سه شنبه ۲۱ دی ماه
شب نکیر و منکر آمدند. بازجویی چندین ساعت طول کشید. غروب از بارگاه کبریایی باز برای بازجویی آمدند. یاد بازجوهای بند ۲۰۹ زندان اوین افتادم. الان می فهمم بازجویی توام با تهدید و شکنجه چه مزه ای دارد. تصمیم دارم شب بخواب یکی از مسئولان بی ربط بروم و درباب ملاطفت بیشتر با محبوسان زندان های کشور خوابی از امام راحل نقل بکنم.
چهارشنبه ۲۲ دی ماه
بازجویی بی وقفه ادامه دارد. از دیروزی ها (نکیر و منکر) خیلی بهترند. گفتند شانس آورده ای که به خاطر جنگ و ترور و کشت و کشتارهای فراوان در جهان، نکیر و منکر سرشان شلوغ است. مثل همه بازجوهای دنیا، این ها هم اختیارات تام دارند. و تمام تصمیم گیری ها بر اساس گزارشات بازجوها گرفته خواهد شد. نمی دانم واقعیت ها را خواهند گفت یا مثل بازجوهای خودمان پرونده سازی خواهند کرد. یکی شان گفت: پرونده قطوری داری. نفهمیدم خوب است یا بد. پرسیدم تخفیف شامل حالم خواهد شد. جواب نگران کننده ای شنیدم. گفتند به دلیل این که خواننده نماز میت، دعای مغفرت در حق ات نخوانده، ممکن است تخفیف شامل حالت نشود. دلم برای امام تنگ شده. گفتند صبر کن چند روز دیگر نزد ایشان خواهی رفت. بی صبرانه منتظرم.
پنجشنبه ۲۳ دی ماه
شب جمعه به خواب مهدی رفتم. دلم برای عفت و فاطی تنگ شده بود اما گویا به خاطر پارازیت هایی که روی خانواده ما انداخته اند، خواب ها قاطی پاتی شده اند. در خواب بسیار عصبانی شدم. چون شنیدم که “طرف” خودش بر جنازه ام نماز میت خوانده و عمدا دعای مغفرت نخوانده. با داد و بیداد پرسیدم چرا اجازه دادید طرف، بر جنازه ام نماز میت بخواند؟ مهدی با گریه گفت بابا مگر از ما اجازه گرفتند؟
گفتم، بگو بابایم بخوابم آمده و گفته که نقل قولم از حضرت امام در باب انتخاب ایشان به رهبری نظام، جعلی بوده.
مهدی گفت می خواهی همه ما را با فرست کلاس بفرستند پیش خودت!
خیلی ترسیدم. بیدار شدم دیدم در صحرای برهوت هستم و برادران بازجو بالای سرم ایستاده اند.
جمعه ۲۴ دی ماه
به نگهبان گفتم امروز جمعه است اجازه بدهید بروم نماز دشمن شکن جمعه. نگهبان قاه قاه خندید و گفت: این دنیا از دوست و دشمن خبری نیست و سگ صاحبش را نمی شناسد. عصری رفتم هواخوری. پشیمان شدم چون هوا بسیار گرم بود و خوردن نداشت. پرسیدم چرا اینجا اینقدر گرم است. گفتند تازه اولش است و در ثانی از هوای آلوده اهواز و تهران خیلی بهتر است اقلا ریزگرد ندارد.
شنبه ۲۵ دی ماه
نگهبان دلش به حالم سوخت و اجازه داد قبل از نهار بروم پیش یار دیرینم حضرت امام. همینطور که منتظر تشریف فرمایی حضرت امام بودم دیدم یک نفر را آویزان کرده اند قیر داغ بر حلقش می ریزند. چندشم شد و رویم را برگردانم. آنطرف تر با قیف یه حلق یک نفر دیگر واجبی داغ می ریختند. پرسیدم پس حضرت امام کی تشریف فرما می شوند. گفتند صبرکن الان می آید. ناگهان از ترس خشکم زد. دو نفر زیر بغل امام را گرفته بودند و به محض این که به من نزدیک شدند پرتش کردند روی زمین و گفتند یار دیرین ات را آوردیم. حضرت که تقریبا جزغاله شده شده بود، زیرچشمی نگاهی به من انداخت و با تعجب پرسید، اکبر لاکن اینجا چه می کنی؟ با گریه گفتم مگر شما را به بهشت نبرده اند؟
حضرت مثل دیوانه ها خندید و گفت: پرسیدند مگر برای مردم فلک زده ایران بهشت به ارمغان آورده باشید که در این دنیا توقع بهشت داری؟
گفتیم لاکن ما روح الله هستیم، گفتند جهنم هم از سرت زیاد است. و دومرتبه مثل دیوانه ها خندید. از آخر و عاقبت خودم ترسیدم و فرار را برقرار ترجیح دادم.
یکشنبه ۲۶ دی ماه
شب مهدوی کنی و موسوی اردبیلی آمدند. و با تعجب گفتند، انتظار هرکسی را جز تو داشتیم. فکر می کردیم طرف، زودتر کلک اش کنده می شود.
گفتم این بی شرف تا کلک همه را نکند، شرش کم نخواهد شد.
مهدوی کنی گفت شنیده ام نزد باریتعالی برایت سوسه آمده و عمدا دعای مغفرت نخوانده. گفتم دستگاه باریتعالی چرا باید به حرف یک همچو ابلیسی گوش بدهد؟
موسوی اردبیلی گفت: یواشتر، ابلیس شاکی می شود و از دستت به باریتعالی شکایت می کند. پرسیدم چرا؟
مهدوی کنی گفت: چون ابلیس خیلی بدش می آید اگر کسی “طرف” را به ایشان تشبیه کند.
پرسیدم جا منزل شماها کجاست؟
گفتند ما در طبقه چهارم جهنم هستیم. سه طبقه بالاتر از حضرت امام. ایشان در چاه ویل تشریف دارند.
مهدوی کنی گفت: سید احمد هم اینجاست. شاید فردا با سعید امامی بیاید اینجا، همان کسی که واجبی داغ بر حلقش می ریختند سعید امامی است.
گفتم بخشکی شانس آن دنیا واجبی این دنیا هم واجبی. و اضافه کردم، پس جمع تان جمع است.
موسوی اردبیلی گفت: امام از وقتی فهمیده جمع جور شده از دستگاه کبرایی تقاضا کرده اجازه بدهند در جهنم جمهوری اسلامی تشکیل بدهد. اهالی جهنم هم به باریتعالی نامه نوشته اند که عذاب مان را بیشتر کنید اما اجازه ندهید عده ای جهنم در جهنم درست کنند.