دوست بی‌مانند من/النا فرانته

آن روزها احساس قدرت و اعتماد بسیاری می‌کردم. در مدرسه حسابی از پس درسها برمی‌آمدم. خانم الیویرو را در جریان موفقیت‌هایم گذاشتم. تشویقم کرد. جینو را هر روز می‌دیدم و با هم می‌‌رفتیم بار سولارا و جینو یک شیرینی برای دوتایی مان می‌خرید و بعد از خوردن آن به خانه می‌رفتیم. بعضی وقتها حتی حس می‌کردم که حالا دیگر لی‌لا است که به من متکی است، نه من. مرزهای محله را پشت سر گذاشته بودم و به دبیرستان می‌رفتم و با پسرها و دخترهایی بودم که داشتند لاتین و یونانی می‌خواندند، برخلاف لی‌لا که با یک مشت کارگر، مکانیک، پینه دوز، بقال چقال و کفاش‌ معاشرت داشت.  وقتی با من درباره دیدو و روش مخصوص خودش برای‌ انگلیسی یاد گرفتن و یا صرف فعل‌های دسته سوم یونانی و یا نظرات پاسکال حرف می‌زد به روشنی می‌دیدم که راحت نیست. انگار حس می‌کرد که باید ثابت کند که با من برابر است. حتی یک روز بعدازظهر با دودلی تصمیم گرفت که مرا در جریان پروژه پنهانی کفشی که با برادرش رینو داشتند درست می‌کردند بگذارد. دیگر حس نمی‌کردم که لی‌لا بدون من به یک سرزمین جادویی دسترسی داشت. راستش چنین می‌نمود که هم لی‌لا و هم رینو از این که مساله به این کوچکی را با من مطرح کنند تردید داشتند.

شاید هم این تصور من بود که حس می‌کردم نسبت به آنها برترم. لی‌لا و رینو رفتند از توی انباری کفش را با خودشان آوردند. کفش  مردانه‌ای که آن دو به من نشان دادند به راستی عجیب بود. یک جفت کفش قهوه ای نمره ۴۳ اندازه پای رینو و‌ فرناندو بود. به همان شکلی که در یکی از نقاشی‌های لی‌لا دیده بودم. سبک و محکم می‌‌نمود. هرگز کفشی مانند آن به پای کسی ندیده بودم. لی‌لا و رینو کفش را دادند دست من و از کیفیت آن تعریف کردند. من هم با حالتی ساختگی آن دو را تشویق کردم. رینو که از تعریف من شاد شده بود، می‌گفت:

ـ ببین اینجا را دست بزن. بگو ببینم بخیه‌ها را حس می‌کنی؟

ـ نه. حس نمی‌کنم. نمیشه حسش کرد.

بعد رینو کفش را از دست من گرفت و آنها را تا کرد،‌ پیچاند تا استحکام کفش را به من نشان دهد. من هم تشویقشان کردم. گفتم آفرین، همچنانکه که خانم الیویرو تشویق مان می‌کرد. ولی به نظر می‌آمد لی‌لا راضی نبود. هرچه برادرش از کفش تعریف می‌کرد لی‌لا ایرادی می‌گرفت. می‌گفت پاپا متوجه عیب هایشان خواهد شد. سرانجام گفت بیا دوباره خیسشان کنیم. به نظر می‌آمد رینو راضی به این تست نبود. ولی لی‌لا دستشویی را پر آب کرد و یک لنگه کفش را کرد توی دستش و انگار که صاحب کفش دارد روی زمین خیس راه می‌رود، گذاشت توی آب دستشویی. رینو با حالت برادر بزرگ که از کار کودکانه خواهرش دلخور است گفت:

ـ شیطونیش گل کرده!

اندکی بعد کفش را از توی آب درآورد.

رینو گفت:

ـ خب؟

لی‌لا دستش را از توی کفش درآورد و داخل کفش را معاینه کرد. کفش را گرفت جلوی رینو و گفت:

ـ خودت ببین.

رینو دستش را کرد توی کفش و گفت:

ـ خشکه.

ـ خیسه.

ـ خیس نیس. تو فکر می‌کنی. بیا لنو دست بزن.

دست زدم به کفش.

ـ یه کم خیس به نظر می‌آد.

لی‌لا ناراحت شد.

ـ نگفتم؟ یه دقیقه بذاریش توی آب خیس می‌شه. کفش خوبی نیست. باید چسب و بخیه‌ها بازکنیم دوباره بدوزیم.

ـ خب حالا فرض کنیم یه ذره هم خیس شده، چه ایرادی داره؟

رینو عصبانی شد. می‌شد حس کرد که حسابی از کوره در رفته بود. صورتش سرخ شده بود، دور چشم هایش باد کرده بود. نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد و شروع کرد به ناسزا گفتن به خواهرش. می‌گفت اگر اینطوری کار کنند هیچوقت کارشان به نتیجه نخواهد رسید. لی‌لا را سرزنش می‌کرد و می‌گفت با یک زبان تشویقش می‌کند و با زبان دیگر دلسردش می‌کند. بعد هم بلند بلند داد می‌زد که دیگر یک دقیقه هم حاضر نیست مثل برده برای پدرش کار کند و اجازه بدهد دیگران جلوی چشمش پولدار شوند و او هنور اول راه باشد. سندان را برداشت و تظاهر کرد که می‌خواهد بکوبد سر خواهرش. اگر می‌کوبید که لی‌لا همانجا می‌مرد.

از کفاشی بیرون آمدم. از یک طرف ناراحت بودم که آدم مهربانی مثل رینو خشمگین شده بود و از طرف دیگر از اینکه عقیده من اهمیت پیدا کرده بود به خودم افتخار می‌کردم.

روزهای بعد متوجه شدم که جوش‌های غرور روی صورتم دارد کم می‌شود.

لی‌لا به من گفت:

ـ خب معلومه چون وضعت تو مدرسه بهتر شده. فکر می‌کنم عشق هم دلیل دیگه‌اش هس.

حس کردم لی‌لا اندوهگین است.

۲۰

جشن سال نو داشت فرا می‌رسید. رینو تصمیم گرفته بود که یک آتش بازی راه بیاندازد که در محله از همه سر باشد. به خصوص از سولاراها. لی‌لا برادرش را مسخره می‌کرد. به نظر من بعضی وقتها زیادی اذیتش می‌کرد. لی‌لا به من گفت که برادرش اول نسبت به ساخت کفش و پولدار شدن از این راه با دیده تردید نگاه می‌کرد ولی حالا از آن طرف افتاده و خیلی جدی گرفته، انگار که صاحب کارخانه کفش چه رولو است. حاضر هم نیست دیگر به تعمیر کفش دست بزند. این رفتار رینو لی‌لا را نگران می‌کرد. این آن بخشی از برادرش بود که نمی‌فهمیدش. رینو به نظر او همیشه شتابزده و گاهی ستیزه جو بود ولی هرگز متظاهر و لافزن نبود. اکنون چنین می‌نمود که می‌خواهد چیزی باشد که هرگز نبود. انگار در یک قدمی ثروت ایستاده است. رییس است. کسی است که باید به اهل محله بفهماند که شب سال نو چنان آتش بازی راه خواهد انداخت که آتش بازی سولاراها را تحت الشعاع قرار دهد. این دو برادر در چشم رینو مدل جوانهایی بودند که در رقابت پیش افتاده بودند و رینو از آنها بیزار بود و می‌کوشید آنها را شکست دهد و جایشان را بگیرد.

لی‌لا هرگز نگفت که شاید تقصیر خودش باشد که این خیالبافی را در کله‌اش انداخته و حالا نمی‌تواند کنترلش کند. لی‌لا خودش هم خیالپرداز بود و احساس می‌کرد که می‌شود به خیالها دست پیدا کرد. برادرش بخشی از این خیالپردازی او بود. از این گذشته لی‌لا عاشق رینو بود. رینو شش سالی از او بزرگتر بود. نمی‌خواست رینو را به حد یک کودک تنزل دهد که از عهده برآوردن خیالهایش برنمی‌آید. البته لی‌لا معتقد بود که رینو واقع بین نیست و نمی‌داند چگونه به صورت ملموس با مشکلات در بیافتد و همیشه می‌گذارد خیالات او را بردارند. نمونه‌اش همین رقابت با سولاراها.

گفتم:

ـ شاید به مارچلو حسودیش می‌شه.

لی‌لا لبخندی زد. تظاهر کرد که منظور مرا نمی‌فهمد. ولی یادش نبود که خودش به من گفته بود. مارچلو سولارا پیاده یا با ماشین هر روز مرتبا می‌آمد جلوی مغازه‌ کفاشی. رینو ظاهرا متوجه شده بود. برای اینکه بارها به خواهرش گفته بود:

ـ به این پسره لش نزدیک نشی ها.

از کجا معلوم شاید چون زورش نمی‌رسید برادران سولارا را که دنبال خواهرش افتاده بودند، کتک بزند، ته دلش می‌خواست نیرو و توانش را در آتش بازی نشان دهد.

ـ اگه این درست باشه، پس حتما حسودیش می‌شه.

ـ چی درست باشه؟

ـ اینکه رینو مثل آدم های پولدار رفتار می‌کنه. راستی پول آتش بازی را از کجا می‌خواد بیاره.

حدس من درست بود. آخرین شب سال در محله و سراسر ناپل شب نبرد بود. نورهای خیره کننده و ترقه‌ در همه جا دیده می‌شد. دود غلیظ باروت بر روی همه چیز پرده می‌کشید. از لای در وارد خانه می‌شد و چشم آدم را می‌سوزاند و به سرفه می‌انداخت. صدای ترقه‌ها و سوت فشفشه‌ها و گلوله‌های توپ خرج داشت و هرکسی که توان مالی بیشتری داشت در رقابت پیروز می‌شد. ما گرِ گورها پولی نداشتیم. در خانه ما سهم خرید فشفشه و ترقه سال نو محدود بود. پدرم معمولا یک جعبه فشفشه می‌خرید و یک چرخه آتش بازی و یک موشک کوچک. نیمه شب که فرا می‌رسید چون من بزرگترین بچه بودم، یک فشفشه یا یک چرخه آتش بازی دستم می‌داد. من بی هیچ حرکتی می‌ایستادم. هراسان و هیجان زده خیره به رخشه‌ها و جرقه‌های آتش می‌شدم که با  انگشتان من فاصله چندانی نداشت. پدرم ته موشک‌ آتش بازی را توی یک بطری ترقه روی هره پنجره می‌گذاشت و با آتش سیگارش فیوز آن را آتش می‌زد و هیجان زده موشک را سوت کشان به آسمان می‌فرستاد. بعد بطری‌ را هم توی خیابان پرت می‌کرد. در خانه لی‌لا هم چنین وضعی بود. اگر بخت یار بود یکی دو تا فشفشه و آتش زنه. همین. رینو سر به طغیان گذاشته بود. از ۱۲ سالگی این خو را یافته بود که شب سال نو برود سراغ کسانی که بیش از پدرش دل و جرات ترقه در کردن داشتند. مهارتش پیدا کردن بطری‌های ترقه بود که منفجر نشده بود. اندکی پس از هیاهوی جشن سال نو می‌رفت آنها را پیدا می‌کرد و همه شان را کنار استخر می‌چید و با هم آتش می‌زد. صدای ترق ترق آنها و شعله‌هایی که سر می‌کشید اسباب شادی‌اش می‌شد. واپسین انفجار شب سال نو. هنوز هم نشانه یک سوختگی روی دستش بود که مربوط می‌شد به زمانی که فرصت پیدا نکرده بود دستش را به موقع بعد از آتش زدن پس بکشد.

به فهرست دلیل‌های متعدد نهان و آشکار آن چالش پایان سال ۱۹۵۸ می‌توان این را هم افزود که رینو همواره می‌خواست انتقام سالهای کودکی بی‌چیز خود را بگیرد. به همین دلیل برای خرید وسایل آتش بازی شروع کرده بود به پس انداز کردن پولهایی که دستش می‌رسید. ولی ما می‌دانستیم و البته خود او هم خوب می‌دانست که با وجود شوری که به جانش افتاده بود راهی نبود که بتوان با سولاراها رقابت کرد. مثل هر سال دو برادر مرتب با فیات ۱۱۰۰ خود می‌رفتند و بسته‌های مواد منفجره را پر می‌کردند توی صندوق عقب ماشین و می‌آوردند. آنقدر زیاد بود که پرنده‌ها را می‌کشت و سگها و گربه‌ها و موش‌های محله را فراری می‌داد. ساختمان‌های محله از پی تا بام می‌‌لرزیدند. رینو همیشه با بیزاری از مغازه کفاشی آن حادثه بزرگ را تماشا می‌کرد و با پاسکال و آنتونیو و انزو که پول چندانی برای تهیه مهمات لازم نداشتند سروکله می‌زد.

آن روز همه چیز ناگهان به گونه ای دور از انتظار عوض شد. مادر من و مادر لی‌لا ما را فرستاده بودند برویم مغازه استفانو کارره چی برای شام خرید کنیم. مغازه پر مشتری بود. پشت پیشخوان به جز استفانو و پینوکیا، آلفونسو هم بود که داشت مشتری‌ها را راه می‌انداخت. نگاهی به ما کرد و با خجالت لبخندی زد. فکر می‌کردیم حالا حالا نوبت مان نخواهد رسید. در همین موقع استفانو پس از آنکه به نشانه سلام سری به ما تکان داد چیزی در گوش برادرش گفت. همکلاس من از پشت پیشخوان بیرون آمد و لیست خرید ما را گرفت و برگشت. پنج دقیقه طول نکشید که پاکت‌های خرید ما آماده شد. خریدمان را در کیسه کردیم و پولش را به سینیورا ماریا دادیم و بیرون آمدیم. خیلی دور نشده بودیم که خود استفانو آمد دنبال ما و مرا با آهنگ مردانه زیبایی صدا کرد: لنو!

آمد پیش ما. حالتی مطمئن و لبخندی دوستانه به لب داشت. تنها چیزی که اندکی نابجا می‌نمود پیشبند سفید لک دار او بود. مخاطبش هردوی ما بودیم ولی رو به من داشت و با لهجه حرف می‌زد:

ـ می‌خواستم از شما دعوت کنم برای شب سال نو بیایین خونه من.

زن و بچه‌های دون آکیله بعد از قتل پدرشان زندگی آرامی را در پیش گرفته بودند که خلاصه می‌شد در کلیسا، خواربار فروشی، خانه و حداکثر یکی دو مراسمی که نمی‌شد حضور نیابند. این دعوت چیز تازه‌ای بود. من به لی‌لا نگاه کردم و در پاسخ استفانو گفتم:

ـ قبلا برنامه گذاشتیم. با برادر لی‌لا و چندتا از دوستان.

ـ خب باشه. به رینو هم بگین. به پدرمادرهاتون هم بگین. خونه بزرگه و همه مون می‌ریم تراس برای آتش بازی.

لی‌لا برای پایان دادن مداخله کرد:

ـ پاسکال و کارمن په‌لوسو و مادرشان هم با ما هستن.

انتظار داشتیم با این جمله گفتگوی ما به پایان برسد. آلفردو په‌لوسو در زندان پوگیورئاله به سر می‌برد به جرم قتل دون آکیله و پسر دون آکیله قاعدتا نمی‌توانست فرزندان آلفردو را دعوت کند خانه‌اش و در شب سال نو گیلاس‌های شراب را به سلامتی آنها بخورد. این بار استفانو نگاهی به لی‌لا کرد. انگار تا آن لحظه ندیده بودش. با لحنی بدیهی و طبیعی گفت:

ـ اشکالی نداره. همه تون بیایین. شراب اسپمومانته* می‌خوریم و می‌رقصیم. سال نو زندگی نو…

این واژه‌ها مرا تکان داد. نگاهی به لی‌لا کردم. او هم حیرت زده بود. آهسته گفت:

ـ باید با رینو صحبت کنیم.

ـ باشه. خبرشو به من بدین.

ـ آتش بازی چی؟

ـ منظورت چیه؟

ـ می‌تونیم ترقه‌هامونو بیاریم؟

ـ برای چی؟ چقدر مگه ترقه لازم دارین؟

ـ خیلی.

استفانو بار دیگر به من نگاهی کرد و گفت:

ـ شما بیایین، تا دم صبح هم که ترقه در کنیم باز کم نمی‌آریم!

۲۱

تمام راه تا خانه آنقدر خندیدیم که پهلوهایمان درد گرفت.

ـ داره این کارها را واسه تو می‌کنه!

ـ نه واسه تو!

ـ عاشق شده و واسه اینکه تو بری خونه‌اش حاضره حتی کمونیست‌ها رو دعوت کنه، حتی قاتلای پدرشو!

ـ بیخودی چی می‌گی؟! به من حتی نگاه هم نمی‌کرد!

رینو پیشنهاد استفانو را بالا پایین کرد و بی‌درنگ گفت نه. ولی آرزوی اینکه سولاراها را شکست بدهد دودلی در جانش انداخت. با پاسکال صحبت کرد. پاسکال عصبانی شد. انزو زیر لب گفت:

ـ اگه بتونم، باشه می‌آم.

پدرمادرهای ما با شادی پذیرفتند. چون برای آنها دیگر دون آکیله وجود نداشت و بچه‌ها و زنش آدم های خوبی بودند. آدم هایی که می‌شد به دوستی‌شان افتخار کرد.

لی‌لا در آغاز گیج بود. انگار یادش رفته بود که کجا زندگی می‌کند. بعد ناگهان یک روز بعدازظهر سروکله‌اش جلوی خانه ما پیدا شد. حالتش طوری بود که گویی رازی را کشف کرده باشد.

ـ هردومون اشتباه کردیم. استفانو نه منو می‌خواد نه تو را.

با همان حالت معمول خودمان که همیشه واقعیت‌ها را با خیالها می‌آمیختیم در این باره گپ زدیم. اگر ما را نمی‌خواست، پس چه کسی را می‌خواست؟ فکر کردیم شاید استفانو هم می‌خواهد درسی به سولاراها بدهد. یاد آن شبی افتادیم که میشل سولارا، پاسکال را از مهمانی خانه مادر جیگلیولا بیرون کرده بود، بعد هم توی کار کارره‌چی دخالت کرده بود و جلوی استفانو طوری رفتار کرده بود که انگار نمی‌تواند از نام پدر دفاع کند. در آن ماجرا اگر خوب به خاطر داشته باشیم برادرها نه تنها پاسکال را تحقیر کرده بودند بلکه استفانو را هم خوار کرده بودند. به نظر می‌رسید استفانو حالا قصد داشت کین خود را بستاند. حالا داشت با په‌لوسوها صلح می‌کرد و حتی آنها را برای شب سال نو به خانه‌اش دعوت می‌کرد.

از لی‌لا پرسیدم:

ـ خب به نظرت این وسط کی برنده اس؟

ـ نمی‌دونم. به نظرم می‌خواد رفتاری کنه که هیچکس توی محله تاحالا نکرده.

ـ بخشش؟

لی‌لا با تردید سرش را تکان داد. می‌کوشید سر در بیاورد و بفهمد. ما هردو می‌کوشیدیم بفهمیم. فهمیدن چیزی بود که ما هر دو دوست داشتیم. به نظر می‌رسید استفانو کسی نبود که توانایی بخشش داشته باشد. به نظر لی‌لا او چیز دیگری در سر داشت. لی لا کم کم بحث را کشید به جایی که همیشه در ذهنش بود.

ـ یادته یه وقتی به کارملا گفتم که می‌تونه دوست دختر آلفونسو باشه؟

ـ آره.

ـ چیزی که توی کله استفانوست یه چیزی مث اینه.

ـ که با کارملا ازدواج کنه؟

ـ بیشتر از اون.

به باور لی‌لا استفانو می‌خواست راه را باز کند. می‌خواست همه را از شر «پیش از این» رها کند. نمی‌خواست تظاهر کند که مهم نیست. برخلاف کاری که پدرمادرهای ما کردند. می‌خواست بگوید: «من می‌دانم پدرم که و چه بود. ولی حالا من هستم. ما هستیم. دیگر بس است». به سخن دیگر می‌خواست به همسایه‌ها بفهماند که او دون آکیله نیست و په‌لوسوها نجاری که پدرش را کشت نیستند. این فرضیه ما را خوشنود کرد. طوری که بی‌درنگ تبدیل شد به یک یقین و ما هم همان اشتیاق کارره‌چی جوان را در خودمان یافتیم. تصمیم گرفتیم به جبهه او بپیوندیم.

رفتیم پیش رینو،‌ پاسکال و آنتونیو تا برایشان توضیح بدهیم که دعوت استفانو بیش از یک دعوت ساده است. پشت این دعوت چیزهای مهمی نهفته است. انگار به این وسیله می‌خواهد بگوید پیش از ما چیزهای وحشتناکی رخ داد. پدران ما هریک به نوعی برخورد نادرستی کردند. از این لحظه با توجه به این نکته ما بچه‌ها این مسئولیت را به دوش می‌گیریم و ثابت می‌کنیم که بهتر از آنها هستیم.

رینو با دقت و کنجکاوی پرسید:

ـ بهتر؟

من گفتم:

ـ بهتر. درست نقطه مقابل سولاراها که از پدرشان بدترند.

من به ایتالیایی و با شور و هیجان حرف زدم. انگار که توی مدرسه هستم. لی‌لا با شگفتی نگاه کرد. رینو و پاسکال و آنتونیو زیر لب چیزهایی گفتند. پاسکال حتی کوشید به ایتالیایی جواب بدهد ولی رها کرد و با حالتی جدی گفت:

ـ پدرش توی بازار سیاه پولدار شده. حالا هم استفانو از همون پول برای بیشتر پولدار شدن استفاده می‌کنه. مغازه‌اش جای مغازه نجاری بابای منه.

لی‌لا چشمانش را تنگ کرد:

ـ درسته. ولی تو ترجیح می‌دی طرف کسی باشی که می‌خواد شرایط را عوض کنه یا کنار سولاراها؟

پاسکال با حالت غرور آمیزی که بخشی از آن از ایمانش بود و بخشی آشکارا از  حسادتش نسبت به استفانو و نقش کلیدی ناگهانی او گفت:

ـ من طرف خودم هستم. همین.

ولی پاسکال طبع نیکی داشت و بیشتر در  این باره فکر کرد و با مادرش صحبت کرد. با خانواده‌اش صحبت کرد. مادرش جوزپینا زنی آرام کاری و خستگی ناپذیر و خوش نیت بود که پس از زندانی شدن شوهرش، به زنی شلخته و نومید تبدیل شده بود. رفت سراغ کشیش. کشیش رفت مغازه استفانو و مدتی دراز با ماریا صحبت کرد و بازگشت پیش جوزپینا په‌لوسو و با او صحبت کرد. سرانجام همه متقاعد شدند که زندگی به اندازه کافی سخت است و با آمدن سال نو می‌شود تنش‌ها را کاست و این به سود همه است. از همین رو ساعت ۱۱ و نیم ۳۱ دسامبر آن سال بعد از شام سال نو خانواده‌های گوناگونی از خانواده نجار پیشین گرفته تا خانواده دربان، خانواده کفاش، خانواده میوه فروش، خانواده ملینا، که آن شب به سر و وضع خودش رسیده بود، در طبقه پنجم خانه کهنه و نفرت انگیز دون آکیله جمع شدند تا سال نو را با هم جشن بگیرند.

ـــ

شراب گازدار سفید (شامپاین ایتالیایی)