همه چیز با نفت شروع شد. ما که کاری نمیکردیم. مثل تمام روزهای گند دیگر به دیوار خشتی باغ لالی تکیه داده بودیم و پیک میزدیم که ناگهان «ولی» درآمد که از درختان نفت می چکد. واقعن هم نفت میچکید. شمیم گفت:کی نفت به درختان داده؟ روح الله گفت: من که گفته بودم. این داستان با نفت شروع می شود. قراره این را با باغ زاغو یکی کنند. اول نفت می ریزند تا خشک شدن را موجه جلوه کنند. که یکی نگه چرا درخت را سبز می برید.
شمیم گفت: درخت را سبز می برند دیگر. تمام باغ های انار را همین طوری خشک کردن و بعد به جایش ساختمان های حوزوی….
ولی پرید توی حرفش: مثل باغ زاغو.
و ساختمان پشت دیوار را نشانش داد که دیگر باغ نبود. مقبره ای با چشمانی جیوه ای که زل به ما تابلوی کاشی کاری اش را نشان می داد:
پژوهشکده ی مطالعات راهبردی و توسعه ی جهان اسلام
معصومه گفت: این دیگر چه جور جایی است؟
معصومه نمی دانست. معصومه تازه وارد بود. حالیش کردیم که از وقتی این ساختمان بالا رفته باغ نشینی ما هم به مشکل برخورده و مجبوریم جایی بنشینیم که در تیررس پنجره های ساختمان نباشد.
ـ باغ لالی تنها باغی ست که سالم مانده خانم.
وقتی قیچ از راه رسید و گفت که دارند شربت می دهند فهمیدیم خبری است. به هر حال همه چیز با کشف نفت آغاز می شود. وقتی بوی نفت بلند شود معلوم است که باید منتظر خبری بود. روز افتتاح بود و این به ما می گفت که پاتوق واقعن از دست رفته و لالی را به زودی از ما خواهند گرفت. پاتوقی که ده پانزده سال حفظش کرده بودیم و هر غلطی میخواستیم میکردیم درش، حال داشت مقابل چشممان رنگ میباخت. نشده بود هیچوقت کسی مزاحممان شود. حتی لالی، باغبان باغ هم با این که سالها بود کسی او را ندیده بود هیچ پاپیچ نشده بود. روح الله میگفت مرده است و شمیم همیشه میگفت وقتی سرزمین ویران را میخواند او را حس میکند که لابه لای انارها به او گوش میدهد.
شمیم سومین عضو گروه بود که حتی صبح ها هم توی باغ می پلکید. انار سوخته جمع می کرد تا همانجا کلبه ای با آن ها علم کند. همانطور که سعدی و الیوترا ممزوج زمزمه می کرد روسری اش را به شاخه ها گره می زد، می نشست انارهای سوخته را با چسب قطره ای به هم می چسباند.
قیچ یکبار همان روسری را دیده بود که پریده بود توی باغ. بچه محل ما نبود اما وقتی فهمید که آنجا چه می کنیم زور زد یک جور خودش را میان ما جا کند. با آن همه کله خرابی سعی می کرد خودش را علاقمند به کتاب نشان بدهد و زیر آسمان پیکی بالا بزند. با این حال هیچوقت نشد که کتابی را درست و درمان بخواند. هر چه می دادی دستش شعری از شاملو می چسباند تنگشو قال را می کند.
بعد از خدمت روح الله بود که پنجمین آدم از راه رسید. روح در آموزشی با او آشنا شده بود و سرهنگ صدایش می زد و دائم به او می گفت کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد. «ولی» عرق نمی خورد. سیگار هم نمی کشید. خوره ی کتاب بود. پدر بزرگش در نوفل لوشاتوی قم یک انبار کتاب برایش به ارث گذاشته بود.
ششمین عضو گروه را هم همین سرهنگ به جمع ما معرفی کرد. درست در روزی که بوی نفت تمام باغ را پر کرده بود و ما از ترس افتتاح ساختمان و چشمهای جیوهایش خودمان را به دیوار خشتی باغ چسبانده بودیم. معصومه چادری بود. البته چادری بودن در این شهر چیز عجیبی نبود، اما این که معذب باشی توی جمع و هی خودت را چادر چاقچور کنی بحث دیگری بود. خصوصن که از وقتی آمده بود مدام به سگک آهنی کفش پاشنه بلندش ور می رفت و هیچ نمیگفت.
حالا که فکرش را میکنم میبینم تمام اینها نشانههایی بود که ما را به سمت آن ماجرا هل میداد.
وقتی روحالله گفت که قرار است باغ زاغو را به باغ لالی متصل کنند اولین کسی که مخالفت کرد معصومه بود.
ـ ممکن نیست کوچهای را بتوانند غصب کنند شهر هرت است مگر؟
قیچ گفت: دک! چطور نمی تونن؟ اونا هر کاری که بخوان بکنند می کنن مادر…
حرفش را خورد.
ما با ته مانده ی عرقی که توی بطری بود بازی می کردیم. دوست نداشتیم این پسین هیچ وقت تمام بشود. واقعن هم فکر می کردیم آخرین پسین دنیاست.
روح الله گفت: دیگر هیچ جایی نمی شود قایم شد همه جایش دید دارد به باغ.
شمیم گفت: آخرین باغ این شهر.
قیچ گفت: باغ که هست ولی همش نفت داده بالا.
لیوانش را یک ضرب بالارفت.
ولی گفت: انار خشکیده!
هر وقت حرفی به تلخی می کشید همین را می گفت. انارهای سوخته ای که روی درخت ها بود و معلوم نبود چرا آن طور می شوند. شاید هم به پیشواز نفت می رفتند.
قیچ گفت: بیست سی تا بنز شیشه دودی اومده از تیرون.
ولی گفت: گور پدرشون.
روح الله گفت: یادمه هر وقت می خواستیم بریم توپمون رو از روی پشت بومی بیاریم هزار تا فحش و دری وری می دادن که خجالت بکش دید داری به خونه ی نامحرم. حالا یک خروار دید ساختن روی محل و صدای کسی درنمیاد.
گفتم: صدای کی دربیاد. بدتر از ایناش بوده که هیچی نگفتن. مگه وقتی ناصر گم شد کسی چیزی گفت؟ یادت نرفته که چطور چو انداختن که غرق شده.
معصومه گفت: ناصر زلفی؟
به سمت معصومه چرخیدیم. او از کجا می دانست؟ معلوم بود که تمام داستان را ولی به او لو داده. چرا نداده باشد؟
قیچ گفت: بچه ی با معرفتی بود معصومه خانم. همیشه می رفت تو رودخونه قدم می زد. یکبار به روح الله گفته بوده این تنها رودخونه ی توی دنیاست که آدم می تونه توش قدم بزنه و غرق نشه. اون موقع هنوز پارکینگ ماشین نشده بود. ولی خب غرق شدن در رودخونه ی خشک به قول داداشمون مسخره است.
روح الله گفت: ولی مردم باور کردن. بیچاره آرزوش این بود که تا تهش بره. می گفت تهش سفیدی است. ته قمرود می دونید که دریاچه نمکه.
از توی ساختمان صدای صلوات آمد. گردن کشیدم.
شمیم گفت: نترس اون طرف ساختمان هستن.
روح الله سیگارش را روی خاک خاموش کرد: ولی از فردا تمامش روشن میشه. این جا دیگه فینیش!
شمیم گفت: ای بابا! یه جای دیگه پیدا می کنیم. اصلاً حصار می کشیم.
ولی گفت: خیلی دلم می خواد برم توی اون ساختمون و بشاشم به جشنشون.
معصومه دستش را گذاشت روی پای ولی.
قیچ گفت: کی اومده نفت داده به اینها؟
باز بوی نفت آمد و راه نفسم را بست.
روح الله گفت: نفت که باشد همین است. منتظرم تمام بشود ببینم چه میکنند.
شمیم گفت: خدا را شکر کن که نفت هست وگرنه خونمان را میریختند پای این انارها.
گفتم: هیس!
و فکر کردم صدای ساختمان لحظه ای ساکت ماند تا به ما گوش بدهد.
ولی کبریتی آتش زد و به سوختنش خیره ماند. معصومه با گوشه ی چادرش بازی می کرد.
روح الله گفت: دو سال تمام دیدیم این ساختمون چطور بالا رفت و دم نزدیم حالا شب افتتاحش داریم جوش می زنیم. هممون این شکلی هستیم. ما که ادعامون می شه مثلاً صبر کردیم تا این جوری بشه. دلمون رو هم خوش کردیم به این که نه بابا کتابخونه می شه، چه می دونم فرهنگسرا می شه، ال می شه، بل می شه و می دونستیم که هیچ ساختمون جدیدی توی قم نیست که به حوزه ربط نداشته باشه. تموم باغ های انار رو خراب کردن و آدم از سودان و سومالی وارد کردن به عنوان طلاب خارجی ریختن توش.
ولی گفت: چکار می تونستیم بکنیم خب؟
گفتم: داد نزنید بابا! صداتون می ره توی کوچه!
ـ بیاه! حالا داد هم نمی تونیم بزنیم. قبلنا همدیگرو جرواجر هم می کردیم کسی نبود بگه خرت به چند.
شمیم گفت: اگه فردا با رنگ روی دیوارش یه چیزی ننوشتم.
قیچ گفت: من پایه ام. رنگش با من.
روح الله پقی خندید: رنگ؟ لابد هم سبز!
شمیم گفت: رنگ نه اسپری. بهتر از جوالدوز به تخم زدن است.
روح الله دستی به گونه های شمیم کشید. شمیم خودش را کنار کشید. من سیگاری آتش زدم. قیچ بطری دیگری برداشت و برای خودش ریخت. از توی ساختمان صدای صلوات بزمانه ای به گوش می رسید. صداها کم کم شل تر می شد.
قیچ گفت: دک! نکنه اونا هم دارن به سلامتی می زنن.
شمیم گفت: آدم مخش می گوزه. توی هیچ کتابی این کابوس نیست.
روح الله گفت: یکی باید بنویسه.
قیچ طوری گفت کی؟ که انگار قرار بود همین حالا کاتب را تعیین کنیم. اصلاً ما چکاره بودیم. نویسنده هایش باید می نوشتند.
گفتم: ما چکاره بودیم. نویسنده هاش باید می نوشتند.
ولی خندید گفت: نویسنده هااااا..» و باز هم خندید و معصومه با چادر دلش را پوشاند.
روح الله گفت: محض اطلاع! اساتیدتقویم را که یادشان هست؟ چه شد؟
تقویم نابلدان را می گفت. رمانی جمعی که من و روح الله نوشتیم. بعد شمیم چیزهایی به آن اضافه کرد و دست آخر ولی که ویرایشش می کرد فصلی به آن اضافه کرد. دست آخر شعری از قیچ هم درش گنجانده شد و این طور شد که فصل ها را جدا کردیم و هر کس روایت خودش را نوشت. داستان پنج بچه محل بود درباره ی ناپدید شدن همسایه شان که برمی گشت به داستان زلفی خودمان. خب توقع نداشتیم کسی چاپش کند. همین طور هم شد. ولی بود که سماجت کرد. فرستاد برای دایی اش که در لندن بود. دو روز بعد خان دایی به او زنگ زد و گفت که دایی جان! کسی تره هم برای این ها خرد نمی کند. دنبال دردسر نیستند. شما هم نباشید. ناشرهای خارج کشور برای آمد و شد به ایران فقط چیزهایی را چاپ می کردند که همان خطوط قرمز داخل کشور را رعایت می کرد.
-چه مرگمان شده که زندهایم؟
ولی بود که میغرید و کبریت میکشید.
ـ چرا نمیکشیم خودمان را؟
اولین باری نبود که از خودکشی می گفت. شده بود که درباره ی چیستی حذف فیزیکی و ترور خود به دست توانای خویشتن به قول خودش گپ بزنیم، اما این بار فرق داشت. آنقدر که سکوتی سنگین حکمفرما شد و تنها صدای جشن افتتاح و پکیدن انارهای پوک بود که توی هوا لابه لای بوی نفت می گشت.
ـ ما اضافی هستیم اگر رنجی نبود دنجی هم نبود.
و با این جمله ی قصار سکوت را شکست. همان وقت بود که معصومه بلند شد کیفش را برداشت و سرگذاشت به آن سمت باغ. هوا تاریک شده بود و معصومه با چادرش توی تاریکی غیب شد.
بعد قیچ زد زیر گریه.
شمیم گفت: چت شد؟
قیچ گفت: به انارها نفت داده اند.
روح الله گفت: یک انار سوخته چه طعمی می دهد؟
ولی گفت: معصومه است؟
معصومه بود که نرفته برگشت. می دوید سمت ما:
ـ یکی پشت دیوار است.
از لرز صدای او بود که صدامان را خوردیم. قیچ خزید سمت در. سعی کردیم از ترک های روی دیوار توی کوچه را ببینیم که نشد.
ولی گفت: مامور نبود؟
معصومه سر تکان داد. اگر می ریختند توی باغ کلکمان کنده بود.
گفتم: پاشید بطرها را بریزیم پای انارها. گفتم امروز نیاییم.
شمیم گفت: چرا پای انارها؟
گفتم: قاطی بوی نفت می شود.
گفت: من نمی کنم.
می خواستم جوابش را بدهم که قیچ مثل جن از ته باغ ظاهر شد. صورتش مثل گچ سفید:
ـ هاشمی.
اولین چیزی که گفت این بود.
با لال بازی گفتیم هاشمی چه؟
گفت: «هاشمی» و ادامه اش را نمی گفت. چرا منتظر ادامه اش بودیم، نمی دانم.«ولی» سنگی پرت کرد طرفش و آن وقت بود که گفت: رفسنجانی.
همه برگشتیم دیوار را دیدیم و بعد ساختمان را و بعد همدیگر را.
روح الله گفت: این مزخرفات چیه؟
قیچ گفت: به حضرت عباس…رفسنجانی است… تو کوچه.
ولی گفت: هاشمی رفسنجانی؟
قیچ سر جنباند.
گفتم: چرا مسخره بازی درمی آوری؟
قیچ گفت: به جان ننه آقام…
ظهور سران مملکت در کوچه پس کوچه های قم چیز غریبی نبود. ممد ماست بند قسم می خورد که یکبار بازرگان و میشل فوکو به مغازه اش رفتند و دوغ خورده اند و تازه فوکو یک سکه ی فرانسوی به او یادگار داده است، اما هاشمی رفسنجانی در تاریکی چیز غریبی بود.
شمیم گفت: اشتباه نکردی؟
قیچ یکسره سر تکان می داد. لرزش گرفته بود شاید. سیگاری به او دادم.
گفتم: من هم خیلی وقت ها منتظری را در خیابان می بینم. ولی خودش نیست. می فهمی که؟
گفت: خودش بود.
شمیم گفت چکار می کرد؟
ـ سیگار می کشید.
گفتم: بابا این سرکارتان گذاشته. هاشمی که سیگار نمی کشد.
ـ تو از کجا می دانی؟
ـ توی هیچ عکسی نیست.
ـ چون توی هیچ عکسی نیست باید خودش نباشد؟
و بعد به حالت قهر دست کرد توی جیبم و سیگاری کشید بیرون.
روح الله چوبی خشک از درخت کند و روی زمین کشید: ولی شانس آورد خودش نبود.
شمیم گفت: حالا اگر خودش بود چه می کردی؟
روح الله گفت: یک چیزی بارش می کردم. روباهی است که دومی ندارد.
شمیم گفت: روباه بسیار چیزها می داند، اما خارپشت فقط یک چیز مهم می داند.
«ولی» توی تاریکی شنا می کرد.
بطری را برداشتم که خالیش کنم پای درخت که روح الله از دستم گرفت و قلپی سرکشید.
شمیم گفت به من هم بده.
هر کدام قلپی خوردند و گفتند تو دیگر زخم نزن به این بیچاره ها.
ولی هنوز روی زمین دست می کشید.
گفتم: چته ولی؟
گفت: سوئیچ ام نیست.
سوئیچ وانت بابایش بود که کله ی صبح می رفت میدان، میوه و سبزی بارش می کرد.
کنار روح دراز کشیدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم و سعی کردم باغ را با درختان سبزش به یاد بیاورم که دیدم نمی شود. انگار توی قایقی باشم و در دریایی از نفت غوطه ور.
– «ولی»! ولی
معصومه بود. پابرهنه بود. میان دریا.
– بیا! بدو!
«ولی» آمد. «ولی» رفت. ولی ندوید. بلند شد رفت. خزید رفت. وقتی می رفت گویی می دانست که خبری شده چون روی پا بند نبود.
بعد فقط صدای خفه ی «ولی» بود که از ته چاه شب بلند شد: معصوم؟ الاغ!
و چادرش را گرفت که نیفتد یا که بیفتد که دویدیم و آن وقت بود که معصومه داد زد: مگر همین را نمی خواستی؟ و مثل باد دوید بیرون.
ـ دزدی! دزدید!
رو کرد به ما و در ادامه ی آن الاغ، این ها را بار ما کرد.
گفتیم: دزد چی ولی؟ چی را دزدیده اند؟ وانت را؟
– هاشمی رفسنجانی را!
مثل قوطی های تن ماهی زنگ زده ای که سالها بود به کف باغ چسبیده بودند تنگِ هم سنگ، زنگ ماندیم جفتِ هم.
ـ چطور آخر؟
ولی گفت: «پشت وانت است شوخی نکند خدایا.» و بلند شد و این بار واقعن پرید.
گفتم: چی می گفت این؟
در آن تاریکی که هر دم سیاه تر می شد چشمان روح الله را می دیدم و شمیم را و قیچ را و انارهای سوخته را که به پاهای ولی دوخته شده بودند. هیچکدام دم نزدیم تا ولی برود برود و این کابوس تمام بشود که قیچ همه چیز را خراب کرد.
ـ «گفتم که خودش است.» و دوید دنبال دمب ولی.
و بعد خب می خواهید چه بشود. شمیم هم رفت دنبال دمب قیچ و روح الله هم باقی دمب خود را جست.
من آخرین کسی بودم که بی دمب از باغ پر کشیدم. وقتی می پریدم صدای شمیم را می شنیدم که مثل سربازی فریاد می زد: اگر قرار است باغ خراب بشود بهتر است همه چیز خراب شود.
این دیگر چه شعاری بود؟ چه مرگشان شده بود. امیدوار بودم بروم بیرون و وانت نباشد یا اصلاً هیچ نباشد و من از خواب بپرم و مادرم فریاد بزند لنگ ظهر است بچه!
اما مادرم فریاد نزد و وانت هم از قضا سرجایش بود. با برزنتی که همیشه بر باربند داشت. انگار هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. امیدوار بودم نباشد، رفته باشد یا وقتی سوار می شدم می دیدم همه اش شوخی بوده و برایم دست گرفته اند و همانطور سیخ مانده بودم وسط کوچه که ولی استارت زد و صدای استارت کل مغزم را می جوید. زبانم خشک شده بود و صدای قلبم را می شنیدم که همپای موتور وانت می دوید. چراغ های وانت که توی صورتم افتاد کسی سوت زد.
قیچ بود. درهای برزنتی را انداخته بودند. وقتی پریدم بالا دیدم که روی گروگان را با چادر معصومه پوشانده اند و روح الله و شمیم و معصومه مثل نماز میت بالای سر او نشسته اند و به او خیره اند. ولی گاز می داد و کوچه ها را یکی بعد دیگری طی می کرد و هاشمی روی کیسه یک دو و قنویت* و شلغم می جنبید.
جواد خودش را روی پای هاشمی انداخته بود.
گفت: جورابش ابریشم است.
گفتم: واقعن یعنی…
روح الله گفت: بشین می افتی.
گفتم: آخر کجا می روید؟ معصومه؟
معصومه چادرش را زیر نظر گرفته بود. گفتم: بعدش چه؟ چکار می کنید آخر؟
هیچکس دم نزد. ولی گاز می داد و جدی جدی فرمان را می چرخاند به سمت کجا. شاید می رفت نوفل لوشاتو.
گفتم: نفس می کشد؟
قیچ گفت: بیهوشش کرده با این.
و پاشنه ی کفش معصومه را نشان داد که کف وانت بود.
روح الله گفت: تو چت شده؟ مگر نمی خواستی کاری کنی.
گفتم: شما چتان شده؟ این هم شد کار؟ مسخره ها! نوشتن جواب نداد افتادید به آدم دزدی؟ آن هم این آدم؟ زده به سرتون؟
شمیم گفت: این هم داستان است.
گفتم: چه داستانی بچه!
ـ داستانی که با هم نوشتیم. این آخرش است. فصل معصومه است.
یک هویج از زیرم بیرون آمد.
گفتم: معصومه فصل تو کجا تمام می شود؟
معصومه گفت: رودخونه.
گفتم: غرقش می کنید؟!
معصومه گفت: آن رودخانه سالهاست که آبی ندارد.
نمی فهمیدم چه مرگشان شده. گفتم راستی راستی غرقش می کنند. همه اش می خواستم جوری بپرم بیرون و از این روایت خارج شوم. ولی وقتی «ولی» پیچید توی رودخانه ی آسفالت و در تاریک ترین قسمتش ایستاد و موتور را خاموش کرد باز هم خیال نکردم تمام شده.
تنها وقتی که آیت الله را کول کرد وبیرون برد آن وقت بود قیچ داد زد: وارطان سخن نگفت آقای هاشمی!
معصومه فصلش را حتم با این شعر قیچ به پایان می برد.
شمیم گفت: درست همان جایی که ناصر گم شد.
وانت راه افتاد و آسفالت نورانی کف رودخانه مثل نوار نقاله ما را درون خود غرق می کرد.
قنویت*: کلم قمری