به یاد  منیژه معنوی پرست و با عرض احترام و ارادت به مادر منیژه معنوی و دیگر مادران دختران اعدامی سال شصت، شصت و یک، شصت و دو، شصت و….. 

 

یکی از روزهای آخر شهریور “پنجاه و نه” چند روز مانده به آغاز مدرسه ها در حالی که برگه ثبت نام در دستم بود گوشه ای ایستاده بودم. آن روزها دفتر مدرسه ای که مادرم ناظم اش بود حسابی غلغله بود. در آن شلوغی مسئله ثبت نامم را دوباره به مادر یادآوری کردم. مادرم فراش مدرسه “آقا ایوب” را صدا زد تا مرا به مدرسه خودم ببرد. آقا ایوب گفت، “ولی مگر قرار نیست دستگاه کپی را از اداره بگیرم؟” مادر با اکراه گفت: “باشه تا سر سعدآباد ببرش، بقیه اش رو خودش می ره” کمی ترسیدم اولین بار بود که باید تنها به جایی بروم.

با آقا ایوب از سرازیری جعفرآباد پایین آمدم به سر پل رسیدیم و بعد سر سعدآباد از او جدا شدم. من در حالی که سربالایی را می رفتم برگه های تکمیل شده مدرسه ام را دوباره خواندم: دبیرستان خوارزمی دخترانه (شمیران). به سر کوچه مدرسه که رسیدم آرام به ته کوچه نگاه کردم با دیدن دخترهای دیگر کمی جرات گرفتم و جلو رفتم. جلوی در مدرسه مرد فراش روی صندلی لم داده بود سلام کردم جوابم را داد ولی تا خواستم وارد شوم، خط کشی را جلوی من گرفت و گفت: “دختر جان اینجا راهنمایی نداره، فقط دبیرستانه، فکر کنم اشتباه کردی باید بری کوچه بالا، مدرسه…” که ناگهان دستانی بازوی چپم را فشرد و با خود به داخل مدرسه کشانید و با توپ و تشر به مرد گفت: خودش سواد داره و اول دبیرستانه، با تعجب دخترک را نگاه کردم، همسن و سال خودم بود ولی جسور و با دل و جرات، وسط حیاط مدرسه بازویم را رها کرد و گفت: چند روز پیش با مامانت تو دفتر مدرسه دیدمت تو هم مثل من مدارکت کامل نبود…

بعد از این که چند قدم جلو رفت برگشت و گفت: “در ضمن به مامان جونت بگو عوض این که این قدر به قر و فر و فکل سرت برسه، یه خرده به تغذیه ات توجه کنه تا اینقدر کوچولو نباشی تا با بچه دبستانی ها اشتباه بگیرنت،” هاج و واج ناجی خودم را تماشا می کردم و نمی دانستم از حرف هایش خوشحال باشم یا ناراحت.

 

روز اول مهر پنجاه و نه

اولین سالی که روسری برای مدرسه ها اجباری شده بود. خدا می داند با چه بدبختی روسری را روی سرم سفت کردم. مادر مرا تا سر کوچه مدرسه رساند و با هزار نصیحت و سفارش راهی ام کرد.

در کلاس مثل همیشه جایم ردیف اول بود. رفتم کنار دیوار نشستم، بعد از چند دقیقه همان دختر در را باز کرد و با سر و صدا وارد کلاس شد. دنبال جا در انتهای کلاس می گشت ولی نیمکت های عقب زود پر شده بود. تنها جای باقی مانده کنار من در ردیف اول بود. انگار که کسر شأن اش باشد با اکراه آمد و کنارم نشست بعد از چند لحظه تازه متوجهم شد انگار که جاخورده باشد، نگاه معنی داری بهم کرد و گفت: “اِ اِ اِ بازم که تویی… وااای حالا امروزو تحمل می کنم.” بعد رو به عقبی ها کرد و گفت: “ولی فردا باید یه جای درست و حسابی اون لژ بهم بدین.” بعد با شوخی و تحقیر به من و دفتر و مدادهایی که تمیز و مرتب روی میز گذاشته بودم نگاه کرد و گفت؛ “وای… آقا هادی راست می گفت تو نباید بیای دبیرستان. به نظرم تو باید تو همون کودکستان می موندی.”

طرح از محمود معراجی

به خاطر کار آن روزش نخواستم زهر حرفهایش را به خودم بگیرم، باز ادامه داد: “کوچولو اسم من منیژه است. حالا اسم تو چیه؟” با شنیدن اسمم چشم هایش را گرد کرد و بعد چهره اش در هم رفت و گفت: “وااای چه قدر تو سوسولی…  ” ولی باز هم از حرف هایش دلگیر نمی شدم. زنگ خورد و منیژه مثل فنر از جا پرید و نفهمیدم کی از کلاس بیرون رفت، من وسایلم را جمع کردم، ساندویچ ام را برداشتم و به حیاط رفتم. او را دیدم که وسط حیاط والیبال بازی می کرد، سرخ شده و آن قدر گرم بازی بود که هیچ چیز اطرافش را نمی فهمید. زنگ خورد و تا آخرین لحظه که ناظم مدرسه اسمش را صدا کرد، دست از بازی برنداشت. سر کلاس درست قبل از معلم آمد، گرم و عرق کرده وقتی کنارم نشست تازه یاد من افتاد گفت: “اِِِِِِ ا ا بازم تو… حسابی یادم رفته بودی.” از این حرفش رنجیدم. دلم نمی خواست از یادش بروم.

زنگ های تفریح با دیدن خوراکی هایم دستم می انداخت و می گفت: “واه واه چه غذاهای سالمی… یه وقت میکروبا نخورنت خانم جون. و دیگر حرف عوض کردن نیمکت و رفتن به ته کلاس را نزد و کم کم ساندویچ و میوه هایی را که تعارفش می کردم قبول کرد، من هم عادتم شده بود هر روز از هر خوراکی دو تا ببرم.

***

همان روزها جنگ شروع شد. شب ها آژیر و وضعیت قرمز و هول و هراس و زیرزمین. روزی سر کلاس صدای آژیر قرمز بلند شد، بچه ها به حیاط هجوم بردند، منیژه اول از همه بیرون دوید ولی من با ترس و آرام آخر از همه از کلاس خارج شدم چیزی که می دیدم باور نکردنی بود، بچه ها دست می زدند و یکصدا دم گرفته بودند: قرمز … قرمز… منیژه روسری اش را بالای سرش می چرخاند و با آهنگ بچه ها می رقصید و از ته دل غش غش می خندید، ناگهان سر و کله معلم امور تربیتی پیدا شد، بچه ها یکسره غیب شدند، منیژه سریع کنار من ایستاد، معلم امور تربیتی به طرفمان آمد و گفت: می بینید، عجب بچه هایی هستند؟ شما ندیدید کی  داشت می رقصید؟! منیژه فوری با قیافه حق به جانب گفت “ما تازه از کلاس آمده بودیم بیرون خانم، نفهمیدیم چی شد.”

معلم رفت و فقط خدا می داند منیژه با چه زحمتی خنده اش را کنترل کرد، بعد رو به من گفت: “نه بابا تو هم بعضی وقتا به درد می خوری ها”

فعالیت گروه های سیاسی جامعه به مدرسه ها هم کشیده شده بود، کم کم بچه ها چند دسته می شدند، منیژه طرفدار تندروترین دسته ها بود و در فعالیت هایشان شرکت داشت و در تظاهراتشان حسابی حنجره پاره می کرد. او با سه برادر بزرگترش همگی طرفدار همان گروه بودند و پاتوقشان خیابان جلوی دانشگاه بود.

آن روز دست و پایم ضعف می رفت، دهانم تلخ و بدمزه بود. گوشه دیوار کز کرده بودم. طبق معمول دیر آمد، کلافه بود، با سرو صدا نشست، نگاهم کرد، با همان نگاه حالم را فهمید و گفت: “اَ اَ اَه… اَ…ه حالم بده… این دیگه چه کوفتیه؟!! تکه نبات کوچکی از جیبش درآورد و به طرفم گرفت و گفت: “مثل اینکه تو هم حال نداری. بیا بذار دهنت شاید بهتر بشی.” و با خنده ادامه داد: “مادر بزرگم بهش دعا خونده.” نبات را گرفتم، به نظرم خیلی شیرین و لطیف آمد، راست می گفت، بهتر شدم.

خانه شان دو تا کوچه با خانه ما فاصله داشت، یک حیاط معمولی با باغچه رسیدگی نشده، مادرش خسته و شکسته به نظر می رسید، برادرش یعنی یکی از دایی های منیژه همان تابستان انقلاب گم شده و مادرش از آن به بعد حال و روزش اینطور شده بود.

اولین بار که به خانه ما آمد، دست و پایش را کمی گم کرده بود. با دیدن مقررات و نظم خانه ما گیج شده بود ولی کم کم که یخ اش باز شد، اول از همه رفت سراغ عروسک هایم که با نظم در ویترین چیده شده بودند، منیژه با احساس کودکانه آنها را برداشت و نوازش کرد، تعجب مرا که دید گفت: راستش هیچوقت عروسک درست و حسابی نداشتم، یعنی هر عروسکی که به خانه می اومد همون روز اول برادرهام “قصابی اش می کردن”.

در اتاق پذیرایی با دیدن پیانو جاخورد و آروم گفت: وااای سوسول تو پیانو می زنی؟ اگه برو بچه ها بفهمن وااای آبروم میره، بعد هم با مسخرگی شروع کرد به پیانو زدن و انگار بدش نیومده باشه گفت: راستی فرق دگمه های سیاه و سفید چیه؟

خندیدم: دگمه…؟  ـ : آره … دیگه… پس چی؟

***

در یک بعد از ظهر زمستانی که تازه برف شروع شده بود، بعد از تعطیلی مدرسه با التماس ازم خواست با هم بریم خونه بغلی مدرسه توپش رو پس بگیریم، گفتم: چه طوری روت میشه فکر کنم بار هزارمه … گفت: آره چی کار کنم دستم سنگینه روی توپ کنترل ندارم. گفتم: منو می خوای چی کار… ؟ جوابم را نداد و همینطوری دستم را می کشید که رسیدیم جلوی در حیاط همسایه مدرسه. زنگ را زد، بعد از چند لحظه پیرمردی تر و تمیز با قیافه ای جدی و کمی اخمو در را بازکرد منتظر بودم منیژه سلام کند و توپش را بخواهد ولی صدایی نیامد، هاج و واج مانده بودم که با صدای مهربان پیرمرد به خودم آمدم که گفت:

دخترم دنبال توپت اومدی؟ بله ای گفتم و بغضمو قورت دادم، پیرمرد به طرف حیاط رفت و بعد از چند لحظه با توپ و یک شاخه کوچک با دو تا خرمالوی رسیده برگشت توپ و خرمالوها را گرفتم و تشکر کردم، پیرمرد با لبخند در حالی که در را می بست جواب خداحافظی ام را داد. من عصبانی و دلگیر وسط کوچه ایستاده بودم که منیژه از پشت شمشادها پرید بیرون و قربان صدقه ام رفت و عذرخواهی می کرد ولی من خیال نداشتم ببخشم اش. از سعدآباد سرازیر شدیم یک خرمالو را از شاخه کند و با لذت شروع به خوردن کرد و گفت: ببخشید، ولی به خدا اگه منو می دید تکه پاره های توپم را بهم می داد، تورو خدا باهام آشتی کن.

به تجریش که رسیدیم چند قدم بیشتر نرفته بودیم که خشکم زد. منیژه رد نگاهم را گفت و روی پسرک لوسی که هر روز مزاحمم می شد ماند فوری گفت: همینه؟! همین پسره است که هر روز مزاحمت میشه؟ نترس، اصلاً نترس، پسرک با دیدن ما نیش اش باز شد منیژه با قدم های محکم بطرفش رفت و چند قدم مانده به پسرک دم دکه جگرکی ایستاد. پسرک چند قدم بطرفمان آمد. منیژه محکم گفت: بله…؟ فرمایش؟! پسر گفت: کسی با تو نبود. منیژه گفت: ولی اینجانب با شما بود و بعد با یک حرکت تند سیخ های جگرکی را برداشت و ناسزاگویان به پسرک حمله ور شد، پسرک بینوا پا به فرار گذاشت، من و رهگذران و مشتریان جگرکی هاج و واج صحنه را تماشا می کردیم. فقط خدا می داند آن لحظه چه قدر دوستش داشتم و در کنارش احساس امنیت می کردم. در حالی که خنده اش را کنترل می کرد، برگشت و سیخ ها را به جگرکی پس داد و مودبانه تشکر کرد و گفت: حالا بریم. به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتادیم، وقتی رسیدیم گفت: من نمیام یهو توی دلم خالی شد. گفتم: حالا کجا می خوای بری؟ گفت: باید برم جلوی دانشگاه… امروز خبرهاییه، توپ را به طرفم گرفت و گفت: لطفاً اینو فردا برام بیار. اصلا دلم نمی خواست ازش جدا بشم ولی اصرار نکردم می دانستم می رود و به حرفم گوش نمی دهد.

اردیبهشت شصت

مسابقه والیبال بین تیم کلاس اولی ها که ما بودیم و کلاس سومی ها به مرحله نهایی رسیده بود. نتیجه مسابقه به ضربه نهایی منیژه بستگی داشت. من برای موفقیت او چشم هایم را بستم و هزار تا شمع نذر امامزاده صالح کردم، چشمانم را که باز کردم به توپ کوبید و توپ هم محکم در زمین حریف خوابید، فریاد شادی ما به آسمان رفت. به طرف من آمد و سفت سفت بغلم کرد، بعد گفت: باید امروز جشن بگیریم، البته به روش من. بعد به طرف بوفه مدرسه رفتیم هر چی خوراکی غیرسالم و ممنوع بود خوردیم، چیپس و پفک و … در حال خوردن بودیم که نذر عجیب و غریبم یادم افتاد وقتی قضیه را براش تعریف کردم با دهان پر خندید و گفت: وااای کارمون دراومد. موقع آب خوردن حسابی آب بازی کردیم، بعد با همان روپوش های خیس زیر آفتاب جوان اردیبهشت دراز کشیدیم.

***

فردای آن روز بعدازظهر خواب بودم و هنوز تبم قطع نشده بود که با بوسه منیژه بیدار شدم. نفس اش بوی مدرسه می داد. چشم هایم را باز کردم و به رویش خندیدم. بی مقدمه گفت: خاک بر سرم همه چیز تقصیر منه که یادم میره تو چه قدر نازک نارنجی هستی، تورو خدا این دفعه خواستی نیایی مدرسه بگو منم نیام، امروز که نبودی دلم ترکید. با زحمت بلند شدم، با هم کنار پنجره رفتیم پنجره را کمی باز کرد و هوای تازه را بو کشید و گفت: بو کن، چه قدر هوا عالیه، اگه گفتی بوی چی میاد؟ گفتم: بوی بهار گفت: خب اون که آره ولی آسمونو نگاه کن، (آسمان صاف و پر از ابرهای سفید پنبه ای بود) به نظر من بوی آسمون و بوی ابرهای پنبه ای میاد.

فردای آن روز ساعت ناهار رفتم نمازخانه و کنار پنجره دراز کشیدم. نمازخانه مدرسه ما همیشه خالی بود چون مذهبی ها هم تازگی ها برای این که کم نیاورند نمازشان را داخل حیاط مدرسه می خواندند، حیاط مدرسه که پر از هیاهو بود و هر گروه فعالیت خودش را داشت یک گروه سرود می خواند، یک گروه ورزش می کرد… هیاهو ها و درگیری ها روز به روز اوج می گرفت من همانطور با چشمان بسته دراز کشیده بودم که صدای منیژه را شنیدم: اِ این جایی؟ مثل این که بهتری، راستی حواست به امتحان ها که هست، خلاصه من امیدم به توِِئه… قول دادی….

***

وقتی از جلسه امتحان خارج شدم، بیرون در منتظرم بود، با دیدنم با خوشحالی به طرفم آمد و بغلم کرد: دستت درد نکنه خیلی عالی بود بالاخره امتحان ها تموم شد، بزن بریم.

گفتم: یه چیزی یادت نرفته… ـ : هان نه، باید خدمت آقااا امامزاده صالح جهت عرض تشکر برویم… همان داخل حیاط امامزاده کنار درخت چنار تاریخی ایستادیم، طوری که من بشنوم گفت: السلام علیک یا امامزاده صالح جون، خیلی ممنون، دمت گرم، همه چیز عالی بود… در ضمن هزار تا شمع این خانم هم بزار به حساب من. بعد رو کرد به من و گفت: حالا خیالت راحت شد خانم؟ حالا بریم کبابی مهمان من.

***

تیرماه هزار و سیصد و شصت

امسال هم مثل هر سال نیمه های تیرماه عازم لندن بودم، مثل هر سال به منزل خاله می رفتم تا زبانم تقویت شود، تا نوازندگی پیانو ام تکمیل شود تا… در آینده خانم خوبی!! شوم. دلم می خواست بمانم، شب آخر که تلفنی با منیژه خداحافظی کردم تازه از راه رسیده بود، از خیابان های شلوغ و از میان جنگ و دعوا، گفت: می خوام ببینمت، گفتم: ولش کن، طاقتش رو ندارم. فردایش، باورم نمی شد ولی، صبح به آن زودی در فرودگاه بود. موقع خداحافظی نگاهش را از من دزدید، پیشانی بر پیشانی ام سایید، بسته کوچکی به دستم داد و گفت: اینم از همون نبات های دعا خونده مادر بزرگمه، شاید به دردت بخوره.

وقتی صورتش را بوسیدم، گونه هایش خیس خیس بود.

***

مثل هر سال در آپارتمان خاله در لندن مستقر شدم، حوصله سابق را نداشتم، دل به کلاس موسیقی نمی دادم، برای گردش رفتن ذوقی نداشتم، وقتی خیلی دلتنگ می شدم کمی نبات زعفرانی در دهان می گذاشتم و خدا خدا می کردم زودتر برگردم، ولی در همان زمان از ایران خبرهای عجیب و غریب می آمد. چند بار به منیژه زنگ زدم ولی فقط یک بار توانستم باهاش صحبت کنم. گفت: دلش برایم تنگ شده، صدایش مضطرب و پریشان تر از قبل بود. چند بار دیگر که زنگ زدم صداهای عجیبی جوابم را می داد. یکبار چند دقیقه پشت خط ماندم، بعد صدایی شنیدم که انگار با کس دیگری حرف می زد، صدا: الو… الو… ردش رو گرفتم، ولی انگار این طرف ها نیست.

در فروشگاه های بزرگ لندن او را می دیدم. در پارک ها و رستوران ها جایش را خالی می کردم. چند تکه لباس و خرت و پرت برایش سوغاتی خریدم و برای بازگشت به تهران روزشماری می کردم.

***

اواسط شهریور ماه همان سال

صبح زود بالاخره وارد تهران شدم، ناخودآگاه در فرودگاه دنبال گمشده ام بودم ولی افسوس، وقتی به خانه رسیدم نخوابیدم، تا ظهر صبر کردم، بعد شماره اش را گرفتم، بارها و بارها گرفتم ولی هیچ کس جواب نداد. نمی دانم چرا جرات نمی کردم از کسی سئوال کنم، احساس می کردم دیگران نگاهشان را از من می دزدند. وقتی مادر چمدانم را بازکرد، بسته سوغاتی منیژه را برداشت و پرسید: این مال کیه؟ با شنیدن اسم منیژه لبانش را گزید و بسته را سر جایش گذاشت. واقعاً چه شده بود.

بعد از چند روز به بهانه پیاده روی با مادرم و دوستش بیرون رفتم، بدون این که حواسشان باشد مسیر را به سمت خانه منیژه کشاندم، باور کردنی نبود، شیشه ها شکسته و دیوارها سیاه و دود گرفته و درب و داغان بودند. از آن روز به بعد حال خودم را نمی فهمیدم، حرف ها و تصاویر در سرم می چرخیدند ولی جای خود را پیدا نمی کردند. مادر برای من دنبال مدرسه جدید می گشت. شنیده بودم پشت تلفن به یکی از دوستانش می گفت: مدرسه قبلی اش منحل شده، خیلی از بچه هاش رو گرفتن و خیلی ها هم ـ (اینجا صدایش آنقدر ضعیف شد که قابل تشخیص نبود)

در خواب و بیداری اسم منیژه را می شنیدم، کلمات درهم برهم، با صداهای آهسته و بلند در سرم می پیچید. کلمات در سرم می رقصیدند، درگیری، حمله، اعدام، برادرهای منیژه، زندان…

***

آخرین غروب تابستان شصت

مادر با خانم معلم پیانو صحبت می کرد، بعد از چند دقیقه به اتاقم آمد، من همان طور بی حس روی تختم نشسته بودم. مادر با نگرانی گفت: اِ … چقدر رنگت پریده… حالت بده….؟ چرا هنوز حاضر نشدی؟ به گوشه اتاق به بسته سوغاتی منیژه نگاه می کردم، دهانم تلخ بود، مادر موهایم را نوازش کرد و دستم را گرفت آرام و بی اراده به همراهش به سالن می روم، انگار به پاهایم وزنه های سنگین وصل کرده بودند، با سختی پشت پیانو نشستم، مثل مجسمه به دفترچه نت زل زدم، خانم معلم پیانو انگار از من ترسید. خیلی آرام کنارم نشست و با لحنی نامطمئن گفت: خب عزیزم شروع کن. شروع به نواختن کردم. صدای نواختنم را نمی شنوم، انگشتانم را محکم تر فشار می دهم، باز هم چیزی نمی شنوم، معلم آرام و ملاحظه گر می گوید: عزیزم انگشتانت را تنظیم کن، انگار بدترین جمله دنیا را می شنوم که تحمل اش را ندارم با مشت روی کلاویه ها می کوبم، از درون می لرزم ولی پوستم داغ است، پوستم می سوزد، تب دارم، دهانم بدمزه است، دلم از نبات های دعا خوانده منیژه می خواهد، عصبانی هستم با تمام توان فریاد می زنم ولی صدای خودم را نمی شنوم درد دارم، ضعف دارم، آغشته می شوم از اشک و آن جسم گرم و لغزنده که از خودم است. در خودم می غلتم، گرم می شوم، از این گرما خوشم می آید، احساس زنده بودن دارم، چهره محو اطرافیان از کنارم رد می شوند، روی دست هایی بلند می شوم، به آسمان می روم، به ناکجا می روم، کم کم چشمانم به محیط عادت می کند، خودم را پیدا می کنم، این جا ده ها دختر مدرسه کنار هم آرام خوابیده اند، راحت منیژه را میانشان پیدا می کنم، خواب است، می دانم برای همیشه خواب است هیچ وقت اینقدر او را آرام و راحت ندیده ام. از آرامش اش آرام ترین احساس زندگی ام را پیدا می کنم، خیالم راحت می شود، چه قدر خوب است که دیگر دلم برایش شور نخواهد زد. دیگر نگران گم شدن اش نیستم، نگران خستگی ها و نمراتش نخواهم بود، به طرفش می روم، به رویش خم می شوم بوی آشنایی دارد سعی می کنم به یاد آورم بوی کلاس نیست، بوی مدرسه نیست، بوی اتوبوس ها و لاستیک های سوخته نیست یادم می آید، منیژه بوی ابرهای پنبه ای می دهد. عمیق عمیق بو می کشم تا برای همیشه این بو را در تمام وجودم نگهدارم. چه قدر خیالم راحت است و می گویم منیژه تو هم خیالت راحت باشد. دیگر آن دختربچه بی دست و پا نیستم که برای رد شدن از خیابان دلت برایش شور بزند، دیگر بزرگ شده ام، زن شده ام ولی بدون تو، زنی تنها، در آستانه فصلی سرد، سرد، سرد، خیلی سرد.

سپتامبر ۲۰۱۲ ـ تورنتو