از مجموعه “پشمک و چیلی”

نویسنده: یانا فوسن (آلمان)

از مادر شدن تصوری دیگر داشتم. حالا اینجا نشسسته ام، نیم پنهان پشت تنه یک درخت، برای این که کسی متوجه نشود که چگونه فرزند آینده خودم را مخفیانه در آشیانه تازه اش زیر نظر گرفته ام. چون نباید اینطور می شد. کاری که من باید می کردم این بود که از آزادی و زندگی لذت ببرم. وقتی مادران دیگر را ارزیابی می کنم، به نظر می رسد که قضیه برای آن ها ساده باشد. چنان که انگار نوزاد برای آن ها فقط مزاحمی بوده که مثل گلوله ای در زانو آن ها را از راه رفتن باز می داشته است. من احساسی کاملا متفاوت دارم. از زمانی که تخمم را به دیگری دادم، احساس بیهودگی و گناه می کنم. دیگر هیچ تمایلی ندارم که به شخص خودم بپردازم.

درست به همین دلیل روزها است روی این شاخه نشسته ام و خودم را در میان برگ های انبوه پنهان کرده ام و لحظه ای نگاه از  آشیانه ی روی سرشاخه درخت مجاور بر نمی دارم. پنج تخم در آن هستند، اما من فقط به یکی که از سایرین کمی بزرگ تر است علاقه دارم. در هر حال زیباتر از سایرین. این فرم صاف و هموار، مرمرین و خاکستری مرواریدی که در پرتو آفتاب می درخشد. از دیدنش سیر نمی شوم. هیچکدام از همسایگان خمیده و رنگ پریده اش به گرد پایش هم نمی رسند. تخم من، جوانی ی من.

بال های خشک شده ام را باز می کنم و بالا و پایین می پرم. هفته سختی است. از چهار شب پیش، که کشف کردم تخم ام در آشیانه تکان می خورد، دیگر حتی یک لحظه چشم هایم را نبسته ام. شاید اشتباه کرده ام. شاید کارل، پدر او حق داشت و این تکان فقط از وزش باد بود. در واقع وقتش هنوز نرسیده است، اما آدم هیچوقت نمی داند. وقتی موضوع مربوط به بچه ها باشد، احتیاط بهتر است. این کوچولوهای عزیز همیشه می توانند باعث غافلگیری شوند. این را همیشه به تکرار می شنویم. نه در میان امثال خودم، زیرا معاصران من شوربختانه به اندازه یک نخود هم به بازماندگان خود علاقه ندارند. بی علاقگی آن ها به این موضوع از همان آغاز برای من دردناک بود. به این دلیل همیشه با علاقه در بین سایر انواع پرندگان بودم، حتی وقتی که در میان سایر دارکوب ها بودن مشکل آفرین بود. چقدر باید به خاطر این که “با دیگران سروکار دارم” اظهارنظرهای تحقیرآمیز را درباره خودم تحمل می کردم؟ اما من آن ها را دوست دارم. سهره ها را، گنجشک ها را، دم جنبانک ها را، جیرجیرک ها و از همه بیشتر سینه سرخ ها را. پیش آن ها از اوایل بهار که زمان جفت گیری آغاز می شود، هیچ موضوعی حیاتی تر از مراقبت تخم ها نیست. این که کدام مواد برای ساختن آشیانه مناسب تر است، برگ؟ خزه؟ یا ریشه های ظریف؟ آیا شاخه های کوچک می توانند به استحکام آشیانه کمک کنند یا پوست نرم جوجه ها را به خطر می اندازند؟ آیا کرم واقعا سالم ترین ماده غذایی سرشار از پروتیین برای جوجه های تازه سر از تخم در آورده است؟ یا این هم یکی از آن تصورات مدروز است که هیچ پایه و اساس علمی ندارد؟ من می توانستم ساعت ها آنجا بنشینم و گوش بدهم که آن ها چطور درباره نگهداری از تخم هاشان  با هم حرف می زنند و به همین دلیل خیلی زود برایم روشن شد که اگر قرار باشد بچه ام را به یک غریبه بسپارم، سینه سرخ می تواند بهترین نامادری برای او باشد. ترجیح می دادم خودم او را نگهدارم و شخصا بزرگ کنم، اما کارل، پدر بچه با این کار اصلا موافق نبود.

آغاز عشق رمانتیک خودمان را با اندوه به یاد می آورم. آخر آپریل امسال، وقتی که  از جنوب به جنگل فرانک در بایرن برگشتیم، که مردان از یک هفته قبل در آنجا چشم به راه ما بودند، از بال تا سر عاشق کارل شدم. هنوز او را که با دوستش لئوپولد روی تاج یک کاج نشسته بود به درستی کشف نکرده بودم که اتفاق افتاد. طبعا به هیچ عنوان نگذاشتم متوجه تغییر حالت من بشود. هیچ دارکوب ماده ای، حتی اگر از شیفتگی در آستانه هلاک شدن باشد، خودش را به گردن یک دارکوب نر آویزان نمی کند، بلکه صبر می کند تا او برای اولین بار برایش عاشقانه پرو بال بزند. بنابراین، من راهی جز این  نداشتم  که با بهترین دوستم کیمی  روی یک درخت بنشینم، با او وراجی کنم، ژست بی تفاوتی بگیرم و در عین حال امیدوار باشم که کارل به خواستگاری من بیاید. وقتی که روز اول ماه مه با چتر گشوده بال هایش به من نزدیک می شد، چیزی نمانده بود از درون بیهوش شوم و از روی شاخه بیافتم. با این حال خودم را خیلی بی تفاوت نشان دادم. گذاشتم ساعت ها در حالی که آواز عاشقانه اش هر لحظه بلندتر می شود، جلز و ولز کند. او بال هایش را گشود، دمش را علم کرد و حتی تکه ای چاق و چله و اشتهاآور از پیله پروانه برایم آورد و جلویم گذاشت که خواهرانه با کیمی تقسیم کردم.

کیمی با منقار پر گفت:”حالا یه چیزی بهش بگو دیگه. فکر می کنم به اندازه کافی کبابش کردی.”

پرسیدم:”واقعا اینطور فکر می کنی؟” و او سر تکان داد:”صداش حسابی گرفته. خوب گوش کن!” و واقعا آواز او حالا با خراش از حنجره اش بیرون می آمد و با آن چشم های سیاه و زیبای خودش نگاهی پر تمنا به من می انداخت. او یک نسخه مدرن بود. زیباترین دارکوبی که من در زندگی دو ساله ام دیده بودم. پرهای خاکستری اش می درخشید و بیش از همه منقار پهن و برجسته اش با زمینه زرد، دلم را می لرزاند. به آهستگی به سمت او چرخی زدم و با تکان سر به او فهماندم که در او یک نامزد قابل احترام یافته ام.

شب جفت گیری ما خوشبخت ترین شب زندگی من بود. همه چیز بی عیب و نقص گذشت. خورشید در حال غروب کردن، در افق غرق شکوهمندترین رنگ سرخ می شد، نسیمی  ملایم در میان برگ های درهم فشرده پیرامون ما چنان نجوایی برپا کرده بود که انگار می خواست عشقبازی ما را با موسیقی متنی خوشاهنگ همراهی کند. بعد، نفس بریده کنار هم نشستیم و کارل برای من یک سوسک چاق و چله آورد تا توان از دست رفته را به من بازگرداند. از توجه، عاشق پیشه گی و جذابیت او سرتاپا شوق و کشش شده بودم. با هم به آسمان پرستاره شب چشم دوختیم و قیافه جوجه مان را مجسم کردیم. کارل تاکید می کرد که در خانواده او مردها منقار کوتاه و پهن را نسل به نسل به ارث برده اند و در نتیجه جوجه ما هم آن را به ارث خواهد برد. من موافق بودم. همانطور که گفتم، عاشق منقار کارل بودم و می دانستم که جوجه مان هم با چنین منقاری دلربا خواهد شد. شاید هم پرهای سفید و قهوه ای سینه مادرم را به ارث ببرد. مثل همیشه وقتی به یاد او می افتادم، درد مثل نوک سوزن به جانم می افتاد. وقتی در چهار هفتگی دریافتم که مادرم مرا سرراه گذاشته و تحویل بیگانگانی خوب داده است، شوک زده شدم. با این که نامادری خوبی داشتم، این نیش را هنوز هم در اعماق وجودم  حس می کنم. در حالی که غرق تفکر، از کنار به کارل نگاه می کردم، پیش از آن که جراتم را از دست بدهم، گفتم: “من یه ایده عالی دارم”.

– “جدی؟ چی؟”

– “بذار جوجه مون رو با هم بزرگ کنیم”.

او چنان با ناباوری به من خیره شد که من شتابزده ادامه دادم: “می دونم که این یه فکر غیرمعمولیه، ولی مجسم کن، ما یه آشیانه راحت درست می کنیم که واسه هر سه تامون جا داشته باشه و بعد خودمون روی تخممون می نشینیم و وقتی که جوجه مون سر از تخم درآورد، خودمون بزرگش می کنیم. ما بهش دون می دیم و تمیزش می کنیم و تماشا می کنیم که چطور بزرگ می شه و رشد می کنه. تو دون جمع می کنی، من  لونه رو مرتب نگه می دارم. ما یه خانواده کوچک خوشبخت هستیم. کسی چه می دونه؟ شاید بچه مون سال دیگه حتی صاحب یه خواهر یا برادر بشه. نظرت چیه؟”

با انتظار زیاد به کارل چشم دوختم که حرف های مرا با چهره ای بی روح شنیده بود. حالا پرهایش را چنان به شدت تکان داد که من از وحشت چند قدم به کنار پریدم.

“نظرم چیه؟” خشمگین ادامه داد: “نظرم اینه که این حرف های آلامد رو لازم نیست واسه من بگی. من یه دارکوبم، یه دارکوب. یه دارکوب خودش رو گرفتار جوجه ش نمی کنه.  اون این کار رو به دیگرون می سپره”

“اما آرزو نداری با بچه خودت رابطه داشته باشی؟”

“او پاییز با خودمون به قشلاق پرواز می کنه. دیگه چی می خوای؟”

“اما او اونوقت رشد کرده و فقط یکی از هزاران عضو فوج ما است. دلت نمی خواد وقتی شروع می کنه به خوندن و یادگرفتن پرواز و شکار اولین کرم حضور داشته باشی؟”

“نه. هیچکدوم از این ها واسه من مهم نیست. تو هم چه خیالاتی داری.” حالا با عصبانیت ناسزا می گفت: “بچه می ره به یه آشیونه غریبه، همونطور که از صدها سال پیش همنوع های ما می کردن. تموم شد و رفت. فکرش رو بکن، نگه داشتن جوجه تو آشیانه خودی، اونوقت همسایه ها درباره ما چی فکر می کنن؟” با آخرین نگاهی که می خواست سر من را از تنم جدا کند، بال گشود، از روی شاخه پرید و در هوا به پرواز درآمد. من ماتم زده و غمگین همانجا ماندم.

تخم در من رشد می کرد و راه دیگری نداشتم جز این که نامادری مناسبی برای جوجه م پیدا کنم. کارل تقریبا روشن کرده بود که درباره ایده من چه فکر می کند. به این ترتیب در تمام جنگل پرواز کردم تا بهترین و پرمهرترین جای نگهداری را برای پسر کوچکم پیدا کنم. چون کارل هیچ علاقه ای نشان نمی داد و حدس می زدم با این که می داند کورینا دارکوب ماده یکساله درخت مجاور هنوز شش ماه وقت می خواهد تا آماده جفت گیری بشود به او نظر دارد، کیمی را برای کارشناسی آشیانه های دور و برمان همراه خودم می بردم. کسی که تجربه شخصی نداشته باشد، نمی تواند تصور کند که چنین انتخابی، وقتی مسئله بر سر بچه خودش باشد چقدر دشوار است. حتی کیمی دست آخر از این که من در هر خانواده ای اشکالی می یافتم عصبانی شده بود.

به او می گفتم: “من واقعا تو رو نمی فهمم. تو خودت هم که چشم به راه بچه هستی.”

او در شب قبل از کاشته شدن تخم جوجه ما با دارکوب چهارساله ای که خیلی جوان تر به نظر می رسید، جفت گیری کرده و حالا انتظار سه قلوهایش را می کشید. “واسه تو هیچ فرقی نمی کنه که بچه هات چطور بزرگ بشن؟”

او نالید: “معلومه که مهمه. اما من مدت ها است تصمیم گرفته ام بچه هام رو به اون جفت چکاوکی بسپرم که تو بیشه کنار جنگل لونه دارن. اون ها حس تمیز و خوبی به من می دن.”

در حالی که با تردید سر تکان می دهم می گویم: “تو حاشیه جنگل؟ اونجا چه اتفاق هایی می تونه بیفته. مجسم کن اگه درخت های جنگل رو به هر دلیل نامعلومی قطع کنن، قبل از همه نوبت لونه اون ها می رسه و همراه با اون ها بچه های تو.”

کیمی در حالی که شانه هایش را تکان می داد گفت: “خطر همه جا هست.” از این همه بی تفاوتی همه پرهایم سیخ شده بود. کیمی با بی حوصلگی پرسید: “بالاخره تصمیم خودت رو گرفتی؟ من دیگه صبرم به سر اومده. به زودی وقت تخم گذاری می رسه و من باید بالاخره به فکر خودم باشم. روی شاخه درخت نشستن و سپردن بال و پرم به گرمای آفتاب. یه چنین چیزهایی. به جاش مثل یه دیوونه با تو واسه کارشناسی نامادرهایی تو جنگل پرواز می کنم که بعدش هم واسه تو به اندازه کافی خوب نیستن. می دونی چی فکر می کنم؟ دلیلش اینه که بچه تو یکی یکدونه س. اغلب می شنویم که مادرها خیلی لیلی به لالای اون ها می ذارن. باور کن اگه تو هم مثل من یه سه قلو داشتی اینطوری نبودی.” چیزی نمانده بود نظرم را با خشم به او بگویم که فریادش به آسمان رسید: “آآآآآآآآآآآآآآآآخ”.

“چی شد؟”

“چی فکر کردی؟ وقتش رسیده. حالا باید عجله کنم. یعنی می تونم خودم رو به حاشیه جنگل برسونم؟”

“موفق باشی.” در حالی که از من دور می شود پشت سرش فریاد می زنم و با نگرانی نظاره می کنم که او چه پرواز نامتعادلی دارد. آرزو می کردم همه چیز به خوبی پیش برود و همزمان متوجه می شدم که وقت تخم گذاری خودم هم به زودی فرا خواهد رسید. به این ترتیب بود که با قلبی فشرده ریتای سینه سرخ را انتخاب کردم که اندکی پس از ورود به جنگل با او دوستی برقرار کرده بودم. در میان همه پرندگانی که شناخته بودم، او آشکارا در زمینه جست و جوی غذا و ساختن آشیانه از همه برتر بود. علاوه بر این، او با شوقی فراوان انتظار بچه هایش را می کشید و همسر عاشق و زحمتکشی داشت که پیوسته ملخ ها و کرم باران ها و حلزون های خوشمزه به خانه می آورد و توی راه هم نمی گذاشت سینه سرخ های خوشگل و جوان حواس اش را پرت کنند. این زوج را مدتی تحت نظرگرفتم و بالاخره به این نتیجه نهایی رسیدم که هیچکس نمی تواند برای فرزند آینده من بهتر از آن ها باشد. او پیش آن ها روزگار خوبی خواهد داشت. با این همه روزی که باید از او جدا می شدم سیاه بود. وقتی حس کردم که وقتش رسیده، روی درخت مقابل لانه سینه سرخ در کمین نشستم که ریتا آنجا با غرور روی چهار تخم تازه اش کرچ نشسته بود. جوجه ام حالا چنان برای خروج از جسم من فشار می آورد که ناگزیر در یک حرکت مارپیچی نه چندان زیبا به سوی صنوبری جهیدم که خانه آینده او روی آن بنا شده بود.

ریتا، که در این لحظه خلق خوشش حالم را به هم می زد، سوت کشید: “روز به خیر کارلا” و من پاسخ سلامش را به زمزمه دادم. از یک سو خوشبختی آشکار مادرانه اش مرا تا آخرین قطره خون جذب می کرد و از سوی دیگر تولد فرزندم به شدت نزدیک شده بود. او پرسید: “حالت خوب نیست؟” و با نگرانی به من خیره شد.

خودم را برای تبریک گفتن جمع و جور کردم: “عالی ام. صمیمانه تبریک می گم.” از خوشحالی حنجره اش کمی سرخ تر شد.

“خیلی ممنون. ما از وجود چهارتا کوچولومون خیلی خوشحالیم.” کمی از جایش برخاست و به من اجازه داد نگاهی به چهار تخم بی رنگ و رو و تقریبا غیرقابل دیدنش بیندازم: “خوشگل نیستن؟”

“خیلی.” سر خم کردم و نفسم را عمیقا به درون شکم فرو بردم. دیگر وقت آن کاملا رسیده بود که ریتا را برای چند لحظه هم شده از لانه اش دور کنم، اما او با وراجی هاش به قلب من نیش می زد: “رولف پدریه که دیوونه بچه هاس. نذر کرده به هر خانواده سینه سرخ توی جنگل یه کرم بارون هدیه بده و به همین دلیل صبح تا شب گرفتاره. معده من هم تموم مدت قارو قور می کنه. رو تخم نشستن خیلی سخته، اما خب، اون خیلی خیلی خوشحاله.” در حالی که به شدت تعجب کرده ام، صدای خنده بردبارانه او را می شنوم. آیا این بردباری عجیب برآیند تغییرات هورمونی او بود؟ من به جای او حسابی خدمت این رالف می رسیدم که گذاشته بود گرسنه و کُرچ توی لانه بنشینم. دردی شدید در تمام بدنم جاری می شود و به زحمت جا به جا می شوم. می گوید: “واقعا حالت خوبه؟”

“آره. می دونی ریتا؟ چرا فورا پرواز نمی کنی تا یه چیزی واسه خوردن پیدا کنی؟” با لحنی جدی پیشنهاد می کنم.

“آخ، نه. مهم نیست.”

“تو باید حتما یه چیزی بخوری. اگه از ضعف بی رمق بشی دیگه به این کوچولوها کمکی نمی کنی”. وحشت زده به من نگاه می کند. من می دانم که با ترساندن او کار بدی کرده ام، اما وقت دیگر تنگ شده است. “نگران نباش. من از بچه ها پرستاری می کنم تا برگردی.”

“این کار رو می کنی؟”

“معلومه.”

در حالی که از آشیانه بیرون می پرد و به پرواز در می آید، می گوید: “می دونی؟ شما دارکوب ها تو جنگل بی جهت بدنام شدین. فوری بر می گردم.”

پشت سرش فریاد می زنم: “عجله نداشته باش” و با بی صبری منتظر می مانم تا دور شود. و این حتی یک لحظه زود نبود، چون بلافاصله تخم پنجمی توی لانه گذاشته شده بود. احساس عشق و گرمایی تا آن زمان ناشناخته درون مرا پر می کرد. حالا پسرم آنجا بود. فقط یک ورقه نازک آهکی مرا از او جدا می کرد. او را میان خواهر/ برادرهای ناتنی اش جا دادم و با غرور مادرانه کامل ارزیابی کردم که پوست او بسیار زیباتر، صاف تر و درخشان تر از بقیه بود.

” باور کن واسه م اصلا راحت نیست تو رو به دیگری بسپرم، اما هیچ چاره ای ندارم، چون همه این کار رو می کنن”.

این توضیح برای خودم هم فریبکارانه به نظر می رسید و ناگهان از این که در برابر کارل مقاومت نکرده بودم پشیمان شدم. “باید بدونی که مامان تو رو خیلی دوست داره، حتی اگه پیش تو نباشه”. درست در همین لحظه صدای بال زدنی را بر فراز سرم شنیدم و بلافاصله ریتا کنار من روی لانه فرود آمد. او به سختی نفس می کشید و چیزی نمانده بود به خاطر جیرجیرکی که هنوز نصف آن لای منقارش آویزان بود خفه شود.

با خلقی تنگ به خاطر این که خداحافظی مرا با پسرم ناگهان قطع کرده بود، گفتم: “لازم نبود اینقدر عجله کنی”.

“من… دلم…. واسه بچه ها….” بالاخره تکه ای را که لای منقار داشت فرو برد: “دلم خیلی واسه بچه ها تنگ شده بود. حالشون خوبه؟” نگاهش را روی تخم ها چرخاند، از سر رضایت سری جنباند و روی تخم ها نشست. نور چشم من، فرزندم زیر کون گنده او گم شد. “خیلی ممنون واسه این که مواظبشون بودی”. حالا من به او خیره شده بودم. او با کمی سردرگمی پاسخ نگاه مرا داد: “چیزی شده؟”

“آخ، نه. نه. همه چی عالی بود.”

“اوه، حالا رولف هم میاد.” پدر مغرور. این دیگر خارج از حد تحمل من بود، به این دلیل با این که قلبم از جا کنده می شد، پر گشودم و به پرواز درآمدم.

ریتا در بدرقه من فریاد زد: “باز هم بیا از این طرف ها.” اما من به پشت سرم نگاه نکردم.

شب بعد آرام نگرفتم. دلم برای بچه م تنگ بود. جای او چنان خالی بود که به سختی می توانستم نفس بکشم. حس می کردم جراحی شده ام و ناگهان دارکوبی شده ام بدون بال و منقار و چنگال. خودم را متهم می کردم که پیش از آن که او را سر راه بگذارم حرکتم را به درستی نسنجیدم. بی گمان می توانستم امکانی برای نگه داشتن فرزندم بیابم. و حتی اگر کارل نمی خواست به من کمک کند، او را تنها بزرگ کنم. حالا هر راه حلی برایم بهتر به نظر می رسید از این که او را به این ریتای کودن بسپارم. چه فکری کردم؟ چطور او توانست مرا با چرت و پرت هایش درباره آشیانه سازی و تغذیه دارکوب ها و شوهر فوق العاده اش اینقدر به اشتباه بیندازد؟ بی تردید همه این ها مرا کور کرد و باعث شد به این واقعیت فکر نکنم که این زن حتی نمی تواند تا پنج بشمارد.  کمتر از سه دقیقه از آشیانه اش دور شد و با این همه متوجه نشد که بیست درصد نسل بعدی بیشتر انتظار او را می کشند. یک پرنده چگونه می توانست اینقدر کودن باشد؟ و من تنها فرزندم را به چنین موجودی سپردم؟ او در چنین محیطی چگونه باید آموزش می دید؟ جایی که روشن بود او مجهز به ژن من و کارل به لحاظ هوش از همه اعضای خانواده ناتنی اش برتر است؟

روز بعد هم تردیدهایم کم نشد. ابتدا سعی کردم به چیزهای دیگری غیر از فرزند از دست رفته ام فکر کنم. با پرخوری معده خودم را خراب می کردم: دو کرم باران، پنج ملخ، سه کرم آرد، و دست کم ده سوسک. بعد بالاخره تسلیم شدم و با شکمی ورم کرده به سمت درخت همسایه ریتا و رولف پرواز کردم که از خوش شانسی من خالی بود.

و تقریبا از چهار روز پیش اینجا نشسته ام. حشرات در این میان هضم شده اند و احساس گرسنگی شدید می کنم، اما قادر به ترک محل خودم نیستم. چه کنم اگر بچه ام درست در همان لحظه ای سر از تخم در بیاورد که من وقتم را صرف کار حقیری مثل جست و جوی غذا می کنم؟ از دست دادن چنین لحظه ای را هرگز به خودم نخواهم بخشید. به این دلیل ادامه می دهم. حال که نمی توانم بچه ام را نگهداری کنم، دلم می خواهد دست کم ببینم که حالش خوب است و به او می رسند، هرچند که نسبت به آموزش او در میان سینه سرخ ها مطلقا بدبین هستم، اما شاید در پاییز، وقتی که کوچ به سمت جنوب آغاز می شود، برای جبران آسیب های این آموزش ناقص و پرورش استعدادهایش به او درس خصوصی بدهم. غرق این افکار هستم که می شنوم کسی بالای سرم مرا لعنت می کند و لحظه ای بعد کیمی کنار من روی شاخه می نشیند.

“که تو اینجا نشسته ای. عقلت رو پاک از دست دادی؟ الان چند روزه دنبالت می گردم. فکر می کردم کسی چه می دونه، شاید بلایی سرت اومده باشه.” من خسته و بی رمق فقط سری تکان می دهم:

“می خوام دست کم منتظر تولدش بمونم و ببینم که سالمه. هرچند که احساس می کنم وقتی برای اولین بار فرزندم رو ببینم جدایی از او واسه م سخت تر خواهد بود”.

دو روز بعد، هنگام سپیده دم حس می کنم که امروز وقتش خواهد رسید. با این که به دلیل ضعف شدید دیگر روی پاهای خودم بند نیستم، پست خودم را ترک نمی کنم. روزها گرسنگی کشیدن، قدرت بینایی ام را به شدت کم کرده، زیرا ناگهان خیال می کنم که دارم کارل را آن بالا بر فراز کاجی که رویش نشسته ام می بینم و او یکراست به سمت من می آید. چشم هایم را به هم می زنم. یک بار، دو بار، اما آنچه دیده ام دور نمی شود، برعکس، نزدیک و نزدیک تر می شود و سرانجام روی شاخه کنار من می نشیند. یک کرم باران سفت و درخشان و اشتهاآور میان منقارش آویزان است و باعث می شود دهانم آب بیافتد. او، کرم را جلوی من می گذارد و من عاشقانه به او می نگرم، اما به جای این که غرق این حالت شوم، روی بر می گردانم و با لحنی که حاکی از بی علاقگی است می گویم: “عجب، تو اصلا پیش تیکه تازه ت نیستی. اسمش چیه؟ کلوتیلده؟”

“کورینا.”

“هرچی می خواد باشه.”

“او هنوز یه بچه س”

“نگو دیگه!”

“بیا کارلا. حالا یه چیزی بخور.” به شکلی ترغیب کننده کرمی را که هنوز وول می خورد جلوتر به سمت من هل می دهد: “متوجه نیستی؟ این تیپ منه که درخواست بخشش می کنم.”

“باشه. بخشیدمت.” این را کشیده می گویم و بدون درنگ به سروقت اولین وعده غذایی بعد از روزها گرسنگی می روم.

“کارلا، کارلا، با تو باید چیکار کنم؟” کارل این را می پرسد و در صدایش نگرانی و تردید را حس می کنم.

“چرا تو نمی تونی مثل بقیه خانوم دارکوب ها باشی؟ این حس مادرانه ذاتی تو از کجا میاد؟”

من سکوت می کنم، زیرا از این که کارل بار دیگر نزدیک من است خوشحالم و دلم نمی خواهد با حرف زدن درباره کودکی دشوارم او را بترسانم. او نگاهی به لانه سینه سرخ ها می اندازد و چشم هایش می درخشند: “این خودشه؟”

“خوشگل نیست؟”

“خوشگل ترین تخم توی تموم جنگل.” سر تکان می دهد و مدتی کنار هم روی شاخه می نشینیم و وقتی ریتا در یک حرکت ناگهانی خودش را جمع می کند و از روی تخم ها به حاشیه لانه می رود، با اعجاب تمام حاصل عشقمان را نظاره می کنیم. ریتا هیجان زده شروع می کند به بال زدن و من هم ادای او را در می آورم. در داخل زیباترین تخم جنگل ضربه زدن ها و حرکت ها آغاز می شود. ریتا با هیجان فریاد می زند: “سر از تخم در می آره. نیگاه کنین. بچه اولم سر از تخم درمیاره.”

در حالی که کارل به گونه ای آرام بخش مرا زیر بال های خودش گرفته است، با خشمی فروخورده  می غرم: “آره جون خودت، بچه تو!” از کنار به کارل نگاه می کنم که چگونه مات و مبهوت بیرون آمدن بچه مشترکمان را نظاره می کند که با زحمت زیاد پوسته تخم را تکه تکه کنار می زند. به آرامی می گویم: “خیلی خوبه که الان پیشم هستی و ما این لحظه رو با هم تجربه می کنیم.”

“من هم همینطور فکر می کنم.” صدای او آهنگی غرورآمیز دارد. نیم ساعت بعد کار تمام است. قشنگ ترین بچه دارکوب همه دوران ها، دیده بر جهان می گشاید.

کارل با غروری پدرانه می گوید: “او واقعا منقار منو به ارث برده.”

و من تکمیل می کنم: “و پرهای سینه مادر منو.” در این لحظه، جوجه ما چنان جیغی سر می دهد که نزدیکه ریتا از وحشت از روی لانه به پایین سقوط کند. من با صدایی خفه می گویم: “منتظر چی هستی پس؟ متوجه نیستی که گرسنه س؟” در جست و جوی کمک به کارل نگاه می کنم: “این چه خونه ای بود که من واسه بچه م انتخاب کردم؟ نگاه کن! این زنک حتی به فکر تهیه یه لقمه نبوده که او بعد از این همه تلاش بتونه بخوره. چه مادر کلاغی!”

“حتما همین حالا یه چیزی براش میاره.” کارل می کوشد مرا آرام کند، اما به نظر می رسد که خودش هم نگران است. در این لحظه ریتا لانه را ترک می کند و هنگام پرواز خطاب به جوجه فریاد می زند: “ناراحت نباش رودی، مامان الان بر می گرده و یه چیز خوب میاره تا بخوری.” کارل و من حیرت زده به یکدیگر نگاه می کنیم وهمزمان با هم می پرسیم: “رودی؟”

چه اسم گندی. آهنگ خشنی داره و خیلی احمقانه است.

“آرزو می کنم می تونستیم اسم اون رو به یاد پدربزرگ پدری خودم کورت بذاریم.” کارل با سری به زیر افکنده این را می گوید و من مشتاقانه به نشانه موافقت سر تکان می دهم.

“واسه اون اسم قشنگیه.”

“اما تصمیم با ما نیست” کارل با صدایی مصمم می گوید: “حالا دیگه پاشو. ما دیدیمش. جاش خوبه. حالا دیگه بسه. تو نمی تونی تا ابد اینجا بنشینی.”

“فقط پنج دقیقه دیگه. باشه؟” خواهش می کنم. “فقط می خوام ببینم او واسه ش چی میاره تا بخوره. می دونی که این سینه سرخ ها چیزهایی مثل توت و بذر می خورن؟” کارل حیرت زده به من نگاه می کند. به شدت سر تکان می دهد و می گوید: “واقعا حال به هم زنه.”

“دقیقا. شاید به خاطر این که تازگی ها مد شده اون رو به یه رژیم کربوهیدرات ببندن. او نمی تونه مدت زیادی….”

“چیه؟ چرا دیگه حرف نمی زنی؟” بی صدا با بال هایم به کورت / رودی اشاره می کنم که دیگر فریاد نمی زند و به جای آن شروع می کند با خواهر و برادرهای هنوز سر از تخم در نیاورده اش بازی کند. او پاهایش را با قدرت به هم می چسباند و با کله زیبایش تخم کنار خودش را به حاشیه لانه هل می دهد. برای این که دریابم چه در پیش دارد دو ثانیه بیشتر وقت لازم ندارم : او می خواهد برادر کوچکش را از لانه بیرون بیاندازد. پیش از آن که کارل بتواند جلوی مرا بگیرد، در حالی که با صدای بلند فحش می دهم به سمت لانه پرواز می کنم.

“کورت! چت شده؟ فورا این تخم رو راحت بذار. پسر بد! پسر بد!” او از وحشت دست از کار بر می دارد و هنگامی که کنار او می نشینم، با چشم های درشت قهوه ای اش مرا برانداز می کند.

“مامان؟” سردرگم می پرسد و من او را زیر بال می گیرم.

“آره، من مامانت هستم و اون هم باباته.” در همین لحظه کارل هم کنار من می نشیند و جا در لانه کوچک سینه سرخ ها حسابی تنگ می شود.

“کارلا، اینجا چیکار می کنی؟” کارل با عصبانیت می پرسد، اما همین که کورت به او نگاه می کند و زمزمه می کند “بابا” او هم دل از دست می دهد. این را می توانم آشکارا در نگاهش بخوانم، حتی اگر عقب نشینی کرده باشد برای من فرقی نمی کند. من کورت را اینجا نزد این غریبه ها نمی گذارم. کاملا آشکار است که او به خاطر این که کسی غیر از مادر خودش او را به دنیا آورده آسیب روانی دیده است. اگر اینطور نیست چرا هنوز سر از تخم درنیاورده با این همه خشم به خواهر و برادرهایش حمله برده باشد؟

“مامان و بابا اینجا هستن.” سعی می کنم کوچولوی خودم را آرام کنم که همچنان با حیرت به من و کارل نگاه می کند. “همه چی عالیه. ما حالا تو رو با خودمون به خونه می بریم.”

“کلارا!”

با تندی می گویم: “با من بحث نکن. کمکم کن، بگیرش.”

****

دو هفته بعد، ما حسابی در لانه جدیدمان جا افتاده ایم. طبعا به خاطر اثاث کشی شتابزده هنوز بعضی چیزها موقتی هستند، اما همه چیز بهتر از آن است که مجبور باشیم نگاه ها و پچ پچ های همسایه ها را در پشت سرمان تحمل کنیم. اینجا در انتهای جنگل، هیچکس ما را نمی شناسد و ما همانطور زندگی می کنیم که رویایش را در سر داشتم. هنوز از این که ممکن است کورت از تجربه های ناخوشایند تاثیر روانی بدی گرفته باشد احساس گناه می کنم، اما هرکاری می توانم می کنم تا خاطرات تلخ زمان تولدش را فراموش کند. در تمام شبانه روز مشغول تامین نیازهای او هستم. به تغذیه اش می رسم، تمیزش می کنم، برایش لالایی می خوانم یا داستان می گویم. یک بار کیمی به دیدنمان آمد و از این که حلقه دور چشمانم  را به من یادآوری کند دریغ نکرد. طبعا من اعتراف نکردم که در حد مرگ خسته هستم، که بعضی وقت ها رویای فرار و پرواز آزاد را در سر می پرورانم، که می خواهم یک پرنده آزاد و بی مسئولیت باشم، که وقتی روزگارم بیش از حد سخت می شود، به این فکر می کنم که او را از لانه بیرون بیاندازم، اما وقتی با آن چشم های شبیه تکمه اش به من نگاه می کند، سرش را بالا می گیرد و نجوا می کند “مامان” می دانم که تصمیم درستی گرفته ام.