شماره ۱۲۱۹ ـ پنجشنبه ۵ مارچ ۲۰۰۹
خاطره زیر توسط نرگس س در کلاس خاطره نویسی که روزهای شنبه از ساعت ۱ تا ۳ بعدازظهر در مرکز ILFO زیر نظر مهری یلفانی برگزار می‌شود، خوانده شده است. نام‌ها برای رعایت حفظ هویت افراد تغییر داده شده‌اند.


زمانی که کلاس هفتم بودم در خانه‌ای زندگی می‌کردیم که در طبقه پایین آن آذرخانم با شوهر و پسرکوچکش زندگی می‌کرد. آذر خانم زنی شاد و بگو بخند بود. هرصبح که از خواب بیدار می‌شد، اولین کاری که می‌کرد صورتش را مثل عروسک‌ها درست می‌کرد. لب‌های قلوه‌ایش را با ماتیک قرمز رنگ می‌کرد. دور چشمانش را سیاه می‌کرد. برای خرید که از خانه بیرون می‌رفت بهترین لباسش را می‌پوشید. موهایش را بالای سرش جمع می‌کرد و به اصطلاح آن روز فرحی می‌کرد. حسن آقا، شوهر آذر خانم مرد بسیار لاغر و قدبلندی بود که همیشه عصبی به نظر می‌رسید و خیلی هم لوطی بود. مامان گاه گاهی این خانواده را به خانه ما دعوت می‌کرد که ساعاتی را با هم بگذرانیم. من بیشتر اوقات محو تماشای آذر خانم بودم که کنار حسن آقا می‌نشست و به هر کلمه‌ای که از دهانش بیرون می‌آمد قاه قاه می‌خندید. با خودم فکر می‌کردم، چه چیز حسن آقای عصبی آذر خانم را شیفته کرده است. یک شب حسن آقا برایمان تعریف کرد که شبی در سینما دزد جیبش را می‌زند و صدتومان از او می‌دزدد. حسن آقا آنقدر عصبانی می‌شود که تصمیم می‌گیرد دزد گستاخ را که جرأت کرده بوده و جیب حسن آقا را بزند، تنبیه کند. شب بعد دویست تومان در جیبش می‌گذارد به سینما می‌رود. حواسش کاملاٌ به جیبش بوده است، اما گویا در طول فیلم اختیار از دست می‌دهد و وقتی فیلم تمام می‌شود می‌فهمد که دزد دویست تومان را هم دزدیده است. حسن آقا که به خانه می‌آید به آذرخانم می‌گوید به هر ترتیبی شده باید دزد نابکار را پیدا کند. این بار سیصد تومان در جیب می‌گذارد و تمام مدت هم مواظب جیب خود بوده که بازهم دزد کار خود را می‌کند و سیصد تومان هم از جیب حسن آقا دزدیده می‌شود. در اینجا آذر خانم رشته کلام را به دست گرفت و در حالی که از خنده ریسه می‌رفت، گفت که حسن آقا پس از آن ماجرا مدت یک هفته مریض بود و روزی دو بسته سیگار می‌کشید و در این یک هفته مغازه لحاف دوزی‌اش هم بسته بود.

یک روز که از جلوی اتاق آن‌ها رد می‌شدم که به مدرسه بروم، صدای دعوای حسن آقا و آذر خانم را شنیدم. در راه مدرسه با خود می‌گفتم، چطور ممکن است آذر خانم که به نظر می‌رسید حسن آقا را آن همه دوست داشت، با چنان نفرتی سر او داد بزند.

مدتی گذشت. یک شب که حسن آقا برای خرید اجناس برای مغازه‌اش به تهران رفته بود و آذر خانم می‌ترسید شب در اتاقش تنها باشد، مرا صدا زد که شب را نزد او سر کنم. موقع خواب، آذر خانم لباس خواب توری صورتی رنگی پوشیده بود. موهای سیاهش را روی شانه ریخته بود. پسرش در تخت کوچکی در گوشه اتاق خوابیده بود. آذر خانم روبروی آینه نشسته بود و موهایش را شانه می‌زد. از توی آینه به من نگاه کرد و گفت، “نرگس خوشا به حالت که هنوز جوانی و آینده در انتظارت است.”

بعد برگشت و به من نگاه کرد و گفت، “می‌خواهم رازی را برایت فاش کنم. می‌دانم دختر رازداری هستی. من سال‌هاست که این راز را با خود دارم، اما حال دلم می‌خواهد از آن با کسی حرف بزنم.”

چشمانش پر از اشک بود و لب‌های قلوه‌ایش می‌لرزید. من که گوشه تخت دونفره آذر خانم دراز کشیده بودم، بلند شدم و نشستم. آذر خانم با هیکل گرد و قلنبه خود در لباس خواب تور صورتی رنگ کنار لبه تخت نشست و با صدای آرامی شروع به صحبت کرد.

در ۱۳-۱۲ سالگی در یک خانواده پر جمعیت زندگی می‌کردم. مادربزرگ، پدربزرگ، عموها و عمه‌ها همه در یک خانه بزرگ بودیم. پدر و مادرم همیشه مشغول زندگی و گرفتاری های خود بودند و توجه چندانی به زندگی من نداشتند. من فرزند اول خانواده بودم و چند خواهر و برادر قد و نیم قد کوچکتر از من هم بودند که من در مقابل آن‌ها آدم بزرگی به حساب می‌آمدم و باید مسئولیت خواهر و برادرهای دیگرم را هم به عهده می‌گرفتم.

مادر بزرگم عاشق عموهایم بود و هرکاری می‌کردند، ایرادی به آنها نمی‌گرفت. یکی از عموهایم شاید بیست سال و یا بیشتر سن داشت. جوانی بلند بالا و قوی هیکل بود. من هم عموهایم را دوست داشتم و هم از آن ها می‌ترسیدم. روزی در اتاقی مشغول مرتب کردن لباس‌ها‌‌ بودم که عمویم وارد اتاق شد. سرم را بالا کردم و لبخندی زدم و دوباره سرم به کارم گرم شد. ناگهان فکری مثل صاعقه از ذهنم گذشت. بلند شدم و به گوشه اتاق پناه بردم. عمویم به طرف من دوید و دستش را جلوی دهان من گذاشت و با دست دیگر دامنم را بالا زد. من دیگر چیزی نفهمیدم. درد و خستگی را که بعد از کاری که با من کرد، هرگز فراموش نمی‌کنم. به خود نگاه کردم و دیدم پاها و دامنم خونی شده است. اشک از چشمانم می‌ریخت.

در اینجا توی حرف آذر خانم پریدم و گفتم، “آذر خانم، مامانت خانه نبود؟”

“مامان رفته بود، خانه همسایه. عمویم می‌دانست که هیچ کس در خانه نیست.”

آذر خانم بلند شد و لحاف روی پسرکش را مرتب کرد و دوباره کنار تخت نشست. حالا دیگر به آذر خانم که نگاه می‌کردم، نمی‌توانستم فکر کنم که او همان آذر خانم شاد و شنگول چند ساعت پیش است. غمی به بزرگی تمام دنیا روی چهره‌اش نشسته بود.

بعد از این واقعه عمویم گاه و بیگاه مرا در گوشه خلوتی از آن خانه بزرگ گیر می‌آورد و کاری که دلش می‌خواست با من می‌کرد و صدای فریاد من به گوش کسی نمی‌رسید. من هم از ترس نه به مادرم و نه به کس دیگری چیزی نمی‌گفتم. عمویم هرزمان که مرا تنها گیر می‌آورد، می‌گفت، اگر بشنوم که به کسی چیزی گفتی، تو را در چاه آب می‌اندازم.

آذر خانم گفت، تصمیم گرفتم، خودم را بکشم، اما دل و جراتش را نداشتم. بعد از چند ماه احساس کردم، حالم خوب نیست. مامانم روزی نگاهم کرد و گفت، “چرا این قدر چاق شدی. از بس پرخوری می‌کنی.” زدم زیر گریه و سرم را توی دامن مادرم گذاشتم. مادرم آنقدر خسته بود که پس از لحظه‌ای سرم را از روی دامنش کنار زد و بچه‌ای را که در کنارش گریه می‌کرد از زمین برداشت که شیر بدهد.

احساس می‌کردم اتفاق بدی دارد می‌افتد، اما به درستی نمی‌دانستم چه بر سرم آمده است. دلم می‌خواست فریاد بزنم و به مادرم بگویم، کمکم کن و از آن چه برسرم آمده بود، برایش بگویم. از پدرم متنفر شده بودم و هروقت می‌خواست با من حرف بزند از اتاق بیرون می‌رفتم. عمویم هرروز فکل کراوات می‌کرد و به خود ادکلن می‌زد. لباس‌های نو می‌پوشید و به من دستور می‌داد، برایش چایی ببرم و یا این کار و آن کار را برایش انجام دهم. و نفرت من هر لحظه از او بیشتر می‌شد. دلم می‌خواست توانایی‌اش را داشتم و با کارد شکمش را پاره می‌کردم.

به دست‌های آذر خانم نگاه کردم که می‌لرزیدند. قلب من هم مثل گنجشگی اسیر به سینه‌ام می‌کوبید. آذر خانم بلند شد و در اتاق شروع به قدم زدن کرد.


 

کم کم شکمم آنقدر بزرگ شده بود که یقین کرده بودم که حامله شده‌ام، اما همه فکر می‌کردند که من چاق شده‌ام. هرروز موقع رفتن به مدرسه، شال گردنی دور شکم و شال گردنی روی سینه‌هایم می‌بستم و به مدرسه می‌رفتم. دلم نمی‌خواست با کسی حرف بزنم و یا با کسی دوستی کنم. تمام زنگ تفریح را در توالت مدرسه به سرمی‌بردم تا کسی مرا نبیند. شب‌ها تا صبح گریه می‌کردم. گاهی شب‌ها مادرم مرا بیدار می‌کرد و می‌گفت، شام کمتر بخور تا خر و پف راه نیندازی. وقتی بیدار می‌شدم، بدبختی بزرگم مثل هیولا جلویم قد علم می‌کرد. زمان به سرعت گذشت. عمویم دیگر مرا به حال خود گذاشته بود. دختر همسایه را برایش نامزد کرده بودند و قرار ازدواج گذاشته بودند.

شبی تازه به خواب رفته بودم که با درد شدیدی بیدار شدم و شروع کردم به گریه. مادرم پدرم را بیدار کرد و گفت، دختره را باید به بیمارستان ببریم. مثل این که شکمش غده درآورده است. پدرم غرغر کنان بلند شد و با مادرم مرا به بیمارستان بردند. در راه هر از گاهی از درد به خود می‌پیچیدم. مادرم می‌گفت، چه مرگت است. انگار درد زایمان گرفتی. به بیمارستان که رسیدیم دردم آنقدر شدید بود که دیگر به چیزی فکر نمی‌کردم. مرا روی تختی خواباندند. پزشکی با روپوش سفید به درون اتاق آمد. نگاهی به من کرد و دستی روی شکمم کشید و گفت، “چند ماهش است؟” مادرم فریاد زد. چند ماهش است یعنی چه؟ دخترم هنوز ازدواج نکرده است. ۱۴ سال بیشتر ندارد. چه حرف‌ها می‌زنید آقای دکتر؟

خدا را شکر کردم که پدرم بیرون از اتاق بود و خبر را نشنید. دکتر گوشی را که دور گردنش بود، روی شکمم و قلبم گذاشت. اشک‌های من صورتم را می‌شست. دکتر به صورتم نگاه کرد و گفت، “چه بلایی سر خودت آوردی؟” سپس رو به مادرم کرد و گفت، “دخترت حامله است. تو چه جور مادری هستی که تا حالا متوجه نشدی. پدرش کجاست؟” به پرستار گفت، “پدرش را صدا کنید.” پرستار دختر جوان زیبایی بود که با شنیدن این داستان دهانش از تعجب بازمانده بود. پدرم در حالی که تسبیحش را در دست می‌چرخاند، به اتاق آمد. نگاهی به شکم بالا آمده من کرد و نگاهی به مادرم و بعد به دکتر. دکتر چند قدم به او نزدیک شد و گفت، آقای ملایری دخترتان حامله است.”

با شنیدن این حرف پدرم ناگهان به طرف من حمله ور شد. موهایم را گرفت و چنان به شدت کشید که من از روی تخت بیمارستان با شکم به زمین افتادم و دیگر چیزی نفهمیدم. وقتی به هوش آمدم، مادرم با چادر سیاه کنار تختم نشسته بود و زار زار گریه می‌کرد. دوباره چشمانم را بستم. جرأت نداشتم از مادرم بپرسم چه برسرم آمده است. دلم نمی‌خواست با کسی حرف بزنم و صدای کسی را بشنوم و یا کسی را ببینم. دست روی شکمم گذاشتم، کوچکتر شده بود، اما هنوز درد داشتم. پرستاری به اتاق آمد و دستوراتی داد. مادرم در حالی که گریه می‌کرد، به جمع و جور اتاق مشغول شد. احساس کردم صورت مادرم سال‌ها پیر شده است. ملافه را کنار زد و من فهمیدم باید بلند شوم و به خانه بروم. فکر روبرو شدن با خانواده‌ام لرزه بر اندامم می‌انداخت. لباس پوشیدم و آرام پشت سر مادرم راه افتادم.

هفته‌ها نه مادرم نه پدرم یک کلمه با من حرف نمی‌زدند. غذایم را در یک سینی می‌گذاشتند و به پستویی که در آن حبس بودم می‌فرستادند. عروسی عمویم برگزار شد. همه به عروسی رفتند. مادرم اجازه نداد از پستو بیرون بیایم. من هم در گوشه پستو می‌خوابیدم و با کتاب‌های درسی‌ام مشغول بودم و امید داشتم اقلاً به مدرسه برگردم، اما دیگر از مدرسه هم خبری نشد. من دیگر ارتباطی با دنیای خارج نداشتم. فکر کردم شاید پدر و مادرم برنامه دیگری برایم در سر دارند. روزها پشت سر هم می‌گذشتند. کم کم بیشتر پی می‌بردم که چه بلایی سرم آمده بود. کسی از من نپرسید چه کسی این بلا را سر من آورده بود. آن عموی بی شرف من ازدواج ‌کرده بود و هیچ کس هم خبر نداشت که او این کار را با من کرد. من باید تا آخر عمر در این پستو زندانی باشم. آنقدر غمگین بودم که دلم می‌خواست خودم را بکشم، اما شهامت این کار را نداشتم. حالم هرروز از روز پیش بدتر می‌شد. وقتی صدای مادرم یا خواهر و برادرم را می‌شنیدم، لرزه بر اندامم می‌افتاد. دلم نمی‌خواست صدای کسی را بشنوم و یا روی کسی را ببینم. ساعت‌ها به نقطه‌ای خیره می‌شدم بدون این که شاهد گذشت زمان باشم. فقط وقتی خواهر یا برادرم با یک سینی غذا وارد می‌شدند و با نفرت به من نگاه می‌کردند و می‌رفتند، می‌فهمیدم که وقت ناهار یا شام است.

ماه‌ها گذشت و من روی آفتاب و آسمان را ندیدم. بعد از مدتی میل به غذا را هم از دست دادم. دلم می‌خواست بخوابم. از این بابت خوشحال بودم و ساعت‌ها می‌خوابیدم. شاید هفته‌ها به همین منوال گذشت تا این که شبی با صدای فریاد مادرم که نامم را صدا می‌کرد، چشمانم را باز کردم. صورت رنگ پریده و خسته مادر بیچاره‌ام را دیدم که دولا شده بود و نام مرا صدا می‌کرد و با دو دست توی سر خودش می‌زد. ظاهراٌ ساعت‌ها نام مرا صدا کرده بود و من حال خود نبودم و جواب نمی‌دادم. با دیدن چهره مادرم بعد از ماه‌ها، اشک‌هایم سرازیر شدند. دو دستم را دور شانه‌های مادرم انداختم و با صدای بلند گریه کردم. آن چنان گریه می‌کردم که صدایم تمام فضای خانه را پر کرده بود. برادرها و خواهرهایم هم گریه می‌کردند. مادرم به زحمت فراوان مرا به اتاق نشیمن کشاند و به صورتم نگاه کرد. من دیگر دختر ۱۵ ساله‌اش نبودم. پیرزنی شده بودم با تمام تجربه‌های تلخ ظلمی که به من رفته بود.

مادرم رختخوابی در گوشه اتاق پهن کرد و مرا در رختخواب خواباند. قادر نبودم دستم را تکان بدهم. آن چنان بی تفاوت شده بودم که اگر تمام اعضای خانواده‌ام جلوی چشمانم می‌مردند، بازهم چیزی احساس نمی‌کردم. هیچ نوع غذا و نوشیدنی برایم مزه نداشت و حالم را به هم می‌زد. مادرم آب گوشت و یا جوجه درست می‌کرد و به زور به من می‌خوراند. بالاخره روزی با یکی از همسایه هایمان که زنی مهربان بود مرا به دکتر برد. درشکه‌ای کرایه کردند و مرا به زحمت در داخل درشکه نشاندند و به دکتر بردند. پزشک وقتی مرا دید و معاینه کرد، گفت،”به افسردگی شدیدی مبتلا شده و امیدی به بهبودی‌اش نیست. از دست من هم کاری برنمی‌آید. اگر تا چند روز دیگر خوب نشود باید در بیمارستان بستری شود.”


آذر خانم به اینجا که رسید بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. به ساعت دیواری اتاق نگاهی کرد و گفت، “نرگس ساعت دوازده است. تو فردا باید به مدرسه بروی.” به صورت من نگاه کرد که غرق اشک بود. به طرفم آمد و مرا در آغوش کشید و شروع به گریستن کرد. برای لحظه‌ای ترس برم داشت. گفتم، “آذر خانم اگر شما خسته نیستید، ادامه بدهید.” نگاهی به من کرد گفت، “من این درد را سال‌هاست که با خود دارم. حال احساس می‌کنم کمی سبک شده‌ام.”

دلم می‌خواست از او بپرسم، چه طور شد که زن حسن آقا شدی. اما چیزی نگفتم. آذر خانم پرسید، “خوابت نمی‌آید؟” گفتم، “نه.” و مشتاق چشم به او دوختم. دوباره کنار تخت نشست. لحاف را روی پاهایش کشید و گفت، مادرم مرا به بیمارستان نبرد. به خانه آورد و شب و روز از من مواظب کرد. پدرم هنوز هم با من حرف نمی‌زد. نگاهم هم نمی‌کرد. من هم با تمام وجود از او متنفر بودم و نفرتم روز به روز از او بیشتر می‌شد. به مادرم گفتم، مرا به جایی ببرد که صورت پدرم را نبینم. مادرم تعجب می‌کرد که چرا باید از پدرم متنفر باشم.

بالاخره عشق و محبت صمیمانه مادرم مرا نجات داد. کم کم غذا خوردم و حالم روز به روز بهتر شد. با داروهایی که دکتر تجویز کرده بود، احساس می‌کردم دارم دوباره زنده می‌شوم. مادرم هرگز از من نپرسید که چه کسی آن بلا را سر من آورد. شاید مسئله آن قدر برایش دردآور بود که نمی‌خواست بداند، اما من یقین داشتم که حتی فکرش را هم نمی‌کرد که آن مرد، برادر شوهرش باشد. یک روز از مادرم پرسیدم می‌توانم به کلاس شبانه بروم و درسم را ادامه دهم. در مدرسه همیشه درسم خیلی خوب بود. آرزو داشتم روزی پرستار و یا دکتر شوم. دلم نمی‌خواست مثل مادرم توسری خور مردی مثل پدرم باشم که برای حمام رفتن و خرید هر چیزی مجبور باشم به او التماس کنم که به من پولی بدهد. می‌خواستم از لحاظ مالی مستقل باشم و برای خودم کسی باشم. مادرم کنارم نشست و گفت، “آذر جان، فکر این چیزها را از سرت به در کن. با بلایی که سر خودت آوردی همه این آرزوها بر باد رفت. پدرت دارد سعی می‌کند کسی را پیدا کند که ترا شوهر دهد.” وقتی این حرف‌ها را از دهان مادرم شنیدم، دیگر چیزی نفهمیدم. از جایم بلند شدم و کتابی را که در دست داشتم با تمام قدرت به دیوار روبرو کوبیدم و فریاد زدم، مگر مرا بکشید و زیر خاک کنید. شما نمی‌توانید مرا شوهر دهید. دست از سرم بردارید. برادر شوهر بی‌شرفت مرا به این روز انداخت و این بلا را سر من آورد. برادر شوهر تو، برادر پدر من. عموی من. فریاد می‌زدم، جیغ می‌کشیدم و بالا و پایین می‌پریدم. موهای سرم را می‌کندم. همسایه دیوار به دیوار خانه‌‌مان آمده بود به مادرم کمک ‌کرد و با مادرم مرا به پستو بردند و سعی کردند ساکتم کنند، اما من ساکت نمی‌شدم. آن قدر به پدرم و برادرش و زمین و زمان فحش دادم که صدایم کاملاٌ گرفت. از خستگی به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم مادرم کنارم نشسته بود و زار زار گریه می‌کرد. احساس کردم همه درد و فلاکتی که این مدت بر سر من آمده بود، سر مادر بیچاره‌ام آوار کرده بودم. سال‌ها پیرتر شده بود. موهایش سفیدتر به نظر می‌رسید. غمی به وسعت دنیا در چهره‌اش نشسته بود که من هرگز قادر نیستم آن را توصیف کنم.

اشک‌های آذر خانم همان طور مثل سیل می‌ریخت. به نقطه‌ای خیره شده بود و من احساس می‌کردم در عالم دیگری است.

پدرم بعد از چند ماه کاری که باید می‌کرد، کرد. مرا به پسر باغبان محل شوهر داد. هرچه گریه کردم فایده نداشت. مادرم هم از آن روز که برایش فاش کردم چه کسی آن بلا را سرم آورده بود ضعیف تر ضعیف تر شد. و بعد هم مریض شد و در بستر افتاد. من درد خود را فراموش کردم. هرگز از آن چه بر من رفته بود با پدرم حرفی نزد. بعدها خانم همسایه برایم گفت، که هم از پدرت می‌ترسید و هم ترس آن داشت که پدرت برادرش را بکشد و او نمی‌خواست چنین اتفاقی بیافتد. مادرم در حالی که با چشمان خسته و دردمند خود به من نگاه می‌کرد، از این دنیا رفت و مرا تنها گذاشت. پدرم چندماه پس از مرگ مادرم دوباره ازدواج کرد. من هم فقط از آن جهت که از خانه پدری بیرون می‌رفتم، خوشحال بودم. شوهرم مرد آرام و بی آزاری بود. دلی مهربان داشت، اما قادر نبود وظایف زناشویی را انجام دهد و من از این بابت خوشحال بودم. از فکر این که کسی دست به سوی من دراز کند، چندشم می‌شد، اما از آنجا که خداوند قصد آزمایش مرا داشت، آن مرد در تصادف کشته شد. پدر شوهرم مرا به عقد برادر شوهرم که همین حسن آقا باشد درآورد.

آذر خانم کمی مکث کرد و گفت، حسن آقا سخت معتاد بود، اما کم کم ترک کرد. ما با هم اختلافات زیادی داشتیم، اما دیگر کاری از دستم ساخته نیست و زده‌ام به طبل بی عاری. حال هم که پسری از او دارم، دلم نمی‌خواهد به چیز دیگری فکر کنم. آذر خانم خسته شده بود. سرش را روی بالش گذاشت و در حالی که چشمانش از اشک خیس بود، به خواب رفت.

آن شب من تا وقتی که به خواب رفتم به آذر خانم و مادر آذر خانم و درد و رنجی که کشیده بودند، فکر کردم. آذر خانم و شوهرش چندی بعد از آن خانه اسباب کشی کردند و رفتند و من دیگر نه ایشان را دیدم و نه خبری از آنها شنیدم.

فوریه ۲۰۰۹ تورنتو