میترا* ـ دالاس

صبحی دیگر در سلول انفرادی سالن آسایشگاه، آسمان هر روز از پنجره کوچک سلولم با من از دنیای آبی خود سخن میگفت. وقتی به پرواز کبوترهای پشت دیوار سلول نگاه می کردم، خود را زندانی تر می دیدم. تاریکی و رنج و شکنجه۹ سال زندان مانند غباری شفافیت نگاهم را گرفته بود.

در گوشه ای از سلول نشسته بودم، نظم و ترتیب سلول را مرور می کردم، همه چیز مرتب بود. ساعتی از زمان صبحانه ــ که تکه نانی و پنیر و چایی که پر از کافور بودـ نمی گذشت. صداهایی نارسا از سر بند می آمد. صدای طنین مردی را می شنیدم. وحشت جیره روزانه ما بود که مردان نگهبان مسئول آن بودند. در سلول هایی باز و بسته شد. به سلولم نزدیک می شدند.  امروز دیگر چه  می خواهند؟ 

در سلولم باز شد و من که آماده ایستاده بودم، قامتم را استوار نمودم و مانند همیشه ترس را قورت دادم. مجتبی بود!  نگاهی به من و سلولم کرد. در لحظه سکوت مرا با نگاهش می آزمود. سلول را تمیز می دید و مرا راحت و کمی مضطرب.

پرسید”چند مدته انفرادی هستی؟” جواب دادم حدود ۶ ماه .

پرسید”حاضر هستی تقاضای مرخصی بنویسی؟” سریع جواب دادم آزادی حق من است چرا باید تقاضای مرخصی بنویسم.

نگاهی سنگین و پر از نفرت به من کرد.  نگاهش در من ایستاد در نگاه من حرفی برای زدن نبود. گفت پس بمان در این سلول برای همیشه… از در سلول بیرون رفت و لحظه ای دوباره ایستاد، سرش را کمی برگرداند که چیزی بگوید ولی در آهنین سلول را چنان محکم بهم زد که هنوز صدای طنین اش در وجودم می پیچد. هنوز ایستاده بودم.

او به من می گفت تو چه بی خبری از بیرحمی ما، مضمون کلامش این بود: ما هزاران انسان را با شقاوت تمام به خون کشیدیم و رفقای پسرتان که زنده مانده اند را با اتوبوس برای نوشتن توبه نامه به هتل می بریم. زندان خالی شده است، آثار جنایت پوشانده شده است، وحشتی دیگر نمانده برای نمایش و فقط چند ده تایی از شماها در این سلولهای پنهان.

 

به راستی من کجا ایستاده بودم. ما و دوستان پسرمان هر کدام به گونه ای از پل باریک مرگ گذشته بودیم و رنج و درد این راه سخت و طولانی برای همیشه در زیر پوستمان خوابیده است.

فردای آن روز مرا برای بازجویی صدا کردند. این بار چشمانم بسته بود، گرمای تابستان لبانم را خشک کرده بود. انتظار بازجویی ها و اضطراب های روزانه روح و بدنم را می فرسود. بعد از کشتار تابستان ۶۷ اوقاتی می شد که انگار همه بچه هایی که قربانی شده بودند همه اش با من سخن می گفتند. آنها زنده بودند یا من مرده زنده بودم.  مردی جلو آمد و پرسید” تقاضای مرخصی می نویسی؟” گفتم، نه. بی تفاوت دور شد.  دیگر چیزی برای آنان در آن دریای خون که به راه انداخته بودند اهمیتی نداشت، نه ی  من، آره ی من، دفاع من،  توبه ی  من.

وقتی به خود آمدم خود را در اتاقک ورودی اوین یافتم، اولین و آخرین مکان در اوین برای زندگان.  زن نگهبان از من خواست اسمم را بنویسم و امضاء کنم.  می دانستم این آخرین امضاء من در آن روز در اوین است. نگهبان سیاه پوش بدون  آنکه بخواهد سکوت تاریکی را بشکند پرده سیاه، بلند و ضخیمی را کنار زد. نور خورشید از درز آن اتاقک مرا به بیرون از صحنه اوین برد.

من در صحنه خیابان بودم.  من متعلق به دنیای زندان و مبارزه و ایدئولژی بودم. این چه نوع آزادی بود که به من داده شده بود؟ تنها جلوی زندان اوین ایستاده بودم. هیچکس مرا نمی دید.

ماشینها در رفت و آمد بودند. خانواده ها در سمت دیگر خیابان در صف ایستاده بودند، به دنبال مادرم گشتم و او را نیافتم. به دنبال راهی برای رفتن به خانه مان افتادم. کمی خیابان را بالا و پایین رفتم، به در و دیوار اوین می نگریستم.  چادر سیاه را در هوا پیچاندم و با بغض زیر بغلم گذاشتم، حلقه ترس هنوز گلویم را می فشرد.  ماشینی جلوی پایم ایستاد.، نگاهی به راننده کردم به ظاهر زنی شیک و مدرن بود.  سوار شدم و در صندلی عقب نشستم و در را محکم بستم.  قدمی دیگر از اوین دور می شدم. خیلی زود فهمیدم که راننده فرستاده اوین است. بدون آنکه سرم را برگردانم می دیدم  از اوین محل همیشگی شکنجه و مرگ دور می شوم.

اما من وجودم در آنجا خانه کرده بود. صدای بچه ها، رنجها، خنده ها، بازجویی رفتن ها، شلاق خوردن ها، دیدن پای زخمی زنان و مردان، جدایی ها و با هم نفس کشیدن ها. به تهران نگاه می کردم و به زندگی روزانه مردم. در لحظاتی دوباره به آموزشگاه برگشتم و در فضای سلول ها دوباره شروع به زندگی کردن کردم.  آرزو داشتم مهین قادر بود زنده بماند. او را درحمام یافتم، به وضع دلخراشی سعی کرده بود خودکشی کند. چگونگی مرگ او دردی فراموش نشدنی برایم بود.

راننده حرف می زد و من او را نمی شنیدم.  من در بند پایین بودم که زهره را برای اعدام صدا زدند، همه پایین پله ها ایستاده بودیم. در لحظه ای زهره  به پله دوم پرید، رو به من کرد و گفت تاریخ ما را قضاوت خواهد کرد.  زهره جان تو درست می گفتی. و ما ترا تا آخرین لحظه نگاه کردیم. تو  به بالای پله های بند رسیدی. نگاهمان کردی.  چه دلتنگی ای! ترا اعدام کردند.

ماشین جلوی خانه مان ایستاد. گذشته لحظاتی مرا فراموش کرد. پسر ۵ ساله خواهرم جلوی خانه بازی می کرد. بلوز قرمزش چقدر  قشنگ بود. با چشمان سیاه و براقش مرا نگاه کرد و فریاد زد خاله آمده، خاله آمده. دست تکان دادم. خندیدم فقط خندیدم و دیدم زندگی هنوز زیباست.

 

 

*میترا از زندانیان سیاسی سابق است.