پیام فیلی :باید بی گناهی ات را به همه ثابت کنی
پیام فیلی با نوشتن “من سبز می شوم” به عنوان نویسنده ای شناخته شد که در ادبیاتش به همجنسگرایی هم می پردازد. او در کارهای دیگر خود نیز در این مسیر حرکت کرد و “منظومه حسنک” را با اتکا به همین ادبیات نوشت. این نویسنده جوان به دوران معاصر تعلق دارد، به زمانی که در آن کمتر می توان در ادبیات داستانی فارسی اشاراتی به مبحث همجنسگرایی یافت. از این رو شاید بتوان پیام فیلی را دنباله رو شاعران و نویسندگان کلاسیک ادبیات فارسی دانست چرا که همجنسگرایی به عنوان یک پدیده در ادبیاتی که او ارائه می دهد به همان اندازه طبیعی و عادی به نظر می رسد که در آثار بسیاری از شاعران و نویسندگان ادبیات کلاسیک فارسی وجود داشت. او اصراری ندارد از همجنسگرایی یک “مساله” بسازد. در رمان “من سبز می شوم” به غیر از ورودی رمان که در آن به شکل اغراق آمیزی به همجنسگرا بودن شخصیت داستان اشاره شده، هیچ گونه پرداخت اغراق آمیز دیگری از همجنسگرایی وجود ندارد. در این رمان می خوانیم: من بیست و یک سال دارم، من یک همجنسگرا هستم، من آفتاب بعد از ظهر را دوست دارم”. و سپس با داستان زندگی این همجنسگرای بیست و یک ساله روبرو می شویم که مثل داستان زندگی بسیاری از آدم ها فرازها و نشیب های خاص خودش را دارد.
در مصاحبه ای که در ادامه می خوانید با او درباره نوع برخوردی که با “همجنسگرایی” در ادبیات داستانی اش داشته گفتگو کردم.
تو در کارهایت خیلی بی پروا رفته ای سراغ “همجنسگرایی” اما تلاش کرده ای خیلی طبیعی به این موضوع بپردازی نه اینکه آن را یک “مساله” یا “پروبلم” جلوه بدهی. آیا به عمد این کار را می کنی یا این کار در کل مسئله ات نیست؟
واقعا همینطور است. من هیچ اصراری ندارم که “همجنسگرایی” محور کائنات است. برای خود من و در من همجنسگرایی یکی از هزاران حالت یا گرایش و یا خواستنی است که در آدم ها وجود دارد. اما من سردر نمی آورم چرا این مسئله ی ساده بخش عمده ای از جامعه ی ما را دچار تشنج می کند. این “بخش عمده” چرا نمی خواهد همجنسگرایی را یک چیز عادی تلقی کند؟ چرا مقاومت می کند؟ من به چنین جامعه ای شک دارم چون از خودم می پرسم این مردم از چه چیزی تا این اندازه می ترسند که با این شدت و حدت در هر قشر و به هر نوعی، پوزیشن خباثت و خشونت به خود می گیرند در مواجهه با همجنسگرایی… به هر حال من روی همجنسگرایی هیچ تأکیدی ندارم و برای من همیشه یک مسئله عادی بوده. در این حد عادی که برای یک معارفه ی به ظاهر ساده ازش استفاده کنم.
این که حتی در کارهایت بر مشکلات همجنسگرایان در ایران متمرکز نمی شوی؛ خود نشان نشانه هاست و گویای طفره رفتنت از دو انگاری سازی ساده انگارانه. درحالی که اگر نتوانیم درباره ادبیات داستانی و شعری ایران بگوییم دست کم ادبیات ژورنالیستی ما بر بازتاب مشکلات همجنسگرایان ایرانی متمرکز است.
حق با توست من مشکلات اقلیت های جنسی ایران را هیچ وقت محور کارم قرار نمی دهم. یکی به این علت که ادبیات من ادبیات ژورنالیستی نیست، و دوم این که من نمی خواهم در حوزه ی شعر و داستان خودم را به عنوان “راویِ محدودیت های همجنسگرایان در ایران” معرفی کنم. من یک شاعرم. یک نویسنده ام. آمده ام که چند تا داستان خوب بنویسم و بروم پی کارم. آمده ام که نویسنده و شاعر باشم نه ژورنالیست یا جامعه شناس یا هر چیز دیگری… من آمده ام ــ مادامی که جهانِ من جهانی ست که تنها در معرض عشق همجنس هایم زیسته می شود ــ داستان های دیگری از جهان های دیگری هم بنویسم. از عشق های دیگر هم بنویسم… در مورد انواع روابط دیگر هم بنویسم. من نمی خواهم یکسر “نویسنده ی همجنسگرا” باشم. می خواهم فقط “نویسنده” باشم و واقعا کاش در محیط زندگی حرفه ای من آدم ها می فهمیدند که موضوع همجنسگرایی همه ی چیزی نیست که من با خودم در داستانم به جهان آنها برده ام. همانطور که گفتم ادبیاتم را نمی خواهم روی یک اقلیت متمرکز کنم (گرچه همیشه اقلیت ها برای من الهام بخش هستند به سبب انواع روابط و مناسبات شان) و این به صورت خود به خودی اتفاق می افتد. و من می دانم که این رویکرد، از احساس عمیقِ “برابری خواهی” نشت می کند… برای من “برابری” و “امنیت” اهمیت فوق العاده دارند. نباید با اغراق کردن در مورد مسائل عادی مثل همجنسگرایی، بین ما دیوار بالا برود. نباید با اغراق کردن برای خودمان یک قلعه بسازیم و در آن زندانی شویم؛ قلعه ای که در نهایت در آن تنها خواهیم بود.
پس چرا در رمانت – درست برخلاف منظومه حسنک – تلاش کردی در ابتدای اثر ذهن مخاطب را ببری سمت همجنسگرا بودن شخصیت اصلی رمان؟ آیا ممکن نیست این شائبه را ایجاد کند که تو در پی برجسته سازی هویت همجنسگرایانه هستی؟
نه. اتفاقا این دقیقا در ادامه ی همان روند است که در مورد حسنک هم صادق است. یکی دو موضوع باید روشن شود. اول این که من هیچ تلاشی نکردم که ذهن مخاطب را ببرم به نقطه ی همجنسگرایی. واقعا من این داستان را مثل باقی شعرهایم آنی و خود به خودی نوشتم. اما می خواهم این را روشن کنم که آن سه جمله ی کوتاه را شما باید پیوسته در نظر بگیرید؛ “من بیست و یک سال دارم. من همجنس گرا هستم. من آفتاب بعد از ظهر را دوست دارم”. همه ی موضوع دقیقا همین “دوست داشتن آفتاب بعد از ظهر است”. اتفاقا موضوع همجنسگرایی در این رمان خیلی عادی تر و رقیق تر از حسنک است. راویِ من خیلی ساده از این موضوع می گذرد و حتی اگر در مصاحبه های قبلی من دیده باشی از من ایراد گرفتند که چرا راوی داستانم فقط در ابتدای داستان از همجنسگرایی اش حرف می زند و دیگر در ادامه ی کار، همجنسگرا نیست. حالا من می خوام بگویم هم این نقد اشتباه است به نظرم و هم این که این برداشت به وجود بیاید که راوی در همان اول کار می خواهد مخاطب را ببرد به موضوع همجنسگرایی… موضوع برای من طور دیگری است. راوی خیلی ساده و صادقانه خودش را در سه جمله ی کوتاه اول معرفی می کند. یعنی کد می دهد از زندگی اش. می خواهد ما بدانیم او چطور زندگی می کند و در معارفه ی اولیه بلافاصله بعد از “من همجنسگرا هستم” این جمله می آید که “من آفتاب بعد از ظهر را دوست دارم” این یعنی راوی از “همجنسگرا بودنش” می گذرد؛ رد می شود. این یعنی همجنسگرایی دقیقا به اندازه ی سن آدم و یا علاقه اش به آفتاب بعد از ظهر عادی است و بیش از این لازم نیست در موردش جدل کرد یا حرف زد. گرچه، راوی تا پایان داستان همجنسگرا می ماند اما فشار همجنسگرایی نه او را و نه ما را خفه نمی کند. واقعا راوی در یک حد نُرمال از زندگی اش حرف می زند. و کاش این تابو این قدر برای همه ی ما بزرگ نبود تا می توانستیم درباره ظرفیت های دیگر یا ایرادهای دیگر کتاب حرف بزنیم.
وقتی بخواهی درباره یک معلم یا یک زن بنویسی آیا باز هم در آغاز اثر این طور معرفی اش می کنی؟ از انبوه تعریف هویت ها دلیل تاکیدت بر همجنسگرایی چه بوده است؟
چرا می گویی یک زن یا یک معلم؟! انگار زن و معلم را کسانی غیر از همجنسگرا می دانی، فکر می کنی آنها عادی هستند و یک همجنسگرا غیرعادی ست؟ مگر یک همجنسگرا نمی تواند یک زن باشد یا یک معلم؟ یک همجنسگرا با یک زن یا یک معلم برای تو چه تفاوتی دارند؟چه فرقی دارد که یک نفر درباره ی چه کسانی با چه گرایش هایی بنویسد؟ “زن”، “همجنسگرا”، “یهود” و “اسرائیل”، “جنگ”… یا هر چیز دیگر… مهم این است که خوب بنویسی من اگر بخواهم درباره ی هر کس دیگر با هر گرایش و مختصات دیگر بنویسم، طوری می نویسم که در آن لحظه های نوشتن به ذهنم می رسد و البته به تصاویر هم متکی هستم.
درست است که در تعریف هویت خود باید بین ابراز تعلق به گروه بندی های خنثی مثل “معلمی” و گروه بندی هایی که تداعی گر روابط نابرابر قدرت هستند نظیر “زن بودن” و “همجنسگرا بودن” تفکیک قائل شویم، اما می خواهم بدانم اصلا یک نویسنده می آید در آغاز کارش بنویسد: من یک غیرهمجنسگرا هستم؟
خب، می فهمم چه می گویی. حق داری اما استدلال من را هم بشنو؛ یک نویسنده در آغاز کارش نمی نویسد من غیر همجنسگرا هستم! اما من این را در آغاز کارم نوشته ام. می دانی چرا؟ چون غیر همجنسگرا بودن، یک مدل زندگی پیچیده، ترس خورده و رانده شده نیست در حالی که زندگی یک همجنسگرا ملغمه ای از همه ی این هاست؛ پیچیدگی، ترس و رانده شدن. و کسی که چنین سبکی برای زندگی دارد (سبکی که با آن به دنیا آمده) سزاوار این هست که بخواهد با کسی از زندگی اش حرف بزند، و در ابتدای کار نشان بدهد که چه جور زندگی ای دارد. غیر همجنسگرا بودن کار دشوار و پیچیده ای نیست، اما همجنسگرا بودن یک مسئله ی غامض ست. حتی در کشورهای آزاد هم که به پشتوانه ی قانون از همجنسگرایان حمایت می شود، باز به این معنا نیست که آن ها لزوما زندگی های نُرمالی داشته باشند بین مردم. به هر حال همجنسگرا بودن یک حالتی از زندگی است که تو مدام باید در آن بی گناهی ات را به همه ثابت کنی؛ باید به خانواده ات ثابت کنی که هرزه نیستی و قصد نداری آبروی آن ها را به باد بدهی. باید به دوستانت ثابت کنی به صرف همجنسگرا بودن به آن ها و روابطت با آن ها دیدِ کثیفی نداری… باید به دولت ثابت کنی که وجود داری!… به حکومت باید ثابت کنی که مجازات عشقبازی تو، مرگ با طناب دار نیست… این ها و هزاران چیز بزرگ و هزاران چیز کوچک دیگر باعث می شود که راوی من در ابتدای روایتش به ما نشانی بدهد که با همجنسگرا بودنش چه مدلی از زندگی به او تحمیل شده. و این ها غیر از این است که پیش تر هم اشاره کردم؛ زندگی اقلیت ها به خاطر همین مختصاتی که بخشی از آن را عنوان کردیم، بک جور زندگی ست با پتانسیل فوق العاده ای برای نوشتن و باز هم نوشتن!
می دانیم که در ادبیات کلاسیک ایران هم برخلاف تصور بسیاری، همجنسگرایی بازتاب درخور توجهی داشته است. با اینهمه مایلم بدانم نظر تو درباره پرداختن به همجنسگرایی در ادبیات کلاسیک و معاصر چیست؟
درباره ادبیات معاصر پاسخ روشن است؛ در ادبیات معاصر همجنسگرایی همان طوری مطرح شده که من مطرح کردم.. همین قدر ساده و طبیعی. فعلا من تنها کسی هستم که در ادبیات معاصر این موضوع را در این حد و اندازه مطرح کرده و متنی تولید کردم که بی سابقه است. متنی که گم و گور نشد. فراموش نشد. امیدوارم بتوانم باز هم یک کارهایی بکنم. اما به هر حال اگر چه من تنها هستم در ادبیات معاصر. اما در ادبیات کلاسیک فارسی هم ذائقه! های زیاد و مهمی دارم. حافظ… سعدی… مولوی… به هر حال امیدوارم که (اگرچه در این عرصه فعلا علی کوچیکه هستم که با حوضش تنها مانده) اما بتوانم یک کارهایی بکنم و چند داستان خوب و پاکیزه را در این جهان کثیف منتشر کنم تا شاید متن من یک جمعیتی را تسکین بدهد. کاش متن من طوری باشد که آدم ها را تسکین بدهد/ خودم را تسکین بدهد.
و اما برگردیم به سئوال تو . خب همه ی ما به وضوح داریم در آثار مهم ترین شاعران شش هفت قرن گذشته یکسر تغزل و عشق ورزی یک مرد با مرد دیگر را می بینیم. دکترشمیسا با آن تحقیق مهمی که تحت عنوان ” شاهد بازی در ادبیات فارسی” منتشرکرد و بعد هم جمع آوری شد، همه ی کدهای معاشقه ی غول های ادبیات ایران را با پسران شناسایی کرده و به ما نشان داده. دکتر شمیسا در همان کتاب عنوان می کند که ادبیات غنایی ما به یک اعتبار ادبیات همجنسگرایی است. به استناد همین ها که اشاره کردم می شود فهمید که همجنس خواهی و ادبیات همجنس خواهانه تا چه میزانِ بالایی نُرم و حتا دلخواه جامعه ی ایرانی بوده.
خب حالا من هم در این عصر با “من سبز می شوم…” با “منظومه ی حسنک” با “منظومه ی دشت سفید” پلی زده ام به ادبیات غنایی فارسی در شش هفت قرن پیش که ادبیات عشق ورزی پسرها و مردهاست با هم… و ادبیاتی است که به عقیده ی من همه ی ادوات آن از بنیان همجنس خواهانه است. این میان من هم پیام خودم را فرستادم. متنی تولید کردم که خود به خود محصول خونسردی من در قبال همجنسگرایی است… اکثر اجداد شاعر من با این ادبیات زندگی کرده اند… خوابیده اند… بیدار شده اند و عشق ورزیده اند. چرا من باید این سنت را بشکنم؟! نه، من هم شیفته ی این ادبیات هستم مادامی که تا حدی هم به نقایص آن آگاهی دارم.
فضاهای سوررئالی که در رمانت و در حسنک خلق کرده ای چندان به عناصر ادبیات داستانی فارسی نزدیک نیست بلکه از فضایی چندفرهنگی وام گرفته شده اند.آیا عمدی در کار بوده تا پلورالیسم فرهنگی – ارزشی را دربرابر یکسان سازی های رایج تبلیغ کنی؟
بله، المان های کار من شبیه به داستان نویسیِ فارسی نیستند. المان های من ذهنی هستند و در ذهن من، فرهنگ داستان نویسی فارسی عموما یک فرهنگ بسته، متصلب، و غیر پویاست. این فرهنگ عموما نمی تواند در خودش شرافتمندانه “دیگری انگاری” و “قضاوت” را کنار بگذارد. نمی تواند شجاعانه اعلام کند که ــ من در خودم گرفتار شده ام و به هیچ بستر زبانی دیگری نمی توانم منتقل شوم! این میان چیزی که هست این که من به زبان فارسی مجهزم تا چیزهایی را به تصویر بکشم که اصلا فرهنگ ایران یا آن را نمی شناسد یا می شناسد و به خودش دروغ می گوید. همیشه این را گفته ام. تنها چیزی که من را یک نویسنده ی ایرانی نشان می دهد، زبان فارسی است که من با آن می نویسم. وگرنه هیچ اشتراک دیگری با این فرهنگ احساس نمی کنم. من وقتی دارم به فارسی می نویسم طوری است که انگار دارم مفاهیم و اشکال متنم را به فارسی ترجمه می کنم. یعنی در ذهنم با یک زبان غیر فارسی فکر می کنم و داستان می سازم. دیالوگِ من با خودم و در خودم فارسی نیست. من از یک فرهنگی می آیم که خودم بنیانگذارش هستم. فرهنگی که خوشبختانه تفاوت دارد با فرهنگ ایرانی. به هر حال این است که من در خودم، خودم را نویسنده ی فارسی زبان نمی دانم. من در فضایی که برای خودم ساخته ام، زندگی می کنم. فضایی که شوربختانه امن نیست و مدام به آن تعدی و تعرض می شود. یک طرف حاکمیت. یک طرف جامعه ی ورشکسته ی ایرانی که می خواهد تاوان شکست و ترس خودش را از تو بگیرد؛ تویی که ورشکسته نیستی و داری جهان خودت را سامان دهی می کنی…
وقتی به زبان فارسی می نویسی یعنی یک نویسنده فارسی زبان هستی. مستقل از آن که با گفتمان و فرهنگ حاکم بر ادبیات فارسی همخوانی داری یا نه. وانگهی، آیا به نظر تو با عناصر فرهنگی ایرانی نمی توان در این فضایی که تو می نویسی و به این سوژه ها که تو می پردازی پرداخت؟
می شود پرداخت اما آن متنی که با المان های فرهنگی ایرانی به طرح این سوژه ها و فضاها بپردازد، ــ به لحاظِ ظرفیت و توانی که متن من برای معرفی خودش دارد ــ به کار من شبیه نخواهد بود!
به همین دلیل سوررئال می نویسی؟
برای شما سورئال است، من دارم رئال می نویسم. اما اصلا نمی دانم به این ــ به قول شما ــ “سورئال” پرت شده ام یا از آن گریخته ام. یا شاید از همین واقعیتِ موجود ــ که بی رحمانه واقعی ست ــ گریخته ام؟!… نمی دانم. معلق و سرگردانم؛ مثل داستان هایم که بین وَهم و خیال و واقعیت معلق و سرگردان هستند. به هر حال من این واقعیتِ کثیف را نمی خواهم. من از هر چه که هست احساس توحش و نیستی می گیرم… من مأیوس شده ام و این جور وقت ها چقدر همه ی ادبیات بیهوده و خالی به نظر می رسد؛ همه ی دنیا……
ولی همین چند دقیقه پیش گفتی که داری جهان خودت را سامان می دهی. چقدر زود مأیوس شدی.
مأیوس نشدم. من پیشتر هم مأیوس بودم. یأس برای من چیز تازه ای نیست. و اما این را هم باید بگویم که “یأس من” خیلی تفاوت دارد با “ورشکستگیِ یک جامعه”. من جهانم را نومیدانه سامان می دهم و این به معنای ورشکستگی نیست. ورشکستگی یعنی تو همه چیزت را باخته باشی. یعنی این که حتی بخواهی دیگران هم همه چیزشان را ببازند تا تو بتوانی در یک محیطی که در آن نوع غریبی از برابری! وجود دارد و همه مثل هم همه چیزشان را از دست داده اند، زندگی کنی و ابلهانه احساس برابری کنی؛ یک نوع برابری که مطلوب هم نیست اما برای ورشکسته ها مطلوب است! من چیزی را جز امید از دست نداده ام. تازه حتی این نومیدی با همه ی توش و توان بی حدش نتوانسته من را “کاملا” از پا در بیاورد. من داشته هایم را نباخته ام و روی پاهای خودم ایستاده ام… .