فردا ۱۷ دیماه است. چهلویکمین سالگرد مرگ غلامرضا تختی. از چند روز پیش تلویزیون مدام برگزاری مراسم یادبودش را به همت! اداره کل تربیتبدنی شهرری زیرنویس میکند.
شماره ۱۲۱۳ ـ پنجشنبه ۲۲ ژانویه ۲۰۰۹
اعتماد ملی ـ هیوا یوسفی: فردا ۱۷ دیماه است. چهلویکمین سالگرد مرگ غلامرضا تختی. از چند روز پیش تلویزیون مدام برگزاری مراسم یادبودش را به همت! اداره کل تربیتبدنی شهرری زیرنویس میکند. هر سال در همین روز در "ابنبابویه" مردم به یاد پهلوان اخلاق و جوانمردی ورزش ایران جمع میشوند. مراسم هر سال تقریبا مثل سال گذشته است. فقط نام مدیرانی که قرار است قول بازسازی آرامگاه را بدهند و چند ماه بعد یادشان میرود، تغییر میکند. مدیرانی که همه هنرشان سردادن شعارهای اخلاقی در چنین روزهایی است. امسال سومین سالی است که ابنبابویه بدون خانواده تختی (پسرش بابک و نوهاش غلامرضا) میزبان میهمانان جهان پهلوان است. سه سال پیش بابک ـ که هیچگاه دل خوشی از این مراسم و از بالا و پایین پریدنهای تبلیغاتی مدیران ورزش ایران در مراسم سالگرد نداشت ـ برای ادامه زندگی به آمریکا رفت.
طنز تلخی است. فرزند جهانپهلوان تختی و نوهاش ـ که اتفاقا همنام پدربزرگ است ـ در کشوری زندگی میکنند که ما هر روز آرزوی "مرگ" حکومتش را فریاد میزنیم. غلامرضا تختی حالا در آمریکا زندگی میکند. در سایت اینترنتیاش کریسمس و سال نو میلادی را با عکسهایی از کاجهای تزئینشده جشن میگیرد. از "هالوین" مینویسد و عکس کدوتنبل به ما نشان میدهد.
غلامرضا تختی در آمریکا آرامآرام بزرگ میشود و به فرهنگ آمریکا آرامآرام خو میکند. او که باید بیش از هرکسی شبیه پدربزرگش باشد و احتمالا هم هست، هزاران کیلومتر از ایران دور شده. حقیقت تلخی است برادر!
او که حالا ۱۴ ساله است و به سختی تلاش میکند در غربت همچنان غلامرضا تختی بماند، سال پیش در چنین روزهایی از یاد پدربزگ نوشته بود. این یادداشت کوتاه، سرشار از غم و شوق و لبخند و اشک است:
"دیروز سالگرد پدربزرگم بود و ما نبودیم. آن سالهایی که بودیم مامانم و بابام شیر و موز میآوردن مدرسه. بعد از مدرسه هم، من و مامانم میرفتیم خانه مادربزرگم و صبر میکردیم تا شب که بابام بیاد از ابنبابویه و حسینیه ارشاد… تلویزیون روشن بود اما پدرم را نشان نمیدادند. این بود که همه خیال میکردند بابام نرفته. ما مجبور بودیم به تلفنها جواب بدهیم و بگوییم که بابام آنجا بود. بعد همه فهمیدند که چرا بابام را نشان نمیدهند، با اینکه او از همه بلندتر و پرزورتر و قشنگتر است و تازه فرزند جهانپهلوان هم هست…
من اینجا که آمدم به مادرم گفتم هیچکس مرا نمیشناسد و من چطور بروم مدرسه؟ تو ایران همه میدانستند من کی هستم اما اینجا چه کسی میفهمد؟ مادرم گفت چه بهتر، خودت باید کاری کنی که همه تو را بشناسند. این بود که درس خواندم خیلی. تو زبان انگلیسی اول شدم، بین دانشآموزان آمریکایی توی سه کلاس ریاضی اول شدم و توی چهار کلاس علوم اول شدم و خیلی جایزه گرفتم؛ تازه بهخاطر اینکه به یک بچه چینی کمک کردم کارت مخصوص به من دادند و تازه آنوقت بود که فهمیدم من هم کمی خوب هستم. بعد یکی از معلمها به من گفت درباره شب یلدا کار کنم، تحقیق کنم. کردم. دیدم چقدر قشنگ است شب یلدا. همانوقت دلم میخواست بیایم ایران اما مادرم همینجا شب یلدا گرفت و خلاصه بعد از این تحقیق معلمم جلوی همه به من گفت تو با آن قهرمان ایرانی که توی اینترنت اسمش پر است چه نسبتی داری…؟ گفتم نوه او هستم. همه برگشتن به من نگاه کردند و از آن روز کارم سه برابر شده. یکی برای خودم درس میخوانم یکی هم برای اینکه نگویند نوه جهانپهلوان چیزی سرش نمیشود.