بسیاری از سایتها و روزنامه ها و همچنین تعدادی از مفسرین مشهور، از اینکه در سفر آقای پوتین به تهران سهم ایران از دریای خزر از۵۰ درصد به۱۱ درصد رسیده است، اظهار نگرانی کرده و آن را همردیف با از دست رفتن هفده شهر ایران در جنگ فتحعلیشاه با اوروس آن زمان دانسته اند در حالی که به نظر من این دو ماجرا هیچ ربطی به هم ندارد. آن نتیجه یک جنگ بود و این نتیجه یک رفراندوم زیرآبی است!

آقای پوتین که از طرفداران پروپاقرص دموکراسی زیرآبی است، قبل از سفر به تهران، یک رفراندوم دریائی انجام داده و از ماهی ها پرسیده بود نظر شما در این تقسیم بندی چیست؟ مایلید تبعه روسیه باشید و در تورهای نرم و نازک صیادان روسی بیفتید یا تورهای زمخت و بی قواره و نتراشیده و نخراشیده صیادان ایرانی را ترجیح می دهید؟

برای انجام این نظرخواهی، آمارگیران مادرمرده روسی، شناکنان و دربدر دنبال ماهی ها می دویدند و از آنها تقاضا می کردند یک دقیقه بایستند، و مثل بچه آدم رای خود را به صندوق بیندازند، اما ماهی ها به تصور اینکه این ماموران همان متخصصان نیروگاه اتمی بوشهر هستند و می خواهند کلک جدیدی سوارکنند، فریب کلمه رفراندوم را نمی خوردند و به این سوی و آن سوی می گریختند.

آمارگیران بالاخره با کمک قلابهای بسیار ظریف، موفق شدند عده کمی از ماهی ها را متقاعد کنند که سرنوشت خود را به دست تقدیر نسپارند و شخصاً آن را به دست بگیرند!

با این وجود ۹۹ درصد ماهی هایی که به قلاب افتاده بودند در ورقه رای، به یک ضرب المثل قدیمی اشاره کرده و نوشته بودند: دیگی که برای من نجوشد، می خواهم سر سگ در آن بجوشد.

تعدادی از ماهی ها نیز جواب داده بودند ایرانی ها آدم را کباب می کنند و می خورند در حالی که شماها ما را برای مزه ودکا می خواهید و دو تا گیلاس که انداختید بالا دیگر پخته و نپخته اش برایتان فرقی نمی کند، بنابراین ما علاقمندیم به تور صیادان روسی بیفتیم که جزغاله نشویم و در حقیقت عاقبت بخیر شویم!

در مورد ۶۶۰ میلیارد متر مکعب نفت و گاز تخمینی زیر دریا نیز همین ماهی ها اظهار عقیده کرده بودند که وقتی ما تبعه روسیه باشیم، بدیهی است نفت وگازی را هم که اجداد ما با هزار زحمت مثقال مثقال تولید و از ترس ایرانی ها زیر دریا مخفی کرده اند، به روسیه خواهد رسید!


ادبیات نفرت…

من از کودکی عاشق ترانه های ایرانی بودم، می شنیدم، زمزمه می کردم و برخی از آنها را نیز بازسازی می کردم، اما نمی دانم چرا در سالهای اخیر، اخلاق خرابم فاسد شده و از ترانه های خارجی بیشتر خوشم می آید؟ عربی و ترکی و هندی و اسپانیائی اش فرقی نمی کند. همینقدر که نفهمم خواننده چه می گوید و چه می خواند برایم کافی است!

تصور می کنم دلیلش این است که خواننده خارجی هرچه که می خواهد بخواند و ترانه سراهایشان هرچه که می خواهند بسرایند، من در عالم خیال، خیال می کنم دارند مهربانی را ترویج می کنند، دوست داشتن را تعمیم می دهند و می سرایند که زندگی چقدر خوب است، از محبت خارها گل می شود و خلاصه مفهوم ترانه هایشان این است که :

سرکه نه در راه عزیزان بود،

بار گرانی است کشیدن به دوش.

یادش بخیر، زمانی سعدی دور شدن معشوقه را این گونه توصیف کرده بود که:

در رفتن جان از بدن،گویند هر نوعی سخن

من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم می رود

اما حالا! برخی از شعرا و ترانه سراهای ما می سرایند که:

ـ : برو برو دیگه نمی خوامت… مرده شور ریختت را ببره…..وووو!

و باز سعدی در غزلی دیگر سروده بود که:

از در درآمدی و من ازخود بدر شدم

گوئی کزین جهان به جهانی دگر شدم

و شاعر قرن بیست و یکمی می سراید:

ـ :هی منو تهدیدم نکن که میرم

یه چیزی هم دستی میدم نباشی ! وووو

و اگر در بر همین پاشنه بچرخد یکی دو سال بعد برخی از ترانه سراهایمان خواهند سرود که:

ـ : وایسا ببینم پدرسو….. ببخشید. بعضی از ترانه سراهای آینده آنقدر بی ادب خواهند شد که آدم ناچار است با وجود آنکه مخالف سانسور است، حرف ها و ترانه هایشان را سانسور کند!

اما بی انصافی نکنیم، فرض می کنیم رئیس جمهورمان پول نفت را اشتباهاً برده باشد سر سفره دوستان خارجی اش، ولی او که به ترانه سراهایمان یاد نداده است که شعرهایشان را پر از برو گمشو دیگه نمی خوامت و از این حرفها بکنند؟ مگر اینکه بگوئیم چون ترانه ها از زندگی مردم سرچشمه می گیرد، به خاطر زندگی شیرینی! که برایمان درست کرده اند، نفرت و بیزاری که بر زندگی مان حاکم است، در اشعار و ترانه هایمان نیز راه یافته و ترانه ها را به نفرت نامه ای آهنگین مبدل کرده است؟

دوستم که برادر تنی اش تنها هستی اش را که یک خانه بود از چنگش درآورده است، با خشم به یکی از ترانه سراها گفته بود شماها باعث شده اید تا نفرت جای محبت را بگیرد و حتماً برادر من نیز تحت تاثیر اشعار شماها چنین بلائی سرمن آورده است؟ و ترانه سرا جواب داده بود خیر قربان، ما تحت تاثیر کاری که برادر شما و امثال او کرده اند قرار گرفته ایم و چنین اشعاری می سرائیم!


چرا خودمان نخوریم؟

بیننده ای تلفن کرده بود به یکی از تلویزیونها و می گفت آقا رفته بودیم به یکی از این سفره خانه ها غذا بخوریم، عکس بسیار بزرگی از سید حسن نصراله زینت بخش دیوار سفره خانه بود و می پرسید چرا باید عکس چنین شخصیت سیاسی را به دیوار یک سفره خانه در تهران زد؟

در این برنامه جواب درستی به این سئوال داده نشد در نتیجه خبرنگار شهروند در تهران به سراغ این سفره خانه رفت و دلیلش را کشف کرد.

صاحب سفرخانه می گفت آقا شاید باور نکنید، این عکس فروش ما را دو سه برابر کرده است، چون مردم با دیدن آن دو برابر معمول غذا می خورند و ما هم بسته به انصافمان، یک کمی بیشتر از دو برابر از آنها پول می گیریم.

خبرنگار ما پرسید ممکن است بفرمائید چرا مردم با دیدن عکس ایشان دو برابر غذا می خورند؟ صاحب سفره خانه با لبخند توضیح داد: راستش پزشکی که یک بار به این رستوران آمده بود با دیدن شکم های برآمده مشتریان، نگران سلامتی تهرانی ها شده بود و به ما توصیه کرد که اگر عکسی از یک شخصیت چاق و گردن کلفت که همه او را می شناسند به دیوار بزنید، مردم آخر و عاقبت پرخوری را می بینند و مراقب خورد و خوراک و سلامتی خودشان خواهند بود و ما هم همین عکس را که در اختیارمان بود انتخاب کردیم و به دیوار زدیم، اما ظاهراً نتیجه کار برعکس بوده است چون مردم وقتی چشمشان به عکس ایشان می افتد می گویند ببین پول مفت چکارش کرده و توی دلشان می گویند چرا بگذاریم مالمان را دیگران بخورند و خودمان نخوریم؟ در نتیجه ته بشقاب را که لیسیدند داد می زنند داداش یه پرس چلوکباب اضافه، و ما هم جواب میدیم نوکرتیم، حاضره!


نگاهی طنزآمیزبه تاریخ

همیشه دیگران مقصراند!

عجب آدمهائی هستند این آلمانی ها، با وجود اینکه سالهاست با ما ایرانی ها در تماسند، درست بشو نیستند.

این حضرات به محض اینکه اشتباهی می کنند می آیند توی تلویزیون و جلوی چشم میلیون ها نفر اعتراف می کنند که بله من اشتباه کرده ام و مسئولیتش را هم به عهده می گیرم. در حالی که هزاران بار دیده اند و شنیده اند که آدم! وقتی اشتباهی کرد باید بگذارد گردن دیگران و خودش را راحت کند، ولی مگر به خرجشان می رود؟

اشتباهات را به دیگران نسبت دادن و گناه ها را به گردن این و آن انداختن از هنرهائی است که چون باید با ظرافت عمل کرد، جزء صنایع مستظرفه به حساب می آید. هنر و صنعتی که ما ایرانیان از دیرباز فرا گرفته ایم، جزء تاریخمان است و خوشبختانه کاملا به آن تسلط داریم.

نادرشاه پس از آنکه پسرش رضاقلی میرزا را به تصور آنکه علیه او توطئه کرده کور کرد، پی به اشتباهش برد، فهمید عجولانه قضاوت کرده و پسر نازنینش را از نعمت بینائی محروم کرده است، اما برای شاه مقتدری چون او کسر شأن بود که بگوید اشتباه کردم، در نتیجه گناه آن را به گردن بزرگان و درباریان انداخت و گفت اگر شما وساطت کرده بودید من پسرم را کور نمی کردم و به همین علت عده ای از آنان را نیز به مجازات های سنگین محکوم کرد.

در کتاب خاطرات اعتماد السلطنه ده ها بار می خوانیم که به امر قبله عالم فلان کس را طناب انداختند، شقه کردند، گچ گرفتند یا قهوه قجری خوراندند و جالب است که در تمام موارد وقتی ناصرالدین شاه از کرده خود پشیمان می شد و می فهمید اشتباه کرده، گناه را می انداخت به گردن درباریان و برای راحتی وجدانش! آنها را مجازات می کرد و می رفت می خوابید.

خود من پریشب وسط میهمانی وقتی دیدم همه دارند کفشهای مرا نگاه می کنند و لبخند می زنند، متوجه شدم یک لنگه اش سیاه است و یک لنگه اش زرشکی بلافاصله گناه را انداختم به گردن خانمم و گفتم اگر وقتی من داشتم کفش می پوشیدم نگفته بودی زود باش دیر شد، من حواسم پرت نمی شد و کفشهایم را لنگه به لنگه نمی پوشیدم!

اگر شما تا به حال از این کارها نکرده اید باید در ایرانی بودن خود شک کنید! این ترفند را به کار ببرید، خیلی جالب است.