نوشته زیر پیشگفتاری است به قلم زندهیاد «سهراب رحیمی» که در کتاب تازه منتشر شدهاش؛ «همنشین باد و سایه» آورده شده است. این مقدمه را خودش به هنگام انتشار کتابی با نام: “کتابدار جنگ” به زبان سوئدی نوشته است و اکنون همسرش، آزیتا قهرمان آن را و شعرهای کتاب «همنشین باد و سایه» را به فارسی برگردانده است.
اول ماه می۲۰۱۱ بیش از ۲۵ سال میشود که من خدمت ارتش را ترک کرده ام. چندی پیش عکسی در فیسبوک از دوران جنگ بین ایران و عراق گذاشتم. در این عکس من با لباس سربازی در یک جیپ روباز نشسته ام. وقتی که زیر عکس نوشتم در کدام گردان بوده ام و این صحنه مربوط به چه زمانیست بسیاری از دوستان هنرمند ایرانی و شاعران توجه زیادی به عکس نشان دادند و اینکه چگونه در طول دوران جنگ؛ از دست دادن دوستان زیادی را تاب آورده ام. دوستان جوان و انسانهای باارزشی که مجبور شدند در این درگیری شرکت کنند.
یک هفته بعد از گذاشتن عکس در فیسبوک کسی با من تماس گرفت و برایم نوشت که او مرا در این عکس میشناسد. من اما به طرز مبهمی خاطرهای از او در ذهن داشتم؛ اما نامش را (اسی) به آسانی و بیدرنگ به یاد آوردم. او برای من تعریف کرد در جنگ بر اثر گازهای شیمیایی مجروح شده و هنوز نیازمند استفاده از داروهای شیمیایی بی شمار است که باید روزانه مصرف کند تا بتواند به زندگی اش ادامه دهد. با این وجود او توانسته بود؛ به تدریس در دانشگاه تهران مشغول شود. وقتی عکس او را دیدم به یاد آوردم و او را شناختم؛ او دو سال از من بزرگتر بود، اما به نظر میرسید که بیست سال از سنش پیرتر است.
بعد از آن، نامه های دیگری در فیسبوک برایم رسید. سربازی که میگفت این عکس را او از من گرفته است. وقتی او زمان این عکس و جزییات را شرح داد او را نیز به خاطر آوردم. او جوانی از مناطق کوهستانی بود و توانسته بود از مرز ترکیه عبور کند. یک مرد شجاع واقعی بود. فکر میکردم او مرده است، اما وقتی نامش را گفت او را به یاد آوردم؛ علی. بعد مجبور شدم دوباره خاطره بدن لت و پار شده او را بین هزاران مصدومی که در عقبنشینی پشت سر رها کردیم به یاد بیاورم. همه مطمئن بودیم که او بر اثر خونریزی مرده است. سرتاسر بدن او پر از ترکشهای انفجار بود. او توانسته بود زنده بماند، اما به قیمت جنون.
او یک معلول جنگی بود و برای من نامه ای فرستاد که هیچ از متن آن سر در نیاوردم، اما چون او را میشناختم؛ میتوانستم در ذهن معنایش کنم. سعی کردم چیزهایی را که او در نامه اش نوشته مجسم کنم. او حوادثی را از آن شب در مارس ۱۹۸۵ شرح داده بود. شبی که دشمن در جزیره مجنون ما را محاصره کرد. ما صدها هزار نفر بودیم. چهل هزار نفر مردند و ده هزار نفر در طول سه روز زخمی شدند. عراقیها با بمباران و سلاح شیمیایی و بمبهای خوشه ای، راکتها، توپ خانه و تانک ما را محاصره کرده بودند. من دراز کشیده؛ خودم را در زیر زمین پنهان کرده بودم؛ در گودال کوچکی در بیمارستان صحرایی که ما در حال ساختن آن بودیم. علی آخرین نفری بود که من قبل از این که فرمانده دستور عقب نشینی بدهد دیدم. ما با آمبولانسی پر از آدمهای مرده و زنده و زخمی به سمت حمیدیه گریختیم. عراقیها موفق شدند که چهارصد متر مربع در خاک ایران پیشروی کنند، جایی که من علی را گذاشتم و گریختم تا زنده بمانم.
علی برای من یک بار در هفته نامه مینوشت. نامههایی که فقط به جهان خاص خود او تعلق داشت. او خودش را یک پرنده مجروح زخمی میدید در روزهای بی شماری که او دیگر تصویر واضح و روشنی از آن نداشت، اما او ماشین جیپ توی عکس را یادش بود. بعضی از روزها ذهنش پر از آگاهی در مورد زمان و فضا بود و میتوانست جایگاه خود را در جهان واقعی درک کند و موقعیت خود را بفهمد. هیچ وقت جرات نکردم که جوابی به نامه های طولانی او بدهم. برایم سخت بود که دوباره در این مسیر حرکت کنم و خاطرات را دوباره به یاد بیاورم، اما میتوانم اعتراف کنم من همیشه به علی خیانت کردم؛ این را خوب میدانم. به جای جواب هر نامه برای او یک شعر فرستادم. او میگفت شعرهای من برایش تاثیر آرامش بخشی دارد. شاید فقط من آن همه به او نزدیک شدم و توانستم با جملههای شعری، غذایی برای روح او نیز فراهم کنم. این طور به نظر میرسید که او تنها برای این در این دنیا است تا غذا و شعر بخورد. شاید جز شعر همهی چیزهای دیگر میتوانست برای او یک رنج و توهم دردآلود و گیج کننده باشد؛ همهی جوانی برباد رفته اش و مردمیکه نمیتوانستند او را به جا بیاورند و یا به عنوان سربازی بشناسند که هشت سال در جریان جنگ ایران و عراق دورانی بسیار سخت را پشت سر گذاشته و اکنون رنجهایی را دوباره تجربه میکند.
وقتی انقلاب فرهنگی و پاکسازیها شروع شد درست همان وقتی بود که سربازهای عراقی منطقه هایی را در ایران فتح و به تصرف در میآوردند. کهنه سربازهای جنگ در مورد شرکت در جنگ دیگر میلی به صحبت ندارند. شاید پیشتر نیز این چنین بودند. حتا گاه ممکن است باعث شرمندگی باشد که از خاک سرزمین مادری خود دفاع میکردند. مردم به ما به شکل کسانی نگاه میکردند که با شرکت در جنگ به تایید موقعیت نظام کمک کردیم. من خود از کسانی هستم که به این دلیل در جنگ شرکت نکردم؛ ما فقط میخواستیم از مام وطن دفاع کنیم و بسیاری نیز مانند من بودند. همین و بس. ما باور داشتیم که به یک قهرمان تبدیل خواهیم شد. بیدرنگ بعد از این اتفاقات بود که بعضی از شغلها و امکان ادامه تحصیل فقط برای کسانی مهیا بود که در جنگ شرکت کرده باشند. عدهی بسیار زیادی هم مثل علی؛ تنها زمانی دیگران آنها را به حساب میآوردند که به بانک میرفتند تا حقوق بازنشستگی از کار افتادگیشان را سر برج بگیرند؛ آن وقت خود را یک شهروند افتخاری احساس میکردند.
جنگ تمام شد. حالا من در مالمو زندگی میکنم. نزدیک به ۲۵ سال است؛ اینجا هستم. حتا اینسوی مرزها هنوز خودم را در جنگ احساس میکنم. هر صبح که بیدار میشوم عضلاتم ورم کرده، دردی شدید در گردن و استخوانهایم دارم و هر روز با حمله های میگرنی درگیرم. در رشته پرستاری تحصیل کردم و با یک برنامه روزانه ثابت مشغول کار هستم. بعضی از من میپرسند چطور توانستم به نوشتن شعر ادامه بدهم وقتی سربازی بودم که در جنگ شرکت کرده است؟ چگونه انسان بعد از آن که در نبردهای بی شمار شرکت کرده و جان به در برده میتواند باز هم شعر بنویسد؟ من در نهایت میتوانم این جواب را بدهم: “جنگ هم یک شعر بود.”، شعری که ما به قیمت خون خود نوشتیم. تعداد زیادی را میشناختم که در بحبوحه جنگ شعر مینوشتند. بعضی از آنها با مرگ خود و دیگرانی با ادامه زندگی شعر خود را نوشتند. من یک تبعیدی هستم. یک شاعر مهاجر. یک کهنه سرباز در غربت. یک کارمند، یک پدر، یک همسر، یک پرستار، یک مترجم، یک منتقد ادبی، کسی که همه اینها او را به وجود آورده است. اما اکنون؛ چگونه همه چیز میگذرد؟ آیا خود را سرزنش میکنم؛ چرا در جنگ شرکت کردم؟ آیا جنگ را نکوهش میکنم؟ همه ما صلحی که میتوانست حافظ ما باشد در پشت سر جا گذاشتیم. صلح؛ تنها نگهبانی که میتواند یاریمان کند تا گذشته خود را به دست فراموشی بسپاریم.
چند شعر از سهراب رحیمی که برای نخستین بار به فارسی منتشر میشوند:
برگردان: آزیتا قهرمان
کوشک
زخمی که روی تنم دارم؛ میبندم
خون روی دست و موهایم جاریست
غروب در افق بیابان چه بی انتهاست
قوطیهای خالی کنسرو؛ جعبههای غذا را پرت میکنم
کمربند پاره و فرسودهام را پرتاب میکنم
فلاسک آب پرشده از خاک
چقدر طول میکشد تا از همین راه به خانه برگردم
هر سو میپیچم از هر جهت میروم
در آسمان صدای شعلههای آتش و رگبار گلولهها است
رفیقانم؛ عابدی، مومنی و ایرانپور را خاک کرده ام
تنها روی این تپهها سوگواری کردم
هر چه داشتم از دست داده ام و بیمارم
حتا ملافه ای نداشتم تا به دورتان بپیچم
لای همین پتوی کهنه باقی بمانید
دوباره خاک را پس میزنم
دستهایتان چه سرد است
صدایمان نکنید، ما همین جا میخوابیم
به همه آشنایان و دوستان سلام برسانید
تلگرافی بفرستید برای مادر و پدرم و بگویید آنها را میبوسم
میان بادی که در این صحرای بی انتها میچرخد
شعری برای اسی
وقتی خون بر زمین میریزد؛ وطن ِدرونم خون میریزد
وقتی خون پرنده میریزد؛ خون میریزد درونم؛ وطن
وقتی پرنده شیمیایی میشود؛ پرنده وطن را خونین میکند
در من وطنم خون میریزد؛ خون ِپرنده بر زمین وطن میریزد
زمینی که میخواست پرواز کند. خون ریخت و باقی ماند
ترکشهای سرخ؛ وطن درونم را از هم پاشید
سربازی که من بودم؛ پرنده ای که بر زمین شیمیایی دیوانه شد
گفتند ابله بمان. من ابله بودم
از سرزمینم خون میریزد و من در گودالها دست و پا میزنم
آیا میشود آدمی پرواز کند؛ پایکوبان روی زمین بخواند و برقص در آید
پیش از آن که آدمی پیر شود و موهایش یکباره خاکستری؛ پرنده؛ وطن؛
زمینی که روی آن هزار سال آوارگی کشیدم دیوانه بودم؛ سرباز وطن بودم من
ویران ـ وطن ـ وحشیانه
زمینی که مرا نمیخواست؛ مرا کشت. اما من که دیوانه بودم
نمیتوانستم بمیرم؛ وطن
چرا هنوز میان عکس روزهای جنگ به دنبال خویش میگردم
در عکس ماشین جیپی که من و تو سوار آن هستیم
شاعر بودم من ـ شاعرم هنوز ـ چیز دیگری ندارم.
وطن سرزمینی که در من خونریزی میکند؛ پرنده؛ شعرها اوج میگیرند
شبهایی که گریه میکند وطن
خون من ِتنها در این شبها میریزد
سرزمینم در اعماق فراموشی؛ در جستجوی خاطرات است؛ وطن
تنها همین کلمهها برای من مانده است؛ برادر، زمین
به من آب بده؛ آزادم ولی بالهایم شکسته؛ وطن
آزادی؛ فریاد زدم؛ وطن؛ شب نعره زد میان خاموشی.
وطن پرنده ای مانند شب است
پیر و جوانمان همه اینجایند؛ من یک سرباز درهم شکسته ام
عروسک بی ارزش؛ من؛ مترسک؛ وطن
اگر روزی گذارت به این طرف افتاد؛ قرصهای مسکن را یادت نرود؛ وطن
دیگر از گریه کردن دست کشیده ام؛ مجروح؛ وطن
من میروم؛ تو میروی؛ هردو به راه من؛ وطن
من ساکت میمانم؛ خاموش؛ و درسکوت خونم تا لحظه مرگ میریزد؛ وطن
میراث معاصر
تو ناگهان تبدیل میشوی
به یک رمان بیارزش
به یک زندگی بدون تاریخ
تو ناگهان دیگر هیچ اندوه و افسوسی نداری
چرا که وارث زخم و جراحتی
مرزها به سمت فراموشی حفر شدند
تو مبتلای خاطرات پنجاه ساله بودی
زیر پهنههای آب و آتش
با روایت گریز، مرور خاطرات ناممکن
تو یک رمان شدی
جمع کل تمام روزهای گذشته.