یک ورق از دفترچه‌ام  

پوست می‌کند مرا

شقه می‌کند، می‌گذارد روی کنده 

با ساطور می‌افتد به جان استخوان و گوشت

مشتری‌ها در صف نزدیک می‌شوند به پیشخوان

– گوسفند است یا گاو؟

– اختیار داری مادر!

پیرزن یک کیلو سردست می‌خرد     

پیش از آن که بیندازدم توی دیگ 

چشمش می‌افتد به کاغذی

که گوشت در آن پیچیده شده 

با خطی آشنا.

 

دریغا، اشک من. . .

 

مرا به گریه میاور!

که طاقتم طاق است

در این بهار بی دیدار یار

بهاری چنین  دور از دیار

این بهار در اشک من گشته بسیار.

پرندۀ بی‌نام!

در کوچه‌اند به بازی هیاهو کنان کودکان

مرا که بازی از من گم شده‌ست و کودکی کوچه

دگر به گریه میاور!

پرنده بار دگرخواند از آشیان پریشان برگ‌ها

رنگ آفتاب و باغچه لرزید

درون خویش به دریائی ناپدید می‌شدم تبعید.