزی می رفت و با گاری به محله بر می گشت و محصولات روستایی را می فروخت. به همین دلیل هم به زودی مدرسه را رها کرد.

به جایش، معلم‌ها  زمانی که داشتیم کلاس پنجم را تمام می کردیم، به ما گفتند  که بهتر است مدرسه را ادامه بدهیم. معلم ها کوشیدند به خانواده ی من، جیگلیولا و خانواده ی لی لا حالی کنند که ما نه تنها امتحان راهنمایی بلکه امتحان دبیرستان را هم باید بدهیم. من هرچه در توان داشتم به کار بردم که پدرم، مادرم را به مدرسه نفرستد، با آن پای لنگ و چشمان دو دو زن و خشم خودسرانه اش، بلکه خودش برود، برای اینکه در شهرداری کار می کرد و می دانست چطور مودبانه برخورد کند، اما موفق نشدم. مادرم رفت، و با معلم ها حرف زد و با تروشرویی تمام به خانه برگشت و گفت:

«معلم پول میخواد، گفت باید بیشتر باهاش کار کنه برا اینکه امتحان سخته.»

پدرم پرسید: « این امتحان به چه دردی می‌خوره؟»

«برای اینکه بتونه لاتین بخونه.»

«چرا؟»

«برای اینکه می گن اون باهوش و زیرکه.»

«اگه باهوش و زیرکه  پس چرا معلم می خواد بهش درسایی بده که بایست براشون پول بدیم؟»

«خب معناش اینه که اوضاع اون بهتر می شه و اوضاع ما بدتر.»

مدتی به بررسی موضوع مشغول شدند. اولش مادرم مخالف بود و پدر مطمئن نبود. بعدش پدر با احتیاط موافقت کرد و مادرم تا حدودی مخالف شد، اما در نهایت موافقت کردند امتحان بدهم و مانند همیشه شرطشان را تکرار کردند که اگر موفق نشوم فوری از مدرسه بیرونم می آورند.

پدر و مادر لی لا اما محکم گفتند نه. نونزیا چه رولو تا حدودی میانه را گرفته بود، پدرش اما حاضر نبود در این باره حرف بزند، حتی وقتی رینو گفته بود اشتباه می کند او را کتک زده بود. آنها به جد تصمیم گرفته بودند تا به دیدن معلم نروند، اما خانم الیویرو به رئیس مدرسه گفته بود آنها را مجبور به آمدن به مدرسه کند. برای همین نونزیا مجبور شده بود برود مدرسه و با شرم و حیا و خجالت با خانم الیویروی عبوس اما آرام روبرو شود که کارهای دستی و نقاشی های و نوشته های هنری لی لا را که در کلاس انجام داده بود جلویش گذاشته بود، کارهایی که مانندش در هیچ کتاب دیگر و حتی در سینمای محله هم دیده نشده بود. از بس که حاصل خلاقیت خود او بودند و مخصوصا تصویرهای واقعگرایانه شاهزاده خانمها را با گیسوان و جواهرات و کفش های زیبا که با کش رفتن مدادرنگی‌های جیوتو کشیده بود، بهترین مثال آنها دانست، اما معلم وقتی دید همچنان با مخالفت مادر لی لا روبرو می شود، کنترلش را از دست داد و مادر لی لا را که حق نداشت غیر مخالفت کاری کند کشان کشان مانند دانش آموزان خطاکار که برای تادیب برده می شوند به دفتر مدرسه برد. نونزیای بیچاره حتی فرصت نکرد اعتراض کند. در همان حال به هیچوجه اجازه ی شوهرش را نداشت که کاری غیر مخالفت کند. در نتیجه همچنان به درخواست های معلم و رئیس مدرسه «نه» می گفت و این مخالفت را تا زمانی که هر سه از پا افتادند ادامه داد. روز بعد، وقتی ما داشتیم مدرسه می رفتیم، لی لا با همان لحن همیشگی به من گفت: «من در هر صورت تو امتحان شرکت می کنم.» باورش کردم، زیرا می دانستم اجازه نمی دهد کسی بدون دلیل مانع انجام کاری توسط او شود، همه این را می دانستند. او در میان ما دختران قوی ترین بود. از انزو، آلفونسو، استیفانو، و حتی برادرش رینو، و پدر و مادرش و پدر و مادرهای ما، و همه ی بزرگ های محله، افزون بر آن از معلم و سرباز مسلح که قادر بود آدم را زندانی کند هم قوی تر بود. و در برابر هر بهانه ی بی اساسی که می خواست مانع او شود با همه ی قدرت ایستادگی می کرد. او بلد بود بدون اینکه دچار هیچ عقوبتی گردد با مشکلات و مسائل روبرو شود. در نتیجه مردم همیشه تسلیم تصمیمات او می شدند و نه تنها این که تشویقش هم می کردند.

۱۴

ما حق نداشتیم به دیدار دون آکیله و خانواده ی او برویم. او اما تصمیم گرفت برود، من هم به دنبالش رفتم. در حقیقت این وقتی رخ داد که من قانع شده بودم که هیچکس قادر به مخالفت با اراده ی او نیست، و هریک از کارهایی را که با سرپیچی انجام می داد، هرچند نفس برانه اما به نتیجه می رسیدند. ما می خواستیم دون آکیله عروسک هایمان را پس دهد. در نتیجه داشتیم از پله ها بالا می رفتیم. من اما در هر قدم که بر می داشتم، دچار این احوال می شدم که برگردم و به حیاط بروم. هنوز هم دست لی لا را که دستم را گرفته بود و می کشید حس می کنم. این را نه تنها به این دلیل که مرا تا طبقه ی بالا بکشد انجام می داد، بلکه حس می کردم این کارش باعث می شد عزم خودش هم برای رسیدن به آنجا جزم تر شود. در نتیجه ما در کنار هم، من در طرف دیوار و او طرف نرده با دستان خیس عرق به راهمان ادامه می دادیم، تا سرانجام به دور آخر پاگرد پله ها رسیدیم. به در خانه ی دون آکیله و قلب من داشت از جا کنده می شد.

جوری می تپید که صدایش را با گوش هایم می شنیدم. اما خودم را دلداری می دادم که این صدای قلب لی‌لا است که می شنوم. از درون آپارتمان سر و صداهایی به گوش می رسید، لابد آلفونسو، استیفانو، یا پینوچیا داشتند چیزی می گفتند. بعد از سکوتی طولانی در مقابل در، لی‌لا زنگ در را به صدا درآورد. سکوتی همه جا را فراگرفت و سپس صدای لخ و لخ پایی به گوش رسید. دونا ماریا در را باز کرد. پیرهن سبز رنگ باخته‌ای که زنها توی خانه می پوشیدند تنش بود. وقتی داشت حرف می زد درخشش دندان طلای توی دهانش را دیدم. فکر کرد دنبال آلفونسو هستیم، اندکی گیج وویج به نظر می آمد.

لی لا به لهجه ی غلیظ محلی بهش گفت:

«نه. ما می خواهیم دون آکیله رو ببینیم.»

«به من بگو.»

«باید با خودش حرف بزنیم.»

زن داد زد: «اکی!»

و دوباره همانطور لخ و لخ راه افتاد. یک سایه کم رنگ و دور شد، و سایه دیگری با نیمتنه ی متوسط و پاهای کوتاه، و بازوان بلند که تا زانوهایش می رسیدند و با سیگاری در دهان نزدیک شد، می شد دید که ناراحت است، با خشونت پرسید:

«چی شده؟»

«دختر کفاش با دختر بزرگ گرکو اومدن.»

دون آکیله از سایه به روشنایی آمد و برای بار اول ما به وضوح او را دیدیم. هیچکدام از نشانه های ترسناکی که از او در ذهن داشتیم درش نبود. صورت درازش هیچ درخششی نداشت. و موهای سیخ سیخیش تنها اطراف گوش هایش را پوشانده بودند. فرق سرش برق می زد. چشمانش اما روشن بودند و توی صورتش خطی سفید که به نوار قرمزی ختم شده بود دیده می شد. با سگرمه هایی در چانه و دهان گشاد و لبهای باریک و چینی در میانه به نظر زشت می آمد، اما نه آنطور که ما خیال می کردیم.

«خب؟»

لی لا گفت:

«عروسکها.»

«کدوم عروسکها؟»

«عروسک های ما.»

« عروسک های شما به درد کسی تو این خونه نمی‌خوره.»

«تو از تو انبار ورشون داشتی.»

دون آکیله برگشت و رو به درون آپارتمان داد زد:

«پینو، تو عروسک دختر کفاش رو برداشتی؟»

«من، نه.»

«آلفو تو برش داشتی؟»

«خنده.»

لی لا محکم حرف می‌زد. نمی توانستم بفهمم از کجا این همه شجاعت را پیدا کرده بود.

«تو برشون داشتی ما دیدیمت.»

«تو، یعنی من؟»

«بله، و گذاشتیشون توی توبره ی سیاهت.»

مرد از شنیدن این حرف های بی ربط چینی بر پیشانی انداخت. من هم باورم نمی شد که ما آنجا رو در روی دون آکیله ایستاده بودیم و لی لا داشت با او اینجوری حرف می زد، و او با سردرگمی به لی لا زل زده بود و در پشت سرش می شد، آلفونسو، استیفانو، پینو و دانا ماریا را دید. باورم نمی شد که او مرد معمولی باشد. اندکی کوتاه، تا حدودی کچل، و دارای اندامی نامناسب، اما کاملن معمولی. برای همین هم انتظار داشتم یکباره تغییر کند و کاری نامنتظره انجام دهد.

دون آکیله تکرار کرد.  انگار می‌خواست معنای حرف های لی‌لا را برای خودش قابل فهم کند.

«من عروسک های شما را برداشتم و توی توبره ی سیاهم گذاشتمشان؟»

احساس کردم عصبانی نیست، اما جور باور ناکردنی ناراحت بود، انگار داشت از تایید چیزی که می دانست اطمینان پیدا می کرد. به لهجه ی محلی چیزی گفت که نفهمیدم. ماریا داد زد، «اکی، حاضره.»

«دارم میام.»

دون آکیله دست پهن و درازش را فرو کرد توی جیب شلوارش. ما دست های همدیگر را محکم فشار دادیم. منتظر بودیم از جیبش چاقو در بیاورد. در عوض او کیفش را درآورد، بازش کرد، به داخل کیف چشم دوخت  و از توی آن مبلغی پول در آورد و به لی لا داد. یادم نیست چه مقدار. و گفت:

«برو برا خودت عروسک بخر.»

لی لا پول را قاپید و دست مرا گرفت و کشید به طرف پایین پله ها. او غرغر کنان در همان حال که به نرده ها تکیه داده بود گفت: «یادت باشه این هدیه ای بود از طرف من.»

من در حالی که مواظب بودم از پله ها نیفتم به ایتالیایی گفتم:

«شب شما به خیر و شام نوش جانتان.»

* My Brilliant Friend نوشته ی Elena Ferrante