دوست نابغه من*
نویسنده: النا فرانته**
مترجمها: بهرام بهرامی، حسن زرهی
ناشر: نشر آفتاب، نروژ – ۱۳۹۸
پیشگفتار:
النا فرانته از موفقترین نویسنده های سالهای اخیر ایتالیا است. با این وجود، خوانندگاناش نمیدانند او چه کسی است. شهرت او بیشتر به خاطر «چهارگانه ی ناپلی» است.
پنهان، رمزآمیز و مبهم، صفتهایی است که رسانهها به او نسبت دادهاند. البته این صفتها مشتی است نمونه ی خروارها اسم و صفتهایی که همکاران و روزنامهنگاران طی دو دهه فعالیت ادبی وی با نام مستعار النا فرانته، به او نسبت داده اند. او کیست؟ زن است یا مرد؟ اگرچه النا نامی است زنانه، اما طی دو دهه ی گذشته، زمانی که منتقدین کتابهای او را نقد میکرده اند، گاه حتا طرح شده که او ممکن است مرد باشد با نام زن.
آخرین گمانهزنی را روزنامهی مشهور ایتالیایی، La Repubblica منتشر کرد که در آن آمده: چهرهی ناشناس و رمزآمیز کسی است به نام آنیتا راجا. او مترجم است و با نویسنده ی مشهور اهل ناپل؛ دومینکو استارنوته «Domenico Starnote» ازدواج کرده و در عین حال مشاور انتشارات e/o edizione است که کتابهای النا را منتشر میکند. ولی هنوز هیچ چیز معلوم نیست و پرده ی ابهام همچنان موجود است. تنها موضوع روشن شده این است که در گذار بیست سال نویسندگی، هماره بر این گفته ی خویش تأکید داشته: “تنها اثر آفرینشی است که حرف اول را میزند. شناختن نویسنده ضرورتی ندارد. زیرا شناخت نویسنده این خطر را دارد که تمرکز خواننده از اثر به نویسنده منتقل شود”.
خانهی دوم این نویسنده مرموز، فهرست پر فروشترین کتاب های کشورهای مختلف است که هماره نام کتاب او در میان آنان به چشم میخورد. علت این همه شهرت هم چنانچه منتقدین میگویند؛ انرژی شگفتانگیز، زبان سیال و شخصیتپردازی بیهمتای او است. همهی منتقدین به اتفاق معتقدند که این ویژگیها بخصوص در چهارگانهی «ناپل» خودنمایی میکند. بدیهی است که شهرت وی بیش و پیش از هر جای دنیا، در ایتالیا باشد که اکنون یکی از نویسندگان مطرح و نام آشنای این سرزمین است. جلد اول این چهارگانه «دوست نابغه من» نام دارد که به سرعت در صدر فهرست پر فروشترینها قرار گرفت.
در هزار صفحه چهارگانه ی ناپلی، خواننده تاریخ ناپل را با همهی فراز و فرودهای ش دنبال میکند؛ دو دختر به نام النا و لیلا از کودکی با هم دوست هستند و همبازی. این دو با هم رشد میکنند و مثل همه ی دخترها دوران نوجوانی را با شور و شوق پشت سر میگذارند. اگرچه گاه به خاطر شغل پدرهاشان میبایست از هم جدا میشدند، اما هماره حتا زمانی که پا به سن گذاشته اند با هم در تماس بوده اند. این دوستی ضمن قوی بودن اش، پیچیده، شورانگیز و پُر تنش است. این دو شخصیت سرشار از تناقض هستند و در عینحال جدایی ناپذیر مینمایند. این دو دختر/زن، هر یک پیشاهنگ و پرچمدار خانواده های خود هستند. از همین ویژگی است که النا فرانته استفاده میکند و نمایشگاهی از آدمهای جور وا جور با ایدهها، باورها و رفتار گوناگون در طبقه های اجتماعی مختلف ترتیب میدهد. در این معنا او جامعهی طبقاتی ناپولی را با استفاده از یک رابطهی دوستی به مخاطب معرفی میکند.
سبک نگارش نویسنده ی پس پشت ماسکی ناشناخته، چونان گرم است که واژه ی خونگرمی را تداعی میکند و از نظر احساسی، موج گرم خون را در تن و جان روان میسازد. این گرما چنان است که گاه تحت جذابیت آن، انسان وسوسه میشود بگوید: متن عادی اما شوق برانگیز. در این معنا شوق و شور جنوب ایتالیا در هر کلام آفرینشهای این نویسنده ی سرشناس اما پنهان موج میزند. بسیاری از منتقدین؛ ایتالیایی و غیرایتالیایی از عنوان سبک پَرچین نویسندگی (سبک همه جانبه نویسندگی. م.) برای نوع نگارش او استفاده کرده اند. سبکی که حتا مجله ی سیاست خارجی Foreign Policy آمریکا را واداشت که در مورد آن بنویسد، چرا که این سبک نگارش مجله سیاسی را هم در محاط خود دارد. این مجله نام او را در سال ۲۰۱۵ در بالای لیست صد اندیشمند سال آورده است. نوشته شده که او در زمرهی صد نفری است که در جهان اندیشه نفوذی اجتناب ناپذیر دارد. منتقد مجله مزبور مینویسد: “مناسبات درونی خانوادگی و دوستانه ی او نشان میدهد که انرژی نویسندگی اش بیشتر از روابط ژرف و نزدیک سرچشمه میگیرد تا درخشندگی نام و نشان”. النا هم برای تأکید بیشتر بر همین نوشته میگوید: “کتابی که نوشته شد و منتشر گردید، دیگر برای نویسنده اش غیرقابل مصرف میشود”.
***
این رمان داستان زندگی دو دختر به نامهای النا و لیلا را از کودکی تا میانسالی روایت میکند و همچنین داستان دوستی خاص آنها که در یکی از محله های فقیرنشین ناپل در اواخر سالهای دهه ی پنجاه میلادی شکل میگیرد. هر دوی آنها مایل به تحصیل هستند اما زندگی برایشان سرنوشتی متفاوت را رقم زده است. در ادامه لیلا مدرسه را ترک میکند و در مغازه کفاشی پدرش مشغول به کار میشود اما النا از حمایت معلم اش برخوردار شده و به تحصیلش ادامه میدهد. پیش زمینهی این ماجراها ناپل تاریک و پرغوغاست.
شخصیت اصلی رمان «دوست نابغه من» دختر کفاشی است در محله ای فقیرنشین در حومه شهر ناپل در دهه ۱۹۵۰ میلادی. او همهچیز را حتا اگر برایش سودبخش باشد اما تمایلی به آن نداشته باشد؛ چه از طبیعت و چه از مردم به راحتی نمیپذیرد و تسلیم آن نمیشود. دختر باهوش و جذابی است که اگر کاری را بپسندد و بخواهد انجام دهد، بی تردید از پس آن برمیآید. توانایی او در این است که بدون هیچ راهنما و مشاوره ای در کارهایی که باب میلش هستند، موفقیت به دست می آورد. زمانی که دانشآموز دبستان است، کتاب «زنان کوچک Little Women» را میخواند و تحت تأثیر آن تصمیم میگیرد بر اساس آموزه های آن رمان بنویسد. النا، بهترین دوست او نیز کتاب را میخواند و به شدت شگفتزده میشود که چگونه لیلا همهی نکات کتاب را به دقت بیان میکند.
در واقع النا راوی رمان، که در بزرگسالی داستان را روایت میکند، میخواهد کتاب لیلا را برای مخاطبهای رمان «دوست نابغه من» تعریف کند. کتابی که طی چهارگانه ای باید دنبال شود.
النا زیبا است؛ لیلا قابلتوجه و جذاب است. روال داستان این احساس را به خواننده القا میکند که هر پسری که به النا نزدیک میشود، پس پشت این نزدیک شدن، هدفی است که نزدیک شدن به لیلا هست. النا باهوش است و لیلا نابغه. هنگامیکه کتابخانه محلی به کسانی که بیشترین عنوان کتاب را قرض گرفته اند، جایزه میدهد؛ النا در ردیف پنجم قرار میگیرد و چهار نفر اول در واقع یکی هستند؛ لیلا که با نام خود و بستگانش از کتابخانه کتاب قرض گرفته و خوانده است. شجاعت و بیباکی النا در حضور لیلا در حدی است که منش لیلا اجازه میدهد. زمانی که دو دوست دور از هم هستند، النا احساس نفستنگی میکند و انگار اکسیژن به بدن او نمیرسد و ادامه حیات ناممکن است مگر آنکه دوباره کنار لیلا باشد. تنفس اکسیژن از سوی لیلا، رایگان نیست و باید برایش بهایی بپردازد؛ النا احساس میکند که هرگز نمیتواند هم سنگ و همردیف با النا باشد و همیشه باید یک پله پشت سرش قرار بگیرد. در این معنا او همیشه از بهترینهای محله است، اما در ردیف دوم.
داشتن چنین احساسی وضعیت بسیار ظریف و احساساتی را دامن میزند. شرایطی که باید با خوانش همه صفحه های رمان کشف شود. با پیشرفت روال داستان مخاطب متوجه میشود و شاید کشف میکند دو دختری که شخصیت های اصلی رمان هستند آفرینشهای زمان و مکانی مشخص پس از جنگ دوم جهانی اند. توجه ویژه نویسنده به بازآفرینی جهانی است که در آن کانون روابط بر اساس نابرابریِ تغییرناپذیر نیروی پویایی است. وجود همسایگی و روابط بین آنها چنان است که انگار اکوسیستم در حال کنشهای درونی و بیرونی است و خودبهخود وجود دارد. چنین است که میشود مکان داستان و آدمهای آن را در هر گوشه اروپای پس از جنگ تعمیم داد. نیازی نیست بدانیم که النا اهل ایتالیا است. رمانهای بسیاری از این دست نیز پیش از آن منتشرشده اند که زمان و مکان مشخصی ندارند، اگرچه محل واقعه معلوم است. رمانهای «مسخ»، «جنایت و مکافات»، «خوشههای خشم»، «بوف کور»، «۱۹۸۴» و… در گوشه ای از جهان محل وقوع داستان است، اما میتوانند هر جای دیگری نیز تصور شوند. نویسنده رمان «دوست نابغه من» بیتردید چنین کاری کرده و خواننده در گوشه گوشه جهان میتواند هم ذات پنداری با شخصیتهای داستان داشته باشد. چه برای خود و چه برای کسانی که پیرامونش زندگی میکنند. ویژگی صحنهپردازی نویسنده چنان است که با توصیف خیابان، خانه، کوچه و ماشین و اشیائی که پیرامون شخصیتهای داستان هستند، چیزی را در ذهن خواننده زنده میکند تا نمونه های آن را در اطراف خود بیابد. در فصل های نخستین کتاب با توجه به گفتمانهای بین شخصیتها انگار همه چیز قهوه ای یا خاکستری است. انگار محلی که داستان در آن میگذرد، جایی است دورافتاده که همهی زیباییهای جهان را در خود جای داده و فقر نیز مانع دیدن این همه زیبایی میشود. در فصلهای میانی و پایانی، زمانی که داستان به ناپل کشیده میشود یا جزیره زیبایی که النا تنها و دور از لیلا در آنجا زندگی میکند، این زیباییها دوچندان میشود و رنگهای قهوه ای و خاکستری به رنگینکمانی تبدیل میشود که فقر را هم به فراموشی میسپارد.
نویسنده «دوست نابغه من» در توصیف مناسبات همسایگی همانقدر در روابط و ساختار روانی همسایهها موفق به شناخت کافی شده است که در امور فیزیکی شان. شخصیتهای زیادی غیر از دو دختر نیز در حین داستان معرفی میشوند؛ والدین، معلمها، معشوقهها، رابطه جنسی، احساس همجنسگرایی و حتا گانگسترها.
“هیچوقت لیلا را برهنه ندیده بودم. خجالت کشیدم، اما امروز که یاد آن روز میافتم میتوانم بگویم شرمی بود همراه با لذت تماشای پیکر برهنه او. من تماشاگر زیبایی شانزدهساله او بودم، آنهم چند ساعت پیش از آن که استفانو برای آبستن کردن او، آن را لمس کند، در آن نفوذ کند و آن را تکه پاره کند. تماشاگری بودم که نمیتوانست بیطرف باشد. آن روز و در آن لحظه حسی بود بههمریخته، آمیخته با شرم و حالتی معذب. نمیتوانستم نگاهم را برگیرم یا دستم را بیآنکه آشفتهام کند از دستش رها کنم و بیآنکه آن معصومیت آرام کسی که سبب این آشفتگی میشد در تعارض با حس من باشد، بی آنکه با آن پس زدن دست، حس بیقراری، مرا احاطه کند. همین حس بود که آدم را وادار میکرد بماند و نگاه خیره اش را همچنان بر آن شانه های کودکانه، آن پستانها و نوک برآمده شان، رانهای باریک و باسن سفت، اندام تناسلی تیرهرنگ او در انتهای پاهای لاغر و زانوان سست، قوزک منحنی پاهای زیبایش بدوزد و تظاهر کند که گویی چیزی پیش نیامده. درحالیکه خیلی چیزها در آن نیم روشنایی میان اثاثیه و مبلمان رنگ و رو رفته، و کف آماس کرده از نشت آب در آنجا حضور داشت و قلب من در اضطرابی سهمگین به دیواره رگهای مشتعل میکوبید.
تن او را با حرکاتی آرام و با دقت شستم. گذاشتم در آب وان غوطه بخورد و بعد از او خواستم بایستد. هنوز آن چکچک مدام آب در گوشم زنگ می زند. احساس میکردم فلزی که وان از آن ساخته شده بود، جنس تن لیلا بود، جنسی نرم، محکم و آرام. حسی داشتم که آمیزه ای از افکار شگفتزده ام بود: دلم میخواست او را در آغوش بگیرم و با او بزنیم زیر گریه، او را ببوسم، موهایش را بکشم، با او بخندم، تظاهر به عشقبازی با او بکنم و با صدای زنی مجرب به او عشق بازی یاد بدهم و درست در آن لحظه بزرگ یگانه شدن با او با واژگانی که ادا میکردم او را از آن لحظه جدا کنم، اما سر آخر آنچه از احساسات من برایم ماند، این بود که متوجه شدم یک صبح زود ماه مارس دارم سر و تن او را از فرق تا نوک پا میشویم تا او را همچون هلویی پوستکنده در اختیار استفانو قرار دهم. در خیال خود او را تجسم کردم که با آن اندام برهنه ای که در برابر من بود در روی تخت در خانه تازه اش در بغل استفانو با او یکی شده است و درست در همان زمانی که قطار از زیر ساختمان آنها میگذشت آلت سخت استفانو با ضربتی ناگهانی پیکر او را میشکافت. مانند چوبپنبه ای که دستی آن را به سر بطری شراب فرو میکرد. شاید برای فرار از تلخی این حس بود که فکر کردم گوشه امنی پیدا کنم و بگذارم آنتونیو درست در همان زمان کاری را که استفانو میکرد با من بکند.” (نوجوانی داستان کفش بخش ۵۷)
و یا حس زیبای لذت در حال احساس به شدت ضعف و تجاوزجنسی:
“صدای گامهایی به گوشم خورد. سایه سارراتوره را دیدم که وارد آشپزخانه شد. پابرهنه بود و پیژامه ی آبیرنگی به تن داشت. ملافه را روی صورتم کشیدم. او به طرف شیر آب رفت و لیوانی پر آب کرد و نوشید. چند ثانیه ای در همانجا ماند. لیوان را گذاشت و به طرف تخت من آمد. نشست روی زمین کنار تخت. آرنجش را گذاشت لبه تخت.
ـ میدونم بیداری.
ـ آره.
ـ نگران دوستت نباش. بمون. نرو.
ـ ولی دوستم توی مشکل بزرگی گیر کرده. به من احتیاج داره.
ـ ولی من بیشتر از اون به تو احتیاج دارم.
این را گفت و خم شد لبانم را بوسید. بوسه اش به سبکی بوسه پسرش نبود. با زبانش لبهای مرا نیمه باز کرد.
خشکم زده بود. ملافه را کنار زد و بااحتیاط و شور زیاد به بوسیدن من ادامه داد. زیر لباسخواب دستش بهطرف پستانهای من رفت و شروع کرد به مالیدن آنها. بعد دستش را لغزاند پایین بین پاهای من و با دو انگشت از روی شورتم شروع کرد به فشار دادن. چیزی نگفتم و واکنشی نشان ندادم. رفتارش مرا ترسانده بود. ترسی همراه با لذتی که به هرحال حس میکردم. سبیلش بر لب بالایی من میخلید. زبانش زبر بود. کمکم لبانش را از روی لبانم برداشت و دستش را عقب کشید و با صدای زمختی گفت:
ـ فردا شب من و تو میریم پیاده روی کنار ساحل. من عاشق تو هستم و میدونم که تو هم عاشق منی. مگه نه؟
چیزی نگفتم. بار دیگر بوسه ای بر لبانم زد و به نجوا شب به خیر گفت. بلند شد و از آشپزخانه بیرون رفت. از جایم تکان نخوردم. نمیدانم چند وقت به همان حال ماندم. سعی کردم حس تماس زبانش، نوازشهایش و فشار دستانش را به فراموشی بسپارم. نمیشد. نینو کوشیده بود مرا آگاه سازد. آیا او حدس میزد که ممکن است چه پیش بیاید؟ حس بیزاری شدیدی از دوناتو سارراتوره و حس تحقیری نسبت به خودم و لذتی که بر من چیره شده بود، وجودم را فراگرفت. شاید امروز به نظر چنین نیاید ولی تا آنجا که یادم هست تا آن شب هرگز خودم را به لذت نسپرده بودم و آن را نمیشناختم. شناخت این حس مرا شگفت زده کرده بود. ساعتها به همان صورت ماندم. نخستین روشنایی سپیده که زد تکانی به خودم دادم و همه چیزهایم را جمع کردم، تخت را از هم باز کردم، دو خط کوتاه به منظور تشکر از نللا روی یک کاغذ نوشتم و آنجا را ترک کردم.” (نوجوانی داستان کفش بخش ۳۵)
در کنار شخصیتپردازی دو دختر که یکی راوی است و دیگری دوستش، جمعوجور کردن این همه شخصیت گاه موجب سردرگمی خواننده میشود. سردرگمی که شیرین است و مخاطب را به اندیشه وامیدارد و به ناگزیر برای یافتن پاسخ پرسشهایی که متن در مقابلش میگذارد، باید متن را بارها بخواند؛ به عقب برگردد و با دقت روابط را بشناسد. خواننده واداشته میشود، آنچه موضوع داستان در مقابل نویسنده نگذاشته است را اکنون از دل متن بیرون بکشد و از متن بپرسد. باید با دقت متن را بخواند تا شاید در بین خطها پاسخ پرسشهای پیش رو را بیابد.
هر یک از آدمهای داستان، حتا کم اهمیتترینشان، بخشی از گفتمان النا و لیلا هستند و زندگی روزانه شان. هر یک از این آدمها یک یا چند لحظه ی پر اهمیت را بازی میکنند، نقشی که شخصیتشان ریسمان زندگی اجتماعی دو شخصیت اصلی را به هم میپیوندد و گاه پاره میکند تا تحولات دیگری از سر گرفته شود. با اجرای نقش خود، این آدم ها کنار میروند و میدان را برای دیگران باز میکنند. این در حالی است که دو شخصیت اصلی مدام در صحنه هستند و تحولات بزرگ و کوچک داستان که همان تغییرات اساسی اجتماعی، سیاسی، اقتصادی جامعه است را رقم می زنند. روابط گاه کوتاه است و گاه درازمدت؛ همانی که در زندگی معمولی هم جریان دارد.
سرگشتگیِ مناسبات بین شخصیتها و شناخت آنها زمانی بیشتر میشود که راوی با نرمی و بدون اشاره ای داستان گذار از کودکی به نوجوانی دو شخصیت اصلی را به تصویر میکشد. شباهتهای بسیار دو شخصیت اصلی داستان شگفتانگیز است و نویسنده با ذکاوت توانسته است از نیروی جذابیت و هوشمندی دو دختر برای انتقال مفاهیم آزادی زنان، اختیار بر بدن خویش داشتن، حتا رابطه جنسی استفاده کرده و به نمایش بگذارد. راوی بیآن که از سکس صحبت کند، با توصیف رویدادها ما را به درون هر یک از شخصیتها و نیتهایشان میبرد تا بدانیم سوختوساز فیزیکی و درونی آنها چیست. اگرچه یافتن روابط آدمها ساده نیست، اما زبان توصیف رمانتیک و احساسی بین آنها، از این بهتر ممکن نبود. “النا فرانته” آگاهی طبقاتی را به درستی در انتخاب والدین با ظرافت تمام توضیح می دهد. والدین برای ادامه تحصیل فرزندان، گاه میبایست برخلاف میل باطنی شان عمل کنند؛ آن ها میدانند که کتاب و مدرسه بهتر از کار کردن است، اما فقر و گاه ناخودآگاه کسب مال و پول، وادار به تصمیمی میکندشان که خواننده را عصبانی میکند. این نگاه، توصیف دقیق مناسبات و پایداری و گاه ناپایداری دیدگاه والدین را به روشنی نمایش میدهد. احساسات داغ همه جای داستان جاری است. نقشه خانهها چنان است که گاه کسی که از پس گفتگوی درون برنمیآید، کسی که دیگران؛ فرزند، همسر، همسایه و… باب میلش بحث نمیکنند، تهدید میکند که برای رهایی از این مهلکه و بحث ناخوشایند، خود را از پنجره به بیرون پرت میکند. به عنوان نمونه، وقتی مادر النا از سختگیری و اصول فرزندداری همسرش ناراضی است به ناگاه از پشت در آشپزخانه فریاد میزند: “تو حتا نمیدانی چگونه دخترت را تنبیه کنی! تو چه رقم مرد هستی؟”
در سراسر داستان ما جهان را از زاویه دید دو دختر که شخصیتهای اصلیاند می بینیم، جهان را آنگونه می شناسیم که آن ها میبینند. از نظر آنها دنیا بزرگتر از آنی هست که بزرگترها میبینند و به همین دلیل همیشه روابط عاطفی شان بیشتر احساساتی است. بنابراین، رمان «دوست نابغه من» شمشیر دو لبه است؛ میتواند درخشان و هیجانانگیز باشد و یا برعکس وجه مخربی داشته باشد. گاهی ناآگاهی و تجربه کم دو دختر شگفتانگیز است؛ نمونه آن تصمیم به رسیدن به دریا و پیادهروی طولانی اما بینتیجه آنها است. باوجود این که محل زندگیشان در نزدیکی ناپل است، نمیدانند که این شهر ساحلی است و هیچ تصوری از دریا ندارند. همین پیاده روی، مگر غیر از این است که باید ماجراجویی ترجمه اش کرد؟ زندگی پر است از حماسه، تراژدی، شادی و ماجراجویی. دو دختر داستان هم انگار تصمیم دارند یکی از رویدادهای ناشناخته زندگیشان را تجربه کنند. تجربهای که شاید بسیاری از والدینشان هرگز جرأت انجامش را نداشتند. تفاوت نسلها و شناخت دنیای بزرگتری که دخترها در پندار خویش دارند. پنداری که واقعیت است و دست یافتن به آن ممکن. دخترها انگار چیزهای بیشتری را از بزرگترهایشان میبینند. مانند مقاومت شدید لیلا در برابر امتیازهایی که مارسلو سولورا به آن فخر میفروشد. امتیازهایی که او به راحتی از آن چشم میپوشد و تن به تسلیم تصمیم پدر و مادر نمیدهد. او دست به انقلاب می زند و خود را کالای قابلفروش نمیداند. نویسنده بی آنکه تبلیغ کند، آرمانهای فمینیستی را از زبان نوجوانی که هیچ شناختی از دنیای زنانه و فمینیست ندارد، به خواننده منتقل میکند. در عین حال روایت به گونهای است که خواننده مدام شمشیر دو لبه ی دوستی النا و لیلا را بالای سر خود حس میکند. النا انگار نمیتواند ببیند که شرایط او همیشه اندکی بهتر از لیلا است. لیلا هم به نوبه خود هرگز درنمییابد که النا چقدر خود را در برابر او کوچک و حقیر میشمرد. “او همیشه کارها را بهتر و پیش از من انجام میدهد. کارهایی که من فکر میکردم باید انجام دهم.” و النا زمانی که دیگر به دوران بزرگسالی رسیده است میگوید: “زمانی که چشم به راهش بودم، ندیده ام گرفت، ولی همزمان، برای نابودی ام پا در کفش هایم میکرد.”
توضیحها:
*) در فاصله کوتاهی پس از پخش سریالی با همین نام از شبکه تلویزیون «من و تو» در ایران چندین ترجمه از کتاب مزبور راهی بازار شده است. بدیهی است که دو ترجمه را یافتم و هر دو با سانسور بسیار روبرو شده اند. دریغا که مترجم ها برای قرص نان شان تن به سانسور سیاه می دهند و خواننده را گمراه می کنند. از آن بدتر هم ناشرهایی که تسلیم محض ارشاد سیاهی اند و تنها به جیب شخصی شان فکر می کنند. دو موردی که در اینترنت یافتم:
دوست نابغه من، مترجم: سارا عصاره، نشر نفیر
دوست باهوش من، ترجمه: سودابه قیصری، نشر ثالث
**) النا فرانته «Elena Ferrante» نام مستعار این نویسنده اهل ناپل است که از سال ۱۹۹۲ با چاپ اولین کتابش طی نامه ای از ناشرش خواست که هویت واقعیاش پنهان بماند و عقیده اش بر این بود که هر کتابی بعد از نوشته شدن اگر حرفی برای گفتن داشته باشد، خواننده اش را پیدا میکند.
گیولیو پاسرینو، مدیر انتشارات ادیزیونی که ناشر کتابهای النا فرانته است، در مورد کامیابیهای بینالمللی النا میگوید: “در چند سال اخیر شاهد واکنشهای مثبت منتقدین بینالمللی و شور و شوق آنها در مورد کتابهای النا بوده ایم. اکنون نه تنها کارشناسان ادبی که خوانندگان هم در سالهای ۲۰۱۴ و ۲۰۱۵ وارد میدان شده اند و با نظرات خود ما را تشویق به ادامه ی همکاری با النا میکنند. شاهد این مدعا آمار فروش کتابهای او است. یکی از مهمترین رویدادهای حیات ادبی النا در پهنه ی جهانی نقد بسیار هوشمندانه ی جیمز وود در مورد سبک نگارش النا بود در نیویورکر. از آن پس بود که بسیاری از رسانههای بینالمللی در مورد کارهای النا نوشتند؛ نیویورک تایم، نقد کتاب لندن، نقد کتاب پاریس، فایننشال تایم و سن دی نیوز از جمله رسانه هایی بودند که در مورد کارهای النا مطلب منتشر کردهاند. اگرچه همهی آنها در مورد گفتگو با النا ناکام بوده اند و چهره ی پنهان او پس از ۲۵ سال فعالیت ادبی هنوز هم ناشناخته مانده است.
برخی از متنها که امکان ندارد در ایران اجازه انتشار گرفته باشند:
می گویم کتاب «دوست نابغه من» در ایران نمی تواند بدون سانسور چاپ شود چون شاهد ادعای من متن های زیر است که همه ی آنچه می بایست باشد، نیست اما مشتی است نمونه خروار که سیاه اندیشان را اجازه نمی دهد، اجازه انتشار دهند.
چیزهایی که در متن به چشمم خورده که در شرایط عادی در ایران قابل چاپ نیست در دنباله این یادداشت فراهم کردهام.
کودکی داستان دون اکیله فصل شانزده
مردی را دیدیم که با زیرپیراهن از یک خانه مخروبه بیرون آمد شلوارش را باز کرد و آلتش را به ما نشان داد.
یک آدمی هم به نام دون میمی بود که یک روز که ما از مدرسه برمیگشتیم چیز مشمئز کنندهاش را به ما نشان داد.
نوجوانی داستان کفش بخش دو
ـ این نشونه اینه که بزرگ شدی و میتونی بچهدار بشی. یعنی اگه مردی چیزشو بکنه توی شکمت…
نوجوانی داستان کفش بخش سه
یک روز از مدرسه که بیرون آمدم، جینو پسر داروخانهدار توی خیابان تعقیبم کرد و گفت، همکلاسیهایش میگویند، که پستانهای من طبیعی نیستند و با پنبه برای خودم پستان درست کردهام. و در همان حال که این حرفها را میزد میخندید، اما گفت که خودش یقین دارد که پستانهای من واقعی هستند. و بر سر حرفش بیست لیره شرطبندی کرده است، ادامه داد که اگر برنده شود ده لیرش را خودش برمیدارد و ده لیر دیگرش را به من میدهد.
من اما باید ثابت کنم که از پنبه برای درشت نشان دادن پستانهایم استفاده نکردهام. درخواستش مرا ترساند، تا جایی که نمیدانستم چه عکسالعملی نشان دهم، اما سرانجام عمدا با صدای محکم لیلا گونه گفتم:
«ده لیرو بده بیاد.»
«چرا؟ یعنی من راس گفتهام؟»
نوجوانی داستان کفش بخش پنج
چند صباحی بود که مدرسه از نظر من بیش از پیش بیمعناتر شده بود. بعد ناگزیر افتادم توی چاله خرخوانی و انجام تکلیفهای مدرسه و امتحانهای آخر سال. از ترس رد شدن و گرفتن نمره های پایین خوابم نمیبرد. درس زیاد میخواندم، اما هدفی درش نبود. از آنسو مسئولیتهای دیگری هم بر دوشم سنگینی میکرد. مادرم میگفت پستانهای بزرگی که به هم زده ام نانجیب نشانم میدهد و به همین دلیل دست مرا گرفت و با خودش برد که برایم پستانبند بخرد. خشنتر از همیشه بود. از اینکه سینه های من رشد کرده بود و من پریود شده بودم، شرمزده مینمود. چند کلمه نصیحت و سفارش هول هولکی و ناقص داد و رفت. قبل از اینکه فرصتی برای پرسش داشته باشم، پشتش را به من کرد و با پای لنگ یکوری رفت دنبال کارش. حالا دیگر پستانبند سینههای برآمده مرا بیشتر به رخ میکشید. آخرین روزهای مدرسه پسرهای بیشتری دوروبر مرا گرفته بودند. خیلی زود فهمیدم چرا. جینو و دوستش این حرف را پخش کرده بودند که من راحت پستانهایم را نشانشان داده بودم و هرازچندگاهی سروکله یکی از پسرها پیدا میشد با همان تقاضا. اینجور موقعها خودم را پنهان میکردم. با دست روی سینههایم فشار میدادم و با بازوانم آنها را میپوشاندم. بهطور شگفتانگیزی از خطای خود احساس گناه و تنهایی میکردم. پسرها حتی توی خیابان و حیاط رهایم نمیکردند. به من میخندیدند و مسخره ام میکردند. سربهسرم میگذاشتند. یکی دو بار کوشیدم با روشی که لیلا در آن مهارت داشت دستبهسرشان کنم، ولی نتوانستم از عهدهشان بربیایم. به همین دلیل غالبا آخر سر به گریه میافتادم. از ترس مزاحمتهای پسرها توی خانه ماندم. کوشیدم با درس خواندن خودم را مشغول نگاه دارم. تنها زمانی از خانه بیرون میآمدم که میخواستم باوجود بیمیلی درونی به مدرسه بروم.
نوجوانی داستان کفش بخش ۱۳
ـ نگران نباش مارچه! این جنده جراتشو نداره!
لیلا گفت:
ـ بیا جلو تا جرات نشونت بدم!
نوجوانی داستان کفش بخش ۱۵
سینهاش با پستانهای کوچک خوشریخت که داشت بیش از گذشته خود را نشان میداد. پشتش پیش از رسیدن به انحنای کپلش خمیدگی ژرفی مییافت. قوزک پاهایش ظریف بود همچون قوزک پای کودکی، ولی بهزودی میرفت که با پیکر زنانه او همراه شود. متوجه شدم پسرها و مردانی که رقص او و رینو را تماشا میکردند چیزهایی را میدیدند بیش از آنچه من میدیدم. و بیشتر از همه پاسکال، آنتونیو و انزو. آنها چنان نگاهش میکردند که انگار آن دیگران ناپدید شده بودند. سینههای من بزرگتر بود، جیگلیولا بلوندتر بود و پاهای بلندی داشت، کارملا چشمان زیبا و حرکات تحریککننده ای داشت، ولی کاری نمیشد کرد. از بدن جنبان لیلا عطری داشت برمیخاست و میپراکند که مردان آن را میشنیدند. این انرژی آنها را افسون میکرد. همچون آوای زیبایی که داشت سرمیرسید. موسیقی که به پایان رسید مردها ناگهان به خود آمدند و با لبخندهایی نامطمئن آن دو را به شدت تشویق کردند.
نوجوانی داستان کفش بخش ۲۲
همهشان خندان به آنسو دویدند و با ناسزاهای رکیک رو به سوی مهتابی سولاراها فریاد زدند:
ـ آره الان خوارشونو میگاییم. الان نشونتون میدیم مادرقحبهها!
نوجوانی داستان کفش بخش ۲۴
در پاسخ به او گفتم که دیگر ازت خوشم نمیآید، همین. جینو با تتهپته گفت که ما هنوز کاری با هم نکردیم ، عادلانه نیست. راستش چیز زیادی بین ما نگذشته بود. به عنوان دوستپسر و دوستدختر همدیگر را بوسیده بودیم بدون اینکه از زبانمان استفاده کنیم. یک بار هم کوشیده بود به پستانهای من دست بزند که من هلش داده بودم عقب.
نوجوانی داستان کفش بخش ۲۶
مدتی خاموش بودیم. بعد رینو به پاسکال گفت که همیشه میدانست که جیگلیولا جنده است. پاسکال هم با قیافه ای جدی حرفش را تایید کرد. هیچیک نامی از آدا نبردند.
نوجوانی داستان کفش بخش ۳۲
این را گفت و با گامهای بلند از من دور شد. بهسرعت به دنبالش رفتم و درحالیکه قلبم داشت میتپید به او گفتم:
ـ من حرف ترا میفهمم.
دستش را بااحتیاط گرفتم. این تماس ناگهان دستم را سوزاند. دستم را تند از دستش درآوردم. برگشت و لبهایم را بوسید. بوسهای نه چندان سنگین.
نوجوانی داستان کفش بخش ۴۱
او اما بدتر شده بود. طولی نکشید که فهمیدم دارد داستانهای زشت و کثیفی دربارهی ما سرهم و برای دیگران تعریف میکند. ازجمله گفته بود، من عاشق آلفونسو بودم و توی کلاس بهش دست میزدم و او به من محل نمیگذاشته چون به ادعای جینو که آلفونسو را از نزدیک میشناخت و با او یک سال تمام روی یک نیمکت نشسته بود او دخترها را دوست نداشت و پسرها را ترجیح میداد. ماجرا را به آلفونسو گفتم، انتظار داشتم جینو را کتک مفصلی بزند، برای اینکه روال اینجور ماجراها همین بود، اما او به این اکتفا کرد که به لهجه ی محلی و در کمال آرامش خیال این جمله را بگوید: «همه میدونن اون کونیه».
نوجوانی داستان کفش بخش ۴۵
همه خاموش بودیم. آنتونیو آرام زیر لب گفت:
ـ نه انزو. منظور پاسکال این نیست. تو بهتر میدونی که اون هم مثل ما عاشق لیناس.
انزو به او اشاره کرد که خاموش شود.
ـ آنتو. خفه شو. بذار پاسکال جواب بده.
پاسکال جدی و اخمآلود گفت:
ـ آره که خودشو فروخت. به فلانش هم نیست که پولی که هر روز خرج میکنه از چه راه کثیفی به دست اومده.
آمدم که حرفم را بزنم ولی انزو بازویم را گرفت و گفت:
ـ معذرت میخوام لنو، دلم میخواد پاسکال به ما بگه که به دختری که خودشو میفروشه چی میگن؟
اینجا بود که خشم پاسکال منفجر شد و ما همه آن را در چشمانش دیدیم. او چیزی را به زبان آورد که ماهها بود میخواست به همه بگوید، در محله جار بزند:
ـ جنده. من اسمشو میذارم جنده. لینا عین یه جنده رفتار کرده و هنوزم داره میکنه.
انزو بلند شد و زیر لب گفت:
ـ بیا بیرون.
نوجوانی داستان کفش بخش ۴۶
ناامید شده بودم. شکی نیست که در نبود سختیهای زندگی معمول، لیلا مهربانتر شده بود. بااینهمه بعدها از طریق جیگلیولا اسپانیولو شایعههای شرمآوری درباره او شنیدم. جیگلیولا از روی دشمنی دیرینی که با او داشت یک روز با لهجه کوچه بازاری به من گفت:
ـ میدونی دوستت ادای شازده خانومارو درمیآره. اما انگاری استفانو نمیدونه که اونوختا که مارچللو هر شب میرفت خونهشون، واسه این بود که لیلا آلت اونو مک بزنه!
من نمیدانستم مک زدن آلت چیست. اصطلاح برایم آشنا بود. از همان بچگی آن را شنیده بودم. همیشه فکر میکردم یک عمل زشتی است همراه با خفت و خواری.
نوجوانی داستان کفش بخش ۴۹
آنتونیو. از کوچهپسکوچهها خودمان را میرساندیم به استخر و مواظب بودیم که مادرم، و بدتر از او خانم اولیویرا ما را نبینند. نخستین بوسههای واقعی را با آنتونیو تجربه کردم. کمکم گذاشتم به پستانها و لای پایم دست بزند. یکشب به آلتش دست زدم. بلند شده بود. از توی شلوارش درآورد و من آن را گرفتم توی یک دستم در همان حال داشتیم همدیگر را میبوسیدیم.